
نامه جعفر بهکیش و رضا معینی در اعتراض به سکوت گزارش احمد شهید در بارهی اعدامهای جمعی و غیر قضایی، دهه شصت در ایران
جناب آقای احمد شهید گزارشگر ویژه سازمان ملل برای بررسی وضعیت حقوق بشر در ایران
گزارش تازه شما را در بارهی نقض حقوق بشر در ایران را خواندیم. می دانیم که در شرایط کنونی، و تنش جاری میان ایران و جامعه جهانی و با وجود محدودیتهای فراوان به وجود آمده از سوی مقامات جمهوری اسلامی و برخی نهادهای سازمان ملل، تهیه این گزارش، کاری آسان نبود. میدانیم مسئولان جمهوری اسلامی به شما اجازهی حضور در ایران را ندادند و از این نظر شما را از دیدار با بخش عمدهای از شاهدان و قربانیان و یا حتا مسئولان دولتی محروم کردند. اما گزارش شما بعنوان روزشمار سرکوب و نقض حقوق بشر در ایران و به ویژه در دو سال گذشته موفق است. شما توانستید، خوشبختانه با بسیاری از قربانیان در خارج از ایران دیدار داشته باشید و روایت آنها را ثبت کنید. که در گزارش به شکل تفصیلی منتشر شده است. این خود گامی به پیش برای مبارزه با نقض فاحش و گسترده حقوق بشر در کشور ماست.
اما متاسفانه گزارش شما در باره یکی از اصلیترین مصداقهای جنایت علیه بشریت در ایران، کشتار جمعی زندانیان سیاسی در سال ١٣۶٧، سکوت کرده است. ما شهادت میدهیم که برخی از اعضای خانوادههای قربانیان و بازماندگان اعدامهای جمعی و غیر قضایی، دهه شصت در ایران، با شما و همکارانتان دیدار داشتند و روایت آنها شنیده و ثبت شده بود. این قربانیان به شما مدارک و اسناد مهمی تحویل دادند، که برخی از آنها تا کنون به هیچ نهادی حقوقی ارائه نشده بود. در گزارش شما هیچ نشانی از این شاهدان و قربانیان نیست.
سکوت شما، به عنوان گزارشگر ویژه مهمترین نهاد بینالمللی برای توسعه حقوق بشر و عدالت، در مورد اعدامهای غیرقضائی دهه شصت و به ویژه کشتار سال ۶٧، بزرگترین کشتار زندانیان سیاسی در تاریخ معاصر ایران، سانسور مدارک و شواهد و نادیده گرفتن آسیب پذیر ترین بخش از قربانیان نقض حقوق بشر در ایران قابل قبول نیست.
در سی سال گذشته، خانوادههای ما، به دلیل نپذیرفتن دستور سکوت مقامات امنیتی و حضور مداومشان بر گورهای ویران شدهی کشتگانمان در گورستان خاوران، با وجود ممنوعیت و مزاحمتهای ماموران، دائما از سوی نهادهای امنیتی، احضار، بازداشت و توسط دادگاههای انقلاب محاکمه و محکوم شدهاند. ما شهادت میدهیم که این حوادث استثنائی نیستند و بسیاری از بستگان قربانیان جنایتهای دهه شصت در سکوت با قساوتی مشابه روبرو بودهاند.
ما به فراموشی و سکوت معترضیم و بعنوان قربانی و دادخواه، از شما در باره سکوت گزارشتان در مورد این قساوتها و آنچه بر بستگان قربانیان گذشته است، توضیح می خواهیم. به شما یادآور می شویم : که سکوت و سانسور این بخش از قربانیان و بازماندگان، نه تنها کمکی به گسترش حقوق بشر در ایران نکرده است، برعکس به عنوان یکی از پایههای سرکوب و خشونت مورد استفاده قرار گرفته است. که این سکوت کمکی به مبارزه با مصونیت از مجازات، که یکی از مهمترین عوامل تداوم جنایت و خشونت در ایران است، نمیکند.
جعفر بهکیش
رضا معینی
٩ مارس ٢٠١٢ برابر با ١٩ اسفند ١٣٩٠
http://www.bidaran.net/spip.php?article308
مسکوب درباره خود می گوید که دوگانه و چندگانه است و صاحب خصوصیاتی متضاد: سخت گیر و جدی، سرخوش و طالب بیخیالی، شاد و در همان حال در عذاب مدام
شاهرخ مسکوب درباره خود می گوید که دوگانه و چندگانه است و صاحب خصوصیاتی متضاد: سخت گیر و جدی، سرخوش و طالب بی خیالی، شاد و در همان حال در عذاب مدام. کنجکاوی و میل به دانستن را مایه این عذاب می داند و می گوید که انگار شیطانی در اوست که رنج اش میدهد.[۱]
به گمان من اما تنها جست و خیزهای شیطان روح مسکوب نیست که از او روشنفکری در دیار ما کمیاب می سازد . بل سر انگشتهای الهه گان خرد و زیبایی است که در جان او مدام به کار است تا پاسخی برای پرسشهای شیطان روح بیابد و از عذاب آرام گیرد.
دل پر از شوق آزادی و سر در گرو عدالت اجتماعی مسکوب، در آغاز جوانی به حزب توده می گراید و با تمامی وجود، درگیر فعالیتی می شود که کارش را به زندان می کشاند. سرخورده از سیاستهای حزب و ساز و کار تباه حاکم بر آن از فعالیت سیاسی دست می شوید. از آن پس چه بسیار کسان که چاره شکست را در فراموشی و پشت کردن به هرچه رنگ و بوئی از سیاست و آرمان دارد می جویند. اما روح پرسشگر مسکوب پناه امن فراموشی را بر نمی تابد و او را فرا می خواند تا با عبور از تجربه حزب توده، خویشتن خویش را در یابد و به تازیانه بی امان نقد بگیرد که چرا چنین و چنان کرده است. در چنین رفت و آمدی میان خود و جهان، مسکوب به غفلت از خویش که ناخوشی فرهنگی مزمن دیار ماست آگاهی می یابد و همه عمر تلاشی جانانه می کند تا از آن برهد.
در این راه اما از جنگ مدام با دیو دروغ گریزی نیست، دروغی که در گوشه گوشه جان و جهان ما ریشه دوانده و زبان ما را فاسد کرده است. زبان تباه از دروغ اما فقط در دهان حاکمان نیست. آلودگی خواسته و ناخواسته روشنفکرها، مبارزان سیاسی و اهل قلم به ناراستی، واقعیت تلخی است که با تعارف و توجیه و مجامله از آن در می گذریم چرا که برای روبرو شدن با آن می باید با خویش رودرو شویم و این کاری آسان نیست. برای انجام این مهم، می بایست فردیت خویش را بیهراس از نگاه جمع بپردازیم و صیقل دهیم و از ورای آن به پیوندهایمان معنا بخشیم؛ از پوسته تعارف و تکلف به در آییم و نتایج اعمال و افکار خود را به عهده گیریم. این وجوه که به شخصیت و کار شاهرخ مسکوب مقامی ممتاز می بخشند نه فقط حاصل ممارست و دود چراغ خوردن و نوشتن، بل حاصل تلاشی خستگی ناپذیر در روشن دیدن و روشن اندیشیدن است.
در پیشگاه وجدان
“وظیفه ای که در خود نسبت به زبان فارسی احساس می کنم صدیق بودن است: فکر سرراست تر و روشن تر بیان شود و زبان جولانگاه دروغ نشود.”این کلمات را شاهرخ مسکوب در پاسخ به نامه دعوت رضا قطبی، مدیرعامل وقت سازمان رادیو تلویزیون ملی ایران برای شرکت در جلسات گفتگویی پیرامون چالشهای تحول زبان فارسی بر کاغذ می آورد[۲]. مسکوب در این نامه با اشاره صریح به سانسور بر این نکته بنیادین انگشت میگذارد که زبان مثل هر امر اجتماعی دیگر به پدیده های بی شماری وابسته است. البته در بحث از آن ناچار نمی توان از هر چیز صحبت کرد اما جدا کردن زبان از اموری که سرچشمه فساد یا ناتوانی آنند نیز گفتگو را به جایی نمی رساند.” پس مسکوب شرکتش در جلسات پیشنهادی را منوط به این می کند که مسائل اساسی اجتماعی و سیاسی مربوط به زبان نیز به بحث گذاشته شود و گفت و گو به یک سلسله مسائل فنی و انتزاعی محدود نشود.
مسکوب در این زمان سالهاست که از فعالیت سیاسی – تشکیلانی دوری گزیده است اما گفتارش به روشنی بیانگر موضع گیری او نسبت به سیاست حاکم است. موقعیتی که در این گفتار می گزیند بزنگاهی است که در آن، مقام روشنفکر از متخصص و کارشناس متمایز می شود. در این مقام، دانش ورزی در مقولات اجتماعی، از اندیشیدن و نقد جدا نیست؛ نقدی که بی گمان با وضع گیری در برابر هر آنچه مانع بالیدن اندیشه نقاد میشود، گره می خورد.
روگردانیدن شاهرخ مسکوب از فعالیت سیاسی تشکیلانی به توجیه وضع موجود و انکار مسئولیت شخصی اش در برابر استبداد نمی انجامد. برعکس، تجربه شکست که رنج و حسرت از دست رفتن یارانی شریف چون مرتضی کیوان بر آن مهر زده، مسکوب را به تامل در این مسئولیت رهنمون می شود. او در همان حال که پس ماندگی های فکری، کور ذهنی ایدئولوژیک و قدرت طلبی حزب توده را نقد می کند، حرمت ارزش های انسانی را که مبارزان شریف در کردار تجلی می دهند پاس می دارد. نه از آنان بت می سازد تا گذشته خود را توجیه کند و نه از شکستشان محملی برای انکار مسئولیت خویش می تراشد. هم از این روست که اقدام کادرهای حزبی را در احیای حزب توده بی هیچ نقد جدی خطایی مجرمانه می شمارد. بازبینی این تجربه جمعی او را به ضرورت خود نگری، آگاه و پایبند می کند.
در ملاحظاتش پیرامون خاطرات مبارزان حزب توده ایران[۳]، مسکوب به این نکته اشاره می کند که هیچ یک از اینان از آزمون های درونی و کشاکش های نفسانی خود، از عواطفشان در زندگی سیاسی و شخصی و از خلوت دل خود نمیگویند. او ریشههای عمیق این کردار را در فرهنگ و سنت حاکم که تاثیر آن همگانی است می یابد: شریعت که ثبات حقیقت جامدش تنها آن هنگام رنگ عوض میکند که پای تقیه و دروغ مصلحت آمیز به میان آید و رفتار اجتماعی “حیدری ـ نعمتی” که بیانگر حاکمیت گروه بر فرد است. مسکوب به این مهم توجه می دهد که در چنین فضایی “مفهوم جدید وجدان که ناظر و نگهبان باطنی راست و دروغ آدمی است” جای خود را باز نمی کند و فردیت قوام نمی گیرد.
روگردان از این روش و منش، مسکوب از امنیت ایمان و حفاظ خودبینی دور می شود و به آزمون دیدن و اندیشیدن خویش تن در می دهد. شکستی دیگر اما که با پیروزی اسلام گرایان در انقلاب از راه می رسد این آزمون را هر چه دشوارتر می کند و به رنج تبعید می آلاید.
“روزها در راه”[۴]، مجموعه ای از یادداشت های روزانه شاهرخ مسکوب از ماهی پیش از انقلاب تا دسامبر ١٩٩٧، کتابی که با زبانی پویا و زیبا متن ممتازی در تاریخ ادبیات کشور ماست، ما را به دل این آزمون می برد.
دفترچه سفید و روزهای خاکستری
شاهرخ مسکوب در تمام سالهای زندگی اش در فرانسه، که دوری و غربت مینامدش، امکان بازگشت و زیست در ایران را دارد اما مشاهده توان سوز خودکامگی و جهل و تعصب در میان حاکمان و محکومان، این انتخاب را از او سلب می کند. او نمی تواند از تعلق سیاسی به معنای دلمشغولی به سرنوشت جهان و جامعه ای که به آن متعلق است ببرد و در همان حال می بیند که نمی تواند برای تغییر این سرنوشت گامی موثر بردارد. این چنین، کشمکشی مدام در درونش جریان دارد. نیرویی به میانه میدان مبارزه اجتماعی و سیاسی می کشاندش و نیرویی به کناره، آنجا که بشود فارغ از قیل و قال سیاست یکسره به اندیشیدن، خرد ورزیدن و زیبایی پرداخت. شرح این جدال بیسرانجام، در سرزمینی که استبداد دینی عرصه را بر خردورزی و هنرجویی سخت تنگ می کند، در یاد داشتهای روزانه مسکوب، داستانی “پر از آب چشم” فراز آورده؛ داستانی که با خواندنش از اندیشیدن در آنچه بر ما رفته و می رود گریزی نمی یابیم.
در روزهای انقلاب، مسکوب که نمی تواند در سرمستی عمومی به تمامی شریک شود، از ناتوانی روحش می نویسد که از خود بیزارش می کند. آگاه است که “در کنار مردم بودن، خود را به سیل نهضت سپردن، کافی نیست” و می نویسد که نه ایمان به اسلام و نه مارکسیسم می تواند از جا برکندش: حس می کنم که ریه هایم پر از لجن است نه هوای سبک پاک و پرواز دهنده ای که زیر بالهایم بوزد و مرا از خاک زمین گیر برکند.[۵]
به درستی می گوید که آینده ای در انتظار است که در آن با دیکتاتوری مذهبی روبرو خواهیم بود. و روشن بینانه وجه توتالیتر این حکومت را پیش بینی می کند.[۶] با بیم و امید به خیابان می رود. با همسرش در تظاهرات زنان علیه حجاب اجباری شرکت می کند و از تنها ماندن زنان معترض می نویسد.
اما در همان حال گمانه میزند که رژیم تازه از حکومت آریامهری بهتر باشد چرا که از یکسو ملت حضور خود را در زندگی اجتماعی نشان داده و دیگر هیچ نیروی حاکمی نمیتواند نادیده اش بگیرد؛ از سوی دیگر در فلسفه سیاسی حکومتی اسلام نسبت به فلسفه ناسیونالیستی ـ نظامی آریامهری نکات مثبتی می بیند. سن مراجع تقلید، تعهد اخلاقی و اجتماعی سیاسی شان، موروثی نبودن مرجعیت و شرایط جهانی امیدوارش می کند که استبدادی به سیاهی دوره پیش پا نخواهد گرفت. آرزو می کند که چنین باشد. اما خیلی زود، در همان اولین سال انقلاب، در مییابد که این امیدها پایه و اساسی در واقعیت نداشته و ندارد: چه نویدها که به خود ندادیم و چه زود همه چیز محو شد. انگار برف بود و آب شد یا زرورق بود و آتش گرفت، آتش بازی بود و در تاریکی گم شد. باز ترس مثل شبحی دارد از توی تاریکی پیدایش می شود و همچنان که مثل ابر و دود می آید فضا را تاریک می کند. هوا سنگین و نفس کشیدن دشوار می شود.[۷].
در میتینگ های اعتراضی شرکت می کند و به روشنی آنچه را در پیش روست می بیند و نیرویی را که بتواند با آن مقابله کند نمی بیند. سالی پس از انقلاب، روزانه هایش از “ظلمت غلیظ چیزی مثل قیر مذاب” که فضا را پر کرده می گوید و تنهایی اش وقتی که رادیو یک نفس به روشنفکرها فحش می دهد: احساس بیگانگی می کنم، لابد مثل خیلی های دیگر. انگار دائم دارد اجتماع مرا پس می زند و طرد می کند.[۸]
در چنین فضایی زندگی در فرانسه را بر می گزیند، گزینه ای که نه آزاد است و نه به اختیار و نه به ناآرامی های عذاب آور وجدانش پاسخ می دهد.
برزخ تبعید دوگانه
روزانه های مسکوب وصف زندگی تبعیدی های ایرانی در سال های نخست دوری را می گوید، آمیخته به انتظاری برزخی: انگار حال هیچکس خوب نیست. لاقل کسانی را که ما می شناسیم و میبینیم. همه ایرانیها. همه منتظرند و از انتظار خسته شده اند. مثل آدم هایی هستیم که بیرون قفس ایستاده ایم. یک قفس عظیم … احساس لش بودن، بیکاره و بیهوده بودن و بیهودگی با “پولاد بازو” پنجه انداختن![۹] و ندا بر می دارد که “آگاهی به همین بزدلی، به همین پناه به ساحل امن، کنج سلامت، آگاهی به همین حقیقت است که حالم را بد می کند. در ته دل من موش ترسویی لنگر انداخته، که متاسفانه بی شرف نیست و گرنه راحتم می گذاشت.”
یادداشتهای مسکوب، حال برزخی جان اندیشنده ای را وصف می کند که همان قدر در میهنش تبعید است که بیرون از آن. از بی رغبتی اش به نوشتن می گوید و در همان حال از ناامیدی عمیقش از مخاطبان چه در غربت و چه در میهن: نوشتن در نهایت کار کسی است که امید خواننده ای داشته باشد. نه مال ما که آواره ایم. معلوم نیست با کی حرف می زنیم. گرفتم که آواره نبودیم، در آغوش گرم مام میهن بودیم. تازه خطاب به چه کسی حرف بزنیم، رو به طرف کی بیاوریم؟ [۱۰]
اما بیرون بودن از مرز و بوم فراقی دیگر هم در خود دارد. مسکوب سرزمینی را که در آن بالیده، طبیعت ایران و زبان فارسی را عاشقانه دوست می دارد؛ زبانی که در غنایش به جان میکوشد. اما ورای عشق بیکرانش به زبان و فرهنگ ایران، مسکوب ناقد محدویت های اندیشیدن در فضای فرهنگی این سرزمین است و در این باب نه با خود و نه با دیگران تعارف ندارد.
در روزانه هایش، جا به جا دلخونی او را از غفلت اهل قلم و هنر نسبت به عقب ماندگی های فرهنگی میخوانیم که آن روی سکه اش خودشیفتگی است. در وصف “بی خبری و عقب افتادگی جهان سومی” اینان به طعنه می نویسد که “غافل از همه جا در خم خودمان فرو می رویم و بیرون می آییم و می گوییم به به. این منم طاووس علیین شده.”[۱۱]
در جا زدن خودش نیز که از آن بسیار می گوید داستان دیگری است پر از آب چشم. مسکوب که از”همه چیز را به همه کس گفتن”دل خوشی ندارد[۱۲] با حجبی اندوهناک از مشکلات تامین معاش می نویسد، از بهم ریختگی رابطه عاشقانه اش با گیتا، همسرش در کشمکش های روزمره ای که هر دو آنها را تحلیل می برد و از اجبار کار دکانداری که روحش را پشت دخل می فرساید. این همه او را به زیستنی سوق می دهد که همچون زمانی بی مدت توصیفش می کند. زمانی که در آن “بار گذشته چنان سنگین است که انگار آینده هم در گذشته ای جای گرفته که نیست، که دیده نمی شود. زمان حال بدون مدت نوعی هیچی، تهی مداوم است. دشت بی منظره، راه بی دررو و یا حرکت ایستا ست.” مسکوب با خود می گوید: شاید زمان تبعید یا مهاجرت این جوری است.[۱۳]
در سفرهایش به ایران هم اما واقعیت پیش رو دلخوشش نمی دارد: دو زندگی در کنار هم، توام و بر ضد یکدیگر گرم کار است، یکی بیرونی، اجتماعی، در برابر دیگران و ریایی، ترسیده و دروغ زده. یکی هم در خلوت خانه، یا تنها و با دوستان محرم و جبران رنگ و ریای روز. تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده.[۱۴]
دردهای این تقیه را در خود هم می بیند و از آن میگوید. وقتی در نقد یکی از مجله های فرهنگی در بزرگداشت “زریاب خوئی” می نویسد که سخنی از پاکسازی او از دانشگاه، بالا کشیدن حقوق بازنشستگیاش و زندگی دشوارش ننوشته اند، نتیجه می گیرد: این هم نمونه ای از خصوصیات کشور گل و بلبل؛ اغراق های عجیب و غریب و تعارف های بی دریغ و ماستمالی همه چیز و بعدش روز از نو. بعد نیش قلم را به جانب خود می گیرد که “نمونه دیگر و نزدیکتر، راقم همین سطور که این حرف ها را یواشکی، دور از چشم اغیار در اینجا زیر لبی زمزمه می کند که هم نوشته باشد هم ننوشته باشد، چون که نمی تواند نرود به ایران، چون خیال می کند خفه شدن و کتاب چاپ زدن بهتر از اعتراض کردن و چاپ نکردن است. اگرچه خوش رقصی در برابر ظلم و زور چیز دیگری است.”[۱۵]
اجبار حقیقت ورزی برابر تعصب و دروغ
در تلاش برای سنجش، مسکوب صراحتا به پای خود و دیگران می پیچد، سؤالهایی را در باب مسئولیت فردی و اجتماعی به پیش می کشد که همچنان به روزند. او اما تنها به پرسیدن قناعت نمیکند. تا آنجا که می تواند می کوشد به آنچه باور دارد عمل کند: خواندن پیگیر، ادامه به نوشتن در شرایطی نادلخواه، گفت و گوهای خالی از تعارف با یوسف اسحاق پور که هر دو در عین دوستی، نوشته های همدیگر را نقد می کنند و تلاش بی وقفه برای بیرون زدن از روزمرگی که آن را به منجلاب تشبیه میکند.
مسکوب که می خواهد به ایران مسافرت کند و در همان حال به وجدان روشنفکری خود پایبند است جستارهایش را در باره حق و عدالت در اسلام و جهاد و شهادت با اسم مستعار انتشار می دهد. این آیا جبرانی برای آن حرف های فرو خورده نیست که خود از آشکار نگفتن آنها در رنج است؟
از ملال، خستگی و تلخی کاری طولانی که در این باب به انجام رسانده می گوید: فقط دلبستگی به حقیقت انگار به ضرب تازیانه مرا به جلو می راند. نه شیفتگی، نه عشق، بلکه در این مورد… جستجوی آزار دهنده حقیقت، مثل وابستگی بچه به مادری کج خلق و ظالم گرفتارم کرده بود؛ بچه ای که از گم شدن بیشتر وحشت دارد تا از کتک های مادر تند خو. در این کتاب…. کند و کاو حقیقت برای من در حکم وابستگی روستایی بود به زمین. وای به وقتی که زمین خشک بایر و سنگلاخ باشد. مشقت خود را به رنج دهقانی مانند می کند “چشم به آسمان در آرزوی بیهوده باران رحمت با دست و پای پینه بسته و ترک خورده در تقلای زیر و رو کردن خاک!”، “مثل این دهقان که زمین را می ورزد من حقیقت می ورزیدم تا زیر این باران دروغ و تعصب، در این قحط سال، روحم از فقر، از گرسنگی نمیرد. منتها نه روی زمین باز و بیابان خدا بلکه در سنگلاخ پنهان پستو، عروسک پشت پرده!”[۱۶]
در اوج تلخکامی از جستجوی زیبایی و خرد که بی عشق میسر نیست دست نمی کشد. از همین روست که در حدیث پر غصه روزانه ها که مصائب تبعیدیان دیگر را هم روایت می کند، سیاه ترین و تلخ ترین لحظات تصویر شده، به مدد عشق، از شیرینی و روشنی نشان دارند: عشق به طبیعت، زیبایی، دانش، همسری، پدری و دوستی. وصف دوستیش با حسن کامشاد و همسر او ناهید، بیان غنای روحیست که در رفاقت می توان یافت و شرح مهرش با غزاله، دخترش، گواهی است شوق انگیز بر پدری و عاشقی.
روزهایی هست که وقت بیدار شدن آرزو می کند کاش بیدار نشده بود و تنها داستانسراییهای غزاله است که میل زندگی را باز می آورد و موسیقی (بتهوون، باخ ، شوبرت و موزار)، نقاشی (نام سزان مکرر می آید)، ادبیات، کتاب و باغ لوکزامبورگ، مکان مراقبه، لبخند، نسیم و ابر، لرزش ملایم عطر سبز طراوت در هوا. در آنجا درختی هست که مال اوست. در برابرش می نشیند و رویا می بافد.
و دفترچه سفیدی هست که در روزهای خاکستری تبعید در آن می نویسد و با خود حرف می زند. دفترچه، خود اما راه است: از اسباب نوشتن فقط یک کتابچه سفید دارم و بس. کسی می خواهد برود آن طرف کوه و کمر. راه سنگلاخ و پر خطر است، حرامیان در کمین اند. نقشه راه ندارد. راهی نیست و مقصد نامعلوم است و باید راه بیافتد. در بلندی های راه چشم انداز دور و گستره و هوا سبک و جانبخش است و رونده هوا می خواهد. هوای تازه.[۱۷]
با چاپ “روزها در راه” شاهرخ مسکوب نفسی بلند از “هوای تازه” به ما هدیه داده است. هوایی که در فضای غبار آلود روشنفکری در دیار ما، لمحه ای جانبخش است.
پینوشتها:
[۱] نگاه کنید به:
http://fis-iran.org/fa/irannameh/volxxii/shahrokh-moskoob/selection/letters
[2] پاسخ به نامه رضا قطبی، همانجا
[3] شاهرخ مسکوب: “ملاحظاتی در باره خاطرات مبارزان حزب توده” ایران نامه، ویژه خاطره نگاری در ایران. سال چهاردهم، شماره ۴، پائیز ۱۳۷۵
[۴] تا [۱۷] “روزها در راه”، شاهرخ مسکوب، انتشارات خاوران. زمستان ۱۳۷۹
[برگرفته از بی بی سی]

… شور شفافترین عاطفهی “دیلم” و “گیل”! / تا گُهر از صدف حرف تو برگیرم / همچنان شیفتهی دریایم. / آی… ای حنجره آبی! / این چنینست “غزلخوان و صراحی در دست” / سوی آواز تو میآیم
فریدون پوررضا از استادان برجستهی موسیقی آوازی ایران، ناگهان ما را در میان اینهمه تنهایی، تنها گذاشت. حنجرهی شورانگیزش بیش از نیم قرن در شادیهای شورآفرین وُ زیبا و لحظههای غمگین وُ جانفرسا با دل وُ جان مردمِ “گیل” وُ “دیلم”، پیوندی عاشقانه داشت.
شادا او که آوازِ زلالِ زیبای جانش را در زمان وُ زمانه، به یادگار گذاشت.
دریغا ما که سوگوارِ پوررضای دلِ خویشیم.
به قول “سایه”
ما سپس ماندگانِ قافلهایم
او به منزل رسید وُ بار گذاشت
“نام وُ یادش” زمزمهی نیمهشبِ مستان باد.
![]()
در عهد کیکاوس (خشثریته، سومین پادشاه ماد) شخصی با نامها یا القاب ائوشنر (مرد دلیر دانا یا مرد روشن)، ثریته (پناه دهنده) و زال زر دانا (پیر زرین خردمند) در سرزمین جنگلی سگستان (= کاسپیانه یعنی سرزمین سگپرستان) می زیسته است. زمانی که کیکاوس (خشثریتی) در مقابل سپاه اسرحدون از کاشان به شهر آمل پناه آورد این فرد و دو پسرش به نامهای اورواخشیه (شادیبخش) و کرساسپ (کشنده راهزنان) وی را در پناه و حمایت خود گرفتند و زمانی که لشکریان آشوری تحت رهبری رئیس رئیسان شانابوشو در عهد آغاز حکومت آشور بانیپال برای مذاکره و تسلیم کیکاوس (خشثریته) به شهر آمل مازندران رسیدند، توسط خاندان ثریته (اوشنر، زال زر) یا بنا به اوستا همان خاندان سام (خوشبخت سازنده) رهبر آماردان غافلگیر و کشتار شدند. مطابق مندرجات اوستا، بند 27، کرده 7 رام یشت اورواخشیه در این نبرد کشته شد ولی کرساسپ (رستم) از قاتلان او انتقام گرفت. این پیروزی بسیار شیرین این خانواده باعث تشکیل نخستین دولت مستقل و نیرومند در فلات ایران گردید و سبب شد که قهرمان پیروزمند این نبرد یعنی آترادات پیشوای آماردان تحت القاب کرساسپ و رستم (در هم شکننده راهزنان و ستمگران) تبدیل به قهرمان قهرمانان تاریخ ملی ایران در اوستا و شاهنامه شود.
نام اوشنر (ائوشنر) در معنی مرد روشن به وضوح بیانگر نام زال زر است. مطابق کتب پهلوی خود اوشنر (یا ثریته) به فرمان کاوس در جنگل سگان وحشی (جنگل ببرها) به قتل میرسد. ولی چنانکه اشاره شد اوستا مقتول جنگ مازندران با دیوان (آشوریان) را اوراخشیه نامیده و او را پسر ثریته دانسته است. در مقدمه کتاب هفتم دینکرد در فقرات 36-37 راجع به او مندرج است:
” اوشنر بسیار زیرک در همان زمان کیکاوس از فّر ایزدی بهرمند بود. اوشنر پیش از تولدش در شکم مادرش اعجاز و کرامات از برای مادرش ذکر میکرد و در هنگام تولدش اهریمن را مجاب ساخت. اوشنر فرمدار (صدر اعظم) و در هفت کشور مستشار کیکاوس بود. مردی بود فرزانه و خردمند و دانا.”
وی زبان مرمان نواحی مجاور را بیاموخت؛ چنانکه بر همه انیرانیان هنگام مباحثات غلبه یافت و ایرانیان را با تعلیمات اخلاقی خویش تربیت کرد و سر انجام به دستور کیکاوس به قتل رسید” (کیانیان آرتور کریستن سن صفحه 115).
در کتب پهلوی اسطوره به قتل رسیدن وی تحت عنوان ثریته (پناه دهنده) به گونه دیگری بیان شده است که یادآور دریده شدن لشکریان فراری آشور در جنگلهای مازندران است: به روایت کتاب پهلوی دینکرد گناه کشتن و تباه شدن گاو (در اصل منظور سارگون دوم آشوری مقتول توسط اسکیتان) بر گردن تورانیان بود. زیرا داوری و حکومت این حیوان همواره خلاف آرزوهای آنان بود. پس به جادوی روان کاوس را تباه کردند و او را با کشتن آن حیوان بر آن داشتند که سود خویش را پایمال کند.خلاصه کلام آن که کاوس به پهلوانی ثریته نام که از شش برادر خود خردتر بود، فرمان داد که گاو را بکشد (به جنگ با آشوریان بپردازد). لیکن همینکه ثریته به گاو نزدیک شد. گاو به زبان آدمیان با او سخن گفتن آغاز کرد که اگر بدین گناه مبادرت کنی دچار ملامت و سرزنش وجدان خواهی شد و زرتشت پیغامبر آینده نام ترا به بدی یاد خواهد کرد. ثریته به نزد کاوس بازگشت و سخنان گاو را باز گفت. لیکن چون شاه از روی بیخردی در کشتن گاو اصرار ورزید، آن پهلوان فرمان او را پذیرفت و گاو را کشت.
پایان این داستان را تنها در کتاب پهلوی زاتسپرم می توان یافت و آن چنین است: ثریته از جنایتی که خود آلت آن شده بود، پشیمان گشت و از کیکاوس خواست تا او را به قتل آرد و بدو گفت که اگر چنین نکند او خود پادشاه را خواهد کشت. پس کیکاوس بدو فرمان داد تا به جنگلی رود و گفت که در آنجا به دست جادوی که به هیأت سگی ماده (ببرماده) در می آید، کشته خواهد شد. ثریته به جنگل روی آورد، چون سگ را دید بر او حمله ور شد و او را بزد. ناگهان آن سگ ماده به دو سگ افزایش یافت و با هر ضربتی که او بر سگان وارد می آورد عدد سگان دو برابر میشد. تا آنکه شمارهً آنان به هزار رسید و این سگان ثریته را خسته و مقتول کردند. (کیانیان، آرتور کریستن سن صفحات 115، 116 و 117).
تصور یک ناظر خارجی از سیاستهای برمه بر این است که زنان در برمه در راه پیشرفت به سوی برابری هستند، آن چنان که در کمتر کشوری چنین پیشرفتی صورت میگیرد.
انگ سان سوچی، دبیر کل اتحادیه ملی برای دموکراسی است. یکی از اهداف این حزب، راهبری جنبش دموکراسی خواهی در سراسر برمه است، بدون شک او یکی از ستایش برانگیزترین سیاست مداران جهان است.
بسیاری از نیروهای پیشرو در جنبش دمکراسی خواهی را زنان تشکیل میدهند، از جمله خانم زپرا سین، که به عنوان دبیر کل اتحادیه ملی کارن انتخاب شد، هم چنین میتوان از فعال کارگری سوسونوی نام برد که از سال ۲۰۰۷ به خاطر برپایی کمپینی، حکم ۱۲ سال زندان را دریافت کرد. با این همه اما این نتیجه گیری که زنان در برمه توانسته اند به مراحلی از برابری دست یابند برداشتی اشتباه خواهد بود. برای نمونه، به تازگی در مصاحبهای با یک روزنامه آمریکایی از یک پناهنده اهل برمه که در آمریکا ساکن است، این سوال پرسیده میشود که زندگی در برمه بهتر است یا ایالات متحده آمریکا ؟ و او در جواب میگوید: اینجا (در آمریکا) زندگی سخت است، ما نمیتوانیم زن هایمان را مانند وقتی در برمه بودیم، مورد ضرب و شتم قرار دهیم!
تبعیض جنسیتی و نژادی تمامی طبقات اجتماعی و تمام مناطق در برمه را به چالش کشیده است. نکته غم انگیز این است که مساله زنان در اهداف و برنامه های ملی جایگاهی ندارد و یا در سطح پایینی در این برنامه ها قرار دارد.در انتخابات ماه نوامبر، بیشتر تبلیغات بر سر آزادی خواهی و عدالت بود ولی باید دید که همین دو شعار آیا تغییر واقعی ایجاد خواهند کرد؟
یکی از مسائل قابل توجه، “عدم مشارکت فعال زنان در انتخابات است” که تقریبا توسط همه نادیده گرفته میشود. شاید بتوان گفت که دلیل عدم مشارکت زنان، به ابتذال گرفتن آنها و تقلب در انتخابات پیشین است که مسلماً مشکلات عمیقی در جامعه بوجود آورده است. در دور اول انتخابات پارلمانی برمه بسیاری از زنان که کاندیدای انتخابات شده بودند هرگز انتخاب نشدند و تنها تعداد انگشت شماری از آنها به مجلس برمه راه پیدا کردند در این انتخابات (قبل از انتخابات دور دوم مجلس) سه زن با نامهای: «نی یوو سواواو»، «چون چون کو» و «تن تن نو» کاندید شدند و مورد توجه فراوانی هم قرار گرفتند اما این جلب توجه به خاطر نگاه سیاسی آنها نبود بلکه به خاطر جنسیت آنها و موقعیت پدرانشان در جامعه بود. بعضی از رسانهها، از آنها به نام ” ۳ شاهزاده ” نام بردند. با توجه به این استقبال می توان پرسید که اگر آنها مرد بودند آیا باز هم به این نام خوانده میشدند؟ پاسخ این است: احتمالأ خیر!
در حال حاضر، در حالی که به اصطلاح دولت جدید برمه شکل گرفته ولی هیچ یک از پستهای دولتی را زنان در اختیار ندارند. در ضمن، تبعیض جنسیتی در برمه در هیئت قانون، خود را تثبیت کرده است: قانون اساسی برمه ماده ۳۵۲ درباره تبعیض جنسیتی میگوید: “همه جامعه باید طبق مدارک و شرایطی که دارند قضاوت شود و در حکومت جمهوری میانمار، هیچ تبعیضی بر مبنای جنسیت، نژاد، قوم، تولد و مذهب بر شهروند برمه ای روا نیست. اما هیچ چیز نباید مانعی برای مردان جهت گرفتن پست هایی که تنها برای آنها مناسب است بشود.”
با وجود این که زنان در اغلب موارد در خط مقدم مبارزه با تبعیض جنسیتی و نقض حقوق بشر و مقابله با فقر به خاطر سیاستهای دیکتاتوری حاکم بودهاند اما عدم حضور زنان در سیاست یکی از دلایلی است که باعث می شود مسائل مربوط به زنان آنگونه که شایسته است مورد توجه قرار نگیرد .
جامعه بین المللی، باید ببینید چه اتفاقی در حال شکل گیری در برمه است که هم چنان نقض وحشتناک قوانین حقوق بشری در آن به چشم میخورد، و توسط سیاستهای پایتخت، نادیده گرفته میشود. جامعه بین المللی می تواند و باید که به تبعیض و موارد حقوق بشری زنان در برمه بپردازد. این زنان هستند که به شدت تحت فشارند و از جنایت وحشیانه دیکتاتوری، بیشترین آسیب را می بینند. چرا که این زنان هستند که باید به تماشای مرگ فرزندان بیمار خود ـ که هر چند دارای بیماری های قابل درمان هستند ولی به علت عدم وجود امکانات بهداشتی نظیر دکتر و دارو ـ از بین میروند، بنشینند. زیرا رژیم، به جای هزینه کردن پول ملت بر سر خدمات بهداشتی، آن را هزینه خرید اسلحه و انواع جنگ افزار میکند در حالی که در برمه، زنان هستندکه به عنوان سلاح جنگی مورد تجاوز قرار میگیرند
تجاوز به عنف در برمه از سیاست های دولت است. ارتش برمه در منطقه ای دست به تجاوز بیش از هزاران تن از زنان میزند. در سفر اخیرم به مرز تایلند و برمه، با زنی آشنا شدم که بعد از مورد تجاوز قرار گرفتن توسط گروه پُر تعدادی از سربازان ارتش برمه، خاک این کشور را ترک گفته بود. چنین سوء استفاده هایی باید پایان یابد. یک گام مثبت کشورهای اروپایی میتواند راه اندازی یک کمیسیون تحقیق برای جنایت جنگی و جنایت علیه حقوق بشر در برمه باشد که پیش از این، توسط سازمان ملل و متخصصان حقوق بشر پیشنهاد شده بود. بیش از یک سال از این پشنهاد میگذرد و چنین به نظر میرسد که اتحادیه اروپا از پروسه این تحقیق و تفحص بازمانده است، این شکست در کار سازمان ملل، در حقیقت چراغ سبزی برای ژنرالهای برمه است برای ادامه سیاستهای تجاوز و سرکوب سازمان یافته در سراسر برمه.
در حالی که زنان در برمه بطور عاجل به حمایتهای جهانی نیاز دارند تلاش های اتحادیه اروپا در این زمینه تاکنون با شکست مواجه شده است.
منبع:
Women In Burma Need International Support, Zoya Phan, Mizzima, 2011
[مدرسه فمینیستی]
امسال پس از دو دهه، مشارکت خانم آنگ سان سوچی و «لیگ ملی دمکراسی» در انتخابات برمه، طلیعه تحولی در الگوهای کلاسیک مبارزه در کشورهای آسیای جنوب شرقی آسیا که به دنبال گذار بی خشونت به دموکراسی هستند نوید می دهد. الگویی متفاوت و جدید از مبارزه برای دمکراسی که به رهبری یک «زن» به وقوع میپیوندد. بی شک این الگو در آینده می تواند در جهان، نقشی تاثیرگذار بیافریند. چونکه «آنگ سان سوچی» امروز در تعاملات جدید بین المللی میتواند برای ما زنان آسیایی، الگوی تازه و مشروعی در روش مبارزه صلح آمیز و دوری از خشونت، باشد.
مهاتما گاندی که «پدر» این روش پرهیز از خشونت بود، در شرایط متفاوتی از جهان امروز ، زندگی می کرد و از همین بابت است که گاهی برای ما زنان ایرانی، همذات پنداری با روش گاندی خیلی سخت بوده است. گاندی در زمانه ای می زیست که «استعمار» به شکل زورگویی عریان در جهان حضور داشت و در امور داخلی کشورها به طور مستقیم دخالت می کرد. این دخالت عریان باعث انقلابات استقلال خواهانه در بسیاری از کشورها شده بود. مدل های این انقلابات استقلال خواهانه نیز مشخص بود: یکی مدل پیوستن به جرگه «کشورهای سوسیالیستی» (بلوک شرق) از طریق انقلابات سوسیالیستی برای «رهایی از بلوک غرب»، و یا انقلابات ملی گرایانه، که عمدتا هویت های «مذهبی» را با «ملیت» می آمیختند. همه آنها خواسته یا ناخواسته در روش، «خشونت گرا» بودند و قبضۀ حکومت را تنها راه نجات و استقلال خود قرار داده بودند و از این رو رهبران این انقلابات، عمدتا نظامی و یا شبه نظامی بودند. اما در آن کارزار خشونت آمیز، گاندی توانست الگوی دیگری از یک انقلاب استقلال خواهانه را به جهان ارائه کند که هر چند پشتوانه مذهبی داشت، اما پشتوانه اخلاقی اش، قوی تر و فراتر از قوانین شریعت بود و هدف آن، هر چند در تقابل با نیرویی بیگانه و اشغال گر بود ـ و از این رو ناچارا ملی گرایانه محسوب می شد ـ ولی در مجموع در اساس رهیافت اش آثاری از بیگانه ستیزی و بیگانه هراسی وجود نداشت و در واقع، هم مذهب اش و هم ملی گرایی اش، برخلاف دیگر انقلابات استقلال خواهانه، از بازتولید «دیگری»، هویت نمی گرفت بلکه در همراهی با رنج همگانی و کاستن از این رنج، نمود می یافت.
روش خشونت پرهیزی گاندی اساسش بر پایه کمرنگ کردن تقابل «بیگانه / خودی» شکل گرفت و بخاطر همین هم بود که موفق شد و توانست این روش را به یک الگویی جهانی هم مبدل سازد. این روش گاندی، یک شبه که ظاهر نشده بود بلکه در عمق مذهب گاندی چنین جوهره ای وجود داشت، ولی این او بود که آن را بال و پر داد و در همه سطوح فرهنگ و مذهب کشورش تثبیت کرد. جوهرۀ روش خشونت پرهیزی گاندی بر کمرنگ ساختن تقابل مهمی بوجود آمد که تمام تاریخ انقلابات استقلال خواهانۀ آن زمان، بر پایه آن ساخته شده بود یعنی تقابل میان «بیگانه / خودی». او توانست با نشان دادن رنج ستم دیدگان در کنار رنج ستمگران، این تقابل بیگانه و خودی را کمرنگ سازد و این تحول اساسی در روش مبارزه او بود و سبب شد که او در مقام «پدر خشونت پرهیزی» در جهان الگویی مناسب برای مبارزات زمانه خود ارائه کند.
با آموختن از این تجربه است که امروز خانم آنگ سان سوچی در کشورش برمه، توانسته الگوی جدیدی از مبارزه صلح آمیز را در جهان کنونی (که همه اش بحث جنگ و حمله نظامی است) برای کشورهایی که دوران گذار به دمکراسی را طی می کنند ارائه نماید و از این رو در مقام «مادر خشونت پرهیزی»، به بدیلی دست یافتنی و معاصر برای کشورهایی همچون ایران و بقیه کشورها برسد. امروز دیگر خبری از انقلابات استقلال خواهانه نیست بلکه دغدغه مردمان امروز کشورهایی همچون ما، دمکراسی و آزادی های مدنی است. امروز دیگر انگیزه های استقلال خواهانه، موتور حرکت مردم کشورها نیست، چونکه استعمار به شکلی عریان وجود خارجی ندارد و آنچه مردمان را در رنج قرار داده، عمدتا کمبود آزادی های مدنی و سیاسی است، حداقل برای کشورهایی که انقلابات استقلال خواهانه شان را از سر گذرانده اند.
پدر او، همچون همتایان نظامی اش پرچم استقلال کشورش را بالای دست گرفت و همین جایگاه، دخترش را امروز به سمت جایگاهی ناخواسته پرتاب کرد، ولی دختر، کاملا برخلاف پدر، روشی را در پیش گرفت که بیشتر از آن که «پدر وار» باشد «گاندی وار» است. خانم سوچی بیشتر از آن که دختر پدرش باشد، دختر مهاتماگاندی است، اما باز هم مو به مو گاندی رفتار نمی کند، به این دلیل که او در جهان امروز بسر می برد، جهانی متفاوت از زمان گاندی. خانم سوچی با روشی دیگر تقابل «بیگانه و خودی» را نشانه رفته است و همین ابتکار عمل اوست که وی را به مدلی امروزی و معاصر برای «خشونت پرهیزی» همه ما در جهانِ خواهان دمکراسی، تبدیل کرده است.
آنگ سان سوچی از بدخواهان و دشمنان کشورش نیروهای اهریمنی و شیطانی که غیرقابل مذاکره و مصالحه هستند نساخت. او خارجی ها را هم آنچنان «بیگانه» نکرد که از کمک هایشان بی بهره شود. او بیست سال حصر و زندان را تبدیل به شعاری برای «مردن و تحقیر روش اصلاح گرایانه» هم نکرد. در حقیقت خانم سوچی نه حاکمان نظامی کشورش را به مثابه «اشغال گر» تلقی کرد و نه کشورهای غربی را، از این رو برای گذار به دمکراسی وارد مذاکره و مصالحه با هر دو شد. معلوم است که خانم آنگ سان سوچی هنوز راه بسیار طولانی در پیش دارد چون که شکست و موفقیت چنین الگویی تضمین شده نیست، اما مسئله آن است که این راهی که آنگ سان سوچی برگزید، الگویی متفاوت و جدید را در پیش پای ما قرار داد.
آنگ سان سوچی یک «رهبر اتفاقی» بود، چون که او بدون برنامه ریزی و قصد قبلی، به جرگه جنبش دمکراسی خواهی کشورش پیوست و بدون آن که سابقه ای مبارزاتی داشته باشد به رهبر «لیگ ملی دمکراسی» درآمد. در این میان موقعیت او به عنوان دختر «پدری سرشناس» بودن، حتما نقش داشته است. خانم سوچی برای دیدار مادرش در بیمارستان، از انگلستان به کشورش برگشته بود اما با شایعه ای مبنی بر آن که دختر سرهنگ سوچی آمده که ملت را نجات دهد، ناگهان خود را در موقعیتی دید که با ارادهای زنانه، از پس آن، به خوبی برآمد. او امیدهای اقشار مختلف مردم را که به او بسته بودند نادیده نگرفت و سعی کرد اگر این امید در آن زمان واقعی نبود، اما آن را به واقعیت تبدیل کند. آنگ سان سوچی پس از آن، بیست سال در حبس و حصر خانگی گذراند، اما وقتی از زندان بیرون آمد نگفت که «شاه باید برود»! بلکه روند «نیم بند» و کژ و کوله انتخابات را پذیرفت به امید آن که گذار به دمکراسی را در کشورش بدون خشونت، پیش ببرد. خانم سوچی وقتی از زندان بیرون آمد به قدرتهای خارجی فحش و بد و بیراه نداد و بر طبل «بیگانه ستیزی» که یکی از پایه های مهم بازتولید خشونت است نکوبید بلکه هم با جهان وارد مذاکره شد و هم با حاکمان نظامی کشورش. هیچ کدام را آن چنان «بیگانه» نساخت که نشود از دل آن، «گفتگو» بیرون آورد. همین کمرنگ کردن فرهنگ بیگانه ستیزی و بیگانه سازی (ساختن هر نیرو و فرد مخالف به جرگه «بیگانه»)، در ابعاد مختلف ملی و بین المللی بود که روش خشونت پرهیزی او را تقویت کرده و مشروعیت بخشیده است.
یقین بدانید اگر خانم آنگ سان سوچی در ایران بود نه تنها از طرف حاکمیت، که از طرف بخش بزرگی از اپوزیسیون نیز، مورد لعن و نفرین قرار می گرفت و خیلی زود مطرود می شد. بخشی از این اپوزیسیون به خاطر «مذاکره کردن او با حاکمیت» و تن به «اصلاحات قلابی دادن» او را طرد می نمودند، چونکه مثل برخی از ما، پس از «چند روز یا چند ماه زندان کشیدن» نیامده بگوید که دیگر «اصلاح سیستم سیاسی» ممکن نیست!
بخش دیگری از اپوزیسیون هم به خاطر آن که خانم سوچی در کنار خانم کلینتون دیده شده است او را عامل بیگانه می گفتند و با هزار تهمت و برچسب (عامل بیگانه، مزدور سیا، کارگزار انقلاب مخملی و…)، طرد و تخطئه اش می کردند. بخشی از اپوزیسیون هم به خاطر «زن بودنش» و این که در برخی از سخنرانیهایش به شوهر و پدرش به قول معروف امتیاز داده، تمسخر و تحقیرش میکردند. آتهئیستها هم به خاطر این که خانم سوچی اعلام کرده فردی مذهبی است و به اصول مذهب بودا وفادار است و بر طبق آن، عمل میکند، به صُلابه می کشیدندش!
بخشی از اپوزیسیون خیلی رادیکال هم او را محکوم می نمودند به خاطر آن که خانم سوچی بیست سال زندان بوده و هنوز نتوانسته انقلاب کند و بیست سال انقلاب را به عقب هم انداخته است! تازه نیامده بگوید که این همه «کشته و زندانی» در 25 سال پیش، باید ابتدا پروندهاش مشخص شود تا بعد بتوان با حاکمیت «مذاکره» کرد. و خیلی گیردادنها و ایرادهای دیگر… خلاصهاش آنکه خانم آنگ سان سوچی، خیلی کارهایی را که ما ایرانیان بیگانه ستیز، خط قرمزمان میدانیم و عبور از آن را «همراهی با دشمن» فرض میکنیم را صراحتا انجام دادهاست که فقط برای هر یک از این کارها، کافی بود که اگر خانم سوچی در ایران بود خواهان سنگسارش باشیم.
[مدرسه فمینیستی]
بازنگری جنبش 1968، نگاهی به فرانسه
انقلاب نه، بی نظمی سازنده

نوشته کلود ریفرت*
ترجمه محسن صفاری
- دانشجویان نمیتوانند انقلاب کنند؛ حداکثر میتوانند باعث انفجار یک انقلاب شوند.
- راست افراطی و فاشیستها سرسختانه بیبند و باری، ضعف، بینظمی، و گسستگی در «جوامع بورژوایی» را مستمسک قرار داده، تا خود را به عنوان قهرمانان نظمی جدید جا بزنند.
در سال ۱۹۶۸ مقالهای تحت عنوان “بی نظمی جدید” نوشتم که این مقاله در گرماگرم حوادث با عجله نوشته شدهبود. هیجانی که در این مقاله وجود دارد ممکن است امروزه باعث تعجب شود. اما لااقل من به انتظاراتی که حوادث ماه می را منادی یک انقلاب میپنداشتند هیچ اعتباری ندادم. من تاکید کردم که فعالیت دانشجویی با واقع بینی جدیدی همراه بوده است. این برخورد با اکثر تفسیرهای دیگر تضادی آشکار داشت. تفسیرهایی که یا توجهشان معطوف به نجات بخش و اتوپیایی بودن جنبش بود، یا به خاطر تبلور نیافتن اصولی روشن در آن، جنبش را سرزنش میکردند. در نتیجه گیری مقاله نظر دادم که “انقلاب بلوغ یافته است”. زیرا کسانی که طرح این انقلاب را بنا کردند بدنبال رویارویی با رژیم موجود و جایگزینی آن با رژیمی دیگر نبودند و زیرا خواستهشان برای تغییر زندگی، اگر چه رادیکال، اما بر پایه اسطوره “جامعه پاک”، اجتماعی خالی از تفاوتها و تضاد نبود.
در سال ۱۹۶۸ مردم در سطح وسیعی دچار هیجان بودند. حتی شخصی مانند ریمون ارن، که معمولاً در حفظ هیجان خود محتاط است، از این هیجان عمومی بری نماند. واقعیت ساده این است که در آن زمان غیر ممکن بود بدون رها کردن موضع خود به عنوان یک ناظر صرف، به درکی از سیر حوادث دست یافت؛ و اضافه میکنم که اکنون، پس از ۲۰ سال، آنان که سعی میکنند تاثیر می ۱۹۶۸ را به حداقل برسانند، و کوشش نمی کنند تا مانند هر موّرخ شایستهای شرایط گذشته را به صورت زنده ببینند، از عامل اصلی درک (تاریخ) غافل ماندهاند.
شاید بهترین کار یادآوری چند حادثه کوچک باشد. هیچ یک از کسانی که در دانشگاه کار میکردند – یا در یک دبیرستان، آزمایشگاه علمی، بیمارستان، یا هر یک از جاهای بیشمار دیگری که تظاهراتی در آن جریان داشت – قادر نبودند در حالی که اقتدارشان، یا اقتدار همکارانشان به چالش کشیده میشد، تفسیری بیطرفانه از حوادث داشته باشند. بسیاری از مواجه شدن با سوالات مشکل دوری کرده بودند اما حتی آنان در بخشی از وجود خود، که تلاش داشتند از آن چشم بپوشند، تحت تاثیر قرار گرفته بودند. در آن زمان من وقتم را بین پاریس و کان تقسیم میکردم، و گرچه بعضی اوقات اشخاصی را میدیدم که خونسرد باقی مانده بودند، اما، هرگز ندیدم کسی بی تفاوت باشد. تنها چند اشاره فضا را داغ میکرد. به عنوان نمونه در سالن کنفرانس سخنان استادان اغلب به وسیله دانشجویان قطع میشد. به طور غیر مترقبه از آنان خواسته میشد از تدریس خود دفاع کنند، و یا قوانین حاکم (آموزشی) و سیستم درسها و امتحانات را توجیه کنند. یا دانشجویی جلسه را قطع میکرد تا حضار را به شرکت در یک تظاهرات خود جوش تشویق کند. استادان این اتفاقات را فراتر از حمله به جلسات خود میدیدند: اعتماد به اقتدار آنان از بین رفته بود و، خواسته یا ناخواسته، مجبور بودند مقرررات معمول خود را رها کنند و در حوادثی غیر قابل پیش بینی آنان نیز بازیگر باشند. رویهم رفته همه آن اتفاقات کوچک تعیین کننده ماهیت می ۶۸ بودند. در حال حاضر خاطره آن همه بحثهای صریح سیاسی و دعواهای خیابانی روبه فراموشی است.
میتوان استدلال کرد این مساله نشان میدهد که ارزیابی حوادث بهگونهای که پیش آمدند به چه پایه غیر ممکن است. در آن فضای تبدار چگونه کسی میتوانست بی طرفی ضروری برای درک مسائل را داشته باشد؟
اما باید پرسید، به عنوان مثال حتی در شرایط معمولی زندگی، واقعا معنی بی طرفی چیست؟ آیا زندگی در یک دموکراسی بدین معنا نیست که، به عنوان یک اصل، ما بایستی قضاوت خود را بکار گیریم؟ آیا نوعی بی تفاوتی نیست که مانع از عمل میشود، که باعث میشود اقتدار سنتی و نوعی اطاعت اتوماتیک به نظر طبیعی آیند، و وقتی روحیه پایین است مخالف را به سکوت وامی دارد؟ اما از سوی دیگر، در شرایط غیر عادی، آیا ناگهان ضرورت داوری کردن پیش روی ما نیست، آیا نباید به آنان که بالاتر از ما ایستاده اند و آنان که پایین تر از ما قرار دارند نگاهی تازه بیفکنیم و بی پرده صحبت کنیم؟
هر انقلابی از این ویژگی متناقض برخوردار است. از یک سو، آنچنان در آتش هیجان میدمد که برخی، در هر طرفی که باشند، قوهی تمیز بین واقعیت و تصور، ممکن و غیر ممکن را از دست میدهند. از سوی دیگر، اراده اظهار نظربرای جدا کردن حق از ناحق را، نه تنها در میان آنان که هرگز در مورد حقوق قانونی خود تردید نداشتند، بلکه در میان آنان که به سکوت و تسلیم خو گرفته بودند، آزاد میکند.
پیش از این من نپذیرفته بودم که در سال ۱۹۶۸ انقلابی رخ داد و یا حتی این سال سرآغاز انقلابی بود؛ لذا چگونه میتوانم اظهار نظر آخرم را توجیه کنم بدون آنکه برچسبی غیر واقعی به می ۶۸ بزنم؟ به گمان من مشکل توصیف می ۶۸ نباید مانع از این شود که برای توضیح آن از سنتهای انقلابی استفاده کنیم – مشروط بر آنکه اسیر تعاریف نشویم.
دوباره میگویم، ۱۹۶۸ انقلاب نبود. دلیل اصلی این که ناآرامی اساساً در دنیای خوابگاههای دانشجویی محصور شده بود، اگر چه اثرات آن به بخش قابل توجهی از جمعیت رسید. دانشجویان نمیتوانند انقلاب کنند؛ حداکثر میتوانند باعث انفجار یک انقلاب شوند. در این مورد تنها بخش خیلی کوچک از آنان بدنبال پروردن چنین ایدهای رفتند؛ توده آنان این ایده را حتی به خواب هم نمی دیدند. علاوه بر این، همدلی و حتی حمایتی که کسب کردند هر گز فراتر از حد متوسط نبود. هنگامی هم که کارگران، یقه آبی و یقه سفید، بسیج شدند، درخواستهای محدودی داشتند که تهدیدی برای قدرت دولت نبود. انبوه گستردهتر جمعیت اختلاف نظر داشتند. برخی از آنان خواستار دولتی متفاوت، اما نه سیستمی متفاوت بودند.
با این همه، نا آرامیای که جامعه را مدتی در خود فرو برد، اگر چه منجر به قیام و یا جنگ داخلی نشد (برای ساکت کردن کسانی که این بحث را مسخره مییابند باید بگویم که این نا آرامی هیچ نتیجه ملموس پایداری بدست نیاورد)، اما از بعضی جنبهها یاد آور جوشش انقلاب در انگلستان در اواسط قرن هفدهم، و در آمریکا و فرانسه در قرن هجدهم، و در روسیه در قرن بیستم بود. البته این نا آرامی تنها یکی از اجزای یک انقلاب است، اما به میزانی که قابل چشم پوشی نیست از شرایط معمول یک انقلاب دور است. این گونه نا آرامیها، در مدّت زمانهای متفاوتی که به طول میانجام، موجب خیزش نوعی دموکراسی غیر قابل کنترل میشود که، اگر چه ممکن است همه آثار آن از بین برود، حتی برای همیشه از بین برود، با این همه آشکار کننده آرمانهای ویژهای در دنیای مدرن است. انقلابات بزرگی که از آنان یاد کردم شاهد همگرایی غیر منتظره خواستههایی بودند که بعضی اوقات منافع و اعتقادهای متضادی را حول خود بسیج میکرد. آمیختهای از اعتراضات انفجاری، از یک سو ناشی از ویژگی قدیمی معیارهای اخلاقی و نهادهای حاکم بر جامعه، و از سوی دیگر ناشی از مدرنیزاسیون، با همه عوارض مخرب اش، به وجود میآمد. در همه این موارد ما شاهد رهایی چشمگیر بیان (از قید و بند)، تکثیر جزوات، فراوانی نطقهای آتشین، موعظهها، و شعارها، و هم زمان ایجاد یا گسترش ناگهانی فضایی عمومی هستیم، که در آن، مردمی که تا آن زمان از حضور دیگری بیخبر بودند، خواه به علت بیگانگی واقعی از یکدیگر و خواه به این دلیل که علیرغم داشتن زندگی مشابه یا اشتراک در محل کار بیتفاوت بودهاند، اکنون گرد هم میآیند و درگیر در دیالوگی پر شور میشوند. کیفیّت این فضای جدید، این زمینه جدید بحث و گفت و شنید، آن چنان بود که افرادی که فاقد توانایی و یا اقتدار لازم برای بیان خود و یا برای عمل به نام خود بودند، ناگهان حضوری عمومی یافته، بدنبال حریفان بحثی بودند که از نظر آنان جانشینانی برای مخاطبان عمومی باشند، و جهد میکردند که برای قلمرو خود، یا برای کل جامعه به وضع قوانین بپردازند.
در هم شکستن تابوها و برانداختن عرفهایی که برای هر کس جایگاهی خاص در جامعه تعیین میکرد، شکوفا شدن سخنانی که تا آن زمان از نزدیک تحت نظارت قرار داشتند، و ازدیاد ابتکارات فردی یا جمعی که پیام آور قیام (تصویر سنتی از انقلاب) نبودند به عنوان نوعی از همگرایی اجتماعی، گشایش شکافی که جابجایی افراد و تبادل ایدههای جدید را میسر میسازد. این یکی از جنبههای پدیده انقلابی است. من آن را به منظور بزرگداشت آنچه که دمکراسی غیر قابل کنترل نامیدم برجسته نمیکنم. از ابهامهای آن نیز بیاطلاع نیستم. اما ظهور فضای جدید عمومی، آزادسازیای که در انقلابات به شکل موروثی میبینم، همراه با فروپاشی حیات اجتماعی – همه اینها را در می ۶۸ میبینم. بگذار آنان که تنها حرفها و اعمال مضحک را به یاد میآورند در حالی که بر لرزش مسرت بخش سنت ها چشم میبندند، نگاهی تازه و با تآمل به انقلابات داشته باشند.
برخی تحلیلگران ادعا میکنند که سیر اتفاقات همواره از میزان آگاهی شرکت کنندگان در این اتفاقات پیشی گرفته، هیجان آنان را به دیده تحقیر مینگرد. اما اگر اشتیاق، زیاده رویها، خشم، و تبدیل افراد صلحجو و ساکت قبلی را به پاتیزانهای پر حرارت فراموش کنید، هر گز به واقعیت یک انقلاب نزدیک نخواهید شد؛ و اگر اینها را نبینید، بیهوده سعی میکنید که آن را بفهمید. اگر بر قضاوت در مورد احساسات و عملکردهای شرایط غیر عادی با معیار عملکرد عادی اصرار دارید، در آن صورت آن را صرفاً هذیان و یا آنگونه که کسانی دیگر گفتهاند یک نمایش جمعی روان پریشی خواهید دید. از سوی دیگر، اما، اگر سعی کنید آنچه را درک کنید که واقعا در یک تظاهرات، اگر چه سر در گم اما مصممانه، گفته میشود، آنچه که جسارت بیانش نه تنها مخاطبان را بلکه پیش و بیش از هر کسی خود شرکت کنندگان در تظاهرات را متعجب میکند؛ اگر فراتر از احساسات لحظهای را بنگرید و استدلالهای متفکران مورد احترام همگان را از صحنه خیزش یک قدرت ناشناخته اجتماعی و شکنندگی حقوق دموکراتیک جدا کنید، در آن صورت از خود خواهید پرسید که شاید ماه می ۶۸ نه یک عارضه، بلکه بیان گسستگیای بود که جامعه دموکراتیک عمیقا بر آن سر پوش گذاشته است.
بعضیها خواهان یک تحلیل علمی از می ۶۸ هستند، میخواهند علل بروز آن به جزئیات بررسی و اثرات آن به دقت اندازهگیری شود. میپذیرم که علل بروز آن اغلب جای تفسیر دارد. اما در جریان یک تحلیل ویژگیهای خاص حوادث در خطر محو شدن قرار دارند. بسیار وسوسهانگیز است نتیجه بگیریم که تاریخ میتوانسته بدون چنین حوادثی به مسیر خود ادامه دهد. این گونه رویکرد تنها به می ۶۸ محدود نمیشود؛ این رویکرد نماد یک بینش کلی است. تکیویل (tocqueville) آنچنان مصمم به نشان دادن تداوم تاریخ فرانسه از زمان رژیم قدیم تا پادشاهی جولای بود که نهایتاً انقلاب به نظر او بی ثمر و انحرافی پر هزینه آمد، اگر چه او نسبت به اهمیت چشمگیر و جهانی آن متقاعد شده بود. چند مورّخ منکر شدهاند که اصطلاح «انقلاب» را میتوان بدرستی در مورد حوادث دهه ۱۶۴۰ که انگلستان را به لرزه درآورد، و یا حوادث آمریکا در جریان جنگ استقلال به کار برد؟ خطر مخالفت بدون تردید آن است که انقلابات را از راه نگاه به علائمی کاملا واضح در سر آغاز آنها کلبدشکافی کنیم. آنگاه است که همراه با مال خود کردن پیام اصلی انقلاب به وسیله مکاتب مختلف، مکانیزم مراسم بزرگداشت آغاز میشود.
در حال حاضر مراسم بزرگداشت می ۶۸ در وجه غالب آن مراسم خاک سپاری است. پس از گذشت بیست سال**، ما هیچگونه گرامیداشتی برگزار نمیکنیم. ممکن است برای یک ناظر ساده لوح این فراموشی سوالبرانگیز باشد. من وسوسه میشوم بگویم بیاهمیتی می ۶۸ گواهی بر این واقعیت است که جامعهای که در آن زندگی میکنیم زندانی بیهودگی خویش است. راه و رسم روشنفکری که همیشه مبتکرانه است. نه دیگر کاپیتالیسم در صندلی اتهام قرار دارد و مارکسیسم در صندلی قضاوت، و نه دیگر جامعه مصرف کننده، فرهنگ عامه، و کنترل مطبوعات در جایگاه متهمین، و جامعه شناسی نقادانه در جایگاه ریاست. این سوژهها هنوز در جریاناند، در واقع پایان ناپذیرند، اما در حال حاضر هر گونه صحبت از محکومیت چیزی به نظر دور از نزاکت میآید. بهنظر بسیار فرهیخته تر است که به صورت ظاهر قضایا بپردازیم، از زوال اجتماعی صحبت به میان نیاوریم (که به معنای آناست که زمانی انسجام اجتماعی وجود داشته است)، بلکه تنها از دست شستن از هر گونه سناریویی صحبت کنیم که در آن شور و هیجان انسان وجود دارد.
نشانه خاصی از این عارضه تفسیر ژیل لیپوتسکی ( jilles lipovetski) از می ۶۸ است : «انقلابی بدون هدف، بدون برنامه، بدون قربانی و بدون مجرم، و بدون رهبری سیاسی. می ۶۸، علیرغم آرمان گرائی سرزنده آن، جنبشی سست و درهم و برهم بود. » این نویسنده مدل خاصی را برای ایجاد ساختار اجتماعی در نظر دارد، مدلی که مورد نظر ایدئولوژی مارکسیستی از نوعی است، که اعضا حزب کمونیست بدان اعتقاد دارند. البته آنها هدفی داشتند: ایجاد یک جامعه کاملا عقیدتی؛ آنان برنامهای نیز داشتند: تصرف قدرت دول؛ آنها در رویای نابودی دشمن طبقاتی و محاکمات بی پایان اشرار بودند؛ لذا آیا باید «انقلاب» ۱۹۶۸ انقلابی «بیتفاوت» نامیده شود زیرا که از این ایدئولوژی برید؟ و آیا باید جوانانی که بر علیه دگماتیسم و خودکامگی بوروکراتها شوریدند «سست» به حساب آیند تنها به این دلیل که شهوت خون نداشتند؟
لیپوتسکی، در ارتباط با این تز که انقلاب دمکراتیک و آزادی تدریجی فردگرایی در هم میآمیزند – تزی که اصلش را به تکیویل منتسب میکند، گر چه تنها بیانی از برداشت خود او است – بدون درنگ، در روی نهان تجلی آرمانهای اشتراکی، حمله نهایی فردگرایی را شناسایی میکند. بی تردید او این حمله را در همه جا شناسایی میکند، هنگامی که فضای عمومی خالی است، یا هنگامی که فضای عمومی مملو از افراد است. تکیویل بین دو جنبه از تجلی فرد تمایز قائل شد: انزوایی که باعث رویکرد فرد به خویشتن خود میشود، و عدم وابستگی. حساسیت جامعه شناسانه او از شفافیتی کافی برخوردار بود تا درک کند که انزوا باعث گم شدن فرد در باور رایج عمومی میشود؛ او به خوبی از رابطه بین فردگرایی و دنباله روی آگاهی داشت. شاید تنها خطای او، با توجه به برخوردش با خیزش یک نیروی اجتماعی که قادر به شکل دهی همه ما در قالبی واحد است، نشان ندادن شکلهای متنوع دنبالهروی بود. اما در همان مسیر الهام بخش اندیشهاش، بدون تردید در مییافت که خلوت گرایی و خودشیفتگی معاصران ما از جلوههای دنبالهروی هستند؛ و او این دنبالهروی را با احساس استقلال که به نظر او به همان اندازه برای زندگی دموکراتیک اساسی بود، در هم نمی آمیخت.
با این همه احساس استقلال، اشتیاق اندیشیدن و عمل کردن به شیوه هایی درچالش با قیودی که اجباری به حساب می آیند، را تقویت میکند. این احساس استقلال در تناقض با احساس اجتماعی قرار ندارد. گسترش وسیعتر این احساس باعث فعال شدن بیشتر جامعه، گفت و شنید عمومی غنیتر و ساختار سرزنده تر روابط بین افراد و گروهها میشود. به عبارت دیگر آزادیهای فردی و آزادیهای سیاسی دوام بخش یکدیگرند. کوشش برای توصیف آنچه که در می ۱۹۶۸ اتفاق افتاد به عنوان تقابل جمعگرایی و فردگرایی، که در آن دومی پشت سر اولی پنهان شده باشد، چشم پوشی از چیزی بود که بیش از همه اهمیت داشت؛ و آن ناتوانی در درک این واقعیت که تاکید بر فردیت افراد – با ابتکارات خود آنها و عدم تکریمشان در برابر زور، یا اجازه ندادن به انقلابیون حرفهای برای دستور دادن به آنها و بکار بردن همان زبان چوبین – خود بخشی و قسمتی از کل اراده ایجاد فضای عمومی وسیعی بود که در آن مسائل مورد علاقه همگان پاسخ داده شود.
مقاله من عنوان نسبتا تحریک آمیزی داشت: «بینظمی جدید.» تصویر بینظمی اغلب دیگران را به محکوم کردن آن تحریک میکند یا موجب خشم آنان میشود. همان گونه که میدانیم این موضوع زیرکانه بوسیله راست افراطی و فاشیستها بکار گرفته شد تا سرسختانه بی بند و باری، ضعف، بی نظمی، و گسستگی در «جوامع بورژوایی» را مستمسک قرار داده، و خود را به عنوان قهرمانان نظمی جدید جا بزنند. اما من این تصویر را بکار گرفتم تا سعی کنم نشان دهم که می ۶۸ حملهای به نظم موجود به منظور جایگزینی آن با نظمی بهتر نبود – نظمی که معرف آن ترور و ایدئولوژی خشک اجتناب ناپذیر باشد – بلکه بیانگر خواستهای برای نوعی بی نظمی بود که در جهت منافع جامعه باشد، چالشی همیشگی برای قدرتهای موجود، و این که این جنبش بسیار دلبسته اعلام مشروعیت و به رسمیت شناخته شدن خود بود. البته گروه بسیار کوچکی به چالش کشیدن قدرتهای موجود را با امید به سرنگونی کامل نهادهای موجود درهم آمیختند. اما، آنچه که دارای اهمیت دیدم – و هنوز به نظرم چشمگیر است – این بود که خلاق ترین عناصر، اگر چه دارای مضامینی از مارکسیسم یا جامعه شناسی نقادانه بودند، با تصمیم گیری برای هم آوایی با مردم این گروه را متحول کردند: هم آوایی با آنان که مسئول اداره نهادی بودند (ترجیحاً نزدیکترین افراد به خود)، اما در همان حال با مردم ناشناسی که در خیابان با آنان مواجه بودند، مردمی که عادت داشتند سر و ته امیال و خواستههای خود را آنچنان قیچی کنند که با آنچه که از آنان خواسته میشد، خوانائی داشته باشد.
در نظر ندارم به ارزیابی این مساله بنشینم که آیا بکار گرفتن انتقاد اجتماعی در مورد مردم ساده لوحی نبود، و یا این که چنین کاری تا چه میزان سوال بر انگیز میتوانست باشد، از آنجا که ما هنوز در تعقیب غولهای مطلق بودیم : سیستم، جامعه، قدرت. منظورم این است که درسال ۱۹۶۸ زبانی جدید و روش جدیدی از کنش متولد شد. ارجاع به اصول بزرگ دیگر کافی نبود؛ حتی اغلب مشکوک به نظر میرسید. تئوریای هم که الهام بخش آن انضباط حزبی بود مورد تردید واقع شد. موضوع اساسی این ایده
بود که فرصتهای کنش هم اینجا هستند و هم اکنون، با نظارت کامل دیگران، در موقعیتهایی که اغلب یاد آور تولیدات صحنه تئاتر بود. و از این رو مواردی از زیر سوال بردنها، تحریک کردنها (که به ندرت منجر به اذیت و آزار میشد)، که هدف آن نه تنها افشای آنچه بود که گفتمان عرفی پنهان میکرد، بلکه همچنین افشای اعتقاد به نظم موجودی که موجب تداوم این پنهان کردن بود. در حقیقت این روال کار بود که به گسترش به چالش کشیدن اقتدار میدان داد، از یک محیط به محیط دیگر، از دانشگاهها به دبیرستانها و بیمارستانها، در مواردی به کارخانهها، قطعاً به خانوادهها، و حتی به کلیساها.
مفسرین در مورد قدرت کلام و لرزش اقتدار فراوان گفتهاند. اما آنان به تغییر ناشی از وارد شدن اختلاف عقاید به تار و پود روابط شخصی توجه کافی مبذول نکردهاند. در این مساله، من چندان نشانهای نمی بینم که گسترش فردگرایی به عنوان خواستهای جدید، آنچه را به حوزه تئوری ناب تعلق داشت به سطح عمل برگرداند. تغییراتی که از سال ۱۹۶۸ در روابط بین زن و مرد، والدین و فرزندان، معلمان و دانش آموزان، و حتی به شکل مبارزه علیه نژادپرستی (که بجای دمیدن در شیپور یک اصل اخلاقی، به پندار خود از دوست، «داداش» [buddy] متوسل میشود) به وقوع پیوست، به نظر من مهر آن خواسته را بر خود دارد.
در بازخوانی مقالهام دریافتم که مقاله در قرار دادن واضحتر می ۶۸ در چارچوب جامعه دمکراتیک موفق نبوده است. اگر ماه می باعث وقوع انقلابی نشد، تنها به این دلیل نبود که اساساً جنبشی دانشجویی بود، آنگونه که در آن زمان استدلال کرده بودم. بلکه بالاتر از هر چیز دیگر به این دلیل که دمکراسی سیستمی است که تضاد، به هر میزانی از شدت، در روالی منطقی جای خود را در درون این سیستم پیدا میکند. دمکراسی سیستمی است که اجازه خانه تکانی را به خود میدهد و امید به تغییر را خلع سلاح نمی کند. دمکراسی را نبایستی با کاپیتالیسم یا با حکمرانی بوروکراسی، یا با امپراطوری تکنولوژی اشتباه گرفت (مگر آنکه قرار باشد نه از طریق یک انقلاب بلکه بوسیله جنبشی برای استقرار استبداد جمعی از بین برود)، هر اندازه هم که بشکلی درهم تنیده و اسفبار با آنان مرتبط باشد.
سالها پیش، کاملاً تصادفی، به متن سخنرانیهای ژول میشل در سال ۱۸۴۷ در کالج فرانسه بر خوردم. گتن پیکن که آن مجلد را تجدید چاپ میکرد از کشف زبانی بسیار نزدیک به زبان می ۶۸ متعجب شده بود. البته، دانشجویان سال ۱۹۶۸ بهای چندانی برای وطن پرستی این موّرخ و یا گزافهگویی در مورد این یا آن فرمول قائل نبودند. اما، او به دانشجویانش همان چیزی را میگوید که فعالان ماه می میخواستند بشنوند. او از آنان میخواهد تا از «دایره جادویی» که به وسیله دیگران در آن نگاه داشته شدهاند خارج شوند. تقسیم کار غیر قابل تحمل دانشگاه را که به منظور تطبیق آنان با نیازهای دنیای بزرگسالان طراحی شده است تقبیح میکند. از دانشجویان میخواهد که به «راهکارهای باشکوه مدرن» اعتماد نکنند و با کسانی که از «کنش کلام» نفرت دارند به مبارزه بر خیزند. او احساس میکرد یک دانشجو، بالاتر از هر چیز دیگر، شخصی است که هنوز از قابلیت احساس کردن و خواستن بهره میبرد : «به زودی او تنگ نظر میشود، محدود در یک حرفه تخصصی؛ او دکتر، حقوقدان، یا بازارپیشه میشود. امروز او یک انسان است. هنوز به انسانیت علاقه مند است.» او دانشجو را دعوت میکند تا «آنچه را انجام دهد که برای او انجام نشده است»، تا به خود «آموزشی در جهت مخالف» بدهد. پیکن، که در مقدمهای زیبا سخنرانیهای میشل را معرفی میکند، اعتقاد دارد که مفهوم تاریخ از نظر میشل به بهترین شکل در یک جمله خلاصه میشود: «نظم مشخصترین دشمن میشل است.» با خواندن سخنرانیهایش دریافتم که همراهی خوب پیدا کردهام.
پینوشت:
* این مقاله که از ترجمه انگلیسی آن به فارسی برگردانده شده سالها در کلاسهای درس دکتر پیمان وهاب زاده مورد استفاده دانشجویان بوده و در آستانه سالگرد جنبش ماه می سال 1968 در فرانسه بهوسیله ایشان در اختیار مترجم قرار گرفته است.
** نظرداشت تاریخی این مقاله نسبت به تاریخ جنبش ماه می 1968 است. تاریخ وقوع آن تا به امروز، نزدیک به 45 سال پیش است.
[مترجم]
نامه سرگشاده فریده حسن زاده – مصطفوی به ترانه علیدوستی
«من اگر جای شما بودم میگفتم: نه!»

شهرگان – ترانه علیدوستی به عنوان مترجم برگزیده سال، برای ترجمه کتاب «رویای مادرم» نوشته «آلیس مونرو» انتخاب شد. فریده حسن زاده – مصطفوی شاعر و مترجم طی نامهای سرگشاده خطاب به این بازیگر مخالفت خود را با تصمیم ترانه علیدوستی در پذیرش آن منتشر کرد.

فریده حسن زاده – مصطفوی نخستین کتاب شعر خود را در سال ۱۳۵۷ منتشر کرد. تعدادی از آثارش درگلچینهای شعر داخلی معرفی شدهاند. نیز اشعار ی که به زبان انگلیسی نوشته در آنتولوژیهای امریکائی و اروپایی و آسیایی و در نشریات چاپی و الکترونیکی بینالمللی به چاپ رسیدهاند. وی در دهههای گذشته برای معرفی شعر جهان به ایران کتابهای متعددی منتشر کرده است که برخی ازآن ها عبارتند از :
کتاب شعر آمریکای شمالی: عاشقانه هایی برای عشق ، صلح و آزادی ، نشر نگاه
کتاب شعرآمریکای جنوبی: از بورخس تا اوکتاویو آرماند ، نشر ثالث
کتاب شعر زنان جهان، نشر نگاه
کتاب شعر آفریقای معاصر، نشر ثالث با همکاری مرکز گفتگوی تمدن ها
زندگینامهی فدریکو گارسیا لورکا، نشر نگاه
گزیدهی اشعار آدونیس، نشر علم
گزیدهی اشعار بلاگا دیمیتروا ، نشر علم
گزیدهی اشعار یاروسلاو سایفرت برنده ی جایزه ی نوبل ،نشر نگاه
کتابهای در دست انتشار:
شب ِ آخر با سیلویا پلات، مجموعه ی مقالاتی پیرامون شعر و شاعری، نشر ثالث
شیداییها ( برگزیده ی عاشقانه های جهان از هزاره های قبل از میلاد تا امروز )، نشر نگاه
گزیدهی اشعار و نامههای نیما یوشیج، نشر برایت در امریکا
این مترجم برای معرفیِ شعر ایران (از کلاسیک تا معاصر) با نشریات و سایتهای آن سوی مرزها همکاری مستمر دارد.
متن نامهی این شاعر و مترجم را در زیر به نقل از اعتماد میخوانید:
خانم علیدوستی، شما هم نسل دختر من اید؛ نسلی که به هنرپیشه میگوید بازیگر.
از قضا در زمان ما هنرپیشه تنها چیزی که پیشهاش نبود هنر بود. مخصوصا زن، همین قدر که خوب میرقصید و خوب لب میزد تا یک خواننده حرفه ای به جایش آواز بخواند اسمش میشد هنرپیشه و نانش میافتاد در روغن. و البته گاهی هم با کتک خوردن از پدر و برادر و شوهر یا به زور ازدواج کردن ناچار میشد نقش نامزد و خواهر و مادر تماشاچی را بازی کند و او را با وجدانی آزرده و چشمانی اشکبار اما در نهایت با غروری ارضاشده از سالن سینما بدرقه کند. زمان ِ ما در میان ِ هنرپیشگان، تا آنجا که من میدانم فقط دو زن واقعا هنری از خود نشان دادند و تصور دیگری از هنرپیشه فیلم فارسی به نمایش گذاشتند. یکی با آدامس فروختن در جلوی دانشگاه برای نشان دادن اعتراضش به نارساییها و دیگری با چاپ کتاب شعری که به سرمایه یک هنرپیشه مرد منتشر شد و توجه روشنفکران را برانگیخت طوری که شیرین تعاونی پژوهشگر موسسه تحقیقات و برنامه ریزی علمی و آموزشی با او مصاحبه ای کرد و او را مثل پدیده ای قابل تحقیق مورد مطالعه قرارداد.
نسل شما اما عطای هنرپیشگی را به لقایش بخشید و به بازیگری روی آورد. بودلر میگوید هنرمند در عین ِ خود بودن باید بتواند چون روحی سرگردان در کالبدهای دیگر حلول کند و نهانیترین جنبه های هر شخصیتی را با همه ابعادش به نمایش بگذارد.
مثل خود شما که همه بی پناهیها و دربه دریهای ترانه پانزده ساله را با قدرت به نمایش گذاشتید و جایزه بهترین بازیگر زن را با سرافرازی در جشنواره فجر پذیرفتید.
البته گفتن ندارد که آنچه نقش آفرینان زن در ایران ِ بعد از انقلاب کردند بسی فراتر از هنرآفرینی و معانی ِ متداول خلاقیت بود زیرا آنها توانستند ژرفترین روابط ِ بین مرد و زن را بی سلاح ِ بُرنده برهنگی و تا آخرین لایه های پنهان ِ مخاطب به نمایش بگذارند و دالان به دالان روشنایی ببخشند هزار توهای تاریک و ناشناخته درون ِ او را. این کاری بود کارستان که تلنگری زد بر آبگینه تاریخ ادبیات ایران و جهان و اگر ویکتور هوگوها و شارل بودلرها و گوستاو فلوبر ها زنده بودند نکتهها میآموختند از آن و بر غنای ادبی خود میافزودند.
شما هم ترانه خانم علیدوستی، نقش ِ مهمی داشتید در تلنگر زدن بر این آبگینه جهان نما به رغم ِ جوانی و بی تجربگی و حق داشتید جایزه بهترین بازیگر را بپذیرید و نه نگویید. ولی … ولی وقتی در خبرها خواندم که برای نخستین ترجمهتان تقدیر شدهاید و به عنوان بهترین مترجم فصل از رقبای مجرب و پیشکسوتی چون بهمن فرزانه و سیروس ذکاء جلو افتادهاید بی اختیار شوکه شدم. زیرا ترجمه حتی در مرحله بازآفرینی، فن است نه هنر و توانا شدن در هر فنی نیازمند ممارست است، نیازمند تجربه کسب کردن و مهارت یافتن به مرور زمان. پس چگونه است که مترجمی جوان و نوراه با اولین اثرش از مترجمانی که راهها در نوردیده و کفشها کهنه کردهاند جلو افتاده است؟ حتی خواننده های غیرحرفه ای و کاملاتفننی ادبیات که به ناشران اجازه میدهند از هر ترفندی برای فروش کتابهایشان استفاده کنند، همانها که پا به کتابفروشی نمیگذارند مگر اسم یک کارگردان یا بازیگر معروف سینما را روی کتابی پشت ویترین ببینند نمیتوانند در اغراق آمیز بودن ِ چنین تقدیری شک نکنند. راستش من اگر جای شما بودم میگفتم: «نه! من شایسته تشویق ام نه تقدیر» و نمیگذاشتم اصالت ِعلایق و تلاشهای ادبیام برای اهل فن زیر سوال برود.
و شما البته شایسته تشویق اید زیرا با فعالیتهای ادبی جدی خود وجهه تازه ای به شخصیت بازیگر زن در ایران بخشیدهاید. همان طور که همکار بسیار محترمتان سرکار خانم بهاره رهنما با جدیت در نوشتن داستان کوتاه، رمان، شعر و وبلاگ، راه دشوارِ راه یافتن به جمع نویسندگان حرفه ای این سرزمین را یافت و نشان داد که شهرت و موفقیت بازیگری غایت ِ آمال ِ او نیست و در نهایت معبودی جز هنر نمیشناسد. کتاب داستانهای کوتاه او پنج بار تجدید چاپ شد و این نشانه انتخاب و تشویق و احترام مردم بود بس غرورآفرینتر از تقدیر شدن توسط هیاتی از داوران که شاید قصدشان رونق بخشیدن به بازار راکد کتاب بوده با استفاده از محبوبیت بازیگران در میان مردم، یا جبران بی حرمتیهای لفظی فلان کارگردان سینما به شخصیت و نجابت بازیگران زن. اما شما چرا باور کردهاید که گلهای غنچه نکرده می شکوفند؟ اگر هنری در ترجمه شما باشد آن را بی گمان مدیون مطالعاتتان از مترجمان حرفه ای و سخت کوشی هستید که عمری را به پای کلمات ریختهاند بی اینکه محرومیت از رفاه و شهرتی درخور آنها را از پا انداخته باشد.
من اگر جای شما بودم لوح تقدیرم را تقدیم به یکی از این مترجمان میکردم مثلابه آقای قاسم صنعوی که شما هرچه در اینترنت بگردید یک عکس و مصاحبه از او پیدا نمیکنید. نیم قرن بیشتر است که در گوشه خانه ای در مشهد ترجمه میکند، محروم از پیش پا افتادهترین امکانات مادی و معنوی اهل قلم در اوگاندا و زیمبابوه و تنها دلخوشی اش این است که بسیاری از شاعران و نویسندگان اصیل این سرزمین سواد و مهارتهای زبانی خود را مدیون ترجمه های او از شعر و رمان دنیایند. مثال دیگر خود ِ من که تخصصم نه بازیگری که پول در نیاوردن است. وقتی من شروع کردم به ترجمه زندگینامه قطور فدریکو گارسیا لورکا شما هنوز به دنیا نیامده بودید! هان! لابد الان همه کشف میکنند که حسودی میکنم به شما و حسود البته که هرگز نیاسود! راستش سالها به همه کسانی که این امکان را داشتند با یک قاچ از سواد و همت و سخت کوشی من معروف شوند رشک میبردم. زیرا هر اهل قلمی نیازمند دیده شدن و شنیده شدن است و مهمتر از آن نیازمند ِ یافتن همکاران و مخاطبانی برای برقراری بده بستانهای ذهنی و تیز کردن لبه آمالش. بگذریم از نیاز شدید برای داشتن حداقل استقلال مالی. اما مدتهاست دیگر خو کردهام به بادمجان سرخ کردن وسط ترجمه و شنیدن صدای دلشکسته فروغ در ضمیر ناخودآگاهم:
«اگر گلی به گیسوی خود میزدم
از این تقلب از این تاج کاغذین
که بر فراز سرم بو گرفته است فریبنده تر نبود؟»
خانم علیدوستی! از شما چه پنهان وقتی کتاب لورکا چاپ شد و بردم روزنامه ای آن را معرفی کند مسوول صفحه ادب و هنر که دختری بود به جوانی و زیبایی شما لورکا (Lorca) را نمیشناخت. عنوان کتاب را این گونه خواند: «زندگینامه ل َ وَرک ا» Lavarka!
برگشتم خانه و به بادمجان سرخ کردن و ظرف شستن و پیاز پوست کردن مشغول شدم و مطمئن شدم دیگر نه به مسوول صفحه ادب و هنر آن روزنامه و نه به هیچ کس دیگر هرگز حسادت نخواهم کرد. مدتهاست حتی وقتی در آینه نگاه میکنم فقط یک ردیف صندلی خالی میبینم. شما که را در آیینه میبینید؟ شما که را دوست دارید در آینه ببینید؟ همان ترانه 15 ساله که حق و حقوقش را به رغم تنها و بی پناه بودن به چنگ میآورد یا هنرپیشه ای که برای رونق بخشیدن به بازار سرد کتاب و کتابفروشی ها نقش برنده اول را ایفا میکند؟
[اعتماد]
بنفشه حجازی: حالتی که برای مردان طبیعی است برای زنان غیرمجاز است
بنفشه حجازی را به جرأت میتوان یکی از فعالترین و پویاترین چهرههای پیشگام و پیشکسوت ادبیات معاصر ایران دانست. او نه تنها از نظر زبان و ساختار اشعار و داستانهایش، از قافلهی نسل امروز ادبیات جا نمانده که بیاغراق در بسیاری مواقع پیشی نیز گرفته و حتی پیشروتر از بسیاری از جوانترها تمهیدات نوین ادبی را در آثارش به کار برده است. پر کاری او از میزان خلاقیتش نکاسته و تنها سبب شده است که زندگیاش لحظه به لحظه وقف سرودن، پژوهش و نوشتن شود. خانم حجازی آنقدر کتابهای شایان توجه در کارنامهاش به ثبت رسانده است که دیگر نگران چاپ شدن یا چاپ نشدن این کتاب یا آن کتاب جدیدش نباشد؛ با این حال، برای خوانندهی پیگیر شعر و ادبیات، جای حسرت دارد که برخی آثار این شاعر، نویسنده و پژوهشگر باسابقه را فقط و فقط به دلیل آن که با ذائقهی متولیان سانسور کتاب در ایران سازگار نبوده است، از دست بدهد. بنفشه حجازی البته به یاد این دسته از خوانندگان نیز بوده است و شیوهای هوشمندانه را برای خوانده شدن بخش “بیاجازه”ی آثارش مد نظر قرار داده و آن، چاپ دیجیتالی و الکترونیکی است. با او دربارهی دو کتاب شعر جدیدش، “آمفی تئاتر” و “مس و مینا” که یکی با مجوز – و البته با سانسورِ بسیار – به چاپ رسیده و دیگری به صورت کتاب الکترونیکی انتشار یافته است، و همچنین دربارهی دلایل سانسور شدن این اشعار، به گفتوگو نشستهایم.
اول برویم سراغ مجموعه شعر “آمفیتئاتر” که بعد از هفت سال، سرانجام مجوز گرفت و چاپ شد… جریان این همه سال منتظر گذاشتن کتاب برای مجوز انتشار چه بود؟
این کتاب آن کتابی نیست که سالهاست در انتظار است و نوبت بررسیاش بیشتر از خیلی از کتابها طول نکشید، فقط میزان ردیه بر آن بیش از انتظار بود و حتی نوع ردیه بسیار دور از انتظارم بود.
“آمفیتئاتر” متشکل است از شعرهایی با مضامین زنانه، اجتماعی و عاشقانه… از مضامین اجتماعی بگذریم که خود به تنهایی یکی از دلایل مألوفشدهی سانسور کتاب در ایرانِ سی سال گذشته بوده است… زنانه بودن زبان و مضمون هم شعر را با سانسور مواجه میکند؟ چرا؟
جواب در زن بودن است ….اگر مرد بودیم که موضوع فرق میکرد. کلا من در کتابهایم با نوعی از سانسور برخورد کردهام که نبض نگاه مسئولان به « زن» است. یعنی حالتی که برای مردان طبیعی و مجاز است برای زنان مجاز نیست. این هم در رمانهایم چهره مینمایاند و هم در اشعارم. در آمفی تئاتر که خیلی گیج شدم، چرا که با اشعار به دو گونه برخورد شده… برای نمونه واژه گیلاس است؛ گیلاس خوراکی مجوز نگرفت ولی گیلاس نوشیدنی (که میتوانست مجازاَ، جام شراب باشد) در کتاب ماند:
کنار نرو
دنیای من
از گیسوان تو
روشن میشود
از جاودانگی هم نترس
من از ازل مال تو بودهام
گاهی رودی
گاهی گیلاسی
و همیشه
انگشتانی در حسرت
که دنبال تو میگشت.
که من به خاطر باقی ماندن این شعر در کتاب به جای گیلاس «گیاه» گذاشتم:
من از ازل مال تو بودهام
گاهی رودی
گاهی گیاهی
و همیشه
انگشتانی در حسرت
که دنبال تو میگشت.

کتاب دیگری با نام “مس و مینا” را نیز که مجموعهی شعر-عکسی مشتمل بر شعرهای شما و عکسهای آقای حمید رمضانپور است به صورت الکترونیکی منتشر کردهاید… نخست این که: چرا به صورت الکترونیکی؟ احتمال میدادید که صدور مجوز انتشار برای این کتاب هم هفت سال دیگر طول بکشد یا بحث دیگری در کار بود؟
من قبل از ارتکاب الکترونیکی چندین چاپ دیجیتالی هم مرتکب شدهام که دو تای آنها بعدا مجوز چاپ گرفت ولی البته با سانسور… و دو سه کار مستقر در کشوی دوستان هم دارم که سالهاست در انتظارند و از علت توقف حتی یکی از آنها که یک بار هم چاپ شده بی اطلاعم. یعنی آقایان فضای گفتگو برای رسیدن به یک نتیجه را هم باقی نگذاشتهاند…. کتاب مس و مینا که ابتکار و زحمت تهیه آن با آقای رمضانپور بود، مجموعهای از اشعار من است که تعدادی از آنها یا مجوز نگرفتهاند یا دچار حذف از بند تا سطر و کلمه شدهاند… چند تا هم مشکلی نداشتند. و البته دو سه شعر هم حاصل تاثیر عکسهای ایشان بر ذهن و روحم بوده است.
از نمونههایی که در آمفی تئاتر مجوز نگرفت و در مس و مینا خوشبختانه قابل استفاده بود، این دو شعر را یادآور میشوم:
وقتی عاشق تو بودم
بادبادکی بودم
اسیر
مصلوب ابر و سیم و سقوط
پیغمبری به من گفت
عصر فرو ریختن خدایان گلی است
سنگی را پرستش کن
که نوازش رودخانه را
دوام آورده است
آن گاه بود که نسیمی مرا با خود برد
بیهوده به دیو بادها نیاویز
و این شعر:
در تمام روزنههای آسمان که شب شد
برهنه شدم
و پروانهها را
به بزم شبانهی یادت
میهمان کردم.
سؤال دومام دربارهی این مجموعهی شعر-عکس این است که چطور شد که تصمیم گرفتید شعرهایتان را در کنار عکسهای سفر ترکیهی آقای رمضانپور در یک کتاب قرار دهید؟ علتش همخوانی داشتنِ مضمون شعرها با عکسها بود یا دلیل دیگری داشت؟ یا این که اصلا آقای رمضانپور این عکسها را بر اساس شعرهای شما گرفته است؟ چون مضمون شعرها و عکسها به نظر من خیلی به هم نزدیک است.
ایشان قبل از آشنایی با من به سفر ترکیه رفته بودند و عکاسی کرده بودند و همان طور که میدانید ایشان چند کتاب دیگر هم در زمینه عکاسی دارند که برخی در ایران به چاپ رسیده است. بعد از پیشنهاد آقای رمضانپور انتخاب اشعار متناسب با تصاویر البته با من بود و با کاهش میزان تصاویر چند جابجایی نیز توسط ایشان در تنظیم کتاب انجام شد.
تاریخ سرودن شعرهای “مس و مینا” جدیدتر است یا شعرهای “آمفیتئاتر”؟ این سؤال را از این جهت میپرسم که به نظرم سبک و سیاق شعریتان در “مس و مینا” با تمام شعرهایی که سابق بر این از شما خواندهام متفاوت است… به خصوص نوع تصویرپردازی در این شعرها. در عین حال، به نظرم به نسبت شعرهای گذشتهتان، بیانگراتر است.
شاید گویاتر بودن این اشعار مربوط باشد به تصاویر که کمک کرده تا به قول شما بیانگرا بشوند… اما این اشعار بیشتر به قبل از آمفی تئاتر برمیگردند. یک احتمال ناخودآگاه هم هست و آن این است که چون باید با تصاویر همخوانی میداشتند اشعاری انتخاب شد که این احساس را القا کنند.
خانم حجازی، شما چندین سال است که به عنوان داور با جایزهی شعر زنان ایران (خورشید) و همچنین جایزهی “صدیقه دولتآبادی” همکاری میکنید. با توجه به این که هر دوی این جوایز به آثار زنان – یکی در حوزهی شعر و دیگری در حوزهی ادبیات داستانی – میپردازند، لزوم برگزاری جوایزی به این شکل مختص آثار و فعالیتهای زنان در ایران را در چه میبینید؟
همکاری من با جایزه شعر زنان ایران – که همچنان ادامه دارد – و همکاری با جایزه صدیقه دولت آبادی – که بنا به دلایلی کل فعالیت راکد است – از خوششانسیهای من در زندگی ادبیام محسوب میشود. شکلگیری هر ایده و حرکتی خود دلیل لزوم انجام آن حرکت است. وقتی که لزوم پرتو افکنی بر عمل زنان، هنر زنان، و فعالیت زنان احساس میشود و این گونه حرکتها شکل میگیرد – که موافقان و مخالفانی هم دارد – مبین زنده بودن جامعه است و پویایی آن و وقتی که این حرکت کند میشود و یا متوقف، نشانگر این است که عدهای را خوش نمیآید. و جامعه دارد وارد مرحلهای ناخوشایند میشود…
شما در کنار شاعری، داستان و رمان هم مینویسید و آثار پژوهشی متعددی نیز در کارنامهتان به چشم میخورد… اگر به این همه فعالیت جدی ادبی و پژوهشی، داوریهایتان را نیز اضافه کنیم، با چهرهای در ادبیات معاصر مواجه میشویم که در فعال بودن، نه تنها از همنسلانش که از بسیاری از جوانترها نیز پیشی گرفته است… رمز برخورداری از این ذهنِ همیشه فعال و جوان در چیست؟
از حسن ظن شما بسیار ممنونم. شاید عمر دراز یکی از مضارش هم گنهکارتر شدن باشد!!! این کارها به زعم برخی از دوستان درست نبود و من میبایست به یکی از این امور میپرداختم. گویا شاعری شغلی است بیست و چهار ساعته…. بگذریم که بعدها وقتی خودشان یکی دو کار متنوع هم چاپ کردند، دلایلی آوردند که مثلا اوکتاویو پاز چند شغل داشته و یا آندره مالرو چطور و یا شاملو و یا فروغ… تذکر این مثال به این کار هم میآید که بگویم قبل از من گرامیانی بودهاند که کارستان کردهاند… یکی از همین دوستان معتقد بود که دورهی شاعر بیسواد به پایان رسیده و البته من حوصله تذکر دادن نظر نظامی عروضی را به ایشان نداشتم که نظامی چه شرایط دشواری برای شاعران قائل بوده است. بگذریم! من همیشه شیفتهی یاد گرفتن هستم. از شما چه پنهان زمانی هم که تدریس میکردم بعد از چند ترم از تدریس سه درس بسیار شیرین ادبیات کودکان و نوجوانان، قصهگویی و نمایش خلاق و افزودن مواد جدید به آنها که در کتابی به همین عنوان به چاپ یازدهم رسیده حوصلهام سر میرفت و میرفتم دنبال یک چیز سختتر. شاگردی و جستجو برای شناختن ناشناختهها و البته نترسیدن از ابراز خود باعث میشود که شما در باره من این گمان نیکو را داشته باشید.
رئیس جمهور مالدیو:
«تنها یک نفر میتواند نجاتمان دهد: هابرماس!»

گفتوگو کننده: فرانک شیرماخر
ترجمه: احسان عابدی
چگونه میتوان بدون لطمه زدن به سنت و راه انداختن جنگ داخلی، کشورهای اسلامی را مدرن کرد؟ پاسخ نزد محمد وحید، رئیس جمهور مالدیو است. او در گفتوگو با روزنامهی فرانکفورتر زیتونگ شرح داده است که چگونه کشورش با الهام گرفتن از نظریات یورگن هابرماس به نخستین کشور اسلامی تبدیل شده که گذار به دموکراسی را تجربه کرده است.
آقای وحید، شما در پایاننامهی دکترایتان به اندیشههای یورگن هابرماس پرداختهاید و معتقدید که آن اندیشهها به طور قابل توجهی به دموکراتیزاسیون جوامع کمک میکند.
بله، من اهل سرزمینی هستم که تا همین اواخر نیز تحت سلطهی حکومتی مستبد بود. من مروری بر دهههای شصت و هفتاد داشتم و نظام آموزشی غرب، چرا که یاد گرفته بودم که زندگی آدم فقط زمانی ارزش دارد که بتوانی آزادانه بیندیشی و اندیشههایت را آزادانه بیان کنی. آنچه ما را از بقیهی گونهها متمایز میکند قدرت به کارگیری مغز و قلبمان است. و تا زمانی که از این دو به طور کامل استفاده نکردهایم، در سطح پایینتری از توسعه و رشد قرار گرفتهایم.
در خلال دوران تحصیلتان در دانشگاه استنفورد بود که شیفتهی هابرماس و به ویژه هرمنوتیک شدید. هرمنوتیک چه تأثیری بر شیوهی اندیشیدنتان داشت؟
با رسیدن به چنین درکی است که برای حقوق بشر در سرزمینمان مبارزه میکنیم. مسئولیت بزرگ ما این است که مبارزاتمان را برای برابری و حقوق بشر ادامه دهیم. من، خانوادهام و دوستانم جزئی از تحول بزرگی را تشکیل میدادیم که در سال 2008 منجر به انتخابات آزاد و انتخاب من به عنوان معاون رئیس جمهور شد. تا از حکومتی استبدادی به دموکراسی برسیم راهی طولانی را پشت سر گذاشته بودیم.
والدین شما روستاییان فقیری بودهاند و خود شما نخستین شهروند دارای مدرک دکتری در مالدیو به شمار میآیید. همهی این پیشرفتها فقط در یک نسل اتفاق افتاد؟
بله، من از خانوادهی فقیری بودهام. پدرم اهل روستایی واقع در جزیرهای در شمال مالدیو است و مادرم در جزیرهی بسیار فقیری در جنوب زندگی میکرده است. آنها یکدیگر را در پایتخت پیدا کردهاند. برای ادامهی تحصیل و جستوجوی امکانات و فرصتها به آنجا آمده بودند و من نتیجهی این جویندگیشان بودم. من در عین حال، از نخستین دانشآموزان در مالدیو بودم که برای تحصیل در دبیرستانی انگلیسی زبان پذیرفته شدم. واقعا شرایط فرخندهای بود. دقیقا میتوان گفت که من جزئی از تحولی بزرگ در این سرزمین بودم. برای ادامهی تحصیل به خارج رفتم و نخستین مدرک دانشگاهیام را از دانشگاه آمریکایی بیروت گرفتم، در لبنان، که سنت اندیشهی لیبرال در آن سابقهای طولانی دارد. دانشجویان در نخستین سال تحصیلشان در آن دانشگاه باید متون ادبی را در بافت تاریخیشان مطالعه کنند. به این ترتیب، ما هر چیزی از حماسهی گیلگمش گرفته تا ساموئل بکت و متون ادبی مدرنتر از آن را میخواندیم. در عین حال، نوشتار مذهبی نیز از موضوعات مورد بحث در آن دانشگاه به شمار میآمد. بعد از اخذ مدرکم در رشتهی توسعهی بینالمللی، مطالعاتم را از منظری آموزشی ادامه دادم. آموزش را نمیتوان از سیاست جدا کرد. آموزش عرصهی اجتماعی بسیار مهمی است که سیاست در آن نمود پیدا میکند. به طور مثال، هر دولت جدیدی تلاش میکند که در برنامههای آموزشی کشورش تغییری ایجاد کند چرا که برنامههای آموزشی است که دیدگاههای مردم را دربارهی آیندهای که برای کشورشان آرزو میکنند، شکل میدهد. مرشد من یک پژوهشگر آلمانی به نام پروفسور هانس ویلر بود. من برایش نامه نوشتم و گفتم که میخواهم مطالعاتم را زیر نظر او ادامه دهم. در آن زمان او مدیریت مؤسسهی بینالمللی برنامهریزی آموزشی یونسکو در پاریس را بر عهده داشت. آن وقت برایم نوشت که قرار است دوباره در دانشگاه استنفورد تدریس کند و به این ترتیب، طبق سنت اروپایی مطالعه زیر نظر یک مرشد، من نیز در پی او به دانشگاه استنفورد رفتم.

بورسیه هم گرفتید؟
بله، چندین بار. چون مدتی طولانی را در آن دانشگاه سپری کردم. نخستین بورسیهام را از یونسکو گرفتم که کوتاه مدت بود، پشت سر آن یک بورسیه از “بنیاد آسیا” و در نهایت، بورسیهای از عربستان سعودی گرفتم. پروفسور هانس ویلر که در آلمان، یک دانشمند سیاسی به شمار میآمد، با مکتب فرانکفورت و نظریههای انتقادی آشنایی داشت. در عین حال، در خود دانشگاه استنفورد نیز بسیاری از متفکران پیشروی آن زمان حضور داشتند، افرادی نظیر مارتین کارنوی که پروفسور اقتصاد و آموزش بود. سپس شروع کردم به خواندن ادبیات و درک سیاست از منظر منطق و از منظر تأویل. برای درک چگونگی ایجاد یک سیاست و ابقاء آن، بهتر است که ابتدا بفهمیم که آن سیاست چگونه به واسطهی فرآیندی سیاسی به سیاستی مشروع و معقول تبدیل میشود. از منظر علم سیاست، آموزش در شکلگیری مبحث توسعه اجتماعی در جامعه نقش به سزایی دارد.
شما تجربهی حکومتی استبدادی را از سر گذراندهاید و با دین اسلام بزرگ شدهاید. در مکتب فرانکفورت چه چیزی را دیدید؟ در خلال مطالعاتتان بود که به امکان از بین بردن مشروعیت نظام استبدادی کشورتان فکر کردید؟ از همان هنگام به فکر آنچه در نهایت شخصا به آن دست یافتید؛ یعنی آزاد کردن کشورتان افتادید؟
بله، برای این که بتوانیم برخی از مفروضات را زیر سؤال ببریم باید ابتدا بفهمیم که مطلقها در عالم واقعیت چطور خلق میشوند. اینها از دیدگاه مسلط طبقهی حاکم نشأت میگیرند. برای ایجاد جامعهای عادلانهتر، باید آنچه را که مفروض است، زیر سؤال ببریم. به این ترتیب، دیگر منصفانه به نظر نمیرسد که کارمندی در بلند مدت مدام اضافه کاری داشته باشد و از او توقع وفادار بودن هم داشته باشیم. ایجاد حس اعتماد و وفاداری نباید منجر به استثمار کارگران شود. برخی چیزها را باید زیر سؤال برد. از منظر حقوق بشر با هر انسانی باید منصفانه رفتار کرد.
درک سنتهایی چون سنت مکتب فرانکفورت – که فقط یک جنبه از هرمنوتیک را نمایندگی میکند – با اعتقاد شما به اهمیت و آیندهی مذهب در جامعهی مدرن همخوانی دارد؟
رشتهی تحصیلی من مطالعات ادیان نبوده است اما برای ما اسلام بخش مهمی از جامعه به شمار میآید. اسلام به مانند چسبی است که اجزاء جامعه را در کنار هم نگه میدارد. اولویت نخست برای ما رابطهمان با خداوند است – برای این که به زندگی ما معنا میبخشد و باعث میشود که قدرتی مافوق طبیعی را به رسمیت بشناسیم. من پنج سال در خاورمیانه زندگی کردهام و سه سال در افغانستان. به این ترتیب درک بهتری از طیف گستردهی تفسیرهای اسلام پیدا کردم. از یک طرف با جوامعی چون سوریها، لبنانیها و اردنیها برخورد داشتهام و از طرف دیگر با جوامعی چون جامعهی افغانستان. وظیفهی هر روشنفکری بازتاب دادن تأثیرات فرهنگی به جامعه است. و هرمنوتیک به ما کمک میکند که درک بهتری از مذهب داشته باشیم. مسیحیت دستخوش دگرگونیهایی شده که در نهایت، هرمنوتیک آن را توسعه داده است. ما فرآیندی را تجربه کردهایم که در آن متون مذهبی باید مورد مطالعه و آزمایش قرار بگیرند و متدلوژی مطالعه آن متون نیز در طول سالیان پالوده و اصلاح شده است.
این برای اسلام هم جواب میدهد؟
بله، ما نیز معتقدیم که اسلام دینی برای تمام زمانها و تمام انسانهاست که الله آن را برای ما نازل کرده است. بنابراین اسلام ذاتاً فراگیر است و به نظرم به همین دلیل است که در سراسر جهان چنین گرایشی به اسلام به چشم میخورد. برای درک جامعیت اسلام باید از پیشرفتهای علم و متدلوژی نهایت بهره را برد. برای ساختن یک جامعهی اسلامی دموکراتیک، باید بافت تاریخی را نیز در نظر بگیریم. به نظر من، انسانها در جامعهای دموکراتیک میتوانند معنا را در زندگیشان جستوجو کنند؛ آنها باید بتوانند تجربیاتشان را در این بافت قرار دهند و در این دیالوگ شرکت کنند. نظامی که در آن هر چیزی که در دستورالعملهای مذهبی وجود دارد درست فرض شود و کسی در این زمینه اجازهی سؤال کردن نداشته باشد، فقط میتواند با سرکوب مردم دوام بیاورد.

این همان چیزی است که در آموزههای هابرماس میبینیم.
در یک جامعه همیشه سؤالاتی وجود دارد و باید به انسانها مجال داده شود که سؤالاتشان را بپرسند، وضعیت خود را بررسی کنند و پیشرفتهای علمی را در نظامهای فرهنگی ما به کار بندند. برای این که به دموکراسی دست پیدا کنیم باید به مردم اجازه دهیم که ارزشهای فرهنگیمان را زیر سؤال ببرند.
این راهکار در مالدیو به اجرا درآمده است و ثابت شده که جواب میدهد. اما این که میگویید، بحث حکومتی است که در مقابل فرد قرار میگیرد. اکنون بحث مذهبی که در مقابل فرد قرار میگیرد جای آن بحث را گرفته است، اما درسها همان درسهای سابق با موضوعات سابق است. البته در اروپا این بحث دارد قدرت میگیرد که تعداد مسلمانانی که معتقدند آنچه شما اشاره کردید (یعنی سؤال کردن)، نوعی سکولاریسم به شمار میآید، رو به افزایش است.
من معتقدم که واژهی “سکولاریسم” واژهی مناسبی در این رابطه نیست چرا که به طور ضمنی بر عدم وجود خداوند دلالت دارد. موضوع بحث ما این نیست بلکه مدرنیزاسیون علم تأویل یا مطالعات فرهنگی کاربردی است. بسیاری از تأویلهایی که امروز داریم از نظریههای پژوهشی مشتق شده است، چه مورد تأیید پژوهشگران موفق قرار گرفته باشد و چه نگرفته باشد. بنابراین سندیت این تأویلها بر اساس این نظام “مشتق شدن” شکل میگیرد. حالا سؤال این است که آیا به تعداد کافی متفکر در زمینهی اسلام داریم که بتوانند این فرآیند را ادامه دهند؟
خود شما یکی از آن متفکران هستید. دیگرانی هم وجود دارند؟
احتمالا معدودی وجود دارند. اما دروس اغلب مقاطع عالی دانشگاههای اسلامی هنوز هم باید برخی از این پیشرفتها را از علوم کاربردی وام بگیرند.
شاید نوعی هابرماس اسلامی مورد نیاز است؟
برای همهی ما بیش از همیشه لازم است که از پیشرفتهای علمی دیگران بهره ببریم چرا که هماکنون دیگر نمیتوانیم جهان اسلام را از جهان غرب و شرق تمیز دهیم.
یعنی این همه از یکدیگر تأثیر پذیرفتهایم؟
بله. اگر با مسیحیان اروپایی دربارهی اسلام صحبت کنید متوجه میشوید که اصلا با اسلام ضدیتی ندارند؛ آنها فقط با افراطیون مخالفند. این بحث را باید میان روشنفکران مطرح کرد. افرادی در هر دو طرف وجود دارند که از دین به خاطر اهداف پوپولیستیشان سوء استفاده کرده و آن را سیاسی میکنند. به نظرم این بحث را باید هم میان روشنفکران اسلامی و هم پژوهشگران غربی مطرح کرد.
منبع: روزنامهی فرانکفورتر زیتونگ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر