محمود صدری
بی مناسبت ندیدم در این دوران فترت گزیده ای از نوشتار های دهه پیشین را با مقدمه هائی کوتاه و ویراستاری اندک تحت عنوان یادداشتهای فرهنگی و سیاسی منتشر کنم.
راههای طی شده 29
به مدت یک ترم تحصیلی بدور از دفتر و دستک و در کشور انگلیس به تدریس مشغولم. بی مناسبت ندیدم در این دوران فترت گزیده ای از نوشتار های دهه پیشین را با مقدمه هائی کوتاه و ویراستاری اندک تحت عنوان یادداشتهای فرهنگی و سیاسی منتشر کنم.
مقدمه بر یادداشتهای فرهنگی
هشت سال قبل هنگامی که روزنامه شرق برای انتشار نخستین شماره اش دور خیز می کرد برخی از خبر نگاران و دست اندر کاران آن ما را به دفتر روزنامه در حوالی میدان آرژانتین دعوت کردند. ملاقات خوبی بود. نخستین مقاله ام که در همان هفته نخست آغاز کار شرق منتشر شد درباره کتاب "همه مردان شاه" استفن کینزر بود که تازه به زبان انگلیسی چاپ شده بود و همان فتح بابی شد که در زمینه های دیگر نیز دست به قلم شوم. مدتی بعد ستون "حکمت شادان" راه اندازی کردند که به اقتضای محدودیت فضا و حال و هوای خودمانی آن لحن دیگری راطلب می کرد. پس از تعطیل شرق هم مدتی هم مقالاتی در اعتماد ملی و سایر نشریات اصلاحاتی قلم زدم. این مقالات را از آن شماربرگزیده ام. این نوشتار ها را در دو بخش یادداشتهای فرهنگی و یادداشتهای سیاسی خواهم آورد.
یادداشتهای فرهنگی را با مقاله از در مورد مفهوم مدرنتیه آغاز می کنم که در آن کوشش کرده ام مفهوم فنی این کلمه را بدون فروکاستن اساسی اصول آن با زبانی ساده و قابل دسترس برای عموم بیان کنم.
مدرنیته: نه غریب، نه غربی
می گویند مدرنیته (یا تجدد) بلائی است که به جان ما افتاده. قبل از آن همه چیزمان معقول و براه بوده. این از آن حرفهاست! تاریخ ملتها و گذشته آدمها اکثراً حکم آوای دهل را دارند که شنیدن شان از دور خوش است. البته در زندگی شیرینی ها بیشتر زیر زبان می مانند تا تلخی ها. به این می گویند "نوستالژی" یا دلتنگی برای گذشته که نا گواری ها را فیلتر می کند و تجربیات سخت گذشته را تلطیف. چشم انداز هم موثر است؛ بقول شاعر: "تا نگاه جوانی بکار است/ چار فصل طبیعت بهار است". این نگاه معصومانه و جادویی طفولیت است که گذشته را زیبا می کند نه "لزوما" نفس منظره.
در مقایسه گذشته و حال در چشم انداز وسیع تر هم به خاطر داشته باشیم که زمان افسانه ای پدر بزرگها همان زمانی بوده که مادر بزرگها 14 شکم می زائیدند سه تایش زنده می ماند (داستان مادر بزرگ بنده)، زمانی بوده که اکثر قریب به اتفاق خلق الله در فاصله نیم ساعتی جائی که بدنیا آمده بودند از دنیا می رفتند؛ زیربار هر زوری هم می رفتند چون اکثرشان "رعیت" بودند و رعیت بینوا هم حق و حقوقی نداشت. از آنطرف می گویند قدیم ارزانی بوده. بله البته که ارزانی بوده، درآمد ها هم به همان نسبت پائین بوده، و نیازهای رفاهی و بهداشتی هم کمتر بوده. یا می گویند بچه های قدیم اینطور نازک نارنجی نبودند که با یک باد تب کنند و با سرما سینه پهلو، یا بالغ های آن دوران از سنگ نرمتر را می خوردند سو هاضمه هم نمی گرفتند؛ سال به سال هم گذارشان به حکیم و دوا نمی افتاد. دیگر نمی گویند این بچه ها و بالغ ها "انتخاب طبیعی" شده های سه تا از چهارده تا بودند یعنی همانهایی که از هزار مرض عفونی و غیر عفونی طفولیت جان سالم بدر برده بودند. این بود که ضد ضربه از آب در می آمدند. با اینهمه چه بسا همینها در اوان جوانی و در نهایت سلامت به امراض لا علاجی مثل "قولنج" (آپاندیس) به رحمت ایزدی می رفتند و حجامت و ملیّن هم افاقه نمی کرد. البته بیماری قلبی و سرطان کمتر بوده. یک دلیلش این است که قدمای ما معمولا به سنی که در حوالی آن این امراض قربانی می گیرند نمی رسیده اند. اکثرشان قبل از آن به هزار درد بی درمان (و امروزه با درمان) دیگر از دنیا می رفتند. البته آلودگی محیط زیستی، استرس، و رژیم های غذائی جدید که نقش مهمی در ناخوشیها دارند را باید جدی بگیریم و از غرور خرگوشی بر حذر باشیم ولی حساب کار هم از دستمان در نرود.
خلاصه آنکه آنها که سنگ سنت را به سینه می زنند و ختم نفرین به مدرنیته گرفته اند نود در صد شان به صدقه سری همین مدرنیته (با واکسن ضد آبله و آمپول آنتی بیوتیک و غیره -- یعنی قاچاقی!) زنده اند. ولی هم از شرح مشکلات زندگی ما قبل مدرن غافلند و هم از شُکر نعمت های تجدد. شاید یادشان رفته همین صد سال پیش قاطبه ملّت از این مزایایی که حالا حق مسلّم شان می دانند محروم بوده اند. مواهبی مانند تلویزیون و اینترنت را نمی گویم ، نعماتی مثل آب لوله کشی و عینک طبی را عرض می کنم.
از بیان بدیهیات اظهر من الشمس (که هنوز هم بعضی سنّتی های رمانتیک وطنی – اعم از لائیک و مذهبی -- انکار شان می کنند) که بگذریم، می رسیم به این سوال اساسی که این مدرنیته چیست و چطور باید فهمیدش؟ ریشه اش را کجا باید یافت و میوه اش را کجا؟ جواب این سوال که برای فلاسفه کلاف سر در گمی شده برای جامعه شناسان مسئله دار نیست که هیچ خیلی هم روشن است:
مدرنیته نتیجه پیچیده شدن ساختار اجتماعی، ازدیاد تفکیک و تمایز در تقسیم وظایف و کارکردها، و در نتیجه، تخصص روز افزون در جامعه است. پس فرمول آن می شود: تقسیم کار مولد تخصص است، تخصص مادر تمایز است و تمایز موجد تجدد.
مدرنیته وقتی وارد تاریخ جامعه ای می شود که چهار حوزه اقتصاد، سیاست، قانون، و دین هر کدام جای خودشان را درآن جامعه پیدا کرده باشند و بجای دخالت در حوزه های دیگر دستاوردهای خود را به آنها صادر و دستاوردهای آنها را به حوزه خود وارد کنند: پول، قدرت، هنجار، و ارزش (ثمرات آن چهار حوزه) هر کدام گره ای از مشکلات آدمها باز می کنند و برای سلامت و ترقی جامعه لازم هستند به شرط آنکه با هم کار کنند و قرار شان مبادله و همکاری باشد نه دخالت و تحکم بر یکدیگر.
یکی از مصادیق این " تخصص" و"تمایز" تفکیک قدرت است که همه دولتهای دنیا به استثنای غول های بی شاخ و دمی مثل طالبان افغانستان آنرا پذیرفته اند. از مظاهر دیگر آن "سکولاریسم عینی" است که به معنای تفکیک (در عین مبادله مداوم) بین دین و سیاست است نه جدائی (مستلزم قهر و قطع رابطه) بین آنها. اگر اینطور شد، اگر این تفکیک و تمایز ها و بدنبال آنها هماهنگی ها ایجاد شدند و به تکامل روابط بین حوزه های تخصصی انجامیدند آنوقت می توانیم بگوئیم جامعه به لحاظ ضوابط ژرفا نگر جامعه شناختی (و نه تنها به لحاظ ظواهر تکنولوژیکی) مدرن شده، بالغ شده، بار آمده، توانسته با پیچیدگی ساختاری اش کنار بیاید و با تحولات غیر قابل پیش بینی آینده اش به لحاظ قابلیت انعطاف ناشی از تخصص و تعامل ساختاری اش روبرو شود.
این شد مدرنیته. نه چیز غریبی است و نه چیزی غربی. هر جامعه ای که پیچیده می شود شرط پیشرفت اش تفکیک و تعامل و تخصص است. امتحان خودش را هم در شرق و غرب پس داده. دریابیمش که شرط حیات و حیثیت ملی، و صلاح دنیا و آخرت در آن است. مناسبترین بستر مدرنیته هم نظامی است که شفاف و قابل پیش بینی است، این یعنی مردم سالاری که قرابت آنرا با مدرنیته برای العین می بینیم. مهمترین ارمغان مدرنیته آزادی و استقلال فرد و جامعه از جهل و استبداد است.
و اما حرف آخر: از مزیّات مدرنیته یکی هم اینست که با تولید و توزیع اطلاعات علمی قابل اطمینان ما را از استبداد لاطائلات و سلطه خرافات نجات می دهد. شنیده اید که خربزه با عسل خوردن برای سلامتی مضر است. دانش جدید می گوید این حرف اصلاً و ابداً اساس و مبنائی ندارد. اگر انار با شکر ضرر داشته باشد خربزه با عسل هم ضرر دارد. بخورید، بد دیدید با من. ندیدید بگذارید به حساب یکی دیگر از مزایای تجدد که از یک اعتقاد باطل دیگر نجات مان داده.
***
مقاله بعدی در باب معماری سنتی است و خطرات اضمحلال آن است. حساسیت نگارنده نسبت به ناپدید شدن معماری اصیل محلی در سطح خرد و کلان با نگاه های مقطعی در فاصله میان سفرها به ایران بیشتر شده.
معماری فدای معماری سازی
در جائی خواندم که دو شهر آکسفورد و مشهد در یک زمان (حدود هزار سال پیش) بنیاد شده اند. هم اکنون اگر کسی را از همان زمان بیاورید در مرکز آکسفورد بگذارید می تواند راه خودش را پیدا کند چون بافت مرکز شهر همان است که بوده و در هر معبر و گذری هم علامت و پلاکاردی گذاشته اند که تاریخ وقایع آن را شرح می دهد. اما از مشهد هزار سال پیش یک وجبش هم، محض درمان، باقی نمانده که هیچ، مشهد صد سال قبل را هم تنها با کمک عکس ها می توان بازدید کرد.
و این تنها مشهد هم نیست. تهران را ملاحظه کنید که جلوی چشمتان دارد پوست می اندازد و متحول می شود. اگر حیاط موزائیک فرش، حوض پاشویه دار، یا ساختمان آجر بهمنی برایتان چشم نواز و خاطره آورند نگاه سیری به آنچه باقی مانده بیندازید که آفتاب عمر همه شان بر لب بام است. خب چه کنند مردم؟ با این قیمت های سرسام آور مسکن و افلاس نسل جوان چاره چیست مگر آنکه خانه با صفای قدیمی را بکوبند با حیاط یکجا کنند و تراکمش را هم بخرند چند دستگاه آپارتمان بالا ببرند بلکه نسل های بعدی هم حیات بی حیاطی قسمتشان شود. از بالا هم حساسیتی، آموزشی، تشویقی، انگیزه ای در کار نیست که بافت قدیمی شهر اینطور در عرض یکی دو نسل کن فیکون نشود.
تنها محلات هم نیستند که دارند از صفحه روزگار محو می شوند. آثار تاریخی، فرهنگی، و مذهبی مان هم در خطر جدی هستند. فکر می کنید مبالغه می کنم؟ می فرمائید چه کسی مقبره هزار ساله ابن بابویه قمی را که اهمیت آن برای تاریخ و فقه شیعه از حضرت شاه عبدالعظیم حسنی بیشتر است در همین سالهای اخیر "تجدید" بنا کرد و بجای دیوارهای قطور خشتی و پنجره های ظریف تاریخی آن آجر سه سانتی و در شیشه ای کار گذاشت، انگار شعبه بانک احداث می کند؟ چه کسی گنبد و بارگاه باستانی و با صفای امامزاده صالح تجریش را در هزار خروار بتن آرمه قنداق کرد؟ یک پله که می خواهی جلوی خانه ات کار بگذاری هزار جور دنگ و فنگ اداری و بکش واکش در شهرداری دارد. آنوقت چطور برای چنین فاجعه هائی مجوز گرفته اند؟ می گویند مرمت می کنیم. مرمت زیر ابرو برداشتن است نه چشم کور کردن! من نمی گویم مسجد و مقبره مدرن و عظیم نسازند، ولی روی بنای تاریخی و مقدس آخر چرا؟ آنهم جائی که زیارتگاه صدها هزار نفراست که به آن دلبسته اند، نذر کرده اند، خاطره دارند. آخر چه کسی گفته استحکام و عظمت همیشه ملاک جمال و معنویت است؟ به سازمان میراث فرهنگی هم که می گوئی (و گفته ام!) می گویند ما حریف شهرداری های محلی و هیأت امنا ها نمی شویم. با این شرایط اگر از ده تا اثر تاریخی یکی اش را هم حفظ کنیم کلی کار کرده ایم. نمی دانم آخر این شهرداری ها و هیأت امنا های محلی را با زبان خوش، با ترغیب، با منطق نمی شود راضی کرد؟ باور نمی کنم نشود. کار نشده، حساسیت نبوده، ، پژوهش کارشناسی نشده. اینهاست که میراث تاریخی و پتانسیل گردشگری مان را هرز می دهد.
تنها تهران هم نیست. جاهای دیگر هم اینطور است. با اخوی و خانواده شان رفته بودیم لنگرود. شهری که با سقف های سفالی اش مثل نگینی در حلقه سبز گیاهی اطراف می درخشد ولی این نمای یاقوتی دارد بسرعت محو می شود. هر کسی دستش به دهانش می رسد آجر خشتی و سقف سفالی را با بلوک سیمانی و سقف ایرانیتی تاخت می زند. می گویند سقف سفالی دوام ندارد. راست هم می گویند ولی این چاره دارد. اینهمه نهاد معماری و شهر سازی و برنامه ریزی داریم. یک گروه متخصص بفرستند به رم و مادرید و بقیه اروپا که از کثرت سقف های سفالی از دور نارنجی می زنند، ببینند چه مصالح و شگرد های به روزی برای حفظ نمای شهر بکار می برند. بیایند طرحی بریزند ما را از شر این معماری عقیم آزبستوسی نجات بدهند. در حومه همان لنگرود، (در ملاط) امامزاده بسیار عتیق پر ارزشی بود (ملاحظه می فرمائید فعل ماضی بکار بردم!) بنام "دوازده امامزادگان" که با نقاشی های بومی و قدیمی بی نظیری که بیانگر مجاهدات بزرگان مدفون آن در برابر حکام مستبد زمان مزین و مبارک بوده بوده. هنوز هم نمونه کوچکی از آن سبک نقاشی در امامزاده آقا سید حسین شهر باقی ست که فکر نکنم با این شرایط عمر چندانی از آن هم باقی مانده باشد. می پرسید چه بر سر آن کار بی نظیر هنری و مذهبی آمد؟ می گویند "هیأت امنا" آمده اند همه آنرا کوبیده اند و دارند بجای آن گنبد و بارگاه بتونی بالا می برند که هنوز بعد از چند سال به اتمام نرسیده. هیچ هم معلوم نیست برسر آنهمه نقاشی ها ی مقدس و بی نظیر دیواری چه آمده. یک جا و دو جا هم نیست. می ترسم فردا همین بلا را برسر گنبد مسجد سید در شهر زنجان (شهر آبا و اجدادی ما) و صدها جای دیگر هم بیاورند. حالا اگر اینهمه ویران گری از سر شرارت بود قابل فهم تر می بود. نخیر قصد شان هم ظاهراً خیر است. منتها راهنمائی نشده اند، درس حفظ مواریث فرهنگی نگرفته اند که قدر زحمات نیاکان شان را بدانند. بنام آباد کردن خراب می کنند و "باطل در این خیال که اکسیر می کنند".
***
بی توجهی به میراث فرهنگی و تاریخی ایران همه گیر است. بسیاری از خویشاوندان و دوستان را می شناسم که سال تا سال و حتی در همه عمر گذارشان به موزه ها و ابنیه تاریخی نیافتاده. بویژه آثاری که در شهر خود آنها قرار دارند! در این مقاله ضمن طرح مساله راهی برای برون رفت از آن را نیز پیشنهاد کرده ام.
موزه های مهجور ما
همیشه در فرهنگ مان عوام و خواص داشته ایم؛ و توده و نخبه؛ و شاهد بازاری و پرده نشین. در اشعار و ضرب المثل ها مان هم داریم : "بر پخته حلال است و برِ خام حرام". اما از خاصیت های مردم سالاری یکی هم اینست که فاصله مادی و معنوی این دو طایفه را کمتر می کند و سلیقه ها و افکارشان را به یکدیگر نزدیکتر تا عوام بتوانند امور محلی خویش را بدست خویش رتق و فتق کنند و در امور کشوری خواص را با بصیرت برای بر گزینند و در صورت اهمال از کار بر کنارشان کنند. یکی از ضروریات این آموزش جمعی گسترش آگاهی و اشتهای توده های مردم برای فهم و هضم فرهنگ و هنر است. اینست معنای اصلی اسم بی مسمائی که رسانه های قبل از انقلاب وضع کرده بودند: هنر برای مردم. یکی از طرق اصلی رسیدن به این آرمان آموزش و پرورش رایگان و همگانی است تا نسل جوان از همان ابتدا با این مقولات آشنا شوند. این همان چیزی است که متفکر شهیر فرانسوی و منادی دموکراسی مدرن، الکسیس توکویل 179 سال پیش برای جوامع نو پای مردم سالار در غرب تجویز کرده است. می گوید دموکراسی تا وقتی که اکثریت جاهل را در بر می گیرد پا نخواهد گرفت. باید فاصله های فرهنگی را از میان برداشت و مردمی که به برکت دموکراسی آزاد شده اند را تعلیم و تربیت کرد و درک تاریخی و سلیقه فرهنگی شان را بالا برد تا بتوانند با توان بیشتری جامعه و نخبگان خود را اداره و نظارت کنند.
می فرمایید ما که در ایران نزدیک یک قرن است آموزش عمومی، حتی اجباری داشته ایم. چرا این فاصله ها هنوز برجا هستند؟ تصور می کنم جوابش اینست که روی آنچه زیر بنایش را داشته ایم روبنای لازم را نزده ایم. فرهنگ را خاص طبقات تحصیلکرده دانسته ایم و از گسترش آن نزد همگان غفلت کرده ایم. آموزش دبستانی و دبیرستانی را هم به تلقین مفاهیم مدرسی محدود کرده ایم. نتیجه را می توان، به عنوان مثال، در وضع اسف بار موزه ها و اماکن تاریخی و فرهنگی مملکت مشاهده کرد که در اکثر آنها پرنده پر نمی زند و اگر نبودند گردشگران خارجی و احیانا ایرانی، باید در شان را تخته می کردیم.
به کشور های دیگر دنیا نگاه کنیم و درس بگیریم. در خیلی جاهای دنیا بچه ها را سالی دو یا سه بار بنام گردش علمی و فرهنگی، چه در دبستان چه در در دوره های راهنمائی با معلم شان و با هماهنگی قبلی به موزه ها یا سایر اماکن تاریخی می برند که از همان کودکی با فرهنگ و هنرشان دست به نقد آشنا شوند. مشق شان هم این می شود که بعد از دیدار و توضیحات راهنمای موزه یا معلمشان ولو می شوند هر کدامشان یک شیئ یا یک اثر را می گیرند طرحی از روی آن می کشند یا با استفاده از توضیحات شفاهی و کتبی موجود در موزه یا مکان تاریخی تفسیری می نویسند. ما چرا اینکار را نکنیم؟ نتایج اهمال در آنرا که تجربه کرده ایم. بچه ها بدون تشویق و ایجاد عشق و حساسیت بزرگ می شوند و همان الگو به نسل بعدی می رسد. نمی دانم چند نفر از مردم تهران در عمرشان یکبار هم به موزه های متعدد شهر سر نزده اند. و یا چند در صد از مردم اصفهان داخل چهل ستون را ندیده اند. موزه آستان قدس که با آنهمه مجاور و زوار ش زیر یک سانتیمتر گرد و خاک خوابیده. راستی حیف نیست یک توریست خارجی که مهمان دو روز است عجائب معماری و کاشیکاری های اردبیل و کاشان و یزد را از مردم بومی این شهرها که همه عمرشان آنجا زندگی کرده اند بهتر بداند؟
یک محقق آمریکائی که از دوستداران فرهنگ و هنر ایران است تعریف می کرد یکبار در تجریش تاکسی گرفته بوده برود تالار وحدت. می گفت راننده گفت نمی دانست کجاست، در راه بلکه ده بار نگه داشت و پرسید هیچکدام از مردم نمی دانستند! خب چرا باید اینطور باشد؟ این علاقه ها و سلیقه ها را می شود از طفولیت در مردم بیدار کرد. نمی گویم با اینکار ها همه باربد و بوذرجمهر می شوند ولی آنکه ذوق و استعدادش را دارد که تشویق می شود، و آنکه ندارد لااقل آشنائی ابتدائی پیدا می کند. حتی آنکه عین خیالش هم نیست بالاخره روزی را که از ملال درس و مدرسه گریخته، در اتوبوس با بچه ها سرو کله زده و شاید هم بعد از موزه ساندویچی خورده و جوکی هم گفته را از خاطر نخواهد برد. یک گوشه آن خاطره خوش را هم تندیس مفرغی سورنا قهرمان بزرگ اشکانی یا خط خوش کوفی یک قران خطی خواهد گرفت. چه ایراد دارد؟ بکنیم اینکار را که در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست. هم گذشته را شناسانده ایم و هم آینده را تضمین کرده ایم.
***
با وجود استقبال از نهضت مبارک محیط زیست (سبزها) در ایران، هنوز راه بسیاری برای آموزش همگانی در باب احترام و حفاظت از محیط زیست شکننده فلات ایران در پیش داریم. این مقاله به این مهم پرداخته ام.
حفظ عادت موجب مرض است
همیشه ترک عادت موجب مرض نیست؛ بعضی وقتها حفظش موجب مرض است. از جمله عادات آبا و اجدادی ما که باید عوض شود رفتارمان نسبت به طبیعت است. نسل اندر نسل در طبیعتی انبوه زندگی کرده و بی محابا بریده و دریده ایم. زباله مان را هم در گوشه ای ریخته ایم، به این اطمینان که تا سر بجنبانیم ببینیم طبیعت آنرا بلعیده که هیچ کشت و کرتمان را هم گرفته. حالا هم که دو قرنی است ورق برگشته، جمعیت جهان در عرض دو قرن دوازده برابر شده، زباله بجای سفال به پلاستیک، و سوخت بجای روغن زیتون به بنزین مبدل شده؛ هنوز هم با آن نگاه عهد بوق طبیعت را می بینیم و انتظار داریم هی پس برانیمش و فصل اندر فصل پر و پیمان برگردد. نمی دانیم که حالا دیگر به جائی رسیده ایم که می توانیم به چنان عقب نشینی وادار ش کنیم که دیگر نای بازگشت نداشته باشد. زیست شناسان حساب کرده اند که بشر با دخالت و آلودگی که ایجاد می کند هر سال چهل هزار گونه از جانداران را منقرض، اتمسفر زمین را گرمتر، و پوشش جوی را نخ نما تر می کند. اینست که محیط زیستی ها التماس می کنند: ایها الناس! بیائید، محض رضای خدا این گنجینه های دو سه میلیارد ساله را در عرض دو سه نسل بر باد ندهیم!
اخیراً دانشمند پر آوازه "جَرِد دایموند" کتابی نوشته به نام "انقراض" که چند سناریوی محتمل برای اضمحلال نوع بشر بدست بشر را ردیف می کند. یکی از آنها سرنوشت "ایستر آیلند" در اقیانوس کبیر است که جزیره ای است متروکه ولی سرشار از آثار تاریخی و مجسمه های غول پیکر سنگی. مدتها معلوم نبود که چه بر سر ساکنان این جزیره آمده. اخیراً مطالعات باستانشناسی آشکار کرده که مردم این جزیره پس از قطع درختان و شکار حیوانات جزیره و نابودی تتمه آنها بوسیله موشهائی که از کشتیهایشان به جزیره آمدند، مجبور به قتل و غارت شده اند و تمدن درخشان هزار ساله شان افول کرده و دیگر حتی یکنفر هم نمانده قصه غم انگیز شان را تعریف کند. برهوتی شده، عبرتاً للناظرین! دایموند می پرسد آیا ممکن است که ما با زمین، این جزیره کیهانی هم رفتاری کنیم که اهل ایستر آیلند با آن کردند؟ نه تنها ممکن که محتمل است! مگر آنکه عادات مان را عوض کنیم و بقول شاعر چشممان را بشوئیم و طور دیگر به دنیا نگاه کنیم. دیگر مسافری غریب در حاشیه جنگلی بی در و پیکر نیستیم. محافظ بوستان مبارکی هستیم که تربت اجدادمان بوده و مهد فرزندانمان خواهد بود. در این میان جوامع پیشرفته و در حال رشد هر کدام وظیفه ای دارند. آنها که صنعتی هستند باید کمتر کالا و انرژی مصرف کنند و آنها که در راه رشد اند باید فکری برای رشد جمعیت و بی اعتنائی مردم شان به محیط زیست کنند. مثلاً این پیام دلنشین "لامپ اضافی خاموش" را باید به آمریکا صادر کرد که با 4 درصد جمعیت دنیا 34 در صد انرژی آنرا مصرف می کند.
خودمان هم مسئولیت داریم. شما را نمی دانم ولی من که هر وقت به کوه می روم می مانم که چرا ما ملت اینقدر زباله در گوشه و کنار آن ریخته ایم؟ چرا به پروژه های ساختمانی غیر لازم که این موهبت طبیعی را هر روز آبله روتر می کنند اعتراض نمی کنیم؟ و اصلاً چرا شهر و طبیعت را کمتر از خانه و کاشانه خودمان می دانیم؟ نهضت سبز ایران را باید به فال نیک گرفت اما باید خیلی از اینها سبز تر بشویم تا بتوانیم کوه خواران و زباله ریزان را شرمنده و تنبیه، و مدنیت را با طبیعت سازگار کنیم. خلاصه، همانطور که غرب می تواند از ما درس قناعت و باز یافت بگیرد ما می توانیم از آن احترام به طبیعت را یاد بگیریم. ای بسا که در پارک ها و بزرگراههای آمریکا دیده ام والدین و معلمین بچه ها را به لطایف الحیل مثلاً مسابقات جمع آوری قوطی خالی نوشابه و سیگار به پاکسازی و زیبا سازی محیط تشویق می کنند. هیچوقت یادم نمی رود یک روز در "پراسپکت پارک" بروکلین دو تا بچه هشت نه ساله که از سر و وضع شان معلوم بود از طبقه مرفه هستند همراه مادرشان و کیسه زباله بدست پارک را تمیز می کردند که جوانی قوطی نوشابه اش را کنار نیمکتش روی زمین انداخت. این بچه ها با عجله دویدند و آنرا برداشتند. خب این آدم باید خیلی بی رگ بوده باشد که درسی نگرفته باشد که "هرگز نشه فراموش!"
***
این نوشتار البته تنها درد دل یک علاقمند به هنر بومی ایرانی است. یاد آور شوم که شکایت من در این مقاله به سطوح بالای هنر نقاشی در ایران مربوط نمی شود که در آنجا، هم استعداد فراوان هست و هم مهارت بسیار. سخن از سلیقه و آموزش آن در سطح مردم است.
در آموزش نقاشی در جا زده ایم
خوره نقاشی ام. البته نقاشی خودم فاجعه است. در مدرسه (ازمعلم نقاشی سابقمان آقای رستمکلائی بپرسید) حتی قوسهای قرینه آن ابریقهای کذائی را هم نمی توانستم بکشم. ولی تا دلتان بخواهد در باره اش خوانده ام. تا آنجا که ممکن بوده در موزه ها پلکیده ام و کتاب و راهنما هاشان را زیر و رو کرده ام. دیگر می توانم هر نقاشی را جلویم بگذارید بگویم کار چه قرنی است. آخر در نقاشی غربی تکنیک و سَبک، اوضاع اجتماعی و سیاسی، و گفتمان هنری و فرهنگی همه به هم مربوطند و این به تاریخ هنر نظم و نسقی بخشیده که اجازه می دهد کار را در قالب زمان و مکان خود بگذاریم و نه تنها از آن لذت ببریم بلکه چیز یاد بگیریم.
ولی نمی دانم چرا نمی توانم آن سیر و پیوستگی را در نقاشی ایران ببینم. بنظرم می آید که نقاشی معاصرمان با تمام غنا و گستردگیش پیوند بقاعده ای با تاریخ هنر مان ندارد. شاید یک علتش این باشد که بیشتر قرن بیستم را در تاس لغزنده طبیعت گرائی کمال الملک که هنر (فوق العاده) اش تقلید و باز سازی ناتورالیستی طبیعت بوده گذرانده ایم. و در تقلید از این تقلید، وسواس فنی به خلاقیت چربیده و به بیراهه کشانده مان.
چیز غریبی است. نگاه می کنم می بینم قبل از کمال الملک در تاریخ هنری و فرهنگمان وسوسه تقلید از طبیعت را نداشته ایم. نقاشی دیواری قهوه خانه ها، حسینیه ها، و امامزاده ها، و نقاشی پرده ای نقّالی ها و ذکر مصیبت های کوچه و بازار، و قبل از اینها هم مینیاتور و سنگ نگاشته ها، هیچکدام تخته بند "طبیعت" و قواعد بصری چشم انداز و غیره نبوده اند. خط و تذهیب هندسی و نباتی که زینت بخش حواشی کتب و ابنیه تاریخی مان هستند هم همینطور. بعد از کمال الملک هم اینهمه کارهای هنری از کاریکاتور و دیوار نگار گرفته تا پوستر و خط - نقاشی هیچکدامشان دغدغه طبیعت نگاری نداشته اند؛ و لازم هم نبوده داشته باشند. حتی در غرب هم که در عهد رنسانس به اوج باز آفرینی طبیعت در مجسمه سازی و نقاشی رسید، همینکه دوربین عکاسی اختراع شد هنرمندان گفتند خوب شد از این کار گِلِ شبیه سازی طابق النعل بالنعل طبیعت رها شدیم. برویم چیزی را روی بوم بیاوریم که حرف و نقش دلمان است، که خود همین شد یکی از سرچشمه های پر بار نقاشی مدرن. خلاصه آنکه هنر و معنویت ایرانی هرگز در گرو تجّسم طبیعت نبوده بلکه در الهام خلاقانه و "ترجمه آزاد" آن نمایان شده. اما این واقعیت در شناسنامه نقاشی مان منعکس نیست. مثل اینکه از اظهار آن اکراه داشته ایم و این جنبه مهم تاریخ هنرمان را به متن آگاهی هنری مان نیاورده ایم. این است که تاریخ نقاشی مان جسته و گریخته و نا پیوسته به نظر می آید.
آثار و نتایج این کمبود ها در آموزش نقاشی هم ظاهر می شود. در مدرسه ها که تعلیم هنر هائی از قبیل نقاشی، کار دستی، موسیقی، و خط در حد جوک است و زنگ کفتر هوا کردن حتی برای مودب ترین بچه هاست. ( لااقل در دوران ما که اینطور بود). عموم معلمین این فنون و هنرها هم که هم کم درآمدند و هم بی مشوّق. بیهوده نیست که در مدارس استعداد های هنری پرورده نمی شود بلکه سرکوب هم می شود. حتی آنها هم که پول و وقت می گذارند خارج از مدرسه تعلیم ببینند اکثراً بجای دوغ دوشاب نصیبشان می شود. این روزها هر چه از بر و بچه های اقوام را می بینم که کلاس نقاشی می روند می مانم اینها دیگر چیست به این بچه ها یاد می دهند؟ همه اش تقلید اندر تقلید. صد رحمت به کاسه کوزه هائی که ما در مدرسه می کشیدیم! اگر به نحوه آموزش نقاشی در ایران به عنوان شاخص هنر در ایران نگاه کنیم تصور خواهیم کرد که بعد از کمال الملک، از استثنائات که بگذریم، نقاشی منسجم و بالنده ای که در عین تاثیر از تاریخ، نوگرا و الهام بخش باشد نداشته ایم و نداریم. و البته این یک خطای بصری است. داشته ایم و داریم. دانشکده های هنرمان پر از استاد و دانشجوی پر کار و خوش استعداد است. منتها شکاف عمیقی بین خلاقیت هنری، خود آگاهی نسبت به نقاشی بومی (یا فلسفه و تاریخ هنر)، و آموزش نقاشی در ایران هست. در نتیجه بیشتر نقاشان و هنرمند نخبه گرا و عزلت خو بار آمده اند و فقط با اهل آتلیه و موزه حرف می زنند و عملاً اینهمه استعداد جوان مملکت را به آنها که "عکس مار" می کشند واگذار کرده اند. کانالی برای انتقال دستاورد های راس هرم خلاقیت هنری به توده های جوان و علاقمند در پایه هرم تعبیه نشده. این کناره گیری تبعات دیگری هم دارد. هنری که از محاوره با تاریخ و فلسفه هنر بازماند و از گفتگوی با اقشار وسیع مردم مایوس شد دیگر انیس نیاز های عاطفی و درد های آنان هم نخواهد بود و اگر هم باشد پیام خود را به توده ها و بخصوص نسل جوان مستعد جامعه نخواهد رساند. در اینجا بازنده هم هنراست و هم جامعه. بیاد داشته باشیم که نقاشی یک هنر مادر است و سایر هنرها مانند عکاسی و سینما را تغذیه می کند. پس مطلب در سه جمله قابل خلاصه است: در ارائه تاریخ و فلسفه منسجمی از هنر کلاسیک و معاصر بومی اهمال کرده ایم؛ برهوت بین خلاقیت خواص و دریافت عوام را ندیده گرفته ایم؛ و در آموزش نقاشی (و سایر هنرهای زیبا) در جا زده ایم.
***
این نوشته در واقع در باره مزیت دموکراسی بر خودکامگی است. داستان کمبوجیه بهانه ای است برای طرح آن بحث.
کمبوجیه، یادش بخیر؟
اکثر ایرانی ها از کمبوجیه نامی می دانند و بس که آنرا هم از دبستان یا دوره راهنمائی یدک می کشند و حتی ملتفت نیستند که کمبوجیه معّرب همان "کامبیز" است. ولی کورش (پدر کمبوجیه) را همه می شناسند و دلیلش هم آشکار است. وقتی از یک پدر عاقل و عادل پسر جاهل و چاقو کشی به عمل می آید که ارثیه و آبروی پدر را بر باد می دهد هیچکس تمایلی ندارد که این پسر را خلف صالح آن پدر بداند. حالا می گویید ما خودمان مشکلات کم داشتیم که معضلات عهد هخامنشی را بیاد مان می آوری؟
بگذارید بگویم اصلاً چه شد که به یاد کمبوجیه افتادم. چندی قبل گروهی از دانشجویان را برای کلاسی به مصر برده بودم. یک روز در کنار دیوار بیرونی بزرگترین معبد دنیا که "کارنَک" در حاشیه رود نیل صد ها کیلومتر پایین تر از اهرام مصر ایستاده بودیم. این مجموعه بقدری وسیع است که همه تخت جمشید در یک گوشه اش جا می گیرد. ظاهراً فراعنه مصر (که همه شان هم ملعون و منفور نبوده اند و حتی یکیشان، آخناتون، سه هزار و سیصد سال قبل اولین منادی توحید بوده) وظیفه داشته اند مرزهای روحانی کشور را هم مثل مرزهای فیزیکی اش توسعه بدهند و آنهم در همین معبد و هرم و مقبره سازی خلاصه می شده و البته از این بنا ها هم مثل قنوات میرزا آقاسی برای خیلی ها نان در می آمده (فرض احداث معابد و اهرام مصر بدست بردگان که مورخین از هرودوت تا شریعتی آنرا تکرار کرده اند با کشفیات باستانشناسی دهه اخیر بکلی رد شده است.) به هر حال، راهنمای محلی می گفت که چطور شد بنای این معبد که سه هزار سال در حال ساخت و توسعه بود با هجوم ایرانیان متوقف شد. کامبیز از راه رسید و با قتل "نِکتانِبوی دوم" نه تنها توسعه معبد را متوقف کرد بلکه دوره حکومت بومی در مصر را هم به سر آورد. بعد از ایران هم دور بدست یونانیان، رومی ها، بیزانسی های مسیحی، مملوکین، عثمانی ها، فرانسوی ها، و انگلیسی ها افتاد و ... چه دردسرتان بدهم دو هزار و چهارصد سال طول کشید تا حکومت مصر دوباره به مصریان باز گردد. حالا ببینید ما چقدر از اسکندر مقدونی برای آتش زدن تخت جمشید دلخوریم؟ تصور کنید مصری ها از دست کامبیز هخامنشی چه کشیده اند! اگر از این "کشور گشائی" سودی حاصل کسی می شد اینقدر جای گلایه نبود. کورش هر جا را می گرفت معابد ش را می ساخت و دل مردمش را بدست می آورد ولی کامبیز اهل جهان خواری بود نه کشور داری. (البته راوی یونانی بوده و احتمالاً روغن داغ شنایع اش را زیادتر هم کرده ولی سایر منابع هم اصل قضیه را تایید می کنند) و دیدیم که آب خوش از گلوی خودش هم پائین نرفت و مثل اسکندر در جوانی و غربت از دنیا رفت.
و اما نتیجه اخلاقی-سیاسی: ارسطو می گوید اگر همه شاهان مثل کورش بودند ما هم این مردم سالاری نیم بند مان را رها می کردیم و به ولایت عهد شاهان گردن می نهادیم. ولی مردم سالاری با همه مسائل اش، چون حتی فاسدش هم با همت مردم قابل اصلاح است به این حکومت خودکامه شرف دارد که یک شبه از اوج کورش به چال هرز کمبوجیه می افتد. نخواستیم.
***
این بخش از یادداشتهایم را با این پاسخ مختصر به یک اقتراح به پایان می روم. سوال همانطور که ملاحظه می فرمائید در باره توصیه های موجز برای آینده ایران بود و من توفیق آن را داشتم که در میان کسانی باشم که به این سوال پاسخ دهم. بسیاری از نکته هائی که در مقالات فوق به آن پرداخته ام در اینجا در یک سطر و دو سطر نوشته ام.
ده توصیه برای آینده جامعهً ایران: (پاسخ به یک اقتراح)
حفظ محیط زیست: طبیعت زیبا و شکننده ایران را برای خود و نسلهای بعد نگهداریم. در عادات خود و خانوادهایمان جایی برای این مهم باز کنیم.
حفظ مواریث ملموس تاریخی: معماری ایرانی را گرامی داریم. بیاد داشته باشیم که گنجینه های معماری، مانند مواریث طیبعی، اگر منقرض شوند برای همیشه از دست رفته اند.
حفظ مواریث فرهنگی: موزه هایمان را با حضور مداوممان تشویق کنیم. کودکان مدارس را به دیدن آنها ببریم و اینرا جزئی از برنامه تحصیلی قرار دهیم نه امری حاشیه ای.
باز شناسی ایرانیان: از محدوده آشنایان مان فراتر رویم تا دیگر ایرانیان را بشناسیم. در مجامع داوطلبانه خیر خواهانه شرکت کنیم. این شعر سعدی را که "عبادت بجز خدمت خلق نیست" را از حالت شعار در آوریم که حقیقت آن غیر قابل تردید و نتایج آن غیر قابل انکار است.
بازشناسی همسایگان ایران: بین ایران گردی و توریسم جهانی حاشیه ای مغفول وجود دارد که "دور ایران گردی" است. سفر و سایر روابط به کشورهای همسایه و شناخت فرهنگ و نیازهایشان هم برای ایرانیان و هم برای همسایگان ایران مغتنم است. چه بسا که حتی قشر فرهیخته کشور هم در باره ممالک و فرهنگهای دور بیشتر می دانند تا حال و هوای کشور های نزدیک.
بازشناسی جهانیان: جامعه جهانی روزبروز به جوامع ملی و محلی نزدیکتر می شود. خود را با آن هماهنگ کنیم که راه دیگری برای آبادی و آزادی جز آن متصور نیست. این کار غیر ممکن و حتی کار شاقی نیست. اگر دوبی و هند و ترکیه توانسته اند، ما هم می توانیم.
مشارکت در سیاست محلی: یکی از سیاستمداران مهم قرن اخیر آمریکا (تیپ اونیل) گفته "همه سیاست محلی است". ای سخن درستی است. شرکت در سیاست را از محیط بلاواسطه اطراف مان (انجمن های خانه و مدرسه، محله، شهرو غیره ) آغاز کنیم. خود را در تعیین سرنوشت اطرافیان مان سهیم بدانیم.
مشارکت در سیاست ملی: می گویند هر ملتی دولتی را دارد که سزاوار آن است. این حرف ممکن است کمی غیر منصفانه باشد (چرا که دولتها همیشه با نظر مردم روی کار نمی مانند) اما حقیقتی هم در آن نهفته است. اگر مردم با شکیبائی و عزم راسخ نوع خاصی از دولت را طلب کنند آنرا بدست خواهند آورد هرچند ممکن است که این فرایند چند نسل به طول بیانجامد که ایرادی ندارد. "چون نیک نظر کنی همه برزیگران یکدگریم".
مطالبه از رهبران: بیاد داشته باشیم که در سیاست رهبران خادمان مردم و در هر مقامی که باشند در برابر ملت مسئولند. البته این از آن حرفهاست که گفتنش آسان ولی عملش دشوار است. نگذاریم رهبران در هاله ای از کبکبه و دبدبهً حکومتی پنهان شوند. با شمشیر کج نظارت و انتقاد آنان را به پیروی راه راست ترغیب کنیم.
نظرات وارده دریادداشت ها لزوما دیدگاه جرس نیست.

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر