شهرگان: آقای شریفیراد! امروز موفق شدم کتاب شما را از کتابفروشی «چاپتر» تهیه کنم. در واقع کتاب شما در ویترین کتابفروشیهای ونکوور با نام «THE FLIGHT OF THE PATRIOT» دیده میشود. خوشحالم از این که تلاش شما نتیجه داد و شما نشان دادید که در عرصهی نویسندگی هم توانمند هستید. از نحوهی شکلگیری چاپ این کتاب - این که چگونه و از کجا شروع شد و به اینجا انجامید - بگوئید؟
شریفی راد: عرض کنم که نوشتن را من از گذشتههای خیلی دور شروع کردم. ولی قضیهی کتاب و به چاپ رسیدن آن، تقریبا ریشهاش از زمانی بوده که من توسط نیروهای جمهوری اسلامی دستگیر و زندانی شدم. و شروع قصهی کتاب هم از همین نقطه است.
میتوانم بپرسم که شریفیراد چگونه خودش را تعریف میکند؟
ـ من یکی از خلبانان قدیم و به اصطلاح در خدمت ارتش شاهنشاهی و جزو تیم «تاج طلایی» بودم. در زمان جنگ هم مستقیما شرکت داشتم.
منظورتان از جنگ، جنگ ایران و عراق هست؟
ـ بله. در آن زمان با توجه به شعارهایی که مردم میدادند و باورهایی که مردم داشتند، و صحبتهایی که آیتاله خمینی کرده بود و خوب مردم تا حدودی باورش داشتند، من هم به سه اصل از صحبتهای آقای خمینی اعتقاد داشتم. که همان استقلال، آزادی و جمهوری (حالا اگر اسلامی را نه اما به جمهوری معتقد بودم) بود. به همین دلیل وقتی میدیدم که مردم همه معتقد هستند و همه موافق این سه اصل هستند، خوب در نهایت من هم به عنوان یک سرباز همراهشان بودم و بنابراین وقتی که به ایران حمله شد، من فکر میکنم - اگر نگویم در آن جمعی که بودیم اولین نفر بودم ولی دلم میخواست از کشورم دفاع کنم - اغراق نکردهام. همینطور هم شد. از پایگاه خودمان من اولین نفر و اولین دستهای بودم که به عراق حمله کردیم و فکر میکنم هم چنان به عنوان رکورددار یا یکی از رکوردداران مأموریتهای جنگی در هواپیمایی که من پرواز میکردم باشم. در نهایت در یکی از عملیات جنگی بعد از یک درگیری هوایی، مورد اصابت [موشک] قرار گرفتم که در خاک عراق سقوط کردم.
چگونه به ایران برگشتید؟
- من پس از سقوط در کردستان عراق، توسط کردهای مهربان عراقی نجات پیدا کردم و بعد از حدود یک ماه پذیرایی از من، مرا به ایران برگرداندند که در این مورد فیلمی هم به نام «عقابها» تهیه شدهاست.
من فیلم «عقابها» را ندیدم. گفته میشود که این فیلم بر مبنای کتاب شما «سقوط در چهلمین پرواز»، ساخته شدهاست.
بله همین طور است. البته این فیلم فقط به یک بخش از مأموریتهای من در این کتاب پرداخته. در همین مأموریتی که من سقوط کردم و این که چگونه توسط کردهای عراقی نجات پیدا کردم که البته در همان کتاب «سقوط در چهلمین پرواز» مأموریتهای دیگری هم هست ولی فیلم بر مبنای همین یک داستان هست.
شما همچنان در نیروی هوایی بودید که این فیلم به اکران عمومی درآمد؟
- نه. آن موقع من به عنوان وابستهی نظامی ایران در پاکستان بودم که فیلم روی اکران آمد و پرفروشترین فیلم هم بود و حتی مجددا سال گذشته [۱۳۸۸] این فیلم را در ایران نشان دادند که بعضی از دوستان که متأثر و متأسف از خروج من از ایران بودند، فکر میکردند که جمهوری اسلامی دلش به رحم آمده و من حتما دارم بر میگردم و این کار را برای دلجویی از من انجام دادهاست. در صورتی که این گونه نبود و من فکر میکنم بطور تصادفی این کار را انجام داده بودند.
چه شد که یک قهرمان ملی ایران در جنگ با عراق، به عنوان یک مخالف جمهوری اسلامی و ضدانقلاب دستگیر و محاکمه شد؟ چگونه به یک باره، یک قهرمان از نگاه جمهوری اسلامی تبدیل به یک ضدقهرمان شد؟
ـ آقای ابراهیمی با توجه به آشنایی شما با روند انقلاب و اتفاقاتی که افتاد، من مطمئنم که شاید جزئیات را شما بهتر بدانید که جمهوری اسلامی به جز قهرمانان مخصوص خودش، دیگران را باور ندارد. با توجه به این که در آن زمان من مورد علاقه خیلی آدمها به خصوص همکارانم بودم به همین دلیل من سه سال از ایران دور شدم. یعنی به عنوان وابستهی نظامی ارتش جمهوری اسلامی ایران آن موقع به پاکستان رفتم و بعد از سه سال که برگشتم، آنهایی که اطلاع دارند میدانند که وابستهی نظامی اختیار دارد که با هر نمایندهی خارجی، با مجوز قانونی در ارتباط باشد، مهمانی بدهد، مهمانی برود، به اصطلاح، اطلاعات بدهد، اطلاعات بگیرد و . . . ولی مراجعت من از پاکستان به ایران، متأسفانه اینگونه نبود. یعنی پایان خوشی نداشت. بعد از این که من برگشتم یکی از دوستان دیپلماتیک من، که وابسته وزارت خارجه آرژانتین بود، آمد ایران که دیدن کند، چون مأموریتش تمام شده بود و باید برمیگشت به کشورش، من هم از ایشان استقبال و پذیرایی کردم و در همین رابطه من را دستگیر کردند که چرا شما با خارجیها تماس دارید. خندهدار است. کسی که سه سال با خارجیها طبیعتا در ارتباط بوده، اگر یک خارجی دیگر بیاید به ایران و با من تماس بگیرد من دیگر خطرناک میشوم. در همین ارتباط من را دستگیر کردند، خانهامان را گشتند، همه چیز را زیرورو کردند و حتما شنیدهاید که اینها وقتی حمله میکنند چه بلایی سر خانواده میآورند و همین مشکلات را برای خانوادهی من ایجاد کردند. نهایتا یک رادیوی سونی پیدا کردند که در همهی خانهها بود و بعد هم یک سری شماره تلفن که همان شماره تلفنهای وابستگان نظامی، سفرا و . . . که من در پاکستان با آنها در ارتباط بودم، همانها شدند عوامل و انگیزهی جاسوسی. من را ربط دادند به سی. آی. ای (CIA) و آمریکا و حتی گفتند نجات تو در کردستان عراق هم توسط آمریکاییها صورت گرفته. خوب مسلما وقتی اینها یک چنین انگی را به آدم میزنند، میدانید که به این سادگیها آدم را رها نمیکنند. مخصوصا یک نظامی، یک خلبان با آن موقعیت و با آن مأموریتهایی که به عهدهی من بود.
آیا شکنجه هم شدید؟
- جمهوری اسلامی رسمش این است که ابتدا با شکنجه - که البته اسمش را میگذارند تعزیر - شروع میکند و مسائلی که من جزئیات آن را در این کتاب که به زبان انگلیسی چاپ شده، بدون کم و زیاد کردن، تا آن جا که توان داشتم، توضیح دادم، روشن کردم، نقاشی کردم، به زبان بسیار ساده که حتی برای کسانی که انگلیسی اندک میدانند هم قابل فهم باشد. و همهی مسائل روزانه را نوشتم. تا زمانی که دیگر به این نتیجه رسیدند که پس چیزی نیست و چگونه من تمام این کارهای مثبتی که انجام دادهام را گذاشتهام بدون این که پولی خرج شود و توانستهام اطلاعاتی را برایشان بفرستم بسیار سازنده. مخصوصا در مورد جنگ ایران و عراق و چقدر کمکهایی که کردم. نهایتا گفتند خوب حالا که نمیگویی میخواهیم اعدامت کنیم. شروع کتاب از همینجاست.
یعنی وقتی که یک روز صبح من را با دو نفر دیگر بردند که اعدام کنند، زمانی چشم من را برداشتند که آن دو نفر بالای دار بودند و یکی از آنها دمپاییاش از پایش در آمد و سه تا تکان خورد و جانسپرد ـ که البته این یک نوع شکنجه بود ـ برای من که نفر سوم بودم. آنجا بود که احساس کردم، نمیخواهم تسلیم بشوم. فریاد زدم من یک نظامیام و اگر نمیتوانم از خودم دفاع کنم، حق دارم تقاضا کنم که با گلوله کشته شوم. که من را بردند و گفتند خیلی خوب پس، فردا اعدامت می کنیم! داستان کتاب از این جا شروع میشود که البته بازگشت دارد و به مسائل خانوادگی می پردازد که در آن تاریخ هست، مسائل انقلاب هست و کشتاری که جمهوری اسلامی به آن دست می زند، این که چگونه بیگناه تعداد زیادی از همکاران من را کشتند و فرار مغزها و مسائل خودم که حتی بعد از این که خانوادهام خواستند خارج بشوند، مجوز ندارند و مشکلاتی برای ما پیش آ وردند که مجبور شدم خانوادهام را جدا بفرستم خارج از کشور. یکی از بچههایم را مجبور شدم توسط قاچاقچی از ایران خارج کنم و به دنبال آن دستگیرم کردند.
باز هم شکنجه!؟
- البته این بار شکنجهای نبود فقط تهدیدم کردند که اگر خانوادهام برنگردند من را مجددا دستگیر خواهند کرد. به هر حال هیچ وقت مرا آزاد نگذاشتند و مرتب تحت تعقیب بودم، مرتب باید میرفتم خودم را معرفی میکردم. در حقیقت در یک زندان بزرگتری داشتم زندگی میکردم و نهایتا دیدم ماندن من در ایران فایده ندارد. و با توجه به این که سعی کردم پاسپورت بگیرم و بیایم بچههایم را ببینم و قلبا هم دلم میخواست بیایم خارج و دوباره برگردم. برای این که دلم نمیخواست خاطراتم را، زندگیم را، وطنم را برای همیشه ترک کنم و هیچ وقت نبینم.
چه شد که دیگر تا این لحظه باز نگشتید؟
- یک روز رفتم پیش رئیس اجرای احکام ارتش جمهوری و گفتم به من اجازه بدهید پاسپورت بگیرم. بدون این که به من نگاه کند گفت: نمیدانم چرا شما را این جا نگه میدارند، شما را باید بگذارند بروید. همان طور که زن و بچهات را فرستادی، خودت هم برو. خیلی بیادبانه. و من نتوانستم جوابی بدهم و از اداره آمدم بیرون. دو روز بعد هم تصمیم خودم را گرفتم و گفتم یا در این راه کشته میشوم و یا از این مملکت رها میشوم. احساس بیگانگی میکردم. یعنی احساس میکردم حتی در کشور خودم هم بیگانهام. و نهایتا یک روز همه چیز را گذاشتم و حرکت کردم. که آن هم خود داستان جداگانهای است که چطور ایران را ترک کردم که در این کتاب تشریح و توضیح داده شده که فکر میکنم هیجانی در آن هست که خیلیها شاید شخصا این را تجربه کرده باشند.
شما به عنوان یک خلبان، در کشور خودتان نه تنها قدر ندیدید و مورد مهر و واقع نشدید، بلکه با تهدید و مرگ هم روبرو شدید. به کانادا که آمدید، من هیچ وقت آن عکس روی جلد «Georgia Straight» که با یک موز در دست و پشت سرتان عکسی از شما کنار هواپیمای جنگنده ایران به چاپ رسیده بود، از یادم نمیرود. در واقع اگر اشتباه نکنم اشاره به کار میوهفروشی شما داشت. اینک نویسنده هستید، در حقیقت یک دورهی دیگری از زندگی شما آغاز شده است. من کتاب «سقوط در چهلمین پرواز» شما را به زبان فارسی خواندهام. این کتاب چه میزان نزدیک به متن فارسیاش است؟ آیا ترجمانی از آن است یا دوباره از اول نوشته شده است؟
ـ خیر این کتاب کاملا جدید هست. البته در بعضی موارد، من که زندان هستم، قسمتهایی از مأموریتهایی که انجام دادم، یادآوری میشود. یعنی شما حساب کنید که شما میروید با آن موقعیت پرواز میکنید، جنگ میکنید، جانتان را به خطر میاندازید، زندگیتان را به خطر میاندازید، بچههایتان را در حال نگرانی میگذارید و نهایتا خودتان را در زندان، در یک سلول انفرادی میبینید. برای این که از آن فشارها و استرسها distractبشوم، اینها یادم میآید. هراز گاهی یادآوری از آن میشود ولی نه به صورتی که در کتاب اول هست که به ترتیب مأموریتها شمرده میشود، چه بود، با چه کسی بودهام، کجا رفتهام و چه کردهام. کاملا با آنها فرق میکند.
این کتاب توسط چه کسی ادیت شد؟
ـ اول به فارسی نوشتم و بعد آن را به انگلیسی ترجمه کردم. برای این که کتاب اولم وقتی چاپ مجدد شد، متأسفانه زیاد استقبال خوبی از آن نشد. شاید چون برایش خوب تبلیغ نشد یا شاید زیاد کتابخوان وجود نداشت، . . .
ولی قسمتهایی از آن کتاب را موقعی که با غیرفارسی زبانها صحبت میکردم، خیلی مشتاق بودند که این کتاب باید نوشته شود، این خاطرات باید به اطلاع مردم برسد و به اصطلاح تلخی و جنایتهای آن حکومت باید روشن شود و مردم این طرف باید آگاه بشوند و این با فارسی امکان پذیر نیست. خیلیها میدانند، ایرانیها می دانند که چنین مسائلی بوده. نه به این روشنی که کسی خودش شخصا این را تجربه کرده باشد ولی اگر شما این را بنویسید، به نوعی یکی از آن مأموریتهای وطنپرستانه است که شما دوست دارید انجام دهید.
بنابراین، اول ترجمهی کتاب انجام گرفت، بعد بچههایم کتاب را خواندند و اشکالاتی که وجود داشت اصلاح کردند و بعد یکی از دوستانم دوباره کتاب را نگاه کرد و اشکالات برطرف شد و سپس کسان دیگری نیز هرازگاهی قسمتهایی از آن را خواندند.
ولی خوب شما میدانید وقتی یک کتاب میرود زیر چاپ کاملا باید عالی و بدون غلط باشد. یعنی اصلا نباید اشکال داشته باشد. بنابراین ادیت را خود ناشر انجام میدهد.
ناشرتان کی بود؟
ـ ناشر من توماس الن مستقر در تورنتو است که ادیتورشان هم چندین بار جایزه بینالمللی گرفته.
نام ادیتورشان چیست؟
- ادیتورخانم جانیس زاوربنی دوبار نسخه خطی را میخوانند و برای بار سوم شروع میکنند به ادیت کردن. خانم جانیس بعد به من تبریک گفته و تشکر کرد و ابراز کرد؛ « تو ننوشتی، نقاشی کردهای. من با این که هیچ وقت پرواز نکرده بودم، با تو پرواز کردم. و هیچ وقت قسمتهای ایران را ندیده بودم، دیدم. تو من را با تور همه جا بردی و متشکرم که اینقدر قشنگ توانستی همه چیز را توضیح بدهی».
چطور شد که نهایتا موفق شدید یک ناشر را برای چاپ کتاب تان متقاعد کنید؟
- میدانید که در این جا اگر معروف نباشید چاپ کردن کتاب امکان پذیر نیست و حتی نویسندگان کانادایی هم برای چاپ کتابهایشان مشکل دارند. باید خودشان هزینه کنند و چاپ کنند. خوشبختانه یا کتاب من خوشبخت بود یا من خوشبخت بودم. توسط یکی از آشناهای من، با یک خلبان آشنا شدم و در سر میز صبحانه هم صحبتی شد و ایشان هم علاقمند شدند که نسخه خطی من را بخواند. ۳۰ صفحهاش را خواندند و این ۳۰ صفحه باعث شد که مشتاق شوند بقیه را بخوانند و بعد این نسخه به Agent او داده شد.
چون او خودش نویسنده بود و داشت مینوشت. بعد Agent ایشان به من ایمیل فرستاد که این کتاب بسیار بسیار خوب است و بسیار آگاه کننده است و اطلاعات فراوانی در آن هست. خیلیها این اطلاعات را ندارند. هم از نظر تاریخی و هم از نظر مذهبی، فرهنگی، خانوادگی، مهاجرت و . . .
میگوید من تا به حال هیچ کتابی را به این کاملی و به این خوبی که همه جزئیات را بتواند در مورد ایران توضیح بدهد، نخواندهام. من فکر میکنم این لازم است که به چاپ برسد. بعد این را برای چند ناشر فرستاد که همزمان سه پیشنهاد برای من فرستادند که تمایل نشان دادند تا کتاب من را چاپ کنند. خوب یکی از آنها پیشنهادش بهتر بود و من آن را پذیرفتم و آنها هم اقدام کردند به چاپ. من فکر میکنم، از هیچ نظر هم در چاپ کتاب صرفهجویی نشده و هرچیزی که برای یک کتاب پرفروش و خوب لازم بود که انجام شود، اینها انجام دادهاند و البته خودشان هم خیلی امیدوارند که این کتاب، کتاب خوبی خواهد بود و مردم دوست خواهند داشت.
و خبر خوش این است که این کتاب روز تولدش ۱۳ می است ولی الان وارد بازار شده است. و خبر دیگر این که طی ۳ روز ۲۰۰ جلد از این کتاب در ونکوور فروش رفته و روز دوشنبه هم به عنوان کتاب ماه در کانادا برگزیده شده است.
من تلاشهای شما را شاهد بودم و به قول معروف این حق شما بود که تلاشهایتان ثمر بدهد و کارتان به خوانندگان کانادایی معرفی بشود.
ـ متشکرم. به هر حال خیلی لطف کردید که با من تماس گرفتید. من همیشه به دوستان کانادایی میگویم:
"The secret of happiness is freedom and the secret of freedom is courage.
و اگر من آن آزادی را تلاش نمیکردم که بدست بیاورم این توان را هم نداشتم که این را بنویسم. به هر حال پشت کار به خرج دادم و شما میدانید من آدمی نیستم که منصرف شوم. شاید هنوز خون نظامیگری در من هست و آن حس وطنپرستی قلب من را فشار میدهد.
البته برای پیگیر بودن الزاما نباید نظامی بود.
دقیقا همین طور است. اما شاید وظیفهای که یک سرباز حس میکند برای این که ملت را پشتیبانی میکنند، این باری است که روی دوش نظامیها گذاشته میشود و آدم این سنگینی را همیشه حس میکند. یعنی احساس بدهکار بودن میکند. من فکر میکنم باید بازپس بدهیم. این حس هنوز در من هست.
شما انسان متعهدی هستید و مسئول، و دوست دارید که نسبت به تعهد و مسئولیتهای خودتان پایبند باشید و من از این بابت به شما تبریک میگویم. به عنوان آخرین سئوال میخواهم که بهترین خاطره و یا لحظهای را، که به خاطر میآورید برایمان بگوئید؟
ـ خاطرات را هم کاش میشد بگذارم خود آنهایی که دوست دارند بشنوند و ببینند کتاب را بخوانند. برای این که خیلی خوب شد این یادآوری را کردید. من حتی در زندان هم که هستم، از این دوستان کردم، یادآوری کردهام. گفتم کردهایی که به آن صورت در کوه و کمر زندگی میکنند، با مشکلات و سختی زندگیاشان را میگذرانند، این قدر مهربانند و حتی نوع غذا خوردنشان را که با یک سینی غذا میآوردند، نهایتا قسمت آخر را همه دست میکشیدند که من که مهمان بودم بتوانم سیر بشوم. در صورتی که برای مملکتی که من سربازش بودم وبه عنوان انجام وظیفه مأموریتهایی انجام دادهام، من را انداختند در یک سلول انفرادی و هر روز و هر لحظه هم میآمدند مرا شکنجه میکردند. این خاطرات و نوشتههای من، فقط خاطرات من و سختیها و رنجهای من و خانوادهام نیست. خیلیها که این شانس را نداشتند، این کتاب داستان آنها هم هست. من آن لحظات با کردها بودن را وقتی یادم میآید، میبینم هر کلمهای را اگر بدانم و در موردشان به کار ببرم و ازشان تشکر کنم، فکرمیکنم کافی نیست. شما حساب کنید یک محبت کوچک چقدر میتواند روی آدم اثر داشته باشد و یک خطا، یا اشتباه و یا حتی بیرحمی یک حکومتی که به عنوان دین و مذهب میتواند با ملتش یک چنین اعمالی را انجام بدهد، چقدر میتواند تلخ و ناگوار باشد. مسلما این دو لحظه را اگر بخواهیم مقایسه کنیم؛ این تلخیهای زندان در جمهوری اسلامی و آن نجات یافتن توسط کردها میتوانند جزو بدترین و بهترین خاطرات من به حساب آیند.
برایتان آرزوی موفقیت بیشتری میکنم و امیدوارم روزی این فرصت دست دهد که این کتاب به فارسی ترجمه و در ایران منتشر شود.
- متشکرم آقای ابراهیمی و خوشحالم که شما اولین نفری بودید که به من زنگ زدید و توانستیم با هم صحبت کنیم.
-------------------
توضیح:
این گفت و گو در هفته اول ماه می ۲۰۱۰ به صورت تلفنی انجام پذیرفت که به دلیل جراحی قریبالوقوع من در ماه می، با بیش از یک ماه تاخیر تنظیم و چاپ می شود.
یادآوری:
یادآور می شویم که این کتاب در دو هفته اول انتشار خود بیش از ۱۰۰۰ نسخه به فروش رسیده است.
نویسنده و روزنامهنگار کانادایی پیتر نیومن و همچنین جان فریزر بر روی این کتاب نقد نوشته و آن را بررسی کردهاند.
روزنامههای ناشنال پست، گلوب اند میل، نورت شور نیوز، نورت شور اوتلوک، ونکوور سان، جورجیا استریت به دفعات در مورد این کتاب نوشته و یا نویسنده آن شریفی راد مصاحبه کردند.
رادیوهای CBC و CKNW و همچنین تلویزیون Global با نویسنده کتاب [پرواز یک میهنپرست The Flight of the Patriot ]
مصاحبه و گفت و گو انجام دادهاند.
نشریه ایران استار چاپ تورنتو نیز، ضمن معرفی این کتاب به فارسی زبانان تورنتو با یدی شریفی راد نویسنده کتاب، مصاحبه انجام دادهاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر