بدون شک باید علم و تکنولوژی را در نجات جان ۳۳ تن از کارگران معدن در شیلی، مورد تحسین قرار داد. جهان چشمهایش را به سوی شیلی گشوده بود تا به کمک کپسولهایی که توسط مهندسان نیروی دریایی شیلی ساخته شدهبود - و شیلیايیها بر آن نام ققنوس نهادند - شاهد تولد دوباره انسانهایی باشند که از خاکستر ققنوس دوباره سر برون آوردهاند.
جهان اما نقش فزاینده، پیگیر و موثر خانوادههای کارگران معدن را مبنی بر زنده بودن عزیزانشان در اعماق ۷۰۰ متری زمین، ندید یا کمتر به آن توجه کرد. پرونده زندگی ۳۳ تن کارگر معدن از سوی دولت و صاحبان معدن بسته شدهبود و این کارگران نیز مثل دیگر کارگران گرفتار شده در سالهای گذشته، قرار بود قربانیان ریزش معدن قلمداد شوند و زنده به گور سپرده شوند. اما خانوادههایشان از فاصله ۷۰۰ متری سطح زمین، شعلههای زندگی را در جان عزیزانشان زنده نگه می داشتند. خانوادهها هر دقیقه از هر روز و شب را دعا میکردند و با صبر و تحمل منتظر نشانههای حیات بودند. هر روز فریاد حمایت و کمک به گرفتارشدگان را از دل پرخون بر زبان میراندند. شبها با درخشش هر شهابی در آسمان، جرقههای امید در دل آنها شعلهورتر میشد و با ماه و ستاره سخن میراندند و شفق را به امید درخشش خورشید و ادامه حیات عزیزانشان نفسی دوباره تازه میکردند.
آنان با برپایی چادر، آویختن بادکنک و برافراشتن پرچم کشورشان در طول ۱۷ روز و برافروختن شعلههای آتش در شب، زندگی را، عشق و پاسداری از انسانیت را، در دل شب شعلهور میساختند.
این فشار خانوادههای معدنچیان بود که دولت را به ویژه وزیر معادن شیلی را مجبور کرد تا نجاترسانی ۳۳ معدنچی که ۱۷ روز از زیر خروارها خاک ماندنشان گذشته بود، ادامه یابد. پیگیری و ادامه همین فشارها سرانجام ثمر داد و معدنچیان شیلیایی توانستند بار دیگر آشتی خورشید با پوست تنشان را ببینند و از پشت عینکهای آفتابی «به آفتاب سلامی دوباره» بدهند.
کارگران معدن به تنهایی برای ۱۷ روز توانستند فشار ۷۰۰۰۰۰ تن سنگ در بخش مرکزی از معدن طلا و مس «سان خوزه» را تحمل کنند و جان سالم به در ببرند. آنها با مصرف خیلی کم از ماهی تن کنسرو شده و هلو و نوشیدن جرعهای شیر از بسته تامین غذایی اضطراری ۴۸ ساعته، ۱۷ روز را بسر بردند و زنده ماندند تا اولین ارتباط و غذارسانی از طریق ایجاد کانال باریک صورت پذیرفت.
معدن مس سان خوزه در سال ۲۰۰۷ دچار ریزش شده بود و دو تن از معدنچیان جان خود را از دست داده بودند اما در سال ۲۰۰۸ باردیگر این معدن بدون داشتن معیارهای ایمنی اولیه، دوباره فعالیت خود را آغاز کرد که اینک با ریزش دوباره و با به خطر انداختن جان ۳۳ تن از معدنچیان، دنیا به سوی آن چشم دوخت.
شاید مقایسه معدنچیان شیلی و گرفتار شدنشان در زیر آواری از خاک با زندانیان سیاسی کشورمان کمی عجیب بنظر بیاید. اما سرنوشت جان انسانها در این دوکشور چگونه رقم میخورد و چگونه مقایسهای می توان بین این دو صورت داد؟
زنان و مردان آزادیخواه ما در زندانهای ایران به سلولهای انفرادی فرستاده میشوند و بعضاً در تابوتهای مرگ، هفتهها و ماهها را چون گرفتارآمدن در گوری، تنها به سر میبرند. این کار با هدف وادارکردن زندانیان به اعترافهای دروغین انجام میگیرد. به راستی که در آن شرایط و آن وضعیت تنها و قطع هرگونه ارتباط زندانی با جهان بیرون، تعبیری جز زنده به گوری انسانها در رژیم جمهوری اسلامی میتواند داشته باشد؟
معدنچیان شیلی طی ۶۹ روز گرفتار شدن در عمق زمین، این شانس را داشتهاند که در کنار هم به یکدیگر روحیه بدهند و از سویی صدای نبض زندگی و تلاش خانوادهها، دیگر کارگران معادن دنیا و نگرانی میلیونها نفر از مردم جهان را دریابند. با انسانهای روی سطح زمین ارتباط برقرار نمایند. اطمینان حاصل کنند که تلاش نه در جهت به زیر خاک کردنشان بلکه برای بیرون آوردنشان از زیر اعماق، صورت میگیرد و به امید نجات از اعماق زمین، به یکدیگر انرژی و روحیه میدادند. آنها در سخت ترین بازی زندگی به کمک تکنولوژی، حمایت خانوادههای خود و پشتیبانی مردم کشور و جهان، پیروز شدند. صرف نظر از اینکه دولت سباستیان پینارا چه میزان بهرهبرداری سیاسی و تبلیغاتی از این موفقیت خواهد کرد، اما خانوادههای معدنچیان از یاد نخواهند برد که این موفقیت به زور فشار آنها بوده که دولت او و وزیر معدن شیلی را ناگزیر به تحمل هزینهای بیش از ۱۰ میلیون دلار برای نجات جان معدنچیان کردهاست.
ناقوسهای کلیسا در شیلی با نجات اولین کارگر معدن شیلیایی به صدا در آمدند و مردم شیلی ساعتها به تلویزیونهای خود چسبیده بودند تا شاهد تواناییهای ملت خود برای نجات جان مردانشان باشند و به آن افتخار کنند. آنکس که گرفتار میافتد، بهترین بستر مناسب برای شکوفايی امید، تلاش خانواده، ملت و دولت کشورش است و به رغم همه کمبودهای غذایی و شرایط زیستی بسیار سخت به زندگی امیدوار میشود.
چادر، بادکنک و کمپین خانوادههای زندانیان سیاسی در ایران چه در جلو زندانها و چه در پارکهای با شدیدترین شیوه سرکوب میشود و حتی فریاد تظلمخواهی مادران داغدار گوش شنوایی نمییابد. هرگونه پیگیری و کمک برای نجات جان دستگیرشدگان از سیاهچالهای جمهوری اسلامی ایران، به خشن ترین شیوه پاسخ داده میشود. تنی چند از مادران نیز دستگیر و مورد ضرب و شتم قرار میگیرند.
آیا نمی توان به پشتوانه چند میلیون مهاجر ایرانی تبار، کمپینهای سراسری در خارج از کشور به راه انداخت و کارزار نجات رسانی زندانیان سیاسی گرفتار آمده در سیاهچالهای رژیم جمهوری اسلامی را سازمان داد؟!
-------------------------------
* «به افتاب سلامی دوباره خواهم داد»
(فروغ فرخزاد)
محمد ضرغامی : دوره ای که شما با مرضیه رو به رو شدید، به چه زمانی متعلق بود و مرضیه در چه شرایطی به سر می برد و این آشنایی اصلاً کجا شکل گرفت؟
مرتضی رضوان : دو تا ده هست در شمال تهران که اینها شاید الان شدهاند شهر، من خبر ندارم. این دو تا ده نزدیک هم هستند. اهالیای که توی این دو ده زندگی میکردند، همدیگر را میشناختند. مرضیه در لالون بود و من در فشم. یادم میآید اولین باری که مرضیه را دیدم، هفت سالم بود.
کجا بود دقیقاً کی او را دیدید؟
در فشم بود که مرضیه به دیدار کسی میآمد که قرار بود نامزدش بشود.
تصویری از مرضیه در آن دوره توی ذهنتان مانده که مرضیه چگونه آمده بود؟
بله. تصویر از یک دختر بسیار بسیار شادمان با یک روسری بسیار زیبای آن دوره با گلهای زیبا که مرضیه به این ترتیب وارد فشم شد و ما مرضیه را دیدیم. من به خاطر کمک به یک دوستم برای اینکه کارهای او از نقطه جالبی شروع شود، تصمیم گرفتم که مرضیه را از نزدیک ببینم. در آن زمان دیدن من راحت نبود. آدمها که مرا می خواستند ببیند برایشان بسیار دشوار بود چون من زندانی ساواک بودم و آمده بودم بیرون و این به این ترتیب باعث فاصله میان من و دیگران میشد و وقتی که مرضیه این قضیه را فهمید ارتباطش را با من عمیقاً بیشتر کرد.
جالب است که مرضیه در ذهن مردم و در زبان رسانههای رایج آن دوره یک خوانندهای است که بیشتر به او میخورد که خواننده تیپ اشراف باشد و حتی خوانندهای باشد که شکل درباری داشته باشد.
مرضیه به نظر من دو شخصیت واقعاً متفاوت داشت. مرضیه تحت تاثیر شخصیت مادرش زنی توانمند و مردمی بود و تحت تاثیر شخصیت پدرش و زندگی نوجوانیاش تحت تاثیر زندگی اشرافی بود. مرضیه قبل از اینکه به اروپا بیاید به نظر من یک بانویی به تمامی سیاسی بود. من یادم میآید وقتی خسرو گلسرخی و دانشیان که شاگردان من بودند و طبیعتاً اعدام آنها اثر وحشتناکی روی من داشت و این مسئله را مرضیه میفهمید و به من گفت تو برای این آهنگی که لطفی ساخته شعری بگو که من غم دلم را در مورد چشمهای خسرو گلسرخی بیان کنم.
اسمش بود «تا دمیدن سحر» و مرضیه به دلیل اینکه ما در یکی از خانقاههای سنندج شاهد جمع شدن دراویش بودیم که آنها با دف «باز هوای وطنم» را میخواندند و مرضیه شیفته صدای دف شد و گفت این را باید بیاوریم در رادیو و سازهای رادیویی و از این دفاع کنیم.
این برای گلسرخی جالبترین ساز است و این ساز آمد به رادیو و این کار اجرا شد بدون دف اجرا شد و بعد لطفی دف را روی این میکس کرد که این کار باز هم زیاد جالب نبود و این کار را آقای جواد معروفی تنظیم کرد و با ارکستر بزرگ اجرا شد.
این وجه شخصیت را مرضیه به نظر شما از سوی مادرش به ارث برده بود؟
نه. مرضیه صدا را از پدرش ارث برده بود به دلیل اینکه پدر مرضیه مرد خوش آوازی بود که خرقه و دستار رهن جام باده کرد. این مرد به دلیل این صدا وارد خانه یکی از اشراف قاجار شد و در آنجا بانو اشرفالسطنه عاشق این مرد شد و این مرد عاشق او. و اینها شروع کردند با هم زندگی کردن. یعنی پدر مرضیه به لباس معمول در آمد و لباس قدیمش را کنار گذاشت و زندگی میکرد که بعد از مدتی مرضیه و بچهها به این خانه میروند؛ به یک خانه اشرافی.
مرضیه در این خانه شروع میکند به خواندن. همسر مرضیه مردی بود به تمامی فرهنگی. کتابهایی را هم که مرضیه میخواند، من یادم میآید اولین کتابی را که دیدم مرضیه میخواند، با هم داشتیم به ورامین میرفتیم . یک امامزادهای هست به اسم امامزاده عبدالله چون دایه پسرش فوت کرده بود و آنجا او را دفن کرده بودند و کتابی در دست داشت که مال شفیعی کدکنی بود: «بخوان بنام گلسرخ». هیچوقت این یادم نمیرود.
آقای رضوان! انقلاب بهمن ۵۷ اتفاق میافتد اما داستان شما و مرضیه با وقوع این انقلاب چگونه شد؟
رابطهها صمیمانهتر شد. من آن موقع در خیابان دانشگاه زندگی میکردم. خانه من پشت روزنامه آیندگان بود. چون روزنامه مترقی بود هر روز میریختند این روزنامه را خراب کنند و ساختمان را آتش بزنند و ویران کنند، من شدیدا متاثر بودم. مرضیه گفت تو باید از اینجا بیایی بیرون که گرفتار این مسائل نشوی. در نتیجه من آمدم شمال نیاوران زندگی میکردم و مرضیه در صاحبقرانیه و ما شب و روز زندگیمان با هم بود.
نگاه مرضیه به آنچه که در ایران می گذشت چه بود؟ یعنی بحبوحه انقلاب اسلامی.
مرضیه مورد توجه گردانندگان حکومت آن زمان هم بود. من یادم می آید آقای موسی صدر هر از گاه به دربار پهلوی دعوت میشد و من یادم است که هر بار که میآمد قبل از اینکه به دربار برود به قول خودش به زیارت خانه مرضیه میآمد و پلهها را میبوسید و وقتی که انقلاب شد نمیدانم خواهرزاده ایشان، یا برادرزاده شان، آقای صادق طباطبایی همین برنامه را پیشه کرد و به دیدن مرضیه میآمد. خیابان قرق میشد.
خانم مرضیه مثل خیلی از هنرمندان دیگر به خارج از ایران آمدند. اما صرفاً اکتفا نکردند به زندگی هنری. این دوره زندگی را در کنارشان بودید، با ایشان در تماس بودید؟
وقتی مرضیه به خارج از کشور آمد من مریض بودم و به دلیل تهدیدهایی که میشدم زیر پوشش پلیس سوئد بودم. مرضیه به من زنگ زد، بدون اینکه هیچ حرفی بزند، بدون هیچ سلام و علیکی به من گفت آقا دیدی که پرواز کردم؟ بعد من همینطور ماندم. صدای مرضیه را میشنیدم. گفتم مرضیه عزیزم کجا نشستی؟ گفت روی بلندترین بامی که در اختیارمان بود. بعد تمام. همیشه به خودم می گفتم که وای بر ما که از این بام بلندتر نداریم.
منبع: رادیو فردا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر