هستي نيوز،از آن سوي فيلتر جمهوري اسلامي خبر پراكني ميكند

-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد...
http://groups.google.com/group/hasti-news
------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

Lastest News from Shahrgon for 04/28/2012

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



برداشت نعمت ناظری

از شاهنامهٔ فردوسی و روایت نظامی گنجوی

 

بخش دوم و پایانی

خسرو پرویز و عشق‌بازی با «شیرین»، زادهٔ دیار ارمَن و «شکر» اصفهانی و صدها زن دیگر

 

یادآوری:

 در بخش پیش خواندید که در عرصهٔ ادب و فرهنگ فارسی، هوس‌رانی‌ها و عشق‌بازی‌های دو شاه ساسانی شهرتی وافر یافته‌اند: بهرام گور و خسرو پرویز.

هوس‌رانی‌های بهرام گور را که بیش از نهصد زن در شبستان خود داشت، پیش‌تر خوانده‌اید. اینک به عشق‌بازی‌ها و هوس‌رانی‌های خسرو پرویز با شیرین، زادهٔ دیار ارمَن، و شکرِ اصفهانی و نیز صدها زن دیگر می‌پردازیم. همین‌جا لازم به یادآوری است که بین عشق حقیقی و مجازی یا به ترتیب عشق معنوی و حسّی فاصله‌یی بعید وجود دارد. عشق مجازی یا حسّی هم- البته در حد متعارف آن- فاصله‌یی بعید دارد با عشق‌بازی که با هوس‌رانی آمیخته است. این گونهٔ اخیر را بنا بر روایت فردوسی در مورد بهرام پیش از این بیان کردیم.

پرویز پسر هرمزد شاه ساسانی، که گاه پدرش او را «خسرو» می‌نامید، در تاریخِ رسمی و داستانی ایران به «خسرو پرویز» شهرت یافته است. داستان دلدادگی پرشور او با برادرزادهٔ شهبانوی دیار ارمن، به نام «شیرین»، و سپس با «شکر» اصفهانی، از جمله داستان‌های تاریخی پرآوازه‌یی است که سخنوران و سرایندگان نامداری، از آن شاهکارهایی به نظم و نثر فراهم آورده‌اند که در گنجینهٔ ادب و فرهنگ ایران جاودانه است.

از آنجا که نگارنده پژوهش‌های خود را، به طور کلی، از اثر یگانهٔ فردوسی برداشت کرده، و در این اثر همهٔ داستان عشق‌ورزی و هوس‌رانی‌های خسرو پرویز درج نیست، ناگزیر به «گنج سخن»، اثری به نظم و به نثر نوشتهٔ استاد و پژوهشگر معاصر ذبیح‌الله صفا مراجعه کرده و روایت نظامی گنجوی را در این زمینه، به اختصار، از این اثر برگرفته است که خواهید خواند. اما پیش از آن اجازه می‌خواهم به نکته‌یی اشاره کنم. نکته این است که در روایت فردوسی یا در واقع داستانی که پایهٔ سرایندگی فردوسی بوده، از دلبری‌ها، نازها و نیازها و شور و شراره‌های عاشقانهٔ این دو دلداده، جز اندکی وجود نداشته، که آن هم به نظر می‌آید چندان با مذاق و طبع حماسه‌سرای نامی سازگار نبوده است. با وجود این، روایت فردوسی بر پایهٔ عشقی استوار است که از سوی معشوقه چنان آتشین است که در حریم عاشق، زنی دیگر را تحمل نمی‌کند و انتقام خونینی از او می‌گیرد. سرانجام هم همین معشوقه، مرگ فاجعه‌آمیز عاشق را تاب نمی‌آورد و وجود خویش را بر تن بی‌جان شوی نثار می‌کند.

روایت نظامی گنجوی

نظامی گنجوی، مثنوی‌سرای گران‌مایه و متأُخر و متأُثر از کلام فردوسی، که بسیاری از سروده‌هایش نشانه‌های بارزی دارد از ظرافت طبع و رقّت احساس و هنر شاعرانه، داستان عشق‌بازی‌ها و هوس‌رانی‌های «خسرو پرویز» را چنین نقل می‌کند:

نقاشی چیره‌دست و جهان‌دیده و هنرمند به نام «شاپور» که در زمان ولایت‌عهدی خسرو پرویز به دربار هرمزد شاه ساسانی راه می‌یابد، بر اثر چرب‌زبانی و آگاهی‌های فراوانش از بسیاری عرصه‌های زندگی، به فرمان هرمز به مقام ندیم خاص خسرو پرویز منصوب می‌شود. شاپور در این مقام شبی با خسرو از شهبانوی دیار ارمن، به نام «مهین بانو» و برادرزاده‌اش به نام «شیرین» سخن به میان می‌آورد. نظامی، شیرین را چنین وصف می‌کند:

کشیده قامتی چون نخل  سیمین         دو زنگی بر سر نخلش رطب چین

                   …

دو شکّر  چون  عقیق  آب دیده         دو  گیسو   چون   کمند  آب داده

                  …                    

نمک دارد لبش در خنده پیوست         نمک  شیرین نباشد، و آنِ او هست

تو گویی بینی‌اش تیغی‌ست از سیم      که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم

                  …

سر و  زلفش ز ناز و  دلبری پر        لب  و  یاقوتی  از  دندان  و  از دُر                

                  …

خرد سرگشته بر روی چو ماهش      دل  و  جان  فتنه  بر زلف سیاهش

رخش نسرین و بویش نیز نسرین      لبش  شیرین و  نامش  نیز شیرین

شکر لفظان لبش را نوش خوانند       ولی‌عهدِ   مهین‌بانوش     خوانند

     

خسرو به شنیدن این اوصاف، شیرینِ نادیده را سخت عاشق می شود و شاپور را به ارمنستان گسیل می‌دارد تا شیرین را به هر ترفند که باشد، به مشکوی خسرو بیاورد. این در حالی است که به گفتهٔ شهبانوی ارمن، صدها خوب‌روی در شبستان ولی‌عهد هرمزد شاه جمعند: «همه شکّر لب و زنجیرموی».

ترفندهای شاپور

شاپور، به فرمان خسرو، به هنگام تابستان، راهی ارمنستان می‌شود. از قضای روزگار، در دامنه‌ی کوهی، شیرین و گروهی از دختران دربار شهبانوی ارمن را در لاله‌زاری به گردش و گل‌چینی می‌بیند. شب که فرا می‌رسد، شاپور تصویری از چهرهٔ زیبا و جوان خسرو می‌پردازد و سپیده‌دم آن «پردهٔ نگارین» را در گردشگاه شیرین و دخترانِ همراهش بر درختی می‌آویزد. بامدادان، چشم شیرین بر آن پردهٔ نگارین می‌افتد و محو جمال خسرو می‌شود، چنانی که…

نه دل می‌داد  از او دل  برگرفتن        نه    می‌شایستش   اندر    بر   گرفتن

به هر دیداری از وی مست می‌شد     به هر جامی که خورد از دست می‌شد

دختران همراه شیرین که چنین دیدند، هنگامی که او را از خود بی‌خود یافتند، آن پردهٔ رنگین را از درخت برکندند و دریدند و نابود کردند. اما شاپور، شب دیگر، پردهٔ نگارین دیگری از چهرهٔ خسرو فرا آورد و باز آن را بر سر راه شیرین و دیگر دختران بر درختی آویخت. شیرین دیگر بار که جمال دلارای خسرو را بر پرده می‌بیند، دختران را به اطراف می‌فرستد تا مگر صاحب تصویر را ببینند. شاپور فرصت را غنیمت می‌شمارد و خود را به هیئت موبدی می‌آراید و آنگاه به سوی شیرین می‌آید. شیرین به دیدن او، از وی صورت‌حال صاحب تصویر را می‌پرسد. شاپور با چرب‌زبانی تمام پاسخ می‌دهد:

که هست این صورت پاکیزه پیکر      نشانِ     آفتابِ    هفت        پیکر

سکندر  موکبی،   دارا    سواری      ز   دارای  و   سکندر     یادگاری

شهنشه   خسروِ پرویز   کامروز       شهنشاهی  بدو  گشته ست  پیروز

گلی  بی   آفـتِ   بـاد   خـزانی           بهـاری   تازه   بر  شــاخ   جوانی

هنوزش گرد گل  نارسته شمشاد       ز سوسن سروِ او چون سوسن آزاد

سخن گوید، دُر از مرجان  برآرد       زند شمشیر، شیر  از  جان  برآرد

هنوزش آفتاب  از ابر پاک است        ز ابر و آفتاب او را چه باک است

بدین فرّ و جمال، آن عالم افروز        هوای عشق  تو دارد  شب  و  روز

خیالت  را شبی در خواب  دیده          ازآن شب عقل و هوش از وی پریده

مرا قاصد بدین خدمت  فرستاد          تو دانی، نیک و بد  کردم تو را یاد

 

چنین است که آتش عشق خسرو در جان شیرین افروخته می‌شود و از شاپور راهنمایی می‌خواهد و کمک می‌جوید. شاپور اسبی تندتاز به نام «شبدیز» و نیز انگشتری خسرو را به او می‌دهد و از او می‌خواهد که سوار بر شبدیز راه مداین در پیش گیرد و با نشان دادن انگشتری به کاخ خسرو راه یابد.

به‌زودی شیرین سوار بر شبدیز، به سوی مداین می‌تازد. در میانهٔ راه، او به گلشنی باطراوت می‌رسد که آب چشمه‌یی در آن روان است. شیرین هوس آب‌تنی می‌کند. آنگاه برهنه می‌شود و به درون چشمه می‌رود تا به آب، تن از خستگی بزداید. از قضای روزگار این که خسرو، به تفتین رقیبانش، مورد خشم پدرش واقع می‌شود و به بهانهٔ شکار، همراه چند غلام به سوی ارمنستان تاخت می‌آورد. روز دیگر، هنگامی بدان گلشن باطراوت وکنار آن چشمه می‌رسد که شیرین تن به آب چشمه داده است و بنا بر سرودهٔ نظامی گنجوی…

همه چشمه ز جسم آن گل اندام                    گلِ  بادام  و  در گل  مغز بادام

ز هر سو شاخ گیسو شانه می کرد               بنفشه  بر  سرِ گل دانه می کرد

چو بر فرق آب می‌انداخت از دست                فلک بر  ماه مروارید  می‌بست

شه از  دیدار  آن  بلّور  دلکش            شده خورشید، یعنی دل بر آتش

 

شیرین نیز وقتی چشمش به چشم خسرو می‌افتد…

هُمایی  دید   در  پشت  تذروی          به   بالای   خدنگی   رُسته     سروی

ز شرم چشم  او، در چشمهٔ  آب        همی لرزید  چون  در چشمه   مهتاب

جز این چاره ندید آن چشمهٔ قند         که گیسو را چو  شب  بر  مه   افکند

برون آمد پری‌رو چون پری، تیز       قبا  پوشید و شد بر  پشت شبدیز

پس از یک  لحظه خسرو باز پس دید         به جز خود، ناکسم گر هیچ‌کس دید

 

شیرین گمان نمی‌کرد آن مرد سوار همان خسرو باشد، زیرا شاپور به او گفته بود که خسرو سراپا سرخ‌پوش است. او نمی‌دانست که شاهان و شاه‌زادگان، هنگام سفر جامهٔ خویش از بیم بدخواهان دگرگونه می‌کنند. چنین بود که شیرین راه مداین، و خسرو راه ارمن را در پیش گرفتند. وقتی شیرین در مداین به کاخ خسرو می‌رسد و انگشتری خسرو را نشان می‌دهد، کنیزان او را گرامی می‌دارند. اما، شیرین برای پرهیز از آنان که همه به شبستان خسرو آزادانه راه داشتند، خواستار آن می‌شود که در کوهستان نزدیک برای او قصری بسازند تا به‌تنهایی در آن اقامت کند. قصر که ساخته می شود، «قصر شیرین» نام می‌گیرد. آنگاه، شیرین و دخترانی چند که خدمتگاران ویژهٔ وی بودند، در آن مسکن می‌گزینند، تا کی خسرو بدین قصر آید.

خسرو پرویز در کاخ شهبانویِ ارمن

ازسوی دیگر، هنگامی که خسرو در ارمنستان به کاخ شهبانوی ارمن می‌رسد، او را سخت گرامی می‌دارند و به فرمان مهین‌بانو، همه‌گونه وسایل راحت و نشاط او را فراهم می‌آورند.

چند روزی که می‌گذرد، گُلرخی از خدمتگاران ارمن، شب به هنگام باده‌گساری خسرو نزد او می‌آید و می‌گوید: مردی شاپور نام، خواهان دیدار ولی‌عهد ایران است. خسرو بی‌درنگ بارِ حضور می‌دهد. آنگاه که شاپور به خدمت می‌رسد، خسرو از او جویای شیرین می‌شود. شاپور شرح دیدار خود با شیرین و گسیل داشتن او را به مداین، بی‌کم‌وکاست باز می‌گوید. خسرو که سخنان شاپور را می‌شنود، از او می‌خواهد به مداین باز گردد و شیرین را به ارمنستان، به کاخ مهین‌بانو بازگرداند.

بازگشت شیرین به ارمنستان

شاپور بی‌درنگ راه مداین را در پیش می‌گیرد و هنگامی که به کاخ خسرو می‌رسد، شیرین را نمی‌یابد. به او می‌گویند: شیرین در قصری که به دستور او ساخته‌اند، به‌سر می‌برد. آنگاه شاپور به قصر شیرین می‌رود. شیرین او را گرامی می‌دارد و از نبود خسرو در مداین اظهار دل‌تنگی می‌کند. شاپور می‌گوید: خسرو در کاخ شهبانوی ارمن است، و از من خواسته است که با تو به ارمنستان باز گردم. به شنیدن این پیام، شیرین به عشق دیدار خسرو راه ارمن را در پیش می‌گیرد. بار دیگر، از قضای روزگار، دو دلداده از دو سو، راهی دیار خود می‌شوند. شیرین به سوی ارمن اسب می‌تازد و خسرو که خبرگزاران او آگاهش کرده‌اند که سرداران پدرش او را (پدرش را) به بند کشیده‌اند و کور کرده‌اند، از ارمن به سوی مداین اسب می‌تازد. اما این بار بین دودلداده دیداری روی نمی‌دهد.

وقتی خسرو به مداین می‌رسد، به‌جای پدرش بر تخت شاهی می‌نشیند. اما، هنگامی که شیرین با شوق تمام به ارمن می‌رسد، باز از خسرو اثری نمی‌یابد و سخت غمگین می‌شود. آنگاه است که مهین‌بانو برای شادمان کردن او جشن باشکوهی برپا می‌کند و بازگشت او را به دربار ارمن گرامی می‌دارد.

دیری نمی‌گذرد که روزگار بازی دیگری می‌کند. این بار رقیبان درباری خسرو، برضد او سر به شورش برمی‌دارند و خسرو ناچار می‌شود از مداین بگریزد. او در این گریز ناگزیر، به سوی ارمنستان می‌تازد، و درآنجا به دربار مهین‌بانو پناه می‌برد و با شیرین که در ناز و نعمت روزگار می‌گذراند، دیدارهای عاشقانه می‌کند. بدین گونه است که پایه‌های دلدادگی آن دو، در دل و جان‌شان ریشه می‌دواند و استوار می‌شود. اما، شیرین همواره دامن پاک خویش را از آلودگی هوس‌های غریزی خسرو در امان نگه می‌دارد و پیوسته او را بر آن می‌دارد که به جای هوس‌رانی، به بازیافتن شرف و افتخار سلسلهٔ ساسانی بکوشد.

پافشاری شیرین در این زمینه، خسرو را بر آن می‌دارد که از ارمنستان به روم، و نزد قیصر روم برود. قیصر او را گرامی می‌دارد، و دختر خویش مریم را به همسری او در می‌آورد. نیز سپاهی گران به او می‌سپارد تا شاهی خویش بازستاند. زمانی نه چندان دیر که می‌گذرد، خسرو با پشتیبانی قیصر روم و سپاهیان رومی بر رقیبان درباری خود پیروز می‌شود و به‌زودی پادشاهی ایران ساسانی را سامانی استوار می‌بخشد. آنگاه دیگر دو دلداده، یکی در مداین و دیگری در کاخ شاهی ارمن، فراق یکدیگر را تاب نمی‌آورند.

 

به شاهی رسیدن شیرین و رفتن او به مداین

درچنین حال و هنگامی، مهین‌بانو، درپی ابتلا به یک بیماری جان‌گزا، تاج شاهی را به شیرین می‌سپارد و جان به جان آفرین تسلیم می‌کند.

سالی بدین سان می‌گذرد. شیرین که دیگر فراق از خسرو را تاب نمی‌آورد، جانشینی برای خود برمی‌گزیند و با تنی چند از کنیزکان خاصه‌اش، با مال و حَشَم بسیار، راهی مداین می‌شود. به مداین که می‌رسد، آگاهش می‌کنند که خسرو، دختر قیصر روم را به عنوان سوگلیِ مشکوی شاهی، درکنار صدها گلرخ دیگر جای داده است. شیرین که چنین آگاه می‌شود، به قصرشخصی خود می‌رود تا در عزلت کوهستانی، هوای خسرو را از سر براند.

به‌زودی که خبرگزاران آمدن شیرین به مداین و عزلتش را در قصر خاصه‌اش به خسرو خبر می‌دهند، سخت شادمان می‌شود، ولی به‌خاطر سوگلی‌اش، مریم، به دیدن او نمی‌رود. همین دوری ناچاری، آتش هوس و شوق وصال شیرین را تیزتر می‌کند. دیری نمی‌گذرد که روزی از سر چاره‌جویی، با زبان نرم و افسونگر از مریم می‌خواهد که با آمدن شیرین به مشکوی شاهی موافقت کند. مریم روی ترش می‌کند، ولی در برابر اصرار خسرو، با آشفتگی تمام می‌گوید: اگر شیرین بدین مشکوی آید:

به گردن بر نهم مشکین رسن را       درآویزم  ز جورت،  خویشتن را

خسرو که از مریم نومید می‌شود، شاپور را نزد شیرین می‌فرستد تا او را راضی کند که پنهانی به مشکوی خسرو برود. شیرین به شنیدن این سخن از زبان شاپور، او را دشنام می‌دهد و به او می‌گوید:

بر آوردی  مرا  از  شهریاری           کنون خواهی که از جانم برآری؟

 

اما، خسرو که از وصال شیرین نومید می‌شود، با آنکه هنوز دلش هوای شیرین را دارد، و مریم دختر قیصر را سوگلی مشکوی خود می‌داند، شبی از آن همه شب‌های مِی‌گساری، از بزرگان دربارش جویای بهترین زیبارُخان قلمرو پادشاهی خویش می‌شود. یکی از آن میان، زنی به نام «شکر» را که در اصفهان طرب‌خانه دارد، به او سراغ می‌دهد و در وصف او می‌گوید:

کسی کو را شبی گیرد در آغوش       نگردد آن شبش هرگز فراموش

 

سفر خسرو پرویز به اصفهان

خسرو، تشنه‌وار، هوس دیدار و سیراب شدن از هماغوشی «شکر» را می‌کند. دیری نمی‌گذرد که در پی این هوس، با غلامانی چند راهی اصفهان می‌شود. آنجا، شبی با لباس مبدّل به درِ طرب‌خانهٔ شکر می‌رود و حلقه به در می‌کوبد. غلامی در به روی او می‌گشاید، و خسرو را به اتاق پذیرایی و اسب او را به اصطبل می‌برد. خسرو طلب از شکر می‌کند. آنگاه…

 

برون آمد «شکر» با جام جلّاب        دهانی پُر شکر چشمی پُر از  خواب

ز گیسو، نافه‌نافه مُشک می‌بیخت      ز خنده،  خانه خانه قند می ریخت

 

آن شب، شکر و خسرو در پی بسیار باده‌گساری، مست و خوابناک می‌شوند. آنگاه، شکر به شیوهٔ همیشگی‌اش، شمع روشن را برمی‌دارد و از اتاق بیرون می‌رود، و لباس و زیور خود را بر تن کنیزکی ماه‌روی می‌پوشاند و او را نزد خسرو می‌فرستد. خسرو، آن شب، بدین گمان که هماغوش شکر است، با کنیزک کام می‌راند.

بامدادان که کنیزک از بالین خسرو نزد شکر می‌رود و وصف کام‌رانی خسرو را به او می‌گوید، شکر لباس و زیور خویش از کنیزک باز می‌ستاند و آنها را می‌پوشد و نزد خسرو می‌رود. آنگاه، به وی می‌گوید: هرگز مهمانی چون تو در کمال زیبایی و کام‌بخشی و کام‌رانی ندیده‌ام؛ تنها عیبی که داری بوی بد دهانت است. خسرو می‌پرسد: علاج آن چیست؟ شکر پاسخ می‌دهد: یک سال خوردن سیر و سوسن!

سالی دگر و باز خسرو و شکر

خسرو همان روز به مداین باز می‌گردد، و یک سال با هر وعده غذا، سیر و سوسن می‌خورد. سپس بار دیگر راهی اصفهان می‌شود و باز با لباس مبدّل به طرب‌خانهٔ شکر می‌رود. این بار هم شکر کنیزکی خوش‌عُذار را به‌جای خود به هماغوشی خسرو می‌گمارد. بامداد دیگر روز، باز شکر نزد خسرو می‌آید و خسرو از او می‌پرسد:

که چون من هیچ مهمانی رسیدت؟     بدین رغبت کسی در بر کشیدت؟

شکر پاسخ می‌دهد: سالی پیش، مهمانی چون تو داشتم، ولی دهان او بوی بد می‌داد. اما تو و دهانت بوی خوش دارد. اینک تو بگو که عیب من چیست؟ خسرو پاسخ می‌دهد: همین روسپی بودن. آنگاه است که شکر حقیقت کار خویش آشکار می‌کند، و چنین سوگند یاد می‌کند:

به ستّاری که ستر اوست پیشم         که تا من زنده‌ام بر مُهر خویشم

کنیزان  منند   اینان  که   بینی          که در خلوت تو با ایشان نشینی

خسرو از طرب‌خانه نزد اُمَنای اصفهان می‌آید و از آنان گواهی می‌خواهد. همه به پاک‌دامنی شکر گواهی می‌دهند. سپس به فرمان خسرو، زنان دانای سالمند، شکر را آزمایش می‌کنند و راستی گفتار او را به آگاهی خسرو می‌رسانند. چنین است که خسرو او را خواستار می‌شود و به حلقهٔ نکاح خود در می‌آورد و او را با خود به مداین می‌برد و بر بسیار زنان مشکوی خویش می‌افزاید.

با این همه، چنان‌که نظامی گنجوی می‌گوید، باز خسرو در آتش عشق‌بازی با شیرین می‌سوزد و شیرین هم نمی‌تواند آتش رشک بر زنان خسرو را در دل و جان خویش خاموش کند. چندانی نمی‌گذرد که خسرو راه قصرشیرین را در پیش می‌گیرد. او گمان می‌دارد که شکوه و فرّ شاهی‌اش دل شیرین کام‌خواه را بدو نرم می‌کند. اما کنیزکان شیرین، به دستور او، درِ قصر را به روی او نمی‌گشایند. آن دو، یکی بر دریچهٔ بام «قصرشیرین» و دیگری در پای دیوار قصر، آنچه را در خور عشق‌ورزی و عشق‌بازی است، مناظره‌وار، از دل بر زبان می‌آورند. ولی خسرو به هیچ افسونگری و چرب‌زبانی نمی‌تواند به درون قصر راه یابد. این دیدارهای از دور، و گفت‌وگوهای نیازمندانه، روزها و هر روز ساعت‌ها تکرار می‌شود. شیرین خواهان آن است که به آیین شاهانه و باشکوه تمام، آشکارا، به نکاح خسرو درآید. او بدین کار چندان پافشاری می‌کند که سرانجام خسرو شرط او را به رغم عهدی که با مریم و قیصر روم بسته است، می‌پذیرد و شیرین را به آیین شاهانه و طی مراسم باشکوهی به نکاح خود در می‌آورد و به عنوان سوگلی درباری به شبستان خویش می‌برد. همین‌جا گفتن دارد که گفت‌وگوهای خسرو و شیرین، به نظم نظامی گنجوی، از جمله شاهکارهای منظوم ادب فارسی است که از لحاظ ظرافت هنری کم‌مانند است.

روایت فردوسی از خسرو شیرین

ادامهٔ داستان این دو دلدادهٔ عهد ساسانی به نظم نظامی گنجوی را همین‌جا رها می‌کنیم و به شاهنامهٔ فردوسی روی می‌بریم.

سخنِ سخن‌سرای توس چنین آغاز می‌شود: خسرو پرویز، درجوانی، دوستِ دختری به نام «شیرین» داشت که بدو همچون چشم خویش دل بسته بود. اما خسرو، در سال‌های نخستین شاهی‌اش، از آنجا که درگیر جنگ و گریزها و دشمن‌شکنی‌هایی بود، ناگزیر از دوریِ شیرین می‌بود. از این رو، پس از پیروزی‌اش بر دشمنان، جز خاطره‌یی از شیرین در ذهنش نمانده بود. اما شیرین در همان سال‌ها جز به خسرو نمی‌اندیشید. سپس، هنگامی که خسرو و عرصهٔ گستردهٔ شاهی‌اش از فتنهٔ دشمنان ایمن می‌شود، روزی در نخجیرگاهی، که خسرو در آن سرگرم شکار بود، شیرین قامت همچون سرو و روی «گلنارگون» به خسرو می‌نماید و گِله‌مندانه به او می‌گوید:

کجا آن همه مهر و خونین سرشک    که دیدار شیرین بُد او را  پزشک؟

کجا آن همه  روز کردن  به  شب      دل و دیده گریان و خندان دو لب؟

کجا آن  همه  بند  و   پیوندِ   ما        کجا آن  همه  عهد  و  سوگند  ما؟

خسرو به دیدن شیرین و شنیدن سخنان او، اسبی «زرّین‌ستام» برای شیرین می‌فرستد و او را به مشکوی خویش فرا می‌خواند و هنگامی که شیرین می‌آید، خسرو شادی‌کنان، به موبدی که حضور دارد می‌گوید: «من این خوب‌رخ» را جز به آیین نمی‌خواهم. موبد نیک‌اندیش شیرین را به آیین زمانه به همسری خسرو می‌آورد. اما بزرگان سپاه ایران از شنیدن این خبر تا سه روز به دربار خسرو نمی‌آیند. چهارم روز، خسرو همهٔ سران سپاهش را فرامی‌خواند و هنگامی که آنها و نیز موبد موبدان با دیگر موبدان فرامی‌آیند، خسرو می‌گوید: این سه روز که شما را ندیدم، آزرده شده‌ام. علّت غیبت شما چه بود؟ هیچ‌کس پاسخی نمی‌دهد و همه چشم به موبد موبدان می‌دوزند. آنگاه است که موبد موبدان پاسخ می‌دهد:

دل  ما  غمی شد ز دیو  سترگ         که  شد یار با  شهریار  بزرگ

نبودی چو شیرین به مشکوی او       به  هر جای روشن بُدی روی او

                               (اشاره است بدین نکته که اینک خسرو سیه‌روی است)

خسرو که چنین می شنود، پاسخ خود را به روز دگر محول می‌کند.

دیگر روز، همهٔ موبدان و سران سپاه به دربار خسرو می‌آیند تا پاسخ خسرو را بشنوند. آنگاه، به دستور خسرو، خادمی تشت به دست فرامی‌آید. درون تشت خونِ گرم است. همگی از تشت روی می‌گردانند. خسرو می‌پرسد: این خون از چه روی شما را ناخوشایند است؟ موبد موبدان از سوی خود و دیگران می‌گوید: خون مایهٔ دل‌چرکینی است. خسرو سپس فرمان می‌دهد آن تشت را از خون بزدایند و آن را با خاک و آب پاک بشویند. آنگاه که تشت پاک و تمیز می‌شود، به دستور خسرو آن را از «نبید» ناب پر می‌کنند و بر آن مشک و گلاب می‌پراکنند. فرمان خسرو که به‌جای آورده می‌شود، تشت را به درون می‌آورند. خسرو رو به همگان می‌کند و می‌پرسد:

ز شیرین بر آن تشت بُد ره‌نمون        که آغاز چون بود و فرجام چون

بدین‌سان، همگان بر خسرو آفرین می‌خوانند و موبد موبدان می‌گوید: اکنون نیکویی و پاکی، از پلیدی و بدی پدیدار شد. تو از دوزخ، بهشت ساختی. خسرو، سپس می‌گوید: شیرین چون آن تشت خون بود، امّا…

کنون تشت مِی شد به مشکوی او      بر این گونه خوش‌بو شد از بوی او

 

چنین است که سالی چند، شیرین در مشکوی خسرو، کامران و شادان به سر می‌برد و هر دو با شکوه و جلال فراوان به عیش و عشق‌بازی ادامه می‌دهند.

شورش شیروی بر پدرش خسرو

شیروی، پسر خسرو و مریم- دختر قیصر روم- هنگامی که به عرصهٔ رشد و جوانی می‌رسد، بر پدر که روزگار امن را به عشرت می‌گذراند، می‌شورد و به یاری سپهبَدی از میان بزرگان ارتش خسرو، به نام «تُخوار»، خسرو را با هزار سوار، اسیروار از مداین به تیسفون می‌فرستد و خود به‌جای پدر بر تخت شاهی می‌نشیند و تاج خسرو را بر سر خود می‌نهد.

اندک زمانی بعد، شیروی می‌شنود که مردمان می‌گویند: در یک کشور «بی‌بَر» دو شاه فرمان می‌رانند: یکی بر تخت جای دارد و آن دیگر از تخت و بخت به دور است. از این رو، شیروی از درباریان لشکری‌اش می‌خواهد که پنهانی کُشنده‌یی «بدخواه» را برانگیزند تا خون خسرو را بریزد. بدین دستور شیروی است که خسرو به خنجر مردی خونی که جگرگاه او را می‌دَرَد، جان می‌سپارد و به دستور سپهبد تخوار، خونیانِ (قاتلانِ) اوباش دیگری، پانزده فرزند او را- جز شیروی- یورش‌وار می‌کشند تا میراث‌بَری از خسرو جز شیروی باقی نماند.

خواستگاری شیروی از شیرین

پنجاه و سه روز پس از قتل خسرو، پیام‌گزاری از سوی شیروی نزد شیرین می‌آید و به او می‌گوید: خسرو را به‌جادویی برای خود می‌داشتی و ماه را به‌چاره از آسمان به زمین می‌آوردی. بترس و نزد شیروی بیا. شیرین به شنیدن این پیام سخت برآشفته می‌شود و برای شیروی چنین پیام می‌نویسد و به پیام‌گزار می‌دهد:

سخن ها که گفتی تو، برگ است و باد           دل  و جان   تو  بدکنش   پست  باد

کجا  در  جهان  جادویی   جز  به  نام             شنوده ست و بوده ست زان شادکام

 

تو می‌خواهی به دیدار من «جان» خویش بیارایی. از این گونه سخن گفتن با من شرم بدار. وقتی این به شیروی می‌رسد و می‌خواند، بار دیگر کس نزد شیرین می‌فرستد تا به تهدید او را وادار به رفتن نزد شیروی کند. شیرین که هنوز در سوک شویش جامهٔ سیاه بر تن دارد، ناگزیر به «گلشن شادگان» نزد شیروی می‌رود. پنجاه مرد سالمند و «داننده» هم به دعوت شیروی نزد او هستند. شیروی که محو جمال شیرین است، به او می‌گوید: اینک دو ماه است از سوک خسرو سپری شده است. به مشکوی من بیا و «جفت» من باش تا تو را همچون پدرم گرامی بدارم. شیرین می‌گوید: سه نیاز دارم. تو آنها را برآور تا از آن تو باشم. شیروی بی‌درنگ می‌گوید: جان و دلم تو راست. کدامند آن سه نیاز تو؟

شیرین نیازهای سه‌گانهٔ خود را چنین بیان می‌کند: نخست آنکه هرچه در این کشور دارم، باید همه را در امان من سپاری. دو دیگر این که به خطّ خود نامه‌یی نویسی و از دارایی من بیزاری جویی. آرزوی سوم من این است:

گشایم درِ دخمهٔ شاه، باز                 به  دیدار  او  آمدستم   نیاز

شیروی هر سه نیاز شیرین را بی‌درنگ می‌پذیرد و در نامه‌یی به خطّ خویش، از همهٔ دارایی شیرین در ایران، تعهد ایمنی و چشم‌پوشی می‌کند. شیرین نامه را می‌گیرد و به قصر خود باز می‌گردد. درآنجا، نخست همهٔ کنیزکان خود را آزاد می‌کند و از هر چه دارد، بهره‌یی در خورِ هر کدام بدان‌ها می‌بخشد، و از باقی دارایی خود بهره‌یی را به «درویشان» (یعنی بینوایان) و دیگر مستمندان و چندی را به آتشکده، و بهری را هم به نام خسرو برای خیرات نثار می‌کند. آنگاه به همهٔ خادمان و کنیزکان خویش می‌گوید: این شیروی «بدکنش» که پدرش را بکُشت، برایم پیامی فرستاده است که جان و دل من از آن آزرده است. از این سخنِ شیرین و در سوک خسرو همه آزرده و گریان می‌شوند.

خودکشی شیرین در بالین خسرو

دگر روز، به فرمان شیروی، درِ«دخمه»ی خسرو را می‌گشایند. شیرین به دیدن خسروِ همیشه‌خفته، بسیار مویه و گریه می‌کند. او چهره بر چهرهٔ خسرو می‌گذارد و همان‌گاه زهر هلاهل را که با خویش داشته بود، می‌خورد و در بالین خسرو، پشت به دیوار می‌نشیند و جان می‌سپارد. بدین‌گونه است که آن بانوی پاک‌نهاد، پیمان زناشویی با خسرو را وفادارانه به پایان می‌رساند.

گفتنی است که شیروی پدرکُش و خواستار همسرِ پدر، فقط هفت ماه بر تخت شاهی تکیه می‌زند، و او را هم زهری می‌دهند که به‌سختی جان می‌سپارد. حکیم «فردوسی پاک‌زاد» در پایان این رویداد چنین می‌سراید:

 به شومی بزاد و به شومی بمُرد        همان تخت شاهی پسر را سپرد

*********************

 


 


آن‌چه در نروژ و تولوز فرانسه رخ داد

 نویسنده: یان بروما*

ترجمه: احسان عابدی

چه چیزی محمد مراح، مسلمان جوان فرانسوی را وادار کرد که سه دانش‌آموز یهودی، یک خاخام و سه سرباز را که دو تن از آنها خودشان هم مسلمان بودند، به قتل برساند؟ و چه چیزی این یکی یعنی آندرس برویک را در سال گذشته بر آن داشت که بیش از 60 نوجوان را در اردویی تابستانی در نروژ به رگبار گلوله ببندد؟ چنین قتل‌عام‌هایی آن‌قدر نامعمول است که نوشتن تفسیری درباره‌ی آن ضروری به نظر می‌رسد.

این که به مانند برخی از افراد، عجولانه این قاتل‌ها را “هیولا” بنامیم، چندان کمکی به درک مسئله نمی‌کند. آنها هیولا نبود‌ه‌اند بلکه مردانی جوان بوده‌اند. و این که با به کار بردن صفت “دیوانگان”، از اهمیت موضوع بکاهیم نیز به همان میزان طفره‌روی به شمار می‌آید. اگر آنها از منظر روانشناسی بالینی، مجنون به شمار می‌آمدند مطمئنا دیگر نیازی به تفسیر عمل‌شان نبود.

دو تعبیر کاملا سیاسی – اجتماعی در این زمینه برجسته‌تر می‌نماید. یکی تعبیر طارق رمضان، فعال مسلمان است که چهره‌ای جنجالی است. او جامعه‌ی فرانسه را مقصر می‌داند. به ویژه، آن عاملی را مقصر می‌داند که باعث می‌شود فرانسوی‌های جوانی که اصالت مسلمان دارند به دلیل مذهب‌ و رنگ پوست‌شان در حاشیه قرار بگیرند.

با وجودی که این افراد هم به مانند بقیه‌ی فرانسوی‌ها پاسپورت فرانسوی دارند، با آنها به مثابه بیگانگانی که هیچ کس آنها را نمی‌خواهد رفتار می‌شود. هنگامی که نیکلاس سارکوزی، رئیس جمهور فرانسه که خودش فرزند دو مهاجر است، می‌گوید که خارجی‌ها در فرانسه بسیار زیاد شده‌اند، جوانانی چون محمد مراح را بیشتر به حاشیه می‌راند. اقلیت کوچکی نظیر این افراد احتمالا باید در درماندگی و ناامیدی خود غرق شوند.

تعبیر دیگر که تعبیر مورد علاقه‌ی سارکوزی است، کلام خود مراح را ملاک قرار می‌دهد. او گفته بود که قصد داشته با این کار به اقدامات نظامی فرانسه در کشورهای مسلمان اعتراض کند و انتقام کشتار کودکان فلسطینی را بگیرد. به عنوان یک مجاهد مسلمان قصد داشته با دولت فرانسه زورآزمایی کند و آن را به زمین بزند. و الهام‌بخش او در این زمینه، گروه القاعده بوده است. خب، چرا حرف‌های او را باور نکنیم؟ از این روست که سارکوزی تصمیم می‌گیرد دیگر مسلمانانی را نیز که مشکوک به افراطی‌گری هستند دستگیر کند و از حضور مراجع مسلمان در همایشی مذهبی در فرانسه ممانعت به عمل آورد.

آنانی که مشکل را به افراط‌گرایی اسلامی ربط می‌دهند در عین حال تمایل دارند که قاتلان جوانی چون مراح را به عنوان گواهی بر این که یکپارچه‌سازی جامعه با شکست مواجه شده است، معرفی کنند. افرادی چون مراح به قدر کفایت فرانسوی نشده بودند. پس مهاجران را باید وادار به پیروی از ارزش‌های غربی کرد.

هر چند که هیچ‌کس تا کنون نگفته که آندرس برویک به قدر کفایت نروژی نبوده است، در مورد او نیز می‌توان کلام خودش را ملاک قرار داد. او ظاهرا با گوش سپردن به حرف‌هایی عوامفریبانه به این نتیجه رسیده است که باید فرزندان نخبگان سوسیال دموکرات را به قتل برساند تا بتواند از تمدن غربی در مقابل خطراتی چون چند فرهنگی شدن و اسلام محافظت کند. قتل‌هایی که او انجام داده، پیامد قطعی عقایدی خطرناک بوده است.

هیچ یک از تعابیر فوق به طور کامل اشتباه نیست. بسیاری از جوانان مسلمان در کشوری که در آن به دنیا آمده‌اند، احساس بیگانه بودن می‌کنند و سخنان افراطی چه از سوی اسلام‌گرایان مطرح شود و چه از سوی مخالفان آنها، به ایجاد فضایی مساعد برای خشونت کمک می‌کند.

اما هم طارق رمضان و هم سارکوزی بسیار ساده‌انگارانه به موضوع نگاه می‌کنند چرا که قتل‌هایی را که تا به این حد غیرعادی به نظر می‌رسند، فقط بر اساس یک نگرش تفسیر می‌کنند. کمتر جوان مسلمانی است که حتی هنگامی که پس زده می‌شود، به قتل عام دست بزند. مراح بسیار غیرعادی‌تر از آن است که بتواند به عنوان نمونه‌ای نوعی مطرح شود؛ نمونه‌ای نوعی از هر چیزی که می‌خواهد باشد، اعم از تبعیض نژادی یا مذهبی.

مراح بدون آن که اصلا تعصبی روی مذهب داشته باشد، از سنین کم بزهکاری خرده پا بوده که هیچ علاقه‌ای نیز به مذهب نشان نمی‌داده است. افراط‌گراییِ اسلامی برای او احتمالا بیشتر به خاطر تجلیل‌اش از خشونت جاذبه داشته‌ است تا محتوای مذهبی‌اش. او از تماشای ویدئوی مجاهدینی که در حال گردن زدن افراد بوده‌اند، لذت می‌برده است. حتی سعی داشته به ارتش فرانسه و به هنگ خارجی‌ها بپیوندد. اما ارتش او را به خاطر سوء پیشینه‌اش استخدام نمی‌کند. پس حالا که ارتش فرانسه او را نمی‌خواهد، به مجاهدان مسلمان می‌پیوندد: هر چیزی که به او حسی از قدرت ببخشد و بهانه‌ای برای سرکوب نکردن تمایلش به خشونت به دستش بدهد، برای او خوب است.

جوانان بسیاری رؤیای خشونت را در سر می‌پرورانند اما کمتر کسی از میان آنها نیازی به تحقق بخشیدن به این رؤیا احساس می‌کند. ایدئولوژی می‌تواند به عنوان یک بهانه یا توجیه، دستاویز قرار بگیرد اما به ندرت پیش می‌آید که چنین چیزی انگیزه‌ی اصلی خشونت‌های وحشیانه باشد. قتل عام معمولا بیشتر به یک انتقام‌جویی شخصی شبیه است – بازندگان آرزو دارند که جهان اطرافشان را منهدم کنند چرا که از نظر اجتماعی، حرفه‌ای یا جنسی احساس حقارت یا واپس‌زدگی می‌کنند.

گاهی هم قاتلانی پیدا می‌شوند که ظاهرا هیچ بهانه‌ای برای قتل‌هایشان ندارند. این مثلا در مورد اریک هریس و دیلان کلبولد که در سال 1999، 12 دانش‌آموز هم مدرسه‌ای‌شان و یک معلم را در دبیرستانی واقع در کولومباین کولورادو به رگبار گلوله بستند، صدق می‌کند. در آن مورد، مردم تقصیر را به گردن فیلم‌ها و بازی‌های ویدئویی سادیستی انداختند که آن نوجوانان قاتل عادت به تماشا و بازی با آنها داشتند. با این حال، در میان طرفداران چنین سرگرمی‌هایی نیز کمتر کسی پیدا می‌شود که از خانه بیرون برود و در عالم واقع، دست به کشتار مردم بزند.

برویک رؤیای تبدیل شدن به شوالیه‌ای را که به نبرد با دشمنان غرب برخیزد، در سر می‌پروراند. مراح در رؤیایش خود را یک مجاهد تصور می‌کرد. چه کسی می‌داند که در سر قاتلان دانش‌آموزان مدرسه‌ی کولومباین چه می‌گذشته است. اما علل آن قتل را باید در وجود خود آنها جست‌وجو کرد و اساساً نمی‌توان آن را به سرگرمی‌ها یا دیگر مواردی که آنها در معرض آن بوده‌اند، نسبت داد.

ممنوع کردن چنین سرگرمی‌هایی مسلماً از منظر زیبایی‌شناختی اقدام مطلوبی است و مطمئنا آن دسته از چهره‌های ملی را که مردم را به خشونت ترغیب می‌کنند، همیشه باید محکوم کرد. سخنانی که در تشویق مردم به کینه‌توزی گفته می‌شود و ایدئولوژی‌های خشونت‌آمیز، در این زمینه‌ها بی‌تاثیر نیستند. اما این که در مورد مراح یا برویک همه چیز را به این موضوعات ربط دهیم، می‌تواند گمراه‌کننده باشد.

سانسور نمی‌تواند کمکی به حل مسئله کند. قدغن کردن کتاب “نبرد من” هیتلر یا ممنوع ساختن نمایش نمادهای نازی‌ها نتوانسته است نئو نازی‌ها را در آلمان از کشتار مهاجران باز دارد. قدغن کردن پورنوگرافی خشونت‌آمیز، تجاوزها و قتل‌ها را در مدارس به پایان نمی‌رساند. ممنوع کردن یاوه‌گویی‌های عوامفریبانه درباره‌ی مسلمانان یا چند فرهنگی شدنِ غرب، از به وجود آمدن آندرس برویکِ بعدی جلوگیری نمی‌کند. و این که از ورود مراجع اسلام‌گرایان افراطی به فرانسه ممانعت به عمل آوریم، مراح ِ بعدی را از قتل‌های وحشیانه باز نخواهد داشت.

در واقع، مقایسه‌ی سبعیت مراح با آن کشتارهایی که در یازده سپتامبر 2001 اتفاق افتاد، اعتباری بی‌اندازه را برای این قاتل جوان به ارمغان می‌آورد. و این همان مقایسه‌ای است که سارکوزی انجام داده است. حال آن که هیچ مدرکی دال بر این که مراح در گروهی سازمان‌یافته عضویت داشته یا این که طلایه‌دار جنبشی انقلابی بوده است، وجود ندارد. این که سارکوزی برای دامن زدن به هراس از اسلام‌گرایی در فرانسه از مورد مراح استفاده می‌کند، احتمالا برایش حکم تبلیغی انتخاباتی را داشته است. اما دامن زدن به ترس به ندرت دستورالعمل خوبی برای پیشگیری از خشونت به شمار می‌آید. برعکس، احتمال آن را بیشتر هم می‌کند.

 * یان بروما، نویسنده و آکادمیسین هلندی، در زمینه‌ی ادبیات و هنر ملل خاور دور، چین و ژاپن، تحصیل کرده‌ و بدین واسطه با روحیه و فرهنگ آسیایی آشنا شده‌است. این آشنایی در آینده زمینه نگارش آثار پرتعدادی را فراهم می‌کند که هر یک از آنان کوششی است برای نزدیکی و تفاهم میان فرهنگ‌های شرق و غرب، مانند “توکیو: صورت و روح” (1986)، “خاک خدا: سفر آسیایی مدرن” (1989)، “رام کردن خدایان: مذهب و دموکراسی در سه اقلیم” و کتاب معروف “آکسیدنتالیسم: غرب از نگاه دشمنانش” (2004). مجله‌ی فارین پالیسی (Foreign Policy) در سال 2010 او را در فهرست صد روشنفکر برتر جهان قرار داد. بروما هم‌اکنون به عنوان پروفسور دروس دموکراسی و حقوق بشر در کالج بارد به تدریس اشتغال دارد.

 منبع: ساندی تایمز

 


 


به انگیزه‌ی هم‌سرایی ساز و دل در کنسرت کیهان کلهر در ونکوور

کیهان کلهر

هم‌آمیزی پنجه و کمنجه

روز یکشنبه ۲۲ آوریل، کیهان کلهر یکی از آهنگسازان و نوازندگان چیره‌دست ایرانی و صاحب سبک و تکنیک، به اجرای بداهه‌نوازی کمانچه پرداخت. او همراه با تنبک بهروز جمالی یکی از بهترین بداهه‌نوازی‌های خود را به‌مدت یک‌ساعت و نیم، بدون وقفه اجرا کرد. این اجرا یکی از اجراهای ماندگار این هنرمند جهانی ایرانی‌تبار است.

از نوازندگان ساز کمانچه در تاریخ معاصر کشور ما می‌توان از علی‌اصغر بهاری، رحمت الله بدیعی و مجتبی میرزاده به عنوان شاخص‌ترین کمانچه‌نوازان ایرانی نام برد و نقش کیهان کلهر، سعید فرج‌پوری، اردشیر کامکار، مهدی آذرسینا، داوود گنجه‌ای و تنی چند از نوازندگان این ساز را می‌توان در اشاعه و رشد آن، موثر و ماندگار دانست.

محبوبیت ساز مهجور و کم‌تر قدریافته‌ی کمانچه در تاریخ صد ساله اخیر، مدیون عرق‌ریزی، دلسوزی و عشق هنرمندان به نام کشورمان از جمله کیهان کلهر است.

 نام کیهان کلهر بر تارک و پیشانی تاریخ موسیقی ما خواهید درخشید و جایگاه شایسته‌ی او در شناساندن موسیقی ایرانی به غیرایرانی‌ها، همیشه محفوظ خواهد ماند.  تلاش و همکاری او با هنرمندان هندی از جمله «شجاعت حسین‌خان»، «یو یوما» نوازنده نامی ویولنسل آمریکایی چینی تبار که یکی از برترین نوازندگان ویولنسل در قرن اخیر به‌شمار می‌رود و همچنین همراهی با «ارکستر فیلارمونیک نیویورک» که کهن ترین گروه ارکستر کلاسیک آمریکایی واقع در شهر نیویورک است، اجرای کنسرت مشترک با نوازندهٔ باقلامای ترکیه «اردال ارزنجان» و اجرای کنسرتی به همراه «کوارت زهی بروکلین رایدر» در شهر نیویورک، کیهان کلهر را به هنرمندی جهانی تبدیل کرده است و آثار و اجراهای او طرفداران و شنوندگان زیادی در بین غیرایرانی‌ها دارد.  به‌این اعتبار بسیاری از اساتید از کیهان کلهر به عنوان جهانی‌ترین مرد موسیقی ایران یاد کرده‌اند.

کیهان کلهر تنها موسیقدان ایرانی است که 4 بار نامزد جایزه گرمی آمریکا شده است. نوای کمانچه کیهان کلهر در موسیقی متن فیلم «جوانی بدون جوانی» ساخته فرانسیس فورد کاپولا از جمله آثار بیادماندنی اوست.

هم‌نوازی با یو یوما، یکی از برترین نوازندگان ویولنسل

ساز کمانچه او را می‌شناسد و با فراخ‌خاطر، خود را در آغوش کلهر رها می‌سازد تا او چون مجنون، بهترین نغمه‌ها را از زبان ساز، ساز کند.  از تماس آرشه با سیم‌ها تا رقص سرانگشتان‌اش بر روی دسته کمانچه و تا چرخش ساز به چپ و راست و حرکت جلو و عقب کمانچه همراه با تکنیک منحصر به فرد این نوازنده‌ی توانمند، تمام ظرفیت‌های این ساز که تاکنون شنیده نشده‌است، به گوش خوش می‌نشیند.  صدای تنبک بهروز جمالی چه نرم با نغمه‌ی کمانچه می‌آمیزد و در آن ذوب می‌شود.

سازی که بی منت و واهمه در برابر ده‌ها چشمان ستایشگر، عیان و پیدا در آغوش کلهر می‌خرامد تا تو نظاره‌گر عشق و شیدایی این دو باشی که چگونه ساز و جان در هم می‌لولند و به یگانگی می‌رسند. گاه تشخیص آوای انسان و ساز در این هم‌آمیزی عاشقانه، سخت گران و دشوار می‌نماید.  این آوای ساز است که با اشارت سرانگشتان کیهان به گوش می‌رسد؟  یا آوای زخمه‌های برآمده از نهانخانه‌ی کاسه‌ی ساز، که با تو از هزاره‌ی تاریخ به گفت و شنید می‌‌نشیند!  چه خجسته پیوندی است این هم‌سرایی ساز و دل و هم‌سایی آرشه و کاسه.

هنر کلهر تنها در نواختن و تکنیک منحصر به فرد او نیست.  او هنرمندی است جسور و تجربه‌گرا که خطر می‌کند، و همراه با تکنیک‌اش به نوآوری و خلاقیت در نوازندگی روی می‌آورد.  این رویکرد، جایگاه ویژه‌ای برای این هنرمند جهانی صاحب سبک ایجاد کرده است که می‌تواند به زایش نوعی مکتب و سبک در کمانچه نوازی بیانجامد.

بیش از یک ساعت و نیم نواختن بدون وقفه، که گاه صدای تنبک و ویلون و گاه تار و سه‌تار از کاسه و دسته‌ی کمانچه می‌شنوی، به صدای مهجور و گم‌شده‌ در پس قرن‌ها می‌‌رسی تا حس و حال پیشینیان را نیز دریابی و به این صدا در درون‌ات گوش بسپاری: نواده‌گانم را می‌بینی چگونه آواز مرا ساز می‌کنند!؟

کلهر عزیز!

تن و جانت سلامت و حس رقصان پنجه‌‌هایت مانا


 


وقتی مينوازد و آرشه بر سيم مي‌کشد، واژه مي‌سازد و سازش را به حرف می‌آورد که: ” بگو، اين را هم بگو … بگو از دل، از سينه، … از چشم … از خشم … از غم، از اندوه، از اشک بگو … بگو از “شوق”، از وصل، … از “آينه”، از” آسمان” … بگو از “انتظار باران” بگو … بگو از من، از ما، از …” … و ساز می‌گويد و می‌گويد. خودش گاه آرشه را می رقصاند گاه با انگشتش روی ساز می‌رقصد، چنان نرم و سريع که نمی‌توانی چشم برداری.

حتی اگر نگاه هم نکنی می‌بينی که در تصورت سر می چرخاند، روی ساز خم و راست و بالا و پايين ميشود و تو را به ياد رقص سماع دراويش می اندازد که از خود بيخود، سايه وار با واژه های سازش در هوا ميرقصد و به تو ميرسد و نميتوانی يک لحظه فکرت را جای ديگر به جز همانجا که هستی ببری!

تمام اينها را در طول برنامه اش تجربه ميکنی و گذشت زمان را حس نميکنی که دو ساعت پياپی، بدون تنفس، نشستی و برنامه را ديدی که کيهان کلهر از ابتدا تا انتها به روی زانوانش نشسته بود و ميزد و تو نگران خواب رفتن پاهايش بودی!

 يکشنبه، 22 آوريل کيهان کلهر در ونکوور، به همراه بهروز جمالی نوازندهٔ تنبک، اجرای بداهه نوازی داشت.

 بداهه نوازی در موسيقی ايرانی، نوعی از اجراست که در آن نوازنده با انتخاب دستگاهی از هفت دستگاه موسيقی اصيل، به تناسب حس و احساس لحظه ای خود، قطعه ای را مينوازد که در همان لحظه و با حرکات انگشتان و سازش به وجود می‌آورد. قطعه ای که شايد به گوش آشنا بيايد اما با توجه به شور و حال نوازنده تفاوت‌هايی با اجراهای گذشته دارد. کلهر در اين کنسرت مرکب نوازی داشت و در شروع قطعاتی در راست پنجگاه، ماهور، نوا و سه گاه و اشاره به شور نواخت و فرود را به ماهور و راست پنجگاه آورد.

برنامه در سالن “کی ميک” وست ونکوور اجرا شد که برخی از صاحب نظران معتقد بودند اين مکان برای برگزاری اين نوع تکنوازی بسيار بزرگ بود و باعث پراکندگی جمعيت می‌شد. به اعتقاد آنها کوچک بودن محل برگزاری و نزديکی تماشاچی به صحنه، فضای اجرا را گرم ميکرد.

و همچنين بعضی ها معتقد بودند نبودن تنفس بين برنامه تا حدودی هم برای تماشاچی و هم برای نوازندگان خسته کننده بود. هر چند معمولاً پس از تنفس، روال قبلی تکرار نمی‌شود و هنرمند سازش را تغيير می‌دهد، همچون استاد عليزاده که در يک قسمت سه تار می‌نواخت و در قسمت ديگر تار.  با وجود اينکه اينجا تنها ساز کمانچه وجود داشت، ميشد به عنوان مثال در قسمت دوم اين کنسرت از دف به جای تنبک استفاده کرد.

در اين کنسرت نيز چهره های مطرح موسيقی چون کامبيز روشن روان و حسين بهروزی نيا در بين تماشاچيان حضور داشتند

اما هر چه از نوازندگی و چيره دستی اش بگوييم کم گفته ايم. سبک نواختنش و حس و حالی که به هنگام اجرای کارش ميگيرد روان تر از معمول، احساس را منتقل ميکند و همين امر موجب سهولت کارش با نوازندگان از فرهنگها و کشورهای ديگر است. نوازندگانی چون اردال ارزنجان، نوازندهٔ باقلامای ترکيه (که سازی است مشابه عود) يا شجاعت حسين خان نوازندهٔ هندی سی تار، يا يويوما نوازندهٔ برجستهٔ ويولن سل و سرپرست گروه جادهٔ ابريشم، يا همنوازيش با گروه بروکلين رايدر .

از معدود هنرمندان موسيقی ماست که چهره اي جهانی پيدا کرده و شنوندگانی غير ايرانی دارد که در کنسرت اخيرش در ونکور مابين ايرانيان علاقه مند به ساز و نوازندگيش ديده ميشدند.

نکتهٔ بسيار جالب در اين همنوازيها، قرار گرفتن ساز کمانچه در کنار سازها و نغمه های غربی است که در ابتدا شنونده يا بيننده نگران هماهنگی و همخوانی اين ترکيب است اما رفته رفته که صداها پشت هم ميآيند هارمونی و هماهنگی سازها بيشتر نمايان ميشود.

وی از نوازندگان برجستهٔ کمانچه است که با وجود سن و سالی ميآنه، چنان پرکار بوده که تجربه و تبحری در خور استادی و پيشکسوتی  به دست آورده.

بنا به معرفی ويکی پديا، دانشنامهٔ آزاد، در سال 1342 در خانواده‌ای کرمانشاهی در تهران  به دنيا آمد. نوازندگی را از پنج سالگی آغاز نمود و در دوازده سالگی به صورت حرفه اي به موسيقی پرداخت. سيزده ساله بود که با ارکستر راديو تلويزيون کرمانشاه آغاز به همکاری کرد. در نوجوانی با گروه “شيدا” در مرکز هنری چاوش همکاری کوتاهی داشت و سپس در هفده سالگی مقيم ايتاليا شد و پس از آن به اتاوای کانادا رفت تا از دانشگاه “کارلتن” در رشتهٔ آهنگسازی فارغ التحصيل شود.

او معتقد است: «موزیسین، موسیقی‌دان یا موسیقی‌شناس باید به ریاضیات، تاریخ و ادبیات آشنا باشد.»

ويکی پديا

 وی الگوی خود را در نوازندگی کمانچه، استاد علی اصغر بهاری ميداند.

کيهان کلهر در کارنامهٔ درخشان خود نقاط قوت بسياری دارد که از ديدگاه اين نوشتار زيباترين و به ياد ماندنی ترين آنها، دورهٔ همکاری با اساتيد عليزاده و شجريان و تنبک همايون جوان بود که در کنسرت “بم” به اوج خود رسيد. اين کنسرت چه به دليل حسی و چه به دليل فنی يکی از زيباترين و جاودانه ترين رويدادها در عرصهٔ موسيقی اصيل ما بود که برای ساليان متمادی تکراری از آن را شاهد نيستيم.

حاصل اين همکاری چهار نفره، شش آلبوم نفيس و زيبا به نامهای: زمستان است، بی تو به سر نمی شود، فرياد، ساز خاموش، شب سکوت کوير و سرود مهر است.

حسين عليزاده در مورد او و همکاريهايی که با هم و با استاد شجريان داشته اند ميگويد:

آشنایی من با آقای شجریان و آقای کلهر به پیش ازهمکاری چهارنفره ما درگروه پیشین مان باز میگردد. آقای شجریان را قریب به سی سال پیش و به واسطه همکاری جسته و گریخته مان می شناختم و اقای کلهر را مدتی بعد.بیشتر فعالیت من بر موسیقی سازی متمرکز بود تا اینکه 15 سال پیش برای تدریس موسیقی ایران در یکی از دانشگاههای هنری امریکا به مدت یکسال به کالیفرنیا رفتم و در انجا با کیهان کلهر ملاقات داشتم.انجا کنسرت هایی برگزار کردیم که اقای حدادی هم در کنارمان بود.طی ان سالها،بسیاری از هنرمندان و علاقه مندان موسیقی اصرار کردند که با اقای شجریان کارهای مشترکی انجام دهیم. آقای کلهر این ماجرا را دنبال کرد. انستیتوی ورلدموزیک که یکی از بزرگ ترین کمپانی های موسیقی ملل و از برنامه گزاران کنسرت های این سبک در امریکاست، از ما برای برگزاری کنسرتی در این کشور دعوت کرد که مذاکرات و گفت و گو ها با اقای کلهر انجام می شد. بلاخره این موضوع به نتیجه رسید و دیگر من در کنار دو دوستم بودم ،شجریان دوست قدیمی ترم و کلهر دوست جوان ترم.واقعا این دوره همکاری ،حس و حال خوبی برای همه ما داشت و ما واقعا به هم احساس نزدیکی و دوستی می کردیم. اگر ان کار را شروع کردیم به دلیل همان احساس نزدیکی بود و اگر هم تمام شد باز به دلیل حفظ ان دوستی بود.دلمان نمی خواست که کارمان به کاری روزمره و تکراری تبدیل شود و مردم صرفا به خاطر اینکه چند اسم را کنارهم می بینند.به کنسرت ما بیایند.در ان گروه تا جایی که موسیقی ما را ارضا می کرد ،به کارمان ادامه دادیم و بعد هرکدام از ما بیشتر سعی کردیم به فعالیت های شخصی خودمان برسیم.به ویژه اینکه همه ما افراد گرفتاری بودیم و باید به مسوولیت مان در پروژه های دیگر می رسیدیم .در طول سال هایی که کلهر را شناختم ایشان را واقعا از نظر خلاقیت در موسیقی بسیار خوب دیدم.و عموما حس بسیار خوب و نزدیکی به اثار ایشان دارم.

یادم می اید اولین بار نوازندگی ایشان را وقتی بسیار کم وسن سال بودند، در گروهی دیدم.در میان اعضای ان گروه اقای کلهر و نوازندگیشان واقعا برجسته تر بود. دیدم نوازنده ای انجا نشسته که مجنون وار ساز می زند و انگار با سازش یکی شده است. کیهان کلهر اصلا خود را به فرمول ها و شیوه های دیکته شده نوازندگی پایبند نمی کند و اساسا نوازنده ای است که به خود و سازش،فرصت آزاد شدن از این قید وبند ها را می دهد.به معنای کامل کلمه ،با سازش پرواز می کند.جدا از تکنیک بالای او در نوازندگی،یکی از ویژگی های برجسته کلهر ،حرکات دلنشین با سازش است که ضمن طبیعی بودن ،برای اجرای زنده بسیار مناسب و دیدنی است. هم محتوا دارد و هم تکنیک و هم تماشایی است.

تکنیک کمانچه کلهر، واقعا متفاوت است و او خود را به شیوه های سنتی نوازندگی و جملات کلاسه بندی شده و نگاه های تک بعدی به کمانچه محدود نکرده است.یعنی به خود نمی گوید که چون سازم ساز سنتی ایرانی است پس باید تنها به یک شکل وشیوه به ان بنگرم. او در این ساز ایرانی، ایران را با تمام فرهنگ هایش در نظر گرفته است و سازی چون کمانچه را که اتفاقا در بافت های مختلف فرهنگی بستر دارد با همین دیدگاه نواخته است.مثل نگاهی که من به تار و سه تار دارم.برای من مهم نیست که در دوره قاجار چگونه تار می زده اند. برای من،تاریخ فرهنگ ایران مهم است و قاجار را به عنوان تاریخ موسیقی ایرانی قلمداد نمی کنم.

در همان روزهای ابتدای همکاری از این ویژگی کلهر بسیار لذت بردم و بعد از ان بود که کلهر ثابت کرد نگاهش بسیار فراتر از این ماجرا است. او به موسیقی نواحی ایران نگاه ویژه ای داشت و بعد ها هم دید ویژه خود را به موسیقی جهانی آشکار کرد. کلهر در عین اینکه اصالت موسیقی ایرانی را حفظ می کند.به تکرار مکررات تن نمی دهد. و موسیقی او بسیار زنده و پویا خلق می شود. کنسرت هایی که اقای کلهر و شجریان در ایران و سایر نقاط برگزار کردند بسیار به نفع موسیقی ایرانی بوده و هست و ما هنوز از خاطره ان روزها لذت می بریم و هر ازگاهی که با آقای شجریان درباره کنسرت های خارج از ایران در ان روزها و اتفاقاتی که در کنسرت ها می افتاد.صحبت می شود. حس خوبی پیدا می کنیم. کنسرت دادن درایران کار واقعا دشواری است و هر از گاهی دلمان می خواهد که به خارج از ایران برویم و با خیال راحت ساز بزنیم و برنامه اجرا کنیم. به هرترتیب ،این اجراها موسیقی ایران را به دنیا معرفی کرد و موسیقی ما را از پیله ناخواسته اش خارج کرد. ولی نکته تاسف آور این است که ما هنوز برای اجرای کنسرت در ایران مشکل مواجهیم. تنها آرزوی من همیشه این بوده و هست که در ایران کنسرت بدهیم اما واقعا لازم است که هراز گاهی به خارج از کشور برویم و اجرا داشته باشیم و بدون دغدغه و با احترام با ما رفتار شود. متاسفانه گاه چنان موضع گیری های زننده ای از سوی مسوولان موسیقی درباره آن می بینیم که موسیقیدان خجالت می کشد.

امروز که قرار است ما با گروه و افرادی جدید، کاری را در کنار کیهان کلهر آغاز کنیم، قطعا تکراری در کار نخواهد بود. اگر چه نمی توان پیش بینی کرد اما تلاشمان بر این است در ابتدا یه یک حس یکدست برسیم و بعد به صحنه بیاییم. بی شک تصمیم مان بر این است که کارهای متفاوتی را در کنار هم شروع کنیم.

واقعا باید به وجود آهنگ ساز و نوازنده ای چون کلهر افتخار کرد. او با سابقه 10-15 ساله وارد پروژه های بسیار بزرگی در جهان شد که همین مساله هم باعث پیشرفتش شد و به علت تاثیری که این پروژه های بزرگ داشتند موسیقی کلهر در سطح دنیا به خوبی معرفی شد. می توانم به جرات بگویم که کلهر شناخته شده ترین موسیقی دان ایرانی در دنیاست. البته هستند افرادی که در جای های معدودی معروف بوده اند اما این مطرح بودن، هم چون کلهر فراگیر نبوده است .ایشان به دلیل شرکت در پروژه های بزرگ و جهانی و همکاری با افراد بسیار معتبر جهانی راهی را باز کرد تا سازش و موسیقی ایران و نام کشورمان را در دنیا مطرح کند. به نظر من نباید با این مساله به صورت فردی برخورد کرد.به خصوص در وضعیت سیاسی ای که امروز ایران در جهان قرار دارد. موسیقی ایرانی در زمینه خنثی کردن تبلیغات سو ء علیه ایران بسیار موفق عمل کرده است. در حالی که در کشور خودمان برخورد با موسیقی سرشار است از بد فهمی وبی مهری ها.در طول سه دهه گذشته همواره موسیقی نام خوشی از ایران در کشورهای مختلف به جای گذاشته و بسیاری از بداندیشی ها را درباره ایران برهم زده است و کیهان کلهر به شکل خستگی ناپذیری نقشی بارز در این مسیر داشته است. نام کلهر با نام سازش و نام ایران در جهان معرفی شده و باعث اعتبار موسیقی ایران و فرهنگ ایرانی شده است.

حسین علیزاده – هفته نامه ی شهروند امروز. شماره ی 64

 اميد که اين بار ونکوور شاهد برگزاری کنسرتهايی با حضور چهره های شاخصی چون کلهر، عليزاده، شجريان ها در کنار هم باشد تا در اغنای هر چه بيشتر تاريخ موسيقی ما چنين رويدادهايی جاودانه بماند.

 دوشنبه 23 آوريل 2012

ونکوور


 


حسین بهروزی نیا

جامعه هنری ایران و علاقه‌مندان به موسیقی ایرانی با نام حسین بهروزی‌نیا به‌خوبی آشنا هستند.  بهروزی‌نیا آهنگ‌ساز و نوازنده بربت و عود، از سن 9 سالگی وارد هنرستان موسیقی ایران شد و نواختن تار را نزد رضا وحدانی و آموزش نواختن عود را  نزد منصور نریمان فرا گرفت و ردیف موسیقی ایران را نیز از محمد رضا لطفی آموخت.

استعداد شگرف او در فراگیری موسیقی ایرانی باعث شد تا هنگام نوجوانی در سن 17 سالگی به مرکز حفظ و اشاعه موسیقی ایران برای کار و تدریس دعوت شود.

او ضمن همت گماشتن به آموزش بربت و تربیت هنرجویان، سفرهای زیادی در سراسر اروپا، آسیا و آمریکای شمالی داشته و کنسرت‌های زیادی نیز برگزار نموده و از سال 1992 به عنوان نوازنده‌ی بربت با گروه دستان همکاری مستمر داشته است.

بهروزی‌نیا با تعدادی از خوانندگان برجسته از جمله محمد رضا شجریان، شهرام ناظری، علیرضا افتخاری، سالار عقیلی، همایون شجریان، پریسا، سیما بینا همکاری نموده و آثاری به یاد ماندنی به جای گذاشته‌است.

از تلاش‌های ماندگار او احیای بربت است که بعد از قرن‌ها با همکاری استاد ابراهیم قنبری مهرساز به این ساز حیاتی دوباره بخشید و آن را بار دیگر به جامعه موسیقی ایران معرفی و خود اولین نوازنده‌ی این ساز در این دوران محسوب می‌شود.

حسین بهروزی نیا اکنون با همسر و دو فرزند خود در نورت ونکوور- بریتیش کلمبیا زندگی می کند.

 این هنرمند ممتاز و پیش‌رو در حفظ موسیقی دستگاهی ایران، اکنون در صدد مرکزی برای اشاعه هنر و موسیقی ایرانی و ارایه خدمات فرهنگی به جامعه‌ی ایرانی‌تبار ‌است.  تاسیس مرکز هنری و فرهنگی نوا در نورت ونکوور، انگیزه این گفت و شنید با این هنرمند پیشتاز در محل در حال تاسیس‌اش شد.

بهروزی نیا در یکی از کلاس‌های آموزشی در مرکز هنری نوا

آقای بهروزی‌نیا، شما در ارتباط با اقدام اخیرتان یعنی تأسیس مرکزی فرهنگی – هنری در ونکوور، کمک شایانی به جامعه ایرانی‌تبار ساکن ونکوور بزرگ می‌کنید. با چه هدفی پی‌گیر تأسیس این مرکز هستید؟

من نزدیک به ۱۴ سال است که به ونکوور – کانادا مهاجرت کردم.  از همان روزهای اول تصمیم اینکه یک مؤسسه‌ای را باز کنم که بتواند موسیقی و هنر ما را در این کشور بیشتر نشان بدهد و غیرایرانی‌ها نیز با این هنر و موسیقی ما آشنایی پیدا کنند، همیشه دغدغه‌ی ذهنی من بود.  ولی به خاطر درگیری‌های کاری و سفرهایی که برای اجرای برنامه می‌رفتم، هیچ وقت واقعاً آن فرصت دست نمی‌داد که در این شهر باشم و به این خواسته‌ام تحقق ببخشم.  چند سالی بود که قدری به طوری مستمرتر دنبال این قضایا بودم.  هر مکانی را که برای این کار می‌دیدم، مشکلات خاص خودش را داشت.  بعضی جا، خیلی کوچک بود و مناسب این کار نبود، بعضی جاها هم که خوب بود مشکلات شهرداری داشت و اجازه نمی‌دادند.  البته بیشتر کارها با تلاش و کوشش همسرم پی‌گیری می‌شد چون بیشتر اوقات من در سفر بودم. هم‌چنین خانم شیرین صالح در طی 4 سال گذشته پا به پای همسرم برای یافتن مکانی مناسب تلاش می‌کرد، تا اینکه بالاخره این مکانی را که شما الان می‌بینید، از همه نظر مورد تأیید هم خود من قرار گرفت و هم خوشبختانه شهرداری هم آن را برای اینکار تأیید کرد و به کمک دوستانی که می‌خواستند این مؤسسه راه‌اندازی شود، شروع کردیم به راه‌اندازی این مکان.  البته این مرکز فقط هم در ارتباط با فعالیت‌های موسیقی نیست بلکه مرکزی هنری است که در اختیار تمام هنرها می‌تواند قرار بگیرد.

پرویز ناصری هنرمند نقاش و خطاط

اسم این مکان را چه گذاشتید؟

من در عین حال که جای مشخصی را نداشتم، ولی یک شرکتی را در چند سال پیش به نام مرکز هنری نوا در استان بی‌سی به ثبت رسانده بودم.  سال‌هاست که در واقع این مرکز فعالیت می‌کند ولی در نه در یک مکان ثابت و بخصوصی.

چه انتظاراتی از جامعه هنری این شهر دارید و چشم‌اندازتان برای آینده این مرکز هنری چیست؟

من این جا را متعلق به همه هنرمندان و همه ایرانی‌ها می‌دانم.  من فقط مسئولیت تأسیس آن را پذیرفته و آن را راه‌اندازی کردم و امیدوارم بتوانم از عهده مخارج سنگین آن بر آیم.  ولی این مکان در اختیار همه هنرمندان است. هنرمندانی که کارهای نمایشی، نقاشی، مجسمه‌سازی، موسیقی و . . . انجام می‌دهند، این مکان از آن آنهاست.  من فکر می‌کنم که یواش یواش این مکان باید مثل خانه‌ی هنرمندان شود.  و اگر می‌خواهند از یک نقطه به نقطه دیگر شهر بروند، حداقل هنرمندان بتوانند این جا یکدیگر را پیدا کنند.  هم چنین مردم بتوانند هنرمندان را در این مکان ملاقات کنند.

دوست دارید این مکان از طرف مردم چه نامیده شود؛ مرکز هنری نوا یا خانه هنرمندان؟

این دیگر بستگی به مردم دارد.  ولی من این مکان را مرکز هنری نوا می‌نامم.  قبل از این که من وارد کانادا بشوم دوست داشتم این مرکز هنری را تأسیس کنم و خوب، پس از تأسیس این مرکز باید یک نام می‌داشت، من هم نام نوا را برای شناخت مردم از این مؤسسه گذاشتم.  نام نوا هم از نام دستگاه‌های ایرانی گرفته شده است.

چه امکاناتی در این مرکز هنری دارید؟

اینجا یک سالن بزرگ دارد که ما می‌توانیم مراسم مختلف را در آن برگزار بکنم.  شعرخوانی، داستان‌خوانی و اجرای کنسرت‌های کوچک و نمایش‌های تئاتری که نزدیک به ۱۰۰ نفر گنجایش دارد.

اتاق ضبط و کنترل صدا

این مرکز چند تا اتاق دارد؟

این جا ۶ اتاق دارد که ما دو اتاق این مرکز را به صورت اتاق ضبط و استودیو هم داریم استفاده می‌کنیم.

یعنی کسانی که در صدد ضبط برنامه موسیقی‌شان هستند، می‌توانند بیایند در این جا کارهایشان را ضبط کنند؟

بله. همین طور است و یکی از اتاق‌ها هم به صورت فروشگاه موسیقی است.

در این فروشگاه چه چیزهایی عرضه خواهد شد؟

کتاب، سی‌دی و ادوات موسیقی در این فروشگاه فروخته خواهد شد. یکی از شانس‌های من در راه‌اندازی این مکان مصادف شد با ورود هنرمند نقاش و خطاط آقای پرویز ناصری به این شهر.  ایشان تصادفی آگاهی یافتند که ما چنین قصدی داریم و با طرح‌های هنری‌شان در طراحی و دکوراسیون این مرکز به ما کمک شایانی کردند.  از جمله طرح درویش‌خان که روی دیوار ورودی این مرکز نقش بسته از کارهای آقای ناصری است.  این ساختمان را اگر قبلا می‌دیدید یک دیواری بود و یک موکتی، ولی آقای پرویز ناصری به این مکان روح و جلایی دادند.

از چه تاریخی این مرکز به طور رسمی شروع به کار خواهد کرد؟

من در حال حاضر کلاس‌های آموزش بربت خود را در این اینجا شروع کردم و فعالیت‌های این مرکز عملا شروع شده‌است.  اما قرار است که تاریخ افتتاحیه‌ای را اعلام بکنیم.  این تاریخ به احتمال قوی اواخر نیمه دوم ماه می خواهد بود و این انتظار را داریم که این مرکز در روز شنبه 12 ماه می رسماً افتتاح شود.

سالن اجرای برنامه با ظرفیت 100 تن

تاکنون دوستان هنرمند با شما تماس گرفتند که این مکان را برای آموزش هنرجویان خودشان و یا تمرین کارهای نمایش و تئاتر رزرو  کنند.

ـ با چند هنرمندی که می‌شناختیم، تماس داشتم.  خیلی استقبال کردند، با آنهایی که هنوز فرصت دست نداده، قرار شد که تماس بگیرم.

سعی من بر این است که در واقع سطح هنری این مکان حفظ شود و در رده بالا باقی بماند.  چه در زمینه هنری و چه در زمینه‌ی دیگر سعی در حفظ این سطح است.

آیا می‌شود از سالن این مرکز برای شعرخوانی و داستان خوانی استفاده شود و یا گروه‌های متنوع و متخصص برای گردهمایی از آن استفاده کنند؟

ـ حتماً.  در واقع یکی از فعالیت‌های این مکان نه تنها برای ایرانی تباران، بلکه هر ملیتی می‌تواند از این مجموعه استفاده بکند چرا که آن‌ها می‌آیند و با فرهنگ و موسیقی ایران آشنا می‌شوند.  در حال حاضر با سه نفر که سازهای غیرایرانی را تدریس می‌کنند، از جمله یکی از آن‌ها که گیتار تدریس می‌کند، خیلی دوست دارد فعالیت خود را در این مرکز شروع کند.  هنرجویان ایرانی و غیرایرانی با رفت‌وآمدهای خود در این مرکز به ایجاد تبادل فرهنگی کمک می‌کنند.

شما آدم دریادلی هستید.  با این سطح هزینه و احتمال استقبال کم از این مرکز، از شما یک آدم جسور و پردل و جرئتی برای من ساخته است.

راستش من تا دو سال فکر می‌کنم که خیلی باید روی این مرکز هزینه بکنم.  ولی برای اطلاع شما چهار تا از سازهای من الان در موزه است.  یکی در موزه لندن و سه تا دیگر در موزه‌ی تهران.  اگر می‌خواستم این‌ها را بفروشم، خودش کلی مبلغ بود.  ولی من هیچ وقت به آن فکر نکردم.

اتاق تمرین و آموزش هنرجویان

آیا در فروشگاه شما، تنوع و کیفیت سازها درنظر گرفته خواهد شد؟

بله.  ما سعی می‌کنیم، سازهایی که برای فروش ارایه می‌دهیم، سازهایی باشد که مورد تأیید اساتید این مرکز باشد.  چون ممکن است شما سازی را از ایران هم تهیه کنید ولی این ساز مثلاً سه‌تار، ساز خوبی نباشد.  اما سازی که در این جا فروخته می‌شود، مورد تأیید این مرکز است.

شما به عنوان مؤسس این مرکز که هنرمند صاحب نام و شناخته شده به ویژه در ساز بربت و عود هستید، علاوه بر فعالیت‌های عمومی فرهنگی، فعالیت فردی هنری نیز دارید.  از برنامه‌های خودتان بگوئید؟

من در طی دوماه گذشته فعالیت‌های زیادی داشتم به ویژه با گروه‌های غیرایرانی. یک برنامه در رادیو CBC داشتم که این برنامه در تاریخ ۱۶ مارچ به اتفاق گروه کرشمه صورت گرفت.  با VICO برنامه اجرا کردم و هم چنین، با گروه چند فرهنگی مرکب از ایرانی، چینی، هندی و کانادایی برنامه داشتم. در هفته گذشته هم در تورنتو یک کنسرت داشتم با نام رفته‌گان راه دراز که ترکیبی از موزیسین آفریقایی، کانادایی، ایرانی و اروپای شرقی بود.

در ماه آینده هم یعنی ۱۳ ماه می با گروه کرشمه و علیرضا قربانی کنسرتی در کی‌میک سنتر اجرا می‌کنیم.  این کنسرت به صورت تور موسیقی است که از مونترال، اتاوا و تورنتو شروع و به ونکوور ختم می‌شود.

دهم ماه جون هم با خانم پریسا کنسرتی داریم که در این برنامه آقای فرج‌پوری و حامین هنری و سانیا خالدی نیز با ما همکاری دارند. و در ۱۳ ماه اکتبر هم با سالار عقیلی برنامه دیگری در این شهر برگزار خواهیم کرد.


 


به انگیره اجرای رقص فلامینکو دل‌آرا تیو، هنرمند ایرانی تبار در ونکوور

دل‌آرا تیو

اندوه و شادی در من حسی بر می‌انگیزند که دوست دارم از درون برقصم

دل آرا تیو، چگونه اسیر و شیفته رقص فلامینکو شد؟

ـ من از بچه‌گی خیلی رقص فلامینکو را دوست داشتم.  ما ایران بودیم و یک نوار ویدیویی را یکی از مادران دوستم آورده بود که در آن رقص فلامینکو داشت.  وقتی من آن را دیدم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و به نوعی این رقص مرا هیپنوتیزم کرد.

آن موقع چند سال داشتید؟

ـ فکر کنم ۹ – ۸ سال بودم.  بعد این ویدیو را از بس که نگاه می‌کردم، دیگه داشت پاره می‌شد.  خوب، برای من یک چیز خیلی دور از دسترس و دست‌نیافتنی‌‌ای بود. حتی وقتی که به کانادا هم آمدیم، رقص فلامینکو نبود.  تا این که یک روز مادرم به من گفت که در خیابان کامبی ونکوور، کلاس رقص فلامینکو دیده است و من باورم نمی‌شد.  به هرحال رفتم و مدرسه‌اش‌رو دیدم. آن موقع ۱۸ سالم بود.  ولی کلاس‌هاش خیلی گران بود.  نمی‌توانستم بروم و پدر و مادرم حاضر نبودند که هفته‌ای ‍۱۰۰ دلار بابت کلاس رقص من بپردازند.  تا این که صبر کردم و رفتم دانشگاه UBC و بعد وام دانشجویی گرفتم و پول کلاس‌ها را با وام دانشجویی می‌پرداختم.

چند سالگی به ونکوور آمدید؟

ـ تقریبا ۱۲ سال‌ام بود.

دل‌آرا تیو

مشکلات پیش‌رو تا رسیدن به این مرحله از هنر رقص فلامینکو چه بود؟ و اکنون چقدر این مشکلات کاهش یافته است؟

ـ مشکلات زیادی داشتم.  یکی از مشکلات این بود که اصلا برای خانواده‌ی من با توجه به این که رقص و موسیقی را خیلی دوست دارند، ولی برایشان و ما ایرانی‌ها رقص فلامینکو چیزی نیست که با آن بتوان تأمین زندگی و امرار معاش کرد.  چون این رقص به عنوان تفریح و خوش‌گذرانی یا یک حالت ورزش تلقی میشه.

یعنی به شکل هنر به آن نگاه نمی‌کنند.

ـ دقیقاً.  به عنوان این که یک دختر ایرانی برود مثلا هنر رقص را به عنوان شغل انتخاب کند.  یعنی این به درد بخور نیست و باید یک چیز مطمئن‌تر و آینده مطمئن‌تری را دنبال بکند.  آن آینده مطمئن‌تر هم همیشه باید چیزی باشد که آدم برود دانشگاه مدرک لیسانس و دکترا بگیرد و از این حرف‌ها.

نکته دیگه هم این بود که وقتی در میان جمع ایرانیان، جلو دوستان و آشنایان همیشه می‌پرسند خوب چه تحصیل می‌کنی؟  من حتی جغرافی هم می‌خواندم و وقتی می‌گویم جغرافی، همه می‌گویند؛ آ. . . خوب . . . انشاءاله موفق باشی.  مثلا اگر علوم نباشد و یا یه جوری مثلا دندانپزشکی نباشد، انگار اوضاع آدم خیطه و به جایی نمی‌رسه، بعد اگر بگویی رقص، که دیگر هیچی دهن‌شان باز می‌ماند.  من احساس می‌کردم همیشه وقتی از مادر و پدرم می‌پرسند؛ خوب دل‌آرا جان در اسپانیا درس می‌خواند و یا در اسپانیا چکار می‌کند، من فکر می‌کنم پدرم خجالت می‌کشید بگوید که دخترم آموزش رقص می‌بیند.  این‌ها بیشتر مشکلات فرهنگی است.  همین که من خودم را به اسپانیا برسانم آن هم به تنهایی، بدون پول، بدون کار، بدون ویزا، خیلی‌خیلی سخت بود.  من از این خونه به آن خونه، از این مبل به آن مبل، بعدش هم به مادر و پدرم نمی‌گفتم که چه بلاهایی به سرم می‌آمد.  بعدش هم همه سختی‌ها‌رو تحمل می‌کردم.  می‌دانستم یک روزی به هر حال این مسائل آسان‌تر می‌شود و به قول ایرانی‌ها؛ توکل به خدا خیلی داشتم.  بدون ترس می‌رفتم جلو با این که هیچ کس‌رو در این شهر نمی‌شناختم، پول هم نداشتم می‌دانستم یک چیزی از من نگهداری می‌کند.

مادرید رفتم، بارسلون رفتم.  کسی مرا نمی‌شناخت.  خانواده‌ی دوستِ دوست من مثلا به من پیشنهاد می‌داد که با ما بمان تا کار پیدا کنی.  بعد یکهو کار پیدا می‌شد.  ولی از نظر پولی برای من خیلی خیلی سخت بود، چون مادر و پدرم کمک مالی به من نمی‌کردند چون دلشون می‌خواست که من سختی بکشم و برگردم.  با این که آدم در یک کشور دیگر مثل اسپانیا غیرقانونی اقامت داشته باشد، نه می‌تواند کار کند و نه می‌تواند کشور را ترک کند چون نمی‌تواند دوباره به آن کشور باز گردد.  هر وقت که از طرف و نزدیک مرز رد می‌شدم، تنم می‌لرزید.

چه چیزی در هنر رقص فلامینکو بود که دل‌آرا این همه مشکلات را تحمل کرد؟

ـ در درون آدم چیزی، حسی به وجود می‌آید که آدم از هیچ طریقی یا روش دیگری نمی‌تواند با آن ارتباط برقرار کند: این حس در آدم هست که در بعضی‌ها به صورت موسیقی بروز پیدا می‌کند و در بعضی‌ها از طریق رقص یا نقاشی و یا واژگان در شعر.  ولی در درون من به ویژه موسیقی و آواز یک حسی را به وجود می‌آورد تا تمام بدن من از جایش بلند بشود و به حرکت موزون رقص در بیابد و نمی‌توانم بنشینم و آن حس را در درونم سرکوب کنم و نگهدارم.  باید یک جوری آن را ارایه بدهم و بیرون بریزم.  خیلی‌ها فکر می‌کنند که فلامینکو همیشه شاد است یا حالت مثلاً. . . چه جوری بگویم قر دادنی هست و از این حرف‌ها.  ولی فلامینکو بیشتر آهنگ‌هاش حزن است و بعضی وقت‌ها مثل اذان می‌ماند.  مثل تحریرهای آقای ناظری و یا شجریان که آدم فکر نمی‌کنه اصلا با یک چنین آهنگ‌هایی می‌شود رقصید.  و این جور آوازها می‌تواند خیلی غم‌انگیز باشد.  حتی شعرش هم غم‌انگیز باشد و یا این که شاد باشد.  اندوه و شادی در من حسی بر می‌انگیزند، که دوست دارم از درون برقصم.

در واقع بازتاب درونی شادی‌ها و اندوه‌های یک فرد می‌تواند در رقصی به نام فلامینکو ارایه شود.

ـ بله.  دقیقا همین طور است.

دل‌آرا تیو

چه کسانی استادهای شما بودند و با چه افرادی این رقص را یاد گرفتید.

ـ در ونکوور من نزد آقای اسکار نیتو و خانم کاساندرا شروع کردم و خیلی معلم‌های خوبی بودند و خیلی من را دوست داشتند ولی من بیشتر می‌خواستم یاد بگیرم و این کلاس‌ها برای من کافی نبود.  احساس می‌کردم من آن رقص و حس واقعی‌اش را می‌خواهم. برای این که در غرب – از همین ونکوور صحبت بکنم – یادگیری این رقص خیلی گران است و بیشتر برای کسانی است که کار خوب دارند با درآمد بالا که قشنگ پول در می‌آورند.  اینها، بیشتر شاگردان، خانم‌هایی در رده سنی ۴۰ تا ۵۰ سال بودند و همه مهندس و آرشیتکت، وکیل و پزشک بودند.  شغل‌های خیلی خوب داشتند و برایشان یک حالت تفریحی و سرگرمی داشت که می‌آمدند به کلاس. هیچ کدام آن‌ها، رقصنده نبودند.  ولی من احساس می‌کردم که تو کلاس‌ها به اندازه کافی یاد نمی‌گیرم. معلمم‌ خیلی کوشش نمی‌کرد تا ما بیشترین سعی و تلاش خودمان را بکنیم، چون مردم می‌آمدند برای تفریح و سرگرمی نه برای این که از خودشان مایه بگذارند و یک هنر را یاد بگیرند.

در واقع روح آن رقص فلامینکو و اصالت این هنر را در این کلاس‌ها نمی‌دیدید.

بله! همین طور است.  اصلاً برای من یک آرزو بود که بتوانم بنشینم کنار آن پیرمردهایی که می‌نشینند توی بار یا چارپایه می‌گذارند بیرون جلوی در خونه‌ها و در کوچه آواز می‌خوانند یا آن خانم‌های چاقی که با پیش‌بند تو حیاط خونه، مشغول جارو زدن هستند و شروع می‌کنند به آواز خواندن.  کسانی که در عروسی، توی خیابان، توی جمعه خوب می‌خوانند و می‌رقصند، برای من آن فلامینکو دارای ارزش و اعتبار بود و هست.  از ته دل و جان است.  چون آن نوع فلامینکو که خیلی‌ها در آمریکا و یا جاهای دیگر برایش تبلیغ می‌کنند، این است که لباس‌های خیلی چین‌دار و گل به مو و . . . که واقعا زیباست همه‌اش.  ولی این بیشتر آن چیز بیرونی‌اش است نه حس درونی‌اش.  فلامینکو در واقع از آدم‌ها بیچاره و کولی‌های زجر کشیده‌ای برمی‌خیزد که اصلا نه پول داشتند لباس بخرند و نه هیچ چیز.  روی خاک می‌رقصیدند.  برای من آن صالت مهم بود که از ته دل بیرون می‌آمد.  خیلی دوست داشتم به آن بخش دسترسی داشته باشم.

استادهای شما در اسپانیا چه کسانی بودند؟

ـ استادهای خیلی زیادی داشتم ولی یکی از مهم‌ترین آن‌ها خانم «این ماکولادا اورتگا» است که در اجرای برنامه شنبه‌شب 28 آوریل در ونکوور با من خواهد بود. من خیلی دوستش دارم و خیلی از ایشان بیشتر از معلم‌های دیگر یاد گرفتم.  برای این که خیلی اهمیت می‌داد به موسیقی فلامینکو.  برای این که ما یاد بگیرم چه جوری با موسیقی برقصیم، همیشه در کلاس‌هایش گیتار داشت و خودش می‌خواند تا ما گوشمان عادت کنه به مقام‌های فلامینکو.  این خیلی‌خیلی مهم بود.  برای این که در فلامینکو آدم بتواند خیلی حرکات زیبا داشته باشد و حرکات زیبایی اجرا کند، برای خوبی این کار باید با موسیقی همراه باشد، یا هارمونی داشته باشد.  این در فلامینکو خیلی سخت است.  این خانم با این کار، به ما این آزادی را می‌دهد تا ما بتوانیم هرچه دل‌مان می‌خواهد، حرکات را از نظر موسیقی هم درست انجام بدهیم.

به عنوان یک ایرانی تبار کانادایی که رقص فلامینکوی اسپانیایی را می‌آموخت، چه بازتابی در میان هنرآموزان این رشته در اسپانیا داشت؟

ـ اتفاقا خیلی جالب است.  برای این که کسانی که بور و آمریکایی هستند، خیلی وقت‌ها دوست دارند بگویند که ما پدر و مادرمان مثلا جهود بودند و با فلامینکو در ارتباط هستند.  من همیشه می‌گفتم ایرانی‌ام.  من خیلی با غرور می‌گویم ایرانی‌ام.  برای این که احساس می‌کنم اولا که آواز فلامینکو از آواز ایرانی و هندی می‌آید.  احساس می‌کنم که من مال همین فلامینکو هستم.  یعنی فلامینکو هم به فرهنگ من تعلق دارد.  خود رقصنده‌های فلامینکو هم می‌بینند که مثلا من مثل آمریکایی‌ها و آلمانی‌ها و یا غیراسپانیایی‌‌ها نیستم.  حتی طرز رقص من هم مثل آنها نیست.  در رقص‌های فلامینکو نمی‌دانم چگونه منظورم را بیان کنم، از نظر تکنیکی خیلی هم تمیز می‌رقصند ولی آن روح رقص فلامینکو ارایه نمی‌شود.  من فکر می‌کنم با کسانی که کار کردم، این روح و حس رقص فلامینکو را در من می‌بینند. چون واقعا در درون من هم هست.  درست همان طوری که در درون یک رقصنده فلامینکو اسپانیایی است.

پیام‌تان به کسانی که علاقه‌مند به این رقص هستند و حرف‌هایی که برای هم نسل‌های خودتان دارید

ـ من واقعا فکر می‌کنم که علیرغم سختی‌هایی که کشیدم، عمیقاً خوشحالم به هنری که از ته دل علاقه‌مندم و همه سختی‌هارو برایش کشیدم، و امروز به آن رسیدم.  هر چقدر هم دور و بری‌های من آن چیزهایی که من از این هنر می‌دیدم و آن‌ها نمی‌دیدند، اجازه ندادم که روی اراده من اثر بگذارد.  واقعا باور داشتم به کارم.  می‌دانم که چیزی که آدم اگه از ته وجودش بخواهد و سعی کند، به آن می‌رسد.  بین ایرانی‌های خودمان خیلی‌ها  دنبال کاری که به آنها می‌گویند آن درست است، می‌روند.  داخل پرانتز (درست است) از نظر اجتماعی و یا مادر و پدرشان به آن‌ها می‌گویند درست – انجام می‌دهند. و خیلی‌ها از زندگی‌شان ناراحتند چون اصلاً کارشان را دوست ندارند، یا این که عادت کردند به کارهایی که زود به سرانجام برسد. مثلاً مدرک‌شان را در طی دو سال بگیرند و شتاب دارند به جایی برسند. مثلا فوق‌لیسانس را باید هرچه زودتر در ۲ سال تمام کنند یا لیسانس را هرچه زودتر باید ۴ ساله تمام کنند.  همه چیز حالت فشرده دارد. همیشه رشته‌های فشرده. هیچ کس از میان هم سن و سال‌های من حوصله‌ی این که یک چیزی نتیجه‌اش را مثلا بعد از چندین و چند سال بگیرند، ندارند. همیشه نتیجه‌ی سریع می‌خواهند.  البته این فقط مختص ایرانی‌ها نیست.  دیگه حوصله چیزهایی را که سالیان سال طول می‌کشد تا نتیجه داشته باشد، کسی خیلی نداره.

 

احساس می‌کنم که ایرانی‌ها به نوعی به خاطر داشتن حس مشترک با موسیقی فلامینکو، با آن ارتباط برقرار می‌کنند. 

بله.  بیشتر آوازش همان طور که گفتم خیلی شبیه ماست.  خیلی از مقام‌های موسیقی را مثلا پدر من که در موسیقی کار می‌کند و موسیقی فلامینکو را می‌شنود می‌گوید این مقام شوشتری ماست.

  • یادآور می‌شویم که برنامه رقص فلامینکو با هنرمندی دل‌آرا تیو، دومینگو اورتیگا و اینماکولادا اورتیگا، فردا شب 28 آوریل، ساعت 8 شب در سالن کی‌مک سنتر واقع در شماره 1750 خیابان ماترس – وست ونکوور اجرا می‌شود.

 


ادبیاتِ این طرف، ادبیاتِ آن طرف – بخش دو

 

سپیده جدیری

اشاره: سهیلا میرزایی، شاعر، فعال حوزه‌ی زنان، کوه‌نورد و سنگ‌نورد سیزدهم بهمن 1342  در شهر ارومیه‌ متولد شد و سال 1356 همراه با خانواده‌اش به تهران مهاجرت کرد.  او فارغ‌التحصیل رشته‌ی روان‌شناسی بالینی است و پس از اتمام تحصیلات دانشگاهی، دوره‌ای را نیز در ارتباط با «روان‌شناسی صنعتی » گذراند و همین موضوع سبب شد که سال‌ها به عنوان مدیر امور اداری و روان‌شناس صنعتی در یک کارخانه مشغول به کار شود. سال 1998 به آلمان مهاجرت کرد و اکنون در فروشگاه “گلوبتروتر” شهر کلن به عنوان مسئول فروش و مشاوره به مشتریان در ارتباط با وسائل سنگ‌نوردی مشغول به کار است و هم‌زمان در سالن سنگ‌نوردی فابریک تدریس سنگ‌نوردی می‌کند. زندگی او را می‌توان به دو بخش ادبی ـ ورزشی تقسیم کرد که هر دو رشته جزء ارکان اصلی زندگی‌اش به شمار می‌آیند. اولین کتاب شعر او سال 1377 تحت عنوان «یک سینِ جا مانده‌ام» در ایران به چاپ رسید و میرزایی در همان سال به آلمان مهاجرت کرد. دومین کتابش به نام «میچکا غیر قانونی می‌خواند» جولای 2005 در آلمان منتشر شد و مجموعه شعر سوم او به نام «می‌افتم از دست‌ام » نیز هم‌اکنون در مرحله‌ی چاپ قرار دارد. او از سال 2002  به عنوان دبیر ادبی نشریه‌ی «آوای زن» فعالیت می‌کند که به صورت فصلنامه در سوئد منتشر می‌شود.

همچنین از سال 2009 با سایت اینترنتی «شهرزاد نیوز» همکاری دارد و مصاحبه‌ها و گزارش‌های مختلف هنری ـ ورزشی برای این سایت تهیه می‌کند.

میرزایی در ایران مربی سنگ‌نوردی و کوه‌نوردی بود. در سال 1997 عضو تیم ملی سنگ‌نوردی شد و در مسابقات آسیایی که در ایران برگزار شد، شرکت کرد. مهم‌ترین رکوردهای او در زمینه‌ی سنگ‌نوردی عبارت است از:

ـ صعود موفق او و دو زن دیگرروی دیواره‌ی علم کوه (این دیواره با ارتفاع 750 متر روی چهار هزار متر واقع شده است که دومین قله‌ی مرتفع ایران محسوب می‌شود.) این صعود که در سال 1367 اتفاق افتاد، نخستین صعود موفق زنان در ایران بود که با سرعت نسبتن خوبی انجام شد. آنها بیشتر از ده سال رکورد‌دار این صعود بودند.

ـ صعود انفرادی  (بدون استفاده از هیچ‌گونه وسیله‌ی فنی) روی مسیر گرده‌ی آلمان‌ها دیواره‌ی علم کوه با ارتفاع 750 متر روی چهار هزار متر.

این صعود در سال 1369 به مدت یک ساعت و سی دقیقه بدون همراه و راهنما انجام گرفت و سهیلا میرزایی تا به امروز رکورد این صعود را دارد.

خبر رکورد صعود انفرادی و بدون استفاده از وسایل فنی او در تمام نشریات کوه‌نوردی و سنگ‌نوردی آلمان با حمایت و پشتیبانی محل کار او، منتشر شد و سال‌هاست که این خبر در کتاب های مختلف سنگ‌نوردی همچنان به چاپ می‌رسد.

***

 

عکس‌ از حسین آریان

کدام نام‌گذاری برای ادبیاتی که دور از سرزمین مادری خلق می‌شود و اجازه‌ی چاپ در آن سرزمین را نمی‌یابد، صحیح‌تر است؟ “ادبیات مهاجرت” یا “ادبیات تبعید”؟

سهیلا میرزایی، شاعر مقیم آلمان بر این باور است که: «شاعری که  آثارش در ایران اجازه‌ی چاپ ندارد و به  دلیل تنبیه‌های احتمالی، در کشور میزبان می‌ماند هم خود تبعیدی‌ست و هم ادبیاتش، ادبیات تبعیدی‌ست.» او همچنین آثاری را که به رغم خلق شدن در داخل کشور، مجوز چاپ دریافت نمی‌کنند، در زمره‌ی ادبیات تبعیدی به شمار می‌آورد.

میرزایی سال‌های زیادی را دور از وطن زندگی کرده و با این حال، نخستین مجموعه شعرش، “یک سین جا مانده‌ام” سال 1377 و هم‌زمان با مهاجرت او به آلمان، در ایران به چاپ رسیده است؛ یعنی زیست ادبی را هم در آن طرف آب‌ها تجربه کرده است و هم در این طرف. به اعتقاد او، «شعر امروز ایران در شاعران زن و مرد باید به اندیشیدگی برسد و شاعران نه فقط در گفتار شاعرانه بلکه در زندگی روزمره، فکرهایشان را زندگی کنند.»

به دسته‌بندی‌هایی چون “ادبیات مهاجرت” یا “ادبیات تبعید” اعتقاد دارید؟ تعریف شما از این نوع ادبیات چیست و تفاوت‌های آن را با ادبیاتی که در داخل کشور خلق می‌شود، در چه می‌بینید؟ در نوع جهان‌بینی، تمهیدهای ساختاری، زبانی و…. یا اصلا تفاوتی بین این دو وجود ندارد؟

با مراجعه به تعاریف دقیق از مهاجرت و تبعید، می‌توان تا حدی موقعیت ایرانیان مهاجر و تبعیدی را تعریف کرد. مهاجرت جا به جا شدن انسان‌ها از محلی به محل دیگر است که می‌تواند در کشوری صورت بگیرد که فرد به آن تعلق دارد و یا به خارج از کشور. اما تبعید معمولن از جانب قانون آن کشور به مردمانش به عنوان یک جریمه اعمال می‌شود که می‌تواند زمان مشخصی داشته باشد، مانند تبعید بخشی از مبارزین روسی به سیبری در دوران حکومت استالین و نمونه‌های گویای دیگر.  واژه‌ی تبعید شامل افرادی می‌شود که دور از خانه هستند که می‌تواند شهر، استان یا کشور باشد و این جا به جایی می‌تواند داوطلبانه یا با فشار از جانب قانون کشور خویش صورت بگیرد ولی اگر درخواستش برای برگشت به کشور با تهدید، زندان و مرگ مواجه شود و به عبارتی شخص موقع برگشت تنبیه شود، تبعید محسوب می‌شود. با توجه به این تعاریف، گاهی تشخیص مرز بین تبعید و مهاجرت سخت می‌شود. شخصی که به هر علت سیاسی یا غیر سیاسی نمی‌تواند به کشورش برگردد، تبعیدی‌ست و هر گاه به کشور خود رفت و آمد می‌کند، مهاجر محسوب می‌شود و باز اگر همین شخص به هر دلیلی نتواند به کشور برگردد، باز تبعیدی‌ست. به همین دلیل اگر موقعیت ادبیات را با توجه به این تعاریف تحلیل کنم می‌توانم برای مثال به شاعرانی اشاره کنم که شعرهایشان در کشور  منتشر می‌شود ولی خودشان به دلیل ریسک‌هایی  که برای برگشت دارند در کشور میزبان می‌مانند، این شخص ادبیاتش، ادبیات تبعیدی نیست ولی جسم‌اش تبعیدی‌ست ولی اگر هم آثارش در ایران منتشر می‌شود و هم خود به ایران رفت و آمد می‌کند، به زعم من مهاجر است اما شاعری که  آثارش در ایران اجازه‌ی چاپ ندارند و به  دلیل تنبیه‌های احتمالی، در کشور میزبان می‌ماند هم خود تبعیدی‌ست و هم ادبیاتش، ادبیات تبعیدی‌ست، در پایان صحبت‌هایم به شاعرانی اشاره می‌کنم که در ایران زندگی می‌کنند ولی آثارشان مجوز چاپ نمی‌گیرند، به نظرم این ادبیات نیز می‌تواند ادبیات تبعیدی نام‌گذاری شود، هر چند که نویسنده‌اش در داخل ایران اقامت داشته باشد. به هر حال مشخص کردن مرز دقیق مهاجرت و تبعید قدری پیچیده است.

من وضعیت خود و آثارم  را با هیچ دسته‌بندی و الگوهای تعیین شده تعریف نمی‌کنم، اما موقعیت‌ام خارج از اراده‌ی من می‌تواند تعریف شود. اگر از تفاوت‌ها بگویم، مسلمن هر هنرمند و در اینجا شاعر با توجه به موقعیت زیستی خود تجربیاتی کسب می‌کند، از فضاهایی عبور می‌کند که اندیشه و جهان‌بینی‌اش متفاوت از شاعر مقیم کشور دیگری می‌شود که فضاهای دیگری را تجربه می‌کند و طبیعی‌ست بیانی به مراتب متفاوت‌تر نیز پیدا می‌کند. مثلن شعری که باید در ایران از حلقه‌ی سانسور رد شود، نوعی متفاوت از شعری‌ست که در فضای آزاد سروده می‌شود و البته به طور استثناء افرادی هستند که ذهن و بیان خود را در کشورهایی با قوانین آزاد نیز سانسور و محدود می‌کنند و عکس این مورد نیز در داخل کشور دیده می‌شود. اکنون به دلیل پدیده‌ی اینترنت قدری این مرزها کمرنگ‌تر شده است و بخشی از شاعران داخل ایران به دلیل تسلط به زبان‌های دیگر با ادبیات جهان آشنایی بیشتری دارند و تلاش‌هایی نیز دیده می‌شود که قابل تحسین هستند، ولی شاعران خارج از کشور امکان زندگی در کشورهای نسبتن آزاد را دارند که به واسط‌ ی آشنایی با زبان و فرهنگ و قانون آن کشور، به مرور بخشی از تابوهایشان شکسته می‌شوند و آزادی را آرزو نمی‌کنند بلکه زندگی می‌کنند، آثار این گونه شاعران از نظر فرهنگی می‌تواند در کشور مادر، تاثیرگذار باشند و در فرهنگ ایرانی طرح سوال کند و این می‌تواند بسیار مثبت باشد. مهم این است که چه در داخل کشور و چه به عنوان مهاجر یا تبعیدی، زمینه‌های فکری فراهم کنیم و تلاش کنیم یاد بگیریم و در عمل به موازات دنیای مدرن اثر خلق کنیم که حرفی در سطح جهانی برای گفتن داشته باشیم.

علت مهاجرت شما از ایران به آلمان چه بود؟ اجباری در کار بود یا به میل و اراده‌ی خود زندگی در مهاجرت را برگزیدید؟

با توجه به این‌که من در حوزه‌های مختلف فرد فعالی بودم و به اصطلاح خلاف جریان آب در ایران شنا می‌کردم، نوع زندگی‌ام با تعریفی که قانون ایران از زن می‌کرد، همخوانی نداشت، به همین دلیل مدام مشکل داشتم. از آنجایی که اغلب زنان فعال با مشکلی از نوع من درگیر بودند و هستند، تحمل می‌کردم و سعی می‌کردم بی‌اعتنا به قوانین، به فعالیت‌هایم ادامه دهم ولی گوشه‌ای از این فعالیت‌ها، مرا راهی زندان کرد و از طرف دیگر گذرنامه‌ام را گرفته بودند و تمام این مشکلات مرا هم‌زمان درگیر می‌کرد و این مشکلات گریبان خانواده‌ام را نیز گرفته بود. ماه‌های اخیر که ایران بودم، هیچ گونه احساس امنیت نمی‌کردم، نیمه شب نیز برای کنترل من به منزل‌مان تلفن می‌زدند و مزاحمت دائمی برایم ایجاد می‌کردند، روزهایم با هراس از پی‌گرد می‌گذشت و شب‌هایم را با کابوس‌های وحشتناک به سحر می‌رساندم. به جایی رسیدم که برای محافظت از خانواده و خودم باید خارج می‌شدم، بنابراین به اجبار مهاجرت را برگزیدم که برایم یک راه‌حل برای برون رفت از شرایط دشوار بود.

حالا که این همه سال از مهاجرت شما به آلمان گذشته است، از زندگی به عنوان یک شاعر مهاجر راضی هستید؟ احساس می‌کنید که تا چه میزان با شرایط کشور جدید نظیر زبان، فرهنگ، عادات و شیوه‌ی متفاوت زندگی سازگار شده‌اید؟

حسی که در دوران اخیر اقامتم در ایران بر زندگی‌ام سایه انداخته بود حس غربت بود، انگار با همه چیز غریبه بودم ولی از وقتی در خارج از کشور زندگی می‌کنم، حتا لحظه‌ای از تصمیم خود احساس پشیمانی نکرده‌ام و درشعرهایم بی هیچ ترس و تابویی می‌توانم خود را بیان کنم و این رضایت مرا فراهم می‌کند.

در ارتباط با بخش دوم سوال شما باید بگویم روی هم رفته در این کشور با مردم و فرهنگشان زندگی می‌کنم، با زبانشان سال‌هاست کار می‌کنم و به نوعی در این کشور جا افتاده‌ام و اگر نخواهم موقعیت خود را با زمانی که در ایران زندگی می‌کردم مقایسه کنم، باید بگویم روند زندگی‌ام را به عنوان یک فرد خارجی مثبت ارزیابی می‌کنم و برای این موفقیت‌ها تلاش بسیار کرده‌ام ولی از آنجایی که رضایت همیشه نسبی‌ست، باید بگویم به انتظاراتی که از خودم به عنوان یک شاعر نه فقط یک شهروند آلمانی دارم این است که باید بیشتر وارد فرهنگ وادبیات زبان آلمانی می‌شدم و به همین دلیل تلاش‌هایم همچنان ادامه دارد و هنوز راه‌های نرفته زیاد دارم و باید خیلی بیشتر یاد بگیرم. ناگفته نماند که هنوز نمی‌دانم ویژگی فرهنگ آلمانی است یا کم کاری‌های خودم است که با داشتن حتا ملیت آلمانی، خود را یک شهروند آلمانی نمی‌دانم و انگار همیشه به سرزمین دیگری تعلق دارم حتا سرزمینی که با فرهنگش سخت بیگانه‌ام.

به نظر خودتان مهاجرت روی جهان‌بینی شما به عنوان یک شاعر تاثیری هم داشته است؟ آن تاثیر چیست؟

صد در صد. بهتر است بگویم به عنوان یک انسان دو فضای بسیار متفاوت را تجربه کردم، برای مثال اگر در ایران ضد حقوق هم‌جنس‌گراها نبودم ولی برایم موضوعیت نیز نداشتند و درکی از شرایط زندگی‌شان نداشتم، زیرا گام اول برای درک از یک موضوع آشنایی با آن است سپس پروسه‌ی یادگیری و بعد به جایی می‌رسی که بخشی از زندگی‌ات می شود، اکنون دوستان هم‌جنس‌گرای زیادی دارم، وقتی از زبان خودشان می‌شنوم چه سختی‌ها و حقارت‌هایی را در ایران تحمل کرده‌اند و اکنون نیز بین بخشی از ایرانیان علی‌رغم شعارهایشان همچنان تحقیر می‌شوند، از خود شرمسار می‌شوم که چقدر در ایران نمی‌دیدمشان. وقتی در محیط آزاد زندگی می‌کنی نیاز به شعار نیست چون هم‌زیستی با هم‌جنس‌گراها را تجربه می‌کنی، اکنون بخشی از همکارانم در محیط کار آلمانی، هم‌جنس‌گرا هستند، هیچ نگاه سنگینی را رویشان حس نمی‌کنم زیرا قانونی وجود دارد که اگر مردم نیز مشکل داشته باشند، مجبورند حقوق‌شان را رعایت کنند. البته در کشورهای غربی نیز شاید هنوز در برخی ایالت‌ها تابوهایی دیده شود ولی هرگز قابل مقایسه با فرهنگ و قانون کشور ایران نیست. مثال دیگرم تساوی حقوق زن و مرد در قوانین آلمان است که هرگز آن پیچیدگی‌های فرهنگ ما را ندارند و گرچه هنوز جنبش‌های فمینیستی جریان دارند ولی حقوق اولیه‌ی زنان از طرف مردم و قانون مورد احترام است، طبیعی‌ست که زندگی در این کشورها روی جهان‌بینی مردم مهاجر یا تبعیدی جهان سومی تاثیر می‌گذارد. به همین دلیل وقتی میان بخشی از ایرانیان که اخیرن به این سمت مهاجرت کرده‌اند و یا حتا بخشی از ایرانیان قدیمی‌تر هنوز شعارهای زیاد در ارتباط با دموکراسی، رعایت حقوق فردی افراد و … می‌شنوم ولی در عمل و زندگی‌شان، محدودیت فکری و عدم رعایت حقوق دیگران و تنگ نظری‌هایشان را می‌بینم، غمگین می‌شوم، در عین حال امید دارم که با گذشت زمان تابوهایشان شکسته شود و نه در شعار که در زندگی، فکرشان را زندگی کنند.

به هر حال نمونه‌های فراوان دارم تا از تفاوت‌های فرهنگی بگویم که رضایت مرا در این کشور جلب می‌کند و معضلات فرهنگی خودمان را بیشتر می‌بینم. به همین دلیل گاهی که دلم می‌گیرد که چرا این فضا را در کشور و زبان و فرهنگ خود تجربه نمی‌کنم، سعی می‌کنم از این تضادها فاصله بگیرم و به این انتخاب مثبت نگاه کنم که چقدر امکان یادگیری دارم، چه فرصت‌هایی هست که اگر از دست داده‌ام، به جای ناامیدی باید تلاش کنم و به جای این‌که آسیب‌شناسی مهاجرت را زیر ذره‌بین قرار دهم به امکاناتی فکر کنم که وقتی ایران بودم، حتا تصور تجربه‌ی آنها را نداشتم و نگاه مثبتی که من دارم نافی برخی فشارهایی نیست که گاهی به عنوان یک خارجی در این کشور متحمل می‌شوم.

تا جایی که اطلاع دارم، تمام کتاب‌های شعر شما به زبان فارسی نوشته و منتشر شده است. آیا مخاطب خود را در داخل ایران جست‌وجو می‌کنید یا به تعداد محدود مخاطبان فارسی زبان شعر در این سوی آب‌ها قانعید؟ چه راه یا راه‌هایی را برای ارتباط با مخاطبان داخل کشور در پیش گرفته‌اید؟

من قبل از این‌که به مخاطب فکر کنم به خودم فکر می‌کنم، به این‌که کدام زبان مرا بهتر بیان می‌کند، یا به کدام زبان بهتر گذر حس و کلمه در من به هم می‌آمیزد. من اگر با فرهنگ خودمان احساس بیگانگی می‌کنم، اما با زبان فارسی معاشقه می‌کنم، من به کلمه‌های فارسی عشق می‌ورزم و به همین دلیل تصمیم ندارم که از این زبان فاصله بگیرم. اخیرن زبان ترکی (آذری) نیز مرا درگیر کرده است و به این دو زبان می‌توانم خود را بهتر بیان کنم. این دو زبان مرا به کشورم و ریشه‌ام ربط می‌دهند، به جایی که زندگی کرده‌ام و شخصیت‌ام شکل گرفته است. و اما بخش مخاطب گرچه برایم فرعی‌ست اما مهم است، به همین دلیل شعرهایم را منتشر می‌کنم. کتاب‌های شعر من از نظر توزیع به قول دوستی « بدبخت هستند»، مجموعه شعر اول من «یک سین جا مانده‌ام»  که در سال 77 در ایران چاپ شد، همزمان با مهاجرت‌ام به آلمان بود، به همین دلیل به طور وسیع توزیع نشد ولی برخی از دوستان خوبم خصوصن رزا جمالی عزیز در توزیع آن بین دوستان ادبی در ایران یاری‌ام کردند. کتاب دومم «میچکا غیرقانونی می‌خواند» در سال 2005 در کلن منتشر شد و هم به دلیل محدودیت‌ها و حتا تنبلی خودم و هم به دلایل دیگر خوب توزیع نشد، مگر در شعرخوانی‌هایی که داشتم، که آنجا در دسترس مخاطبین قرار گرفت و برای دوستان ایران نیز ارسال کردم. علی رغم توزیع نه چندان مناسب، در دسترس بخشی از مخاطبین جدی شعر در ایران و خارج از کشور قرار گرفت. در سال‌های اخیر، پدیده‌ی اینترنت این مشکل را تا حد زیادی حل کرده است و نیاز کمتری به راهکارهای دیگر است. اکنون مجموعه‌ی سومم با نام «می‌افتم از دست‌ام» به مرحله‌ی چاپ نزدیک می‌شود، شاید این بار از طریق فیس‌بوک و امکانات دیگر اینترنتی، آدرس پستی مخاطبین‌ام را بگیرم و برایشان مجموعه شعرهایم را ارسال کنم.

عکس‌ از حسین آریان

تلاشی برای سرودن شعر به زبان آلمانی نیز داشته‌اید؟ اگر بله، از چگونگی این تجربه و دلیل ادامه نیافتن آن برایمان بگویید. و اگر خیر، علت این دوری گزیدن از نوشتن به زبان کشوری که در آن زندگی می‌کنید، چه بوده است؟

بله تلاش‌هایی در سال 2006 داشتم و یک سال بعد با جمعی از شاعران و هنرمندان آلمانی آشنا شدم که همکاری‌هایی داشتیم و تعدادی از شعرهایم نه به طور دقیق بلکه بیشتر مضمونی توسط یک شاعر آلمانی  ترجمه شد و چند برنامه‌ی مشترک هنری داشتیم، برنامه‌ای همراه با موزیک، شعرخوانی و تئاتر در دوسلدورف داشتیم که یک شاعر و بازیگر تئاتر آلمانی یکی از شعرهایم را اجرا کرد و برنامه‌ی موفقی بود، همین شاعر روی یک سایت، پرتره‌ام را کار کرد و این همکاری‌ها بسیار مفید بودند. در همین دوره به طور جدی به مطالعه‌ی رمان و شعر به زبان آلمانی پرداختم که بهترین تجربه‌هایم مطالعه‌ی آثار« کافکا» و «باخمن» بودند، ولی متاسفانه آن فضاها را رها کردم و باز به فضای ایرانی برگشتم. جنبش سبز دلیل دیگری شد که تمام وقت یا پای اینترنت با دوستان ایران در ارتباط باشم و در جریان اخبار ایران قرار بگیرم و یا در تظاهرات پشتیبانی از جنبش سبز ایران فعال باشم و به تدریج غرق در زبان فارسی و فضای ایرانی شدم و البته این دوره اجتناب‌ناپذیر بود، چطور می‌توانستم با آن همه اتفاقاتی که برای مردم ایران افتاد، از این فضا فاصله بگیرم. اکنون مدتی‌ست که تلاش‌ام را از سر گرفته‌ام، معاشرت با دوستان هنرمند آلمانی‌ام و مطالعه به زبان همین کشور کمی از نارضایتی‌های اخیرم را جبران کرده است. به تدریج شعرهایم توسط دوستان ایرانی و آلمانی به فرانسه و انگلیسی و آلمانی ترجمه می‌شوند.  اکنون مراحل ورود به دانشگاه را می‌گذرانم و البته به دلیل شغل تمام وقتی که دارم، خیلی آرام پیش می‌روم. در مورد نوشتن به زبان آلمانی، باید آن حس نوشتن به آلمانی در تو ایجاد شود و به مرحله‌ای برسی که بتوانی خود را بیان کنی و من فکر می‌کنم فعلن باید بیشتر بخوانم و یاد بگیرم تا زمان نوشتن برسد که تاحدی رضایت‌ام را جلب کند.

شعرهای شما از زبان و ساختار ساده‌ای برخوردار نیست و پیچیدگی‌های خاص خودش را دارد که به نوعی می‌تواند به منزله‌ی مهر تاییدی از سوی شما بر این سبک و سیاق شعری که از دهه‌ی هفتاد به بعد در ایران بیشتر از پیش، باب شده و بالیده است، باشد. رویکردهای امروزین برخی شاعران ایرانی به ساده‌نویسی را از نظر کیفیت چگونه می‌بینید؟

نمی‌دانم تا چه حدی شعرهای من  مشخصه‌های دهه‌ی هفتاد را دارند، چون من در سرودن شعر به تئوری‌ها و چگونه سرودن‌ها و بایدها و نبایدها و دهه‌ها فکر نمی‌کنم، می‌نویسم که رها شوم و اگر از ساختار ساده‌ای برخوردار نیست، برای این است که زندگی نیز ساده نیست، زندگی نیز هزار تو دارد و نمی‌شود ساده‌اش کرد. ولی ناگفته نماند  که تولد واقعی شعرهایم پس از آموزش در کارگاه رضا براهنی و سپس آشنایی با آثار و اندیشه‌های یدالله رویایی بود.  فعالیت شاعران در دهه‌ی هفتاد خیلی چشمگیر بود، دهه‌ای که شاعران پر از شور و حرارت کار می‌کردند و در فضایی صمیمانه و رفیقانه تجربه‌های جدیدی را از سر می‌گذراندند. نقش کارگاه براهنی تاثیر بسیاری در خلق آثار آن دوره داشت، دوره‌ای بود که به تئوری‌ها نه در شعار بلکه در عمل اهمیت داده شد و با تعریف‌های تازه‌تری از شعر مواجه می‌شدیم. خودارجاعی و تاویل‌پذیری شعر، اهمیت جدی قائل شدن برای فرم شعر، اهمیت دادن به نشانه‌شناسی و معنی‌زدایی از واژه‌ها و بازی‌های زبانی و چند صدایی، به زبان شعر جان تازه بخشیدند و برخلاف عده‌ای که گمان می‌کنند در دهه‌ی هفتاد به مخاطب اهمیتی داده نشد، بر عکس به مخاطب نقش جدی‌تری در شعر داده شد، مخاطب در خلق بخشی از شعر فعال بود و خیلی از موارد دیگر از امتیازات شعر آن دوره بودند که به شعر بخشی از شاعران دوره‌ی بعد نیز انتقال پیدا کرد.

دنیای هنر دنیای تجربه است مهم این است که با جسارت و دانش همراه باشد وگرنه همه چیز از سطح خواهد گذشت و با گذر زمان آثار گم خواهند شد.  درهر دوره‌ای شاعرانی می‌آیند، می‌نویسند، بنا به نوع کار و یا حتا به واسطه‌ی  ارتباطات و مافیا بازی‌ها بر سر زبان‌ها می‌افتند ولی مهم اثر است که چقدر اصیل باشد که بتواند ماندگار شود. ساده‌نویسی نیز جریانی‌ست که شمس لنگرودی و حافظ موسوی و … از مدافعان آن هستند. اولین موردی که در این نوع شعرها نظر را جلب می‌کند، یک نوع رفتار پوپولیستی و سطحی با شعر و کلمه است و شعر را به اصطلاح برای جلب مخاطب – کمیت –  در سطح فهم همگان پایین می‌آورند و با این کار به شعور مخاطب توهین می‌کنند و به او فرصت نمی‌دهند که در تاویل و فهم شعر فعال و خلاق باشد. در کار اغلب شاعران پیرو این جریان، امضاء شاعر را تشخیص نمی‌دهی، فضاسازی‌ها شبیه هم هستند، چینش واژه‌ها شبیه هم هستند، جسارت‌های زبانی کمتر دیده می‌شود، پرگویی و هجو و شعار بسیار است و لایه‌های شعری در کارها نمی‌بینی و به همین دلیل تاویل‌های گوناگون را نمی‌طلبند. اگر بپذیریم که کیفیت شعر از فرم و شکل آغاز می‌شود تا به محتوی  برسد، جای زیبایی‌شناسی فرم را در ساده‌نویسی خالی و یا کمرنگ می‌بینیم. به هر حال اعتقاد دارم هیچ فضا و تجربه‌ای را نباید محدود کرد، باید هر نوع کاری امکان زندگی داشته باشد و بتواند مخاطبین خود را جلب کند، ولی زمان تعیین می‌کند که چه اثری ماندگار خواهد بود و این با اعتراضات و نقدهای جانبدارانه و نه روشنگر به جایی نخواهد رسید.

با توجه به این که سال‌ها مسئولیت بخش شعر نشریه‌ی “آوای زن” را بر عهده داشته و با سایت فمینیستی “شهرزاد نیوز” نیز همکاری مستمری داشته‌اید، جایگاه زن را در شعر امروز ایران چگونه ارزیابی می‌کنید؟

به نظرم هنر زن و مرد ندارد، و صرفن زن بودن یا مرد بودن نمی‌تواند کیفیت شعر را تعیین کند ولی اگر از جنبه‌ی آسیب‌شناسی اجتماعی که از جامعه و فرهنگ پدرسالاری نشات می‌گیرد به نقش زنان در حوزه‌های مختلف نگاه کنیم، طبیعی‌ست که ستم مضاعفی به آنها شده است و من سعی کرده‌ام در زندگی شخصی‌ام از فعالیت‌های ورزشی تا ادبی به این موضوع توجه کنم. قبل از این‌که با واژه‌ی فمینیست آشنا شوم، فمینیستی زندگی کرده‌ام و سعی کرده‌ام در ارتقاء فعالیت زنان سهمی داشته باشم. به همین دلیل سال‌ها در سخت‌ترین شرایط دهه‌ی شصت و هفتاد در گروه کوه‌نوردی آرش در بخش زنان فعال بوده‌ام و به عنوان مسئول فنی توانستم سال‌ها برنامه‌های کوه‌نوردی و سنگ‌نوردی و دوره‌های آموزشی سنگ‌نوردی برای زنان بگذارم تا این‌که پس از مهاجرت‌ام به آلمان به عنوان دبیر ادبی نشریه آوای زن سعی کردم فعالیت‌های زنان هنرمند را انعکاس دهم و با سایت شهرزاد نیوز نیز با مصاحبه‌ها و گزارش‌هایی، فعالیت زنان هنرمند یا درباره‌ی زنان هنرمند را پوشش خبری دهم و البته در حد توان و زمانم، با جنبش زنان خارج از کشور نیز همکاری‌هایی داشته‌ام. به نظرم زنان شاعر این دوره در فضای ادبی ایران حضور فعال دارند، اگر محتوی شعرهایشان را بررسی کنیم، جسارت و شهامت در آثارشان نشان از زنانی دارد که نمی‌خواهند تن به قوانین پست سنتی و پدرسالارانه دهند ولی از طرف دیگر نباید به دام جنسیت بیافتیم و به صرف زن بودن بخشی از شاعران، شعرهایشان را ارزش‌گذاری‌های ویژه کنیم. طبیعی‌ست که فضای شعر زنان با مردها فرق می‌کند، زنان فضاهایی را تجربه می‌کنند، از قوانینی در حال گذرند که در صدد انکارهویت‌شان است، از فرهنگی عبور می‌کنند که آن فرهنگ گاهی علی رغم ظاهر مدرن!!! در عمق خود ضد زن است و به همین دلیل در فرهنگ ما هنوز باید برای زن فعال بودن جریمه پرداخت که نوع جریمه‌ها از زندان گرفته تا ایزوله شدن در بین دوستان به اصطلاح هنری و فرهنگی متفاوت است.

نظر به این‌که معیارهای زیباشناختی شعر مدام در حال تغییر است، زن امروز در شعرهایش به فردیتی رسیده است که به هویت خود در جامعه اهمیت می‌دهد و سعی می‌کند حضور خود را با بیان قوی‌تر در شعر به تصویر بکشد و جامعه‌ی مردسالار را به چالش بکشد. از این جهت تعداد زنان شاعری که حضور زنانه و مستقل‌شان را در شعرهایشان به رخ می‌کشند رو به افزایش است ولی موفقیت فقط به اینجا ختم نمی‌شود، شعر امروز ایران در شاعران زن و مرد باید به اندیشیدگی برسد و شاعران نه فقط در گفتار شاعرانه بلکه در زندگی روزمره، فکرهایشان را زندگی کنند و این جریانی‌ست که شروع شده و برای عمیق‌تر شدن باید پروسه‌ی خود را بگذرانند تا جایی که در سطح جهانی حرفی برای گفتن داشته باشند.

 


 


محمد صفوی

در آستانه روز جهانی کارگر و در همبستگی با روز جهانی قربانیان حوادث شغلی (28 اوریل) 

سال 1390، سالی که گذشت از جانب رهبر جمهوری اسلامی سال «جهاد اقتصادی» نام گذاری شد. برخی از «علمای اعلام» به خاطر اینکه وجهی الهی و دینی و مقدس به این سال بدهند برای خشنودی رهبر، سال «جهاد اقتصادی» را سال رسیدن به ظهور بقیةاله (عج) معنی کردند.

این سال با دو مشخصه و جهت‌گیری کلی سیاسی و اقتصادی به پایان رسید.

نخست: سال «جهاد اقتصادی» از همه جوانب سالی زیباتر برای عاشقان ولایت و اندک اقلیت صاحب قدرت و ثروت، «تجارمحترم»، مدیران عالی رتبه بانک‌ها و موسسات مالی زنجیره‌ای و سرداران بلند پایه رژیم بود. سال «جهاد اقتصادی» یا سال «رسیدن به ظهور بقیةاله (عج)» برای حوزه‌های علمیه که مروج دین دولتی هستند تا آدم‌های علافی که اطراف قبر خمینی و حرمین در خراسان و قم و اطراف چاه شماره یک و چاه شماره دو زنانه جمکران، ده‌ها نهاد دینی و «فرهنگی» درست کرده‌اند که بخش عظیمی از بودجه فرهنگی را سالانه می‌بلعند، سالی پر برکت‌تر بود. انواع نهادهای بسیجی، سپاه و ماموران دینی و امنیتی که میلیاردها تومان پول و اعتبارات هنگفت مالی را در کنار قرار دادهای عظیم نفت و گاز به صورت انحصاری در دست خود دارند، سالی به‌تر را به لحاظ انباشت سودهای کلان و غارت اموال عمومی سپری کردند. در ابعاد سیاسی نیز دست‌شان کاملا باز بود تا هر گونه تشکل یا انجمن سیاسی و دینی وابسته به رژیم را علیه اکثریت مردم تحت ستم سازماندهی کنند.

 دوم: در «سال جهاد اقتصادی» یا «سال رسیدن به ظهور بقیة‌اله» فعالین جنبش‌های اجتماعی، کارگری، زنان، دانشجویی، معلمین، وکلای مبارز و روزنامه نگاران آزاده و مستقل، مادران عزادار، اقلیت‌های دینی و ملیت‌های مختلف، همراهان جنبش آزادی‌خواهانه و دمکراتیک به زندان‌های طولانی مدت و شکنجه و ادامه حصر خانگی و تهدیدات و سرکوب فزاینده از جانب رژیم قرار گرفتند.

 در سویه اقتصادی نیز شاخص‌های فلاکت اقتصادی بنا به روایت اقتصادانان و پژوهشگران مستقل یا بنا به آمارهایی که در ایران منتشر شده است، به اوج خود رسید. اکثریت مردم ایران از اقشار متوسط، تحصیل‌کرده، کارمند، معلم و پرستار تا کسبه و صاحبان کارگاه‌های تولیدی و کارگران و اقشار آسیب پذیر جامعه، قربانی سیاست‌ها و تصمیم‌های فلاکت بار اقتصادی رژیم شدند.

 در «سال رسیدن به ظهور بقیةاله عج»:

1- «نرخ بیکاری به بالاترین حد خود به رقم سی در صد رسید. نرخ بیکاری فارغ التحصیلان زن و مرد به ترتیب پنجاه درصد و سی درصد برآورد شد و نرخ بیکاری زنان کشور به 40 درصد افزایش یافت».(1)

2- تورم سیر صعودی طی کرد. بر اساس آمار محافظه کارانه بانک مرکزی نرخ تورم به بالای 20 درصد صعود کرد. (2) قدرت خرید مردم کاهش پیدا کرد و ارزش ریال به نصف تقلیل پیدا کرد.

3- دستمزد کارگران به یک سوم کاهش پیدا کرد (3)

4- اجرایی شدن حذف یارانه‌ها تورم فزاینده و گرانی بیشتر را به همراه داشت. به خاطر عدم پرداخت یارانه به واحد‌های تولیدی و همچنین ادامه واردات گسترده، از سنگ قبر و تسبیح و مهر و جانماز و میوه گرفته تا اتوموبیل‌های پانصد میلیونی «پورش» و «لامبرگینی»، بسیاری از واحدهای تولیدی به ورشکستگی کشیده شده‌اند. در گزارش‌هایی که در پایان سال جهاد اقتصادی منتشر شد، نشان می‌دهد که تنها 38 در صد از کارخانه‌های ایران فعال هستند. (4)

5- آمارها و گزارشات موجود از منابع متفاوت نشان می‌دهند که با افزایش حوادث شغلی روبرو بوده‌ایم. در ادامه مطلب بیشتر به آن می‌پردازیم.

6- ساختار استبدادی – امنیتی و نظامی و دینی و سرکوب‌های بی امان، پیامدهای اجتماعی بسیار ناگواری برای اکثریت مردم به همراه داشته است … در گزارشی از رئیس یونسکو در مورد آموزش سلامت در ایران می‌خوانیم: «به خاطر وجود نابرابری و نبود عدالت اجتماعی و وجود تبعیض گسترده بین 80 تا 90 در صد جامعه، دچار آسیب های روحی و روانی شده‌اند. به همین خاطر در آسیا بعد از کشور چین، ایران رتبه دوم را در مصرف انواع داروها به خود اختصاص داده است.» (5)

 بنا به نظر پژوهشگران علوم اجتماعی و متخصصین سلامت و بهداشت جامعه، آزادی از ترس، آزادی و رهایی از نیاز، آزادی و زندگی همراه با کرامت و آزادی از سوانح و بلایا، چهار ستون اصلی سلامت اجتماعی را تشکیل می‌دهند. با نگاهی به عملکرد استبدادی و نظامی گونه رژیم، تا آنجا که به سلامت روحی و روانی اکثریت جامعه مربوط می‌شود چهار ستون اصلی سلامت اجتماعی مردم به انواع گوناگون مورد تعرض گسترده قرارگرفته است که نتایج آن برای اکثریت مردم فاجعه بار بوده است.

در سال گذشته در نهاد استبدای «کار» افزایش حوادث شغلی فشار مضاعف روحی و مالی را برای کارگران و خانواده‌های کارگری به همراه داشته است.

هر ساله سازمان تامین اجتماعی آماری را منتشر می‌کند که منعکس کننده تمام آمار مربوط به حوادث شغلی در ایران نیست. آمار منتشره تنها شامل کسانی است که تحت پوشش تامین اجتماعی قرار دارند. در این آمار دولتی حتی اشاره‌ای به مرگ کارگرانی که تحت پوشش قرار دارند و به علت بیماری‌های شغلی به مرور در طول سال جان خود را ازدست داده‌اند، نمی‌شود. در پایان «سال جهاد اقتصادی» وزارت تامین اجتماعی طی آماری که مربوط به شش ماه اول سال بود، اعلام کرد که تنها 37 نفر به خاطر حوادث شغلی جان خود را از دست داده‌اند. (6)

منابع و آمار دیگر از منابع پزشکی که در دسترس قرار دارد نشان می‌دهد که آمار مرگ و میر کارگران ناشی از حوادث شغلی به مراتب بالاتر از امار رسمی دولتی است.

در سال‌های گذشته، کارگران پیمانی و قراردادی بخش ساختمانی و معادن همیشه بیشترین آمار مرگ ناشی از حوادث شغلی را داشته‌اند. لیکن در سال «جهاد اقتصادی» به خاطر گسترده تر شدن سرکوبگری رژیم و مدیریت نظامی گونه در صنایع نفت و گاز و پتروشیمی و حفاری و فولاد شاهد افزایش حوادث مرگبار شغلی در این صنایع بزرگ بوده‌ایم. در «سال رسیدن به ظهور بقیةاله» تنها در یک حادثه انفجار در «کارخانه فولاد غدیر یزد» 19 کارگر کشته و زخمی شدند.

بنا به گزارش سازمان پزشکی قانونی کشور در سال گذشته، روزانه پنچ کارگر در ایران در پی حوادث شغلی جان خود را از دست داده‌اند.(7)  بر اساس همین گزارش بر خلاف آمار ساختگی وزارت تامین اجتماعی، در پنچ ماهه سال گذشته تنها 639 نفر به علت حوادث ناشی از کار جان خود را از دست داده‌اند. (8) در این آمار پزشکی هیچگونه اشاره‌ای به کارگرانی که به خاطر بیماری‌های گوناگون شغلی به تدریج جان خود را از دست داده‌اند نشده است. با این حال درادامه گزارش پزشکی قانونی می‌خوانیم : در سال «جهاد اقتصادی» شاهد افزایش 34 و هفت دهم درصدی مرگ و میر ناشی از سقوط از بلندی هستیم. (9) در آمار تازه دیگری از مرکز تحقیقاتی پزشکی قانونی کشور می‌خوانیم: «در هشت ماهه سال 90 (سال جهاد اقتصادی) در سراسر کشور یک هزار و دویست و بیست و پنچ (1225) کارگر بر اثر حادثه شغلی جان خود را از دست داده‌اند. » (10)

 اما جدا از حوادث شغلی فزاینده در معادن و ساختمان سازی و صنعت نفت و گاز و پتروشیمی و حفاری که عمدتا شاهد قربانی شدن کارگران مرد در این حوزها هستیم در بخش کشاورزی زنان کشاورز و روستایی هستند که قربانی تدریجی بیماری‌های کشنده شغلی هستند. هم اکنون بیش از 10 میلیون زن روستایی وجود دارند که بدون هر گونه پوشش حمایتی در بخش کشاورزی یا در حاشیه ان کار می‌کنند. (11) در آمارهای رسمی حوادث شغلی از زنان کشاورزی که به خاطر استفاده از انواع سموم مواد شیمیایی دچار سرطان و آصم و بیماریهایی که به تدریج انسان را از پا در می‌آورد، اثری نمی‌بینیم. هم اکنون در ایران، خصوصاً درتولید پنبه سمومی بکار می‌رود که هم می‌تواند مادران شیرده کشاورز را به تدریج از پا درآورد و هم نوزادان شیرخوار آنان را دچار بیماریهای کشنده کند.

 رژیم جمهوری اسلامی و وزارت کارش که طی 33 سال گذشته تمام پوشش‌های حمایتی کارگران ایران را به تدریج نابود کرده است، حوادث ناشی از کار را امری طبیعی و قضا و قدری قلمداد می‌کند. با وجود افزایش حوادث شغلی، راهکارهای رژیم نه در جهت کاهش حوادث، بلکه در جهت معکوس حرکت کرده است. برای نمونه هر کارگر آگاهی که بخواهد برای بهبود شرایط کار گام بر دارد، دستگیر و زندان یا اخراج می‌شود. هر تشکل و انجمن مستقل کارگری که بخواهد مطالبات عادلانه کارگران را پیگیری کند به شدت سرکوب و متلاشی می‌شود. در حالیکه رژیم ده‌ها نهاد امنیتی و نظامی و بسیجی را در هر شهر و محله‌ای با صرف هزینه‌ای کلان با ابزارهای مدرن سرکوب برای ماندگاری استبداد مجهز کرده است، از استخدام بازرس کافی که موارد غیر ایمنی را قبل از وقوع حادثه شناسایی کنند، سر باز می‌زند. در گزارشی می‌خوانیم: «هم اکنون با کمبود 4500 بازرس کار در واحدهای تولیدی ایران روبرو هستیم. در حال حاضر برای یک میلیون واحد کوچک تولیدی در کشور فقط 500 بازرس کار و جود دارد.»(12)

«کمیته های تحقیق و تفحص» که رژیم بعد از هر حادثه مرگبار شغلی برای پیگیری علت‌ها تشکیل می‌دهد کمیته‌هایی بی خاصیت و ناکارا هستند. در این کمیته‌ها نمایندگان واقعی کارگران در آن اجازه شرکت کردن ندارند. به همین خاطر عملکرد این کمیته‌ها نه برای پیشگیری از حوادث شغلی و جلوگیری از تکرار حوادث است بلکه بیشتر برای ماستمالی کردن حوادث است. حاصل کار این کمیته‌ها نه تعقیب قانونی کارفرمایان خاطی است، بلکه هدف اصلی‌اش سرزنش کردن قربانیانی است، که جان خود را به خاطر حوادث شغلی از دست داده‌اند.

این چنین است که در کنار سرکوب‌های گسترده به‌همراه تورم و گرانی و بیکاری و بحران‌های فزاینده اجتماعی و اقتصادی شاهد افزایش حوادث شغلی و مرگ کارگران در «سال جهاد اقتصادی» یا «سال رسیدن به ظهور بقیةاله (عج)» هستیم.

منابع:

1- خبرگزاری ایلنا-1391/2/3

2 امار اقتصادی بانک مرکزی سال 90

3- ایلنا 1390/9/0

4-خبرگزاری مهر 1390/11/30

5- ایلنا 1390/12/3

6- ایلنا 1390/11/9

7- خبرگزاری هرانا 1390/7/20

8- همانجا

9-همانجا

10- خبرگزاری مهر 21 بهمن 1390

11- آمار گرفته شده از خبر گزاری کشاورزی ایران.

12-ایلنا 1390/9/23

                                                                                           


 


یک شعر از مجموعه‌ی «یک سین جا مانده‌ام»

سهیلا میرزایی

عکس‌ از حسین آریان

یک سینِ جا مانده‌ام!   

بیرون از واژه‌ها پرتاب شده‌ای تمام سین‌ها را

و می‌بخشی به هر چه حروف دیگر است…

من سین پهن شده در بی نهایت الفباء هستم

تنها پشتکاری کم دارم که سین را آشتی دهد بی دندانه‌هایش

من سینم را به هزاران واژه باخته‌ام

                        که تو فوت کردی دندانه‌هایش را

با سینم از دانشگاه‌های دنیا فارغ‌التحصیل می‌شوم

خورده‌ام یک چایی با یک حبه شعر

یک سینِ جا مانده‌ام    جا مانده‌ام    مانده‌ام     جا     ام

               دندانه‌هایم در تمام الفباء گیر کرده‌اند گیر

من از واژه‌های سیاه دنیا سین خودم را انتخاب کرده بودم

                   و از درشت‌ترین حروف « ه » آخر را

حیف نگاهت که روی هم آمد حیف تمام الفباء حیف هی

حیف به سین که جا مانده بود جایی

                                مانده بود جا    ده بود    ده بود    ج

سین گم شده است بی دندانه‌هایش

دندانه‌هایش که دیگر گیر کرده‌اند به تمام الفبای بی سین

تو هم سُر خوردی در سطر اول سین

ساده کن تمام الفباء را به سین

من ساکت مانده‌ام به سین‌هایی گسترده که

                دندانه‌هایش می‌ریزند می‌ریزند می‌ریزند

                             ریزند ریزند

                                    ریز ریز هی…

عکس از حسین آریان

یک شعر از مجموعه‌ی « میچکا غیر قانونی می‌خواند»

زنی شبیه ذوزنقه‌ام

                                 تکثیر و هی تکثیر می‌شوم

گوشه‌ایم      در پنهان‌کاری‌های تو پناه می‌گیرد

گوشه‌ی دیگر      از لاس شبانه باز می‌گردد

گوشه‌ای هم گوشه‌گیری می‌کند

                 هی می‌خواهد بگوید بیهوده‌ام بیهوده‌ای

گوشه‌ی دیگرم قاه قاه می‌خندد

                                 و می‌گوید: بی خیالِ همه

گوشه‌ی دیگر کمی آن طرف‌تر

راست ایستاده است و هی می‌گوید:

                               دیر است زود باش

و من هول هول می‌بلعم

همه چیز را می‌بلعم

گوشه‌هایم که سخت شبیهِ من هستند

همیشه هم گوشه‌های ذوزنقه نیستند

گاهی به مربع می‌مانم

                      و در آن چهارتاق خفه می‌شوم

گوشه‌هایم که به جانِ هم می‌افتند

قی می‌کنم

         و برای ناتوانی‌ام دلم می‌لرزد!

پنج شعر از مجموعه‌ی در دست چاپ «می‌افتم از دست‌ام»

1

هی ها هو

هی یا هو

هیاهویت هیولایم  شود

دهان هسته تف کند

بپیچم در پیچ

پای پر از راه    راه پر از پا

بچرخد دور خود بپیچد دور

هی ها هو

هی یا هی  یا هو

دکمه‌ی پیراهنت را بپیچان

هوا در گلویت چرخ بخورد

تف کن هوا بپیچد

باشدان آشماده بو گونلر

گویدوز گاشدیز هی ایللر

هارالی سان گونلریم گچیر اوت سوز سوز سوز

حوالی خالی

می‌چرخی که چه

خانه‌ام خیالی شده

خال شده‌ام تک میان دیوارهای برعکس

رعد می‌زند برق‌ام می‌رود همین حوالی

هی کن هیاهو را

هو کن هیولا را

بچرخ میان خیال‌ها  خام

حتا اگر خالی

حتا اگر زبان بچرخد

و هیچ نچربد

بی خیال

ترجمه‌ی سطرهای آذری: این روزها روزهای از سر بازکردنی هستند / هی سال‌ها که گذاشتید و رفتید (فرار کردید) / کجایی هستی / روزهایم می‌گذرند بی سوز (اشاره به سردی ) و بی حرف (اشاره به سکوت)

2

به هر رنگی نقاشی‌ام کنی

خیانت خواهم کرد

چندش از چشم کبود جنین‌ام

دهان بازی که وا برود

بی‌افتم از شکم       پاره

شاخک‌های سیاه در گلویم گیر  کنند

حق هیچ هق هقی

این جنین در شکم

یک مشت هوا بلعیده است

ای ای ای

هوایم را داشته باشید

ترس‌ام طردم می‌کند

از کشیدن صندلی تا پاهای رها

برای هر دانه کلمه

اسپندی آتش کن

دودش دردانه‌ام کند شاید

از هر جای کلمه بنویسی‌ام

خیانت خواهم کرد

از فرق سر تا پای ران

به سین‌ام نیز

هیلا هیلا

به لایت نیز خیانت می‌کنم

3

ممنوعه

چه از عرض دهان‌ام رد شوی

چه دایره شوی سیاه که بالا بیاورمت

انکار نمی‌کنم

که واژه‌ها در قلمرو مرگ قدم زده‌اند

سایه‌ای که رویش لیز می‌خورند از گم تا کو

گور تا تو

مخدوش‌ام کرده‌ای

خنده می‌ریزی روی دندان‌های هرز

کرم‌های کر

از روی دست‌ام ننویس ها

ها الف ها زیاد شده‌اند

از رویت می‌برند

با یک نقطه زیر سرم به چشم‌هایت

زل خواهم زد تا کور

رنج هزار قاف در شکم‌های بالا آمده

بادتر کرده است

خواب‌هایی که از دار سیاه  شوند

عابری که چراغ قرمز آتش بزند

انکار نمی‌کنم

شهر بسوزد نیمی از تو پیاده شود روی سطرهای خاک

4

بن بست

دیواری که تا گلویم تا شده بود

بالا می‌آید

مادرم می‌گفت

پشت پای مسافرم آب بپاشم

                   گفته بودم

هرگز سین‌ام در سنت‌هایش جا نمی‌گیرد

و این پارچ لب پَر

هیچ زمینی را تر نکرد

بپاشم یا نپاشم مشغول‌ام نمی‌کند

روی تیغه‌ای که راه می‌روم

                          بالا می‌آیی

مادرم سر برمی‌گرداند

که دنیا پر از نامرد است

و

                                                                                                                   سین‌ها زیر دست و پا جا مانده‌اند

خندیده بودم

قاه قاه

از دیوارها ریخته بودم

این روزهایم دست پاچه‌اند

دل‌ام روی قناری‌های لال

شرط‌بندی کرده است

شهر در طول و عرض‌اش

خیس می‌نویسد

انتظار تا زیر ران‌ام کشیده می‌شود

پنهان‌تر از شعر عریان شده‌ام

5

سمج

دیشب

تصویر تو

در حاشیه‌ی فکرهایم        فکر حاشیه شد

تو مدل شده بودی روی این ریل نامربوط

سکوی پارک

جان‌ام را با جزئیات یک اتفاق

طرح می‌زد

در  برش اول

لبخندت در کنارم

از عشق حظ کرده بود

در آخرین برش اما

در تلفظ تای تمام به توافق نمی‌رسیم

برای همین  شاید

حتا هجی واژه‌ها در حنجره‌ام جا نگرفت

که سکوت دیوانه شد

بی‌تاب‌ام بدانم

از این پس خواب‌های چه کسی را به شدت آشفته خواهم کرد

که مدل‌اش شوم

که در تاب و تکانش

غش غش از خنده بیافتم.


 


       در زبان عربی چهار حرف: پگژچ  وجود ندارد.آنها به جای این 4 حرف، از واج‌های :  ف – ک – ز – ج  بهره می‌گیرند.

 و اما:چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها،

 به پیل می‌گوییم: فیل!

به پلپل می‌گوییم: فلفل

به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر

به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود

به سپاهان می‌گوییم: اصفهان

به پردیس می‌گوییم: فردوس

به پلاتون می‌گوییم: افلاطون

به تهماسپ می‌گوییم:  طهماسب

به پارس می‌گوییم: فارس

به پساوند می‌گوییم: بساوند

به پارسی  می‌گوییم: فارسی!

به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه…

به پاداش هم می‌گوییم: حقوق یا جایزه!

 چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند،بنابراین ما ایرانی‌ها

 به گرگانی می‌گوییم: جرجانی

به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر

به لشگری می‌گوییم: لشکری / و معربش: عسکری

به گرچک می‌گوییم: قرجک

به گاسپین می‌گوییم: قزوین!

به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!

چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،

به چمکران می‌گوییم: جمکران

به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود

به چزاندن می‌گوییم: جزاندن

چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها

به دژ می‌گوییم: دز (سد دز)

به کژ می‌گوییم: :کج

به  مژ می‌گوییم: : مج

به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین

به کژدُم می‌گوییم عقرب!

به لاژورد می‌گوییم: لاجورد

 

فردوسی فرماید:

به پیمان که در شهر هاماوران

سپهبد دهد ساو و باژ گران

اما ما به باژ می‌گوییم: باج

 

فردوسی فرماید:

 پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست

همیرفت شیدا به کردار مست

اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب

وبه ژوپین می‌گوییم: زوبین

 وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب… نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب، و به آن مجتهد برجسته‌ی حوزه هم می‌گوییم: علامه‌ی فاضل!

چون مردمیسخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،

به ویرانه می‌گوییم خرابه

به ابریشم می‌گوییم: حریر

به یاران می‌گوییم صحابه!

به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!

به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!

به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)

به آرامگاه می‌گوییم: مقبره

به گور می‌گوییم:  قبر

 به برادر می‌گوییم: اخوی،

 به پدر می‌گوییم: ابوی

و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!

1-  از دگرگون کردن زبان پارسی؟

2-  از سرنگون کردن حکومت ناپارسی؟

3 – از پالایش فرهنگی؟

 ***

هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است:

تا مرد سخن نگفته باشد،

عیب و هنرش نهفته باشد!

بنابراین، چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام! چون گل‌سرخ از شن‌زار‌های سوزان عربستان سرزده به آن می‌گوئیم: گل محمدی! چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زادروزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک». به خجسته میگوئیم میمون! اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!

چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» میگوئیم با حسن نیت!

چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» میگوییم خصمانه، یا: با سوء نیت

چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم انشاءالله

چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله

چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، می‌گوییم: ماشاءالله

وچون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها،بی‌چیزان،تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!- به خانه می‌گوییم: مسکن – به داروی درد می‌گوییم: مسکن

(و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟) -  به «آرامش» می‌گوییم تسکین .سکون- به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!

 ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:

 به جای درازا میگوییم: طول

به جای پهنا می‌گوییم: عرض

به ژرفا می‌گوییم: عمق

به بلندا می‌گوییم: ارتفاع

 به سرنوشت می‌گوییم :تقدیر

به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ

به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن

به ایرانیان کهن میگوییم: پارس

به عوعوی سگان هم میگوییم: پارس!

به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!

به عجم (لال) میگوییم: گبر

 چون میهن ما خاور ندارد، به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق! – به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!) :

  تهران را مینویسیم طهران

استوره را مینویسیم اسطوره

توس را طوس

تهماسپ را طهماسب

تنبور را مینویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)

همسر و یا زن را مینویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادربچه‌ها، یا  بهتر از همه‌ی اینها: آقامصطفی! 

چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، مینامیم!- آسمان را عرش می‌نامیم! و در این «عرش» به کارهای شگفت‌آوری می‌پردازیم همچون: طی‌الارض! و شق‌القمر( که هردو «ترکیب» از ناف زبان پارسی بیرون آمده‌اند!)

 ***

استاد توس فرمود:

چو ایران نباشد، تن من مباد!

بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد!

 و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود. ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آنها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند. البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبانهای نیرومند و کهن است. سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آنها به آزادی و «حقوق بشر» است. با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی، انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی – نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟ فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در 1070 سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:

 پی افکندم از نظم کاخی بلند

که از باد وبارانش ناید گزند

جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت

از این بیش تخم سخن کس نکشت

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام

که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آن کس که دارد هُش و رای و دین

پس از مرگ بر من کند آفرین

 اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم  بهره بگیرم؟ و :

به جای توان و  توانائی بگویم قدرت؟

به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟

به جای پررنگی بگویم غلظت؟

به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟

به جای بیماری بگویم علت؟

به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟

به جای شکوه بگویم عظمت؟

به جای خودرو بگویم اتومبیل

به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!

به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»

    به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ وشایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم! به هریک از آنها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!» به هر روی،چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و … نداریم، اسم فرزندانمان را می‌گذاریم علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی‌اصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!) پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسین‌علی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و…نام آب کوهستانهای دماوند را هم می‌گذاریم آبعلی! وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و… نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، علی… و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و… نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و …

 دخترعمویم سُمیه

             «درعنفوان جوانی، چنان که افتد و دانی!» از دختر عمویم سمیه پرسیدم :«سمیه یعنی چی؟» گفت: «نمی‌دونم بخدا!» گفتم: «آدمی که معنی نام خودش را هم نداند به درد جرز دیوار می‌خورد!» پاسخ داد: «اِوا! اگه اینطوره خودت بگو ببینم میرزاآقا یعنی چی؟!» گفتم: «چرا زود برافروخته میشی!» با بانگ بلند پاسخ داد: «برافروخته، مر افروخته چیه دیگه؟! عصبانی شدم!» رفتم ازعمویم پرسیدم:«عموجان! سمیه یعنی چی؟» گفت: «الله‌اعلم!» پرسیدم: «اعلم یعنی چی؟!» گفت «یعنی ذغنبوط!» پرسیدم: «ظقنبوت یعنی چی؟» پرخاش‌کنان گفت:«لااللهالیالله! برو پی‌کارت بخت‌النصر!» دیگر ترسیدم بپرسم «بخت‌النصر کی بود؟!»

 

همکلاسی‌ام جواد

            از همکلاسی‌ام جواد پرسیدم : «جواد یعنی چی؟» گفت «من از کجا بدانم؟!» گفتم: «ازبابات بپرس» فردای آن روز از او پرسیدم: «بابات چی گفت؟» جواب داد «گفت فضولی موقوف!» پرسیدم «موقوف یعنی چی؟!» جواب داد: «از کجا بدانم؟ مگه من خدام؟!»

 دانای(حکیم) توس فرمود:

بسی رنج بردم در این سال سی

عجم زنده کردم بدین پارسی

 از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم

 به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین،( رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به اینگونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی). باری، ما ایرانیانِ میهندوست:

 به نوشابه می‌گوییم: شربت

به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت

به خاک  می‌گوییم: تربت

به بازگشت می‌گوییم: رجعت

به جایگاه می‌گوییم: مرتبت

به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت

به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول

به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه

به پراکنده می‌گوییم: متفرق

به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی

 به کاخ می‌گوئیم قصر،

به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل

 ***

   باری، چون حضرت آیت‌الله…مجتهدعظیم‌الشأن به مرده می‌گوید میت

ما هم به مردگان می‌گوییم اموات – به فرشته‌ی آدمکش می‌گوییم:ملک‌الموت!- به دریای آرام می‌گوییم: بحرالمیت! و در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمیراه می‌اندازد به قرار زیر:

به خاک سپردن = مدفون کردن

دست به آب رساندن = مدفوع کردن

به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و…به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه. به خراسان می‌گوییم: استان قدس رضوی!- به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!- به کشاورز می‌گوییم: زارع – و به کشاورزی می‌گوییم: زراعت

 اما ناامید نشویم. این کار شدنی است! تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت:

 به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه

به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه

به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه

به جای پرونده میگفتیم دوسیه

به جای دادگاه می‌گفتیم عدالتخانه

به جای بیمارستان می‌گفتیم مریضخانه

به جای دیوانه‌خانه می‌گفتیم دارالمجانین!

 پس،اگر رسانه‌های گروهی مانند رادیو و تلویزیون و روزنامه‌ها و اینترنت به دست ایرانیان میهن‌دوست بیفتند، و اگر هریک از ما از امروز دست به‌کار شویم می‌توانیم تا چند دهه‌ی دیگر:

 به جای نظام حکومتی بگوییم سامانه‌ی رهبری کشور

به جای ازدواج بگوییم همسرگزینی، پیوند زناشوئی

به جای طلاق بگوییم جدائی، جداسری

به جای عروس بگوئیم شاه‌بانو (دربرابر شاه‌داماد!)

به جای انتخاب بگوییم گزینش، گزینه، به‌گزین

به جای انتخابات بگوییم  گزینش،به‌گزینی، گزینندگی،

به جای منتخب بگوییم گزیده، برگزیده،

به جای استهلاک بگوییم فرسودگی، فرسایش

به جای استفراغ بگوییم بالاآوردن

به جای کشف بگوییم یابش، بازیابی

به جای مشکوف بگوییم یافته، بازیافته

به جای مکاشفه بگوییم بازیافت

***

      اگر کسی بنویسد که زبان پارسی بیمار است، خوشایند ما ایرانیان نخواهد بود. چون ما ایرانیان براین باوریم که مردمیآگاه و میهن‌دوست هستیم و از فرهنگ نیاکانی خود به خوبی نگهداری می‌کنیم! البته گویا زبان پارسی را گنج بازمانده‌ی نیاکان خود نمی‌دانیم. چون نه طلا و نقره است، نه سنگ‌نبشته، نه سکه‌ی پادشاهان، نه بنای تاریخی! ازهمه‌ی آنها با همه‌ی توان و آگاهی و پایداری نگهداری کرده‌ایم.(!) آنها را یا خراب کرده‌ایم، و یا دزدیده و به موزه‌داران کشورهای خارجی فروخته‌ایم! اما از زبان پارسی که می‌گوییم شکر است، خوب نگهداری نکرده‌ایم! ازاین‌روی گویا این شکر در آب‌جوش زبان عربی آب شده، بی‌آن که زبان عربی را چندان هم شیرین کرده باشد! باری، زبانی که ما امروزه با آن سخن می‌گوییم فارسی است و نه پارسی! و این دو، البته که یکسان نیستند. گواه می‌خواهید؟ بفرمائید!

مادر ایرانی،

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت.

از جمله:

 دفع ادرار به جای شاشیدن- لباس به جای تنپوش – مدرسه به جای دبستان – معلم به جای آموزگار- طهارت به جای پاکی- نجاست به جای ناپاکی- رحمت الهی به جای باران!- قلب به جای دل- متقلب به جای ریاکار- غلیظ به جای پرمایه- رقیق به جای آبکی- رفیق به جای دوست- فوطه به جای لُنگ- والدین به جای پدر و مادر     

 با این که همه‌ی جهانیان می‌گویند الله جسم ندارد. اما:

 به این می‌گویند یدالله(دست خدا)- به آن می‌گویند عین‌الله (چشم خدا)- به آن دیگری می‌گویند ثارالله (خون خدا)- به آن یکی دیگر  می‌گویند فضل‌الله!- به گه موش یا کبوتر هم می‌گویند فضله‌ی کبوتر یا فضله‌ی موش!

 زنده‌یاد محمدجعفرمحجوب نام یکی از نوشته‌هایش را گذاشته بود: «زبان دری، مظهر ایستادگی فرهنگی ایرانیان» و به‌درستی نشان داده بود که همین زبان دری توانست ایرانیان را از نابودی «مطلق» در برابر بیگانگان نگهداری کند. تلاش برای نیرومندی، پاکسازی و پالایش زبان پارسی کاری است ستودنی و بایسته، اما دشوار.

 چه کسی راست می‌گوید؟

        هستند کسانی که می‌گویند:«کار از کار گذشته است! لغتهای عربی در زبان فارسی، خودی شده و دیگرعربی نیستند. ضمنا این حرف‌ها بوی شوونیسم ایرانی هم می‌دهد!» و هستند کسانی که پاسخ می‌دهند:«وقتی سرطان در تن یک آدم ریشه زد، نباید بگوییم که این بیماری، خودی شده!، باید تلاش کنیم تا جائی که شدنی است جلوی گسترش آن را بگیریم و نگذاریم همه‌ی پیکر بیمار را درنوردد و او را بکشد!» وهستند کسانی که می‌گویند:«تا جائی که می‌شود، زبان پارسی را تواناتر و پاکیزه‌تر کنیم، بی‌آن که به تندروی دچار گردیم. این‌کار زمان می‌برد، اما شدنی است.»  و کسانی هم می‌گویند: «بخشی (و نه همه‌ی) کسانی که درآغاز نامشان واژه‌ی «سید» (به معنی آقا، برتر) هست، ازخاندان «نبوت وامامت» هستند، یعنی از اعرابی که ایران را گرفتند و ایرانیان دیگر هرگز نتوانستند در زیر بار آنها کمر راست کنند. آنان ایران را «غنیمت جنگی» می‌دانند و در دل خود، ایرانیان را «موالی» یا بنده و برده‌ی خود می‌شمارند. بنابراین دلشان نه برای ایران می‌سوزد نه برای ایرانیان. اکنون که تنه‌ی حکومت در دست اینان است، کوشش دارند زبان پارسی را کم کم ازهمینی که هم اکنون هست ناتوان‌تر کنند و زبان و واژگان زبان «آباء واجدادی» خود را هرچه بییشتر جانشین زبان ایرانیان نمایند. حتا بتازگی یکی از این «روحانیون» درخواست کرده بود که زبان رسمی کشور، و زبان کتاب‌های درسی، عربی شود! شما به این اسم نگاه کنید: (رئیس مجمع شورای تشخیص مصلحت نظام جمهوری اسلامی)! اگر یک واژه‌ی پارسی درآن دیدید من همه‌ی سخنانم را پس ‌می‌گیرم! اما همینان، نام‌های پارسی را روی بدترین آدم‌ها و کارها می‌گذارند تا ایرانیان، ناخودآگاه از زبان نیاکانی‌شان بیزار شوند. برای نمونه به این واژه‌ها نگاه کنید: بازجو، زندانبان، پاسدار، شکنجه‌گر، بازجویی… در سریال‌های تلویزیونی و در فیلم‌هاشان هم نام‌های ایرانی را بر جنایتکاران، آدمکش‌ها، دزدها و آدم‌های ناباب می‌نهند و بر آدم‌های خوب، اسامیعربی می‌گذارند…

 شما چه می‌گوئید؟

       باری، اکنون اندکی از میدان نبرد این آدم‌ها دورمی‌شویم و برمی‌گردیم سرسخن خودمان! تا آنها سرگرم بگومگوهاشان(یا به قول خودمان قیل و قالشان، یا قال و مقالشان!) هستند، ما درگوشی به هم می‌گوییم بیایید:

 به جای میراٍث بگوییم: مرده‌ریگ

به جای مرحبا بگوییم: آفرین

به جای ایام شباب بگوییم: روزگار جوانی

به جای دفتر خاطرات بگوییم دفتر یادمانها.دفتر روزنویس

به جای سلام بگوییم: درود

به جای خداحافظ (که برخی آن را خداهافس! بیان می‌کنند) بگوییم بدرود

به جای استعمال دخانیات ممنوع! بنویسیم: سیگار نکشید! یا  دود نکنید!

به جای روزقیامت بگوییم: روز رستاخیز

(و آگاه باشیم که چنین روزی وجود بیرونی ندارد!)

به جای ظلمت و ظلمات بگوییم:  تاریک و تاریکی

 در قید حیات!

       از آن‌جائی که ما مردمیهستیم دشمن زندگی (حیات)، بنابراین «حیات» ما را گرفته و بر دست و پا و جانمان قید و بند زده و نمی‌گذارد از «دار فانی» به «سرای باقی» بشتابیم! اگر از یکی بپرسیم «از پدرتان چه خبر؟» پاسخ میدهد:«هنوز درقید حیات است»! یا خواهد گفت: «دوسال پیش دارفانی را وداع گفت و به سرای باقی شتافت و به رحمت الهی پیوست!» آنگاه به جای این که از پیوستن او به «رحمت الهی» (که همان مرگ باشد!) و شتافتن وی به «جهان باقی» شادمان شویم، عزاداری‌های زنجیره‌ای ما آغاز می‌شود: هفته، چهلم، سالگرد و…

کجای این زبان پارسی است؟

       استاد دکترسید محمدرضاجلالی‌نائینی کتاب «ریگ ودا» را به پارسی برگردانده است. کتاب را گشودم و خواندم:

«…با توجه به مجموع علائم و امارات مشکل است انکار شود که با جمع انبوه آریاهای دیوپرست، یک اقلیت قوی پیشرفته‌تر اشورا(=اهورا)پرست وارد هندوستان نشده باشد که در رسوم و مذهب با دسته‌ی اکثریت مختصر اختلافی داشته است… ص 25.. نشر نقره.سال 1372. تهران»

  شگفت‌زده شدم که کجای این زبان، پارسی است؟ اگر استاد نائینی (که در نام 6 بخشی‌‌شان، 5 بخش‌اش عربی است و البته خود ایشان گناه‌ آن را برگردن ندارند)  متن بالا را اینگونه به پارسی می‌نوشت، چی می‌شد:

 «با دیدن همه‌ی نشانه‌ها، می‌توان پذیرفت که درمیان انبوه آریایی‌های دیوپرست، گروه کم‌شمار اما نیرومندی هم از آریایی‌های اهوراپرست به هندوستان رفته باشند که آئین‌ها و باورهای دینی‌شان با گروه نخست، ناهمسانی اندکی داشته است.»

 شکرشکن شوند همه طوطیان هند

زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود!

حافظ

 و اکنون چند تکه از این قند :

       پاره‌نوشته‌ی زیر را از نوشتار آقای کیانوش سنجری برگرفته‌ام. (سایت ایران‌پرس نیوز.سه شنبه، 29 فروردین ماه 1385 ) دراین چند خط، 26 واژه‌ی عربی، 1 واژه‌ی انگلیسی، و 7 واژه‌ی پارسی جاگرفته‌اند! اگر باریک‌تر (دقیق‌تر) بنگریم خواهیم دید که از واژه‌های پارسی تنها برای یاری رساندن به جمله‌های عربی بهره‌ گرفته شده است!

 [ از آنجا که این جانب نیز در بین اعضاء شورای مشورتی جنبش رفراندوم حضور داشته و مورد خطاب اعلامیه اخیر جمعی از دعوت کنندگان متن اولیه فراخوان رفراندوم قرار گرفته‌ام لازم دانستم برای تنویر افکار عمومی توضیحاتی در خصوص نحوه‌ی حضور خود در جمع شورای مشورتی جنبش رفراندوم ارائه کنم. ]

 نویسنده می‌توانست با کوششی اندک، برابرهای پارسی را جانشین  واژگان تازی کند. برای نمونه:

این جانب = من

بین = میان= درمیان

اعضاء= هموندان = هم‌پیمانان

شورا = انجمن = همکاران = هم‌اندیشان

مشورتی = راهنما= رهنموددهندگان

شورای مشورتی = گروه راهنما= رهنمودگران = چاره‌جویان

رفراندم = همه‌پرسی

حضور داشتم = بودم

من هم مورد خطاب قرار گرفته‌ام = روی سخن با من نیز بوده است

اعلامیه= آگهی

اخیر= تازه، واپسین، تازه‌ترین

جمعی = گروهی

دعوت کنندگان = فراخوان دهندگان

متن اولیه = نوشته‌ی نخست. نوشتار آغازین

قرار گرفته = جای گرفته

لازم = بایسته

تنویر= روشن کردن – آگاه کردن

افکار= اندیشه‌ها، نگرش‌ها

عمومی= همه‌گانی

برای تنویر افکار عمومی= برای آگاهی مردم

توضیحات= نوشته‌ها، روشنگری‌ها

درخصوص = در باره‌ی

نحوه = شیوه‌

حضور = بودن

ارائه دهم = بدهم= پیش گذارم= واگذارم= ارزانی کنم

جمع = گروه

     نوشته‌ی زیر را هم از همین سایت برگرفته‌ام. (چون این سایت را گشوده بودم تا رویدادهای ایران را پیگیری کنم). گزینش این نوشتار نمونه هم بدون پیش‌اندیشی و جستجو انجام گرفت.«تو خود حدیث مفصل بخوان از این مُجمل!» اگر بخواهید، چند برابرنهاد برای این «ضرب‌المثل» برایتان می‌سازم و در همین‌جا می‌نویسم تا سخن‌مان، هم پارسی باشد، هم  وزن شعری‌ِی آشنائی داشته باشد:

درین اندک اما تو بسیار بین!

درین اندک اما تو بسیار خوان!

درین دانه اما درختی بجوی!

درین ریگ، خفته یکی کوه بین!

یکی نکته،  انباره‌ی نکته‌ها!

و اما آن نوشته:

«نیکلاس برنز، معاون امور سیاسی وزارت خارجه آمریکا که در نشست شب گذشته اعضاء دائم شورای امنیت سازمان ملل متحد بعلاوه آلمان در مسکو حضور داشت به خبرگزاری آسوشیتدپرس گفت شرکت کنندگان در جلسه بر روی این موضوع اتفاق نظر داشتند که رژیم تهران تعهدات بینالمللی خود را بطور آشکار نقض کرده و باید پاسخی قوی از سوی جامعه بین‌المللی به آن داده شود.»

    در این نوشته، «جامعه‌‌بین‌المللی» از پایه نادرست است. بین‌الملل یعنی بین ملت‌ها و جوامع. در چنین صورتی جامعه‌ی بین ملت‌ها چه معنائی دارد؟! به جای «تعهدات بین‌المللی» هم می‌توانیم بنویسیم «پیمنهای جهانی» و می‌توانیم چنین بنویسیم: «سرکردگان ایران، پیمانهای جهانی را آشکارا زیرپا گذاشته‌اند، و باید از سوی جهانیان پاسخی نیرومند دریافت کنند

     در نوشتار و گفتار هریک از ما ایرانیان چنین آشفتگی وآمیختگی زبانی، کم و بیش راه یافته است. بهسازی سخن و نوشته‌ی پارسی کاری آسان نیست. اگر هریک از ما از همین امروز دست به کار ویرایش زبان خود شویم، چندین دهه زمان خواهد برد تا کوشش ما میوه‌ دهد. چرا که رخنه‌ی زبان و واژگان بیگانه در زبان پارسی در درازای 14 سده انجام یافته است و نمی‌توان در چند سال و به سادگی این زبان بیمار و رو به مرگ را بهبود بخشید. اما چنین کاری شدنی است. بویژه این که هم اکنون مردم ایران آمادگی پذیرش این دگرگونی را دارند، و دیگر این که رسانه‌های گروهی روز به روز در دسترس  شماربیشتری از مردم جای می‌گیرند.

      در آغاز، از آن‌جایی که نوشتن و گفتن و شنیدن به پارسی با خوی زبانی ما همروند نیست. حتا شاید به برخی از نوشته‌ها و گفته‌ها بخندیم! با این همه، گفته‌اند و می‌گوییم که ماهی را هرگاه که از آب بگیریم، تازه است. من در کتابم: «هستی‌شناسی شعر» این کار را کردم و تا آن‌جا که شدنی بود از بافتار وساختار و واژگان زبان پارسی بهره گرفتم. حتا درجاهایی ناگزیر ازساختن نوواژگانی شدم که پیشینه‌ای در زبان پارسی نداشتند. 

      هستند پژوهشگرانی (مانند جلیل ‌دوستخواه، داریوش آشوری، محمدرضا نیکفر و محمد جعفرمحجوب و…) که کوشیده‌اند و می‌کوشند تا جائی که می‌شود نوشته‌ها و پژوهش‌های خود را به پارسی پاکیزه، دریافتنی و ادیبانه بنگارند.اینان ازکار خودسربلند برآمده‌اند ونشان داده‌اندکه می‌توان پارسی‌نویس ارجمند ووالائی بود.

 درین ریگ، خفته یکی کوه بین!

         این هم نمونه‌ای برای نشان دادن این که زبان پارسی را دارند آگاهانه عربی می‌کنند. خواهش می‌کنم نمونه‌ی زیر را باریک‌بینانه بخوانید و ببینید چه رویداد شومی بر میهن ما رفته است. یک «موکلی» می‌‌رود به اداره‌ی «ثبت اسناد و املاک» یا به یک «محضر ثبت اسناد رسمی» یا به یکی از  «سفارت‌خانه‌های جمهوری اسلامی» تا «وکالتی» بدهد به «وکیل» خود. در آن‌جا، نوشته‌ی از پیش آماده شده‌ای را به او می‌دهند تا بخواند و امضاء کند. پاره‌ی نخست این «وکالتنامه» را در زیر می‌آورم. اینبار، واژه‌های پارسی در این نوشته را درشت می‌کنم تا دریابید زبان، دین و حکومت بیگانه چه برسر مردم و میهن  و زبان ما آورده است:

 «بسمه تعالی

موکل:

وکیل :

مورد وکالت: اقدام به خرید و فروش و انتقال قطعی و صلح و اجاره نسبت به اموال غیرمنقول واقع در حوزه ثبتی شهرستان…با هر پلاک ثبتی و هرمشخصات و هر مساحت که بوده باشد عرصتا و اعیانا از و با هر شخصی حقیقی یا حقوقی حتاازبا و به خود در مقابل هرمبلغ و هرمدت و هرشرط و الزام جزأ یا کلا مغروزا یا مشاعأ با حق تمدید/ تجدید/ تکرار / فسخ و اقامه چه آن که موکل طرف ایجاب و معامل باشد چه طرف قبول ومتقابل با حق پرداخت و اخذ وجوه و ثمن و مال‌الصلح و مال‌الاجاره و اجرت‌المثل/ اسقاط نمودن کافه خیارات و غبونات سپردن تعهدات امضای اسناد رسمیو اصلاحیه‌های احتمالی و انجام تفکیک و افراز و تقسیم و امضای صورت مجالس تفکیکی و افرازی وسند تقسیم نامه و انجام کلیه امور ثبتی مربوط به املاک مذکور اعم از اصلاح حدود و مساحت و بهبود وضعیت ثبتی و تقاضای تعیین حدود درخواست کارشناس و نقشه برداری و تقاضا و اخذ هرگونه سند مالکیت از طریق….»

 ***

            نوشته‌ام را همین‌جا به پایان می‌برم. خواسته‌ی من از نوشتن و چاپخش آن، پژوهشی دانشگاهی در زبان و زبانشناسی نبود. این کار را کارشناسان زبان پارسی انجام داده و خواهند داد. خواسته‌ی من این بود و هست تا هشیاری‌ی برخی از هم‌میهنانم را به اهمیت نگهبانی از زبان پارسی و گسترش آن برانگیزم. همین و بس.

            یادآوری این نکته را نیز شایسته می‌دانم که به باور من زیاده‌روی و تندروی در بهسازی، بازسازی، پیرایش و پالایش زبان فارسی می‌تواند ما را به بیراهه بکشاند. هدف نخستین و فرجامین هر زبان، برپایی پلی میان آدمیان است برای داد و ستد خرد و اندیشه و احساس و آموزه‌ها.هرزبانی که به هر دلیل و پایه‌ای در این گستره (پیام‌رسانی وبرقراری پیوند ذهنی) دچار نارسائی و ناتوانی گردد، اندک اندک کنار نهاده می‌شود حتا اگر زبان مادری باشد. اگر بخواهیم همدلی و همراهی مردم ایران با زبان پارسی فزونی یابد، چاره‌ای مگر این نداریم که با زبانی گویا و رسا و ساده و زیبا بگوییم و بنویسیم، و از پیچیده‌نویسی و رج کردن واژه‌های مرده و نادریافتنی و دشوار پرهیزکنیم تا بتوانیم در آینده به یک زبان دلنشین و پذیرفتنی و سراسری دست یابیم. تندروی در پالایش زبان پارسی ممکن است ایرانیان پارسی‌گوی را از نوشتار و گفتار ما رویگردان کند و مارنگاران، دوباره میدانی فراختر یابند و زبان عربی یا فرنگی را هرچه بیشتر در زبان پارسی رخنه دهند.

       و دیگر این که: نوشته‌ها و سروده‌های پیشین‌تر این نگارنده نیز همانند بسیارانی دیگر از فزونی‌ی نابایسته‌ی واژگان بیگانه (بویژه واژ‌های عربی) رنجور بوده‌اند. اما در چند سال پسین کوشیده‌ام با پرهیز از زیاده‌روی، زبان سروده‌ها ونوشته‌هایم پیراسته‌تر باشند.

 اردیبهشت 1385 خورشیدی.

 


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به shahrgon-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به shahrgon@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازار امروز

Loading currency converter .. please wait

loading
currency converter
please wait
....

خبرهاي گذشته