
بخش اول
مقدمه
12 ژوئن ( 23 خرداد ) روز جهانی مبارزه با استثمار کودکان است. برای فعالین اجتماعی و مدافعین حقوق کودک توجه نشان دادن به چنین روزهائی از سال، بسیار حائز اهمیت است! زیرا در چنین روزی مشخصاً به زندگی کودکان کار و خیابانی توجه بیشتری صورت می گیرد و همین امر می تواند موجب ایجاد فرصت و فضائی مناسب برای برجسته کردن وضعیت ناهنجار و پر رنج زندگی کودکانی شود که می بایست در یک شرایط عادلانه و انسانی آموزش و تربیت شوند و برای ساختن ایران آزاد و دمکراتیک آینده تلاش کنند. اما آنها با وضعیت سختی که در زندگی دارند نخواهند توانست نه در امروز و نه در فردای ایران از شانس برخورداری از یک زندگی انسانی و شرافتمندانه برخوردار شوند و جامعه بدین ترتیب با آسیب های بسیاری عدیده ای مواجه می شود.
همه شواهد موجود نشانگر این واقعیت تلخ است که آنها نه تنها نمی توانند تصویری نسبتاً خوب و شکوفا از آینده داشته باشند بلکه در زندگی امروز خود نیز با خستگی و رنج بسیار، روزها را پشت سر می گذرانند. برای آنها تصویر دنیای آینده مبهم و تاریک است و جز دشواری، تحقیر، آزار و اذیت و پژمردگی زودرس، تجربه دیگری را در زندگی نمی بینند. پرداختن به موضوع کودکان کار و خیابانی بسیار حائز اهمیت است و می بایست از هر فرصتی برای برحسته کردن زندگی بسیار دشوار آنها، تلاش ها را دو چندان کرد. با این نگرش تصمیم گرفتم بار دیگر به بررسی وضعیت کودکان کار در ایران بپردازم و حاصلش مقاله زیر شد.

در نوشته ای که در ادامه می آورم تصویری از کودکان کار آماده است که بسیار صمیمی و ساده از زبان کودکی دیگر بیان شده است. مناسب دیدم با این مقدمه نوشته ام را شروع کنم:
“دوست من، ديروز وقتي ازخيابان مي گذشتم تورا ديدم که با ساک كوچكي ازوسايل نقاشي ات درگوشه وكنار خيابان درگرما و دود و دم نشسته اي و كارمي كني. امروز من با كيف مدرسه ام با حجمي از دفتر و كتاب و مداد به مدرسه مي روم تا درس ياد به گيرم. اما تو هنوز هم، در خيابان نشسته اي و كار مي كني. من به كلاس مي روم و در كنار دوستانم مي نشينم. درس مي خوانم. نقاشي مي كنم. علم ياد مي گيرم و به خانه ام باز مي گردم تا در كنار پدر و مادرم غذايي گرم بخورم، رشد كنم و بزرگ شوم. اما هنوز تو درخيابان نشسته اي و كار مي كني. مادرم مرا به پارك مي برد. با هم بازي مي كنيم. من تاب سوار مي شوم. ترانه شادي مي خوانم و روز خوبي را مي گذرانم و بعد به سوي خانه برمي گردم. اما هنوز هم تو در خيابان نشسته اي و كار مي كني. فردا درس انشاء داريم. موضوع انشاء ما اين است ” علم بهتر است يا ثروت “. ياد تو افتادم كه هيچ كدام آن را نداري. اصلا براي تو فرقي هم مي كند كه كدام يك بهتر است. من يك سال بزرگ شدم و به كلاس بالاتر رفتم، اما نمي دانم تو به چه چيز بالاتري در خيابان مي رسي.
دوست من خيلی دلم مي خواهد تو هم مثل من درس بخوانی، بازی كنی، شاد باشی و برای همين از پدر ومادرم وهمه معلم هايم وهمه هم كلاسی هايم خواستم تا فكری به حال شما بكنند و شما را از اين وضع نجات بدهند تا شماهم مثل ما احساس شادمانی بكنيد و ازكودكی خود لذت ببريد و به آينده اميدوار باشيد”.
به اميد آن روز
(خبرنامه انجمن ملی حمایت از حقوق کودکان در ایران، شماره 42 سال پنجم، مهرماه1378)
آمارهای جهانی در مورد کودکان کار و خیابانی
تمام آمارهاي بانك جهاني، صندوق بين المللي پول، يونيـسف، … اين واقعيت را به تصـوير مي كشند كه كشورهاي بدهكار، همگي داراي وضعيت كمابيش نامناسبي به لحاظ اقتصادي هستند. در اين جوامع رواج كار كودكان به دليل رشد جمعيت، تشديد فقر، بيكاري، تورم، … از رونق بيشتري بر خوردار است.
طبق آمارهايي ارگان های فوق، بيش از سه چهارم كل جمعيت تقريباً شش ميليارد نفري جهان در كشورهاي جهان سوم و كمتر از يك چهارم در كشورهاي پيشرفته زندگي مي كنند. نرخ زاد و ولد و مرگ و مير در اين دو گروه از كشورها به نحو چشمگيري متفاوت است. نرخ زاد و ولد در كشورهای كمتر توسعه يافته به طور كلي بسيار بالاست، يعني در حدود 30 تا 40 نفر در هر 1000 نفر، در حالي كه در كشورهاي توسعه يافته كمتر از نصف اين رقم است. نتيجه اصلي نرخ بالاي زاد و ولد در كشورهاي در حال توسعه اين است كه نسبت كودكان پايين تر از 15 سال تقريباً نصف كل جمعيت اين كشورهاست، در حالي كه در كشورهاي پيشرفته اين نسبت تقريباً يك چهارم كل جمعيت است. به اين ترتيب، در اكثر كشورهاي در حال توسعه، تعداد كودكاني كه بايد توسط نيروي كار فعال نگهداري شوند به طور نسبي تقريباً معادل دو برابر تعداد كودكاني است كه در كشورهاي ثروتمند می باشند. در ضمن در حدود 250 ميليون كودك در جهان به دليل شرايط بد اقتصادي مجبور به كار در شرايط دشوارهستند که بیشتر این جمعیت را دختران زیر 16 سال تشکیل می دهند. درحال حاضر از رقم فوق 61% در آسيا، 32% در افريقا و 7% در امريكاي لاتين به كار گرفته شده اند، كه از این 250 ميليون كودك در حدود 120 ميليون نفر بصورت تمام وقت به كار اشتغال دارند. در گزارشی که توسط یونیسف در سال 2005 در برلین در خصوص وضعیت کودکان در جهان انتشار یافته، چنین آمده است: « بیش از یک میلیارد دختر و پسر در جهان از امکاناتی چون آب آشامیدنی، دارو، تغذیه کافی، مدرسه و همین طور از داشتن سقفی بر بالای سرخود محروم می باشند. به گزارش یونیسف، سالانه یکمیلیون و 200 هزار کودک در جهان توسط گروههای قاچاق انسان ربوده و قاچاق میشوند و براساس نظر حقوقدانان بیناللملی، بیشتر کودکان قاچاق شده در کارهای فساد و فحشا مورد استفاده قرار گرفته و از آنها به عنوان «ابزار جنسی» استفاده میشود، در حدود 2 میلیون نفر از آنها، قربانی انواع خشونتها میشوند و یک ششم کودکان جهان، «کودکان کار» هستند. بر پایه گزارش سالانه صندوق حمایت از کودکان سازمان ملل، به علت آنکه کودکان جزو نیروهای کار بسیار ارزان و حتی مجانی محسوب شده یا براحتی مورد سوءاستفاده جنسی قرار میگیرند، تقاضا برای آنها بسیار زیاد است و از این رو بیشتر قاچاقچیان انسان به قاچاق کودکان بویژه در مناطق محروم، توسعه نیافته و فقیر با توجه به سودآور بودن این کار روی میآورند. نکته تاسفآور این است که قاچاق کودکان به عنوان ابزاری انسانی در برخی از کشورهای جهان به عنوان یک صنعت برای «جذب گردشگر» تبدیل شده، به طوری که بررسیها نشان میدهد 30 تا 35 درصد از کودکانی که به عنوان کارگران جنسی فعالیت میکنند در رده سنی 12 تا 17 سال هستند. در جهان تجاوزات جنسی در صدر عوامل مرگ و میر کودکان زیر 15 سال محسوب می شود.
آمارها بیانگر این واقعیت هستند که در بسیاری از مراکز مختلف جهان به دلیل جنگ های قومی، وضعیت کودکان بدتر از قبل شده اسـت. بر اساس گزارش یونیسف، وضعیت کودکان در کشورهای در حال توسعه و فقیر جهان بسیار بحرانی تر از قبل توصیف شده است. طبق گزارش مذکور، در حدود 75میلیون کودک در دنیا اصلا به مدرسه نمی روند و 640 میلیون کودک در سراسر جهان بی سرپناه هستند. 400 میلیون نفر به آب آشامیدنی دسترسی ندارند و 150 میلیون کودک زیر 5 سال از سوتغذیه رنج می برند و نیز هر ساله بیش از 10 میلیون کودک جان خود را بر اثر ابتلا به بیماری های قابل پیشگیری از دست می دهند. در حدود بیش از 120 میلیون کودک در جهان که در سنین مدرسه هستند، هرگز به مدرسه راه پیدا نمی کنند. در ضمن نزدیک به دو میلیون کودک در جریان جنگ های 10 ساله اخیر جانشان را در جهان از دست داده اند. بر اساس ارزیابی و برآورد یونیسف، سالانه در حدود 40 تا 70 میلیارد دلار نیاز به بودجه است تا بتوان میزان مرگ و میر در کودکان و مادران را به طور محسوسی کاهش داد و برای همه کودکان، امکاناتی نظیر مدرسه و آب آشامیدنی سالم فراهم کرد. این در حالی است که هزینه های نظامی کل کشورهای جهان به بیش از 965 میلیارد دلار بالغ می شود. پس با تکیه به آمار فوق می توان دید که چگونه جهان این چنین ظالمانه و بی رحمانه کودکان را مورد بهره کشی مالی و جنسی قرار می دهد و دولت مردان جهان برای بهبود شرایط زندگی اقتصادی و اجتماعی این کودکان کار، پروژه و یا برنامه وسیعی را انجام نمی دهند و این چنین روز به روز بر آمار آنها در جهان، افزوده می شود.
تعريف كودك در کنوانسیون حقوق کودک و در قوانین ایران
كودك در ماده اول كنوانسيون حقوق كودك مصوب سال 1989 چنين تعريف شده است :” منظور از كودك افراد انساني زير سن 18 سال است مگر اينكه طبق قانون قابل اجرا در مورد كودك، سن بلوغ كمتر تشخيص داده شود”. اما در كشورمان ايران، شروع كودكي طبق ماده 956 قانون مدني رژیم جمهوري اسلامي چنين مي باشد:” اهليت براي دارا بودن حقوق، با زنده متولد شدن انسان شروع و با مرگ او تمام مي شود”. سپس در تبصره يك از ماده 1210 قانون مدني چنين مي خوانيم :” سن بلوغ براي پسر 15 سال تمام قمري و براي دختر13 سال تمام قمري است، تشخيص سن افراد از روي شناسنامه خواهد بود”. دولت جمهوری اسلامی ايران از سال 1370 به جمع کشورهای امضا کننده کنوانسيون مربوطه پيوست. اما مجلس شورای اسلامی با تصویب ماده ایحق جمهوری اسلامی برای نادیده گرفتن این کنوانسیون را در مواردی که مفاد این کنوانسیون در تعارض با “قوانین داخلی و موازین اسلامی” باشد به رسمیت شناخت. از جمله مفادی که با “موازین اسلامی” تعارض دارد تعریف از کودک است. پديده کودکی در ايران از ابعاد مختلف از ابـهام و ناروشنی بسياری برخوردار است. در واقع پیوستن مشروط ایران به کنوانسیون به این معنی است که مفاد آن در هر مورد و هر زمان در تعارض قوانین داخلی و موازین اسلامی باشد، از طرف ایران اجرا نخواهد شد. این موارد هر چند در ظاهر امرغیر قانونی و در تعارض با مفاد کنوانسیون نیست ولی عملا در مواردی از جمله تعیین سن کودکی، تبعیض ( طفل متولد از رابطه آزاد مردان و زنان)، دیه دختر و پسر(ماده 300 قانون مجازات اسلامی) و همچنین تبعیض بین کودکان بر حسب مذهب، خانواده، مسلمان یا غیر مسلمان یا مهاجر خارجی بودن و مواردی از این قبیل با مفاد کنواسیون در تعارض کامل است. پذیرش مشروط این کنوانسیون توسط دولت جمهوری اسلامی و گنجاندن ماده و تبصره هایی به تمامی ماده های آن از جمله؛ تعریف کودک، عدم تبعیض بین کودکان، رعایت منافع کودکان، حق حیات، حق کسب هویت، حق زیستن با والدین، حق ورود یا ترک کشور به منظور پیوستن به والدین، حق ابراز عقیده، حق دسترسی به اطلاعات، حق آزادی تفکر و مذهب، مسئولیت مشترک والدین، ممنوعیت رفتار خشن با کودکان، امکان زیستن در خانواده، حق کودکان پناهنده، کمک به کودکان معلول، حق برخورداری از بالاترین استاندارد و زندگی مناسب، حق آموزش و تحصیل و همچنین عدم توجه به بعضی از حقوق ابتدایی کودکان از جمله “حق تفریح و بازی”، عملا اجرای کنوانسیون حقوق کودک را در ایران با مشکل اساسی روبرو کرده است. در ضمن برای مرکز آمار ایران مفهوم کودک تنها برای افراد زیر 10 سال بکار برده می شود. چنین سیاستی موجب شده که بخش قابل توجهی از کودکان ایران، کودک تلقینشده و به حساب نیایند.

شرايط قانوني کار کودکان و نوجوانان
لزوم حمايت از کودکان در قبال خطرات ناشي از کار و اتخاذ تدابير کافي، جهت معاينه پزشکي کودکان، براي تحقق استعداد جسماني آنان، همواره مورد توجه محافل بين المللي بوده و در تمام کنفرانس هاي عمومي سازمان بين المللي کار در سالهاي 1999، 1921، 1946، 1965، … به اين امر توجه شده و قوانيني را در اين خصوص وضع نموده اند. اما حکومت اسلامي ايران به هيچيک از اين قوانين و مصوبات سازمان بين المللي کار که در مورد آزمايشات طبي در زمينه توانايي کارگران جوان از لحاظ اشتغال به مشاغل گوناگون صادر شده، ملحق نشده است. و در هيچ يک از قوانين داخلي، حمايت ويژه اي از کودکان در اين گونه امور نشده و اگر هم در موارد مشخصي مقررات بهداشتي و حمايتي وضع شده تنها ناظر به کليه کارگران بوده و نظر خاصي به کودکان کارگر نداشته است. با توجه به بنيه جسمي کودکان و جهت ايجاد امکانات لازم براي پرورش جسمي و روحي آنان، کار در ساعات شب مي بايستي براي آنها ممنوع گردد. طبق مصوبات قوانين 1948 سازمان بين المللي کار، از ساعت 10 شب به بعد، کار کردن کودکان کمتر از 18 سال ممنوع مي باشد و در مورد اطفالي که 16 سال کمتر دارند، اين ممنوعيت شامل مدت زماني به طول 12 ساعت متوالي بين 10 شب تا بامداد خواهد بود. اما شب و روز طبق ماده 53 قانون کار چنين تعريف شده است: “کار روز، کارهايي است که زمان انجام آن از ساعت 6 بامداد تا 22 مي باشد و کار شب کارهايي است که زمان انجام آن بين 22 تا 6 بامداد قرار دارد”. و نيز در ماده 83 قانون کار ايران مي خوانيم: “ارجاع هر نوع کار اضافي و انجام کار در شب و نيز ارجاع کارهاي سخت و زيان آور و خطرناک و حمل بار با دست، بيش از حد مجاز و بدون استفاده از وسايل مکانيکي براي کارگران نوجوان ممنوع است.” در ضمن کارگر نوجوان طبق ماده 80 قانون کار چنين تعريف شده است: “کارگري که سنش بين 18 تا 15 سال تمام است کارگر نوجوان ناميده مي شود…” پس با اين حساب ارجاع هر نوع کار اضافي به کارگران کمتر از 15 سال ممنوع است.
کارفرمايان مي توانند طبق ماده 59 و 60 قانون کار در صورت بروز حادثه و يا لزوم تعميرات ضروري در کارگاه و ماشين ها و هم چنين در موارد پيش آمدن حالت فوق العاده، استثناً با پرداخت اضافه دستمزد قانوني از وجود کودکان کمتر از 18 سال و حتي زير 15 سال استفاده کنند و هر کسي هم که از وضعيت کار کودکان مقداري اطلاع داشته باشد خواهد ديد که کارفرمايان با توسل به اين دو ماده چه فشارهايي را بر کودکان وارد مي آورند و هيچ ارگاني نيز در وزارت کار وجود ندارد که اين وضعيت را کنترل کند و کارگر خردسال براي حفـظ کار خود حاضر به قبول هر گونه تضيقي است.
در خصوص مزد و حقـوق کارگران در ماده 41 قانون کار مي خوانيم: “شورايعالي کار همه ساله موظف است، ميزان حداقل مزد کارگران را براي نقاط مختلف کشور و يا صنايع مختلف با توجه به معيارهاي ذيل تعيين نمايد: الف) حداقل مزد کارگران با توجه به درصد تورمي که از طرف بانک مرکزي جمهوري اسلامي اعلام مي شود؛ ب) حداقل مزد بدون اينکه مشخصات جسمي و روحي کارگران ويژه گي هاي کار محول شده را مورد توجه قرار دهد بايد به اندازه اي باشد تا زندگي يک خانواده که تعداد متوسط آن توسط مراجع رسمي اعلام مي شود را تأمين نمايد.” (به نقل از مجموعه قوانين و مقررات کار و تأمين اجتماعي_ چاپ ششم 1377، غلام حسين دواني_ انتشارات کيومرث). پس طبق ماده 41، سن کارگر در ميزان مزد، مؤثر نيست. به عبارت ديگر از عوامل افزايش يا کاهش مزد نمي باشد و حداقل مزد مي بايست در مورد کارگران خردسال نيز رعايت شود. اما همه شواهد نشانگر این واقعیت تلخ است که اين نوع قوانين در عمل رعايت نمي شود.

حداقل سن كار در ايران
در مورد مسائل كارگري، پايان كودكي يا حداقل سن كار طبق ماده 79 قانون كار براي دختر و پسر 15 سال است يعني ” به كار گماردن افراد كمتر از 15 سال تمام ممنوع است”. البته در اين مورد دو استثناء وجود دارد:
الف) طبق ماده 188 قانون كار” اشخاص مشمول قانون استخدام كشوري يا ساير قوانين و مقرارت خاص استخدامي و نيز كارگران كارگاه هاي خانوادگي كه انجام كار آنها منحصراً توسط صاحب كار و همسر و خويشاوندان نسبي درجه يك از طبقه اول وي انجام مي شود، مشمول مقررات اين قانون نخواهند بود”. درنتيجه، حداقل سن كار در مورد چنين كارگراني رعايت نخواهد شد. در ضمن اگر والدين يک کودک با کارفرماي او قرارداد ببندند، چون ولي کودک به شمار مي آيند، حق واگذاري و اجاره دادن فرزند خود به صاحبان کارگاه هاي خصوصي را دارند ولي جدا از ممنوعيت کار کودکان که روي کاغذ قانون کار کودکان نوشته شده و در ميثاق هاي جهاني به آن تاکيد شده است، ما شاهد گسترش بی رویه پديده کار خياباني در ايران هستيم.
ب) طبق ماده 84 قانون كار درمشاغل و كارهایي كه به علت ماهيت آن يا شرايطي كه كار در آن انجام مي شود براي سلامتي يا اخلاق كارآموزان و نوجوانان زيان آور است، حداقل سن كار 18 سال تمام خواهد بود. تشخيص اين امر با وزارت كار و امور اجتماعي است”. پس طبق قانون كار در ايران حداقل سن كار براي كودكان بدون در نظر گرفتن نوع مشاغل و شرايط آن 15 سال تعيين شده است و نيز پيشتر متذكر شديم كه در بسياري از كشورهاي جهان، سن پايان كودكي طبق کنوانسیون حقوق کودک 18 سال است. اما قوانين ايران با صراحت قوانين و توصيه نامه هاي متعدد بين المللي را كه در آن حداقل سن كار براي نوجوانان براي كارهاي صنعتي 18 سال و نيز براي كارهاي سبک و خدماتي 16 سال در نظر گرفته را نقض مي كند هر چند كه مي دانيم جمهوري اسلامي ايران از امضاء كنندگان کنوانسیون حقوق كودك بوده است ولي در عمل چنانكه متذكر شديم به آن چندان اهمیتی نشان نمی دهد.
براساس مقررات موجود، كار كردن كودكان تا سن 15 سال ممنوع است. دولت جمهوری اسلامی ایران حتي 23 نوع شغل براي افراد 15 تا 18 ساله اي را كه با عملياتي نظير جوشكاري و كار با وسايل با ارتعاش بالا سر و كار دارند، ممنوع كرده است. شرط به كارگيري نوجوانان در قانون كار اين است كه نوجوان در بدو استخدام می بایست به وسيله سازمان تامين اجتماعي مورد آزمايشهاي پزشكي قرار گيرد. اين آزمايشها حداقل سالي يك بار تجديد ميشود و اگر آزمايشهاي پزشكي با نوع كار تناسب نداشته باشد كارفرما موظف است در حدود امكانات خود شغل كارگر را تغيير دهد. بر اساس اين قانون، استفاده از كودكان و نوجوانان در حفر قنات، كار در دامداريها، كشتارگاهها، كارگاههاي قالي بافي و زيلو بافي، كوره پز خانهها، كارخانههاي شيشه سازي، آهنگريها… و نانواييها ممنوع شده است. اما سالهاست که می توان نوجوانان و كودكان کار را در بسیاری از این كارگاهها دید.
در حدود 90 درصد اين كودكان داراي والدين هستند، 80 درصدشان مهاجرند كه 42 درصد آنها از روستاها و شهرهاي ديگر كشور و 38 درصد از كشورهاي ديگر آمدهاند و از نظر جنسيت نيز 78 درصد آنها مذكر و در فاصله 5 تا 18 سالگي قرار دارند. براي اين كودكان ماده 148 قانون کار هيچ مفهومي ندارد. طبق ماده مربوطه کارفرمايان مکلفند بر اساس قانون تامين اجتماعي، نسبت به بيمه کردن کارگران واحد خود اقدام کنند. اما با وجود کسر حق بيمه از حقوق کارگران، نام آنها به تامين اجتماعي گزارش نميشود. در ایران قانون كار وجود دارد. اما براي کودکان کار هيچ قانون حمايتي نيست. چرا در قوانین کار ایران براي كار كودكان، مقررات و شرايطي وضع نميشود؟ آنها با وجود خردسالی و نا آشنائی به حق و حقوق خود در كنار افراد بزرگسال به هر نوع كارى حتى سخت تر از شرايط فيزيكى و سنى خود تن مى دهند اما كمتر به آنان پرداخته مى شود. در واقع قانون ممنوعيت قانون كار كه بنا بوده است که از كار كودكان جلو گيري كند، آنها را در وضعیت استثماري شديد تری قرار داده است.
روشن است که وزارت کار جمهوری اسلامی می بایست مجری قانون کار باشد و مطابق قانون کار، اشتغال و بکارگیری کودکان کمتر از 15 سال غیرقانونی است. وزارت کار وظیفه دارد که در صورت مشاهده بکارگیری کودکان زیر 15 سال، از ادامه اشتغال آنها در کارگاهها جلوگیری کند. در واقع می توان براحتی مشاهده کرد که همین قوانین و مقرراتی که به آن اشاره کردیم مورد توجه مسئولین وزارت کار قرار نمیگیرد و باز بنا به این دلیل مسئولین یا نویسندگان سالنامه آماری کشور، رسماً یک فعالیت کاملاً غیرقانونی را گزارش میکنند و آن کار کودکان 10 تا 14 سال است. بنابراین وزارت کار و بعد از آن دستگاههای حمایتکننده مثل سازمان بهزیستی و کمیتهی امداد در قبال عمل بکارگیری کودکان در سنین پایین به کارمسئولیت مستقیم دارند اما در ایران هیچ ارگانی نسبت به بی توجهی این وزارتخانه ها به قوانین حتی موجود ایران، حساسیت نشان نمی دهد و بدین ترتیب این کودکان به دلیل کم سن و سال بودن و عدم نظارت دستگاه ها در بسیاری از موارد استثمار شده و بر اساس ارزش واقعی کار خود حقوق دریافت نمی کنند.
12 ژوئن 2012
در پی ممنوعیت اقامت شهروندان افغان در ۱۴ استان ایران، یک مهاجر افغان رانده شده از ایران که سی سال در شهرهای تهران و مشهد زندگی کرده و با کارگری و زحمت کشی عمر خود را سپری نموده است، در شعری بلند از نحوهی برخورد ایران و ایرانیان با مهاجران افغان گله کرده است. این شعر را در زیر میخوانید:

عکس تزئینی است
با تو به درد دل مینشینم
ای همسایه!
تا شاید
آن حس انساندوستی و عدالت را
که به نامش
از قران آیه بر میگیری
و بهخاطرش
با دنیا به مجادله بر میخیزی
بر من تلاوت کنی و خود را در آن بیابی
وقتی اشغالگری بیگانه کشورم را به غارت برد
وقتی چمنزار سبز شهرم به خون پدر و صدها مثل او به لالهزاری مبدل گشت
وقتی به من گفتند که خدا و رسولی نیست که ما زادهی طبیعتایم
وقتی قلم را بر دستم نهادند و ناخنهایم را دانه دانه کشیدند
تا خاکم را به نامشان امضا کنم
با آخرین رمقهای مانده در تنم رها کردم
خانه و شهر و کشورم را
و با نفسهای آخر تا خاک تو خزیدم
به تو پناه آوردم
به تو پناه آوردم تا شاید مردانگی مرا در برابر ظلم بستایی
و با مردانگی خودت فرصت زندگی بدون ذلت را به من ببخشایی
زبانت با زبانم آشناست
و مذهبت با اعتقادم هماهنگ
پنداشتم که برادر منی
پنداشتم که در خاک خدا
که من و تو آن را با مرز تقیسم کردهایم
به من قسمت کوچکی به سخاوت قلبت
به اجاره خواهی داد
و شریک دردهایم خواهی شد
تا روزی
که کشورم
آباد و آزاد گردد
وانگه
در افغانستانی بهتر
مهمانت خواهم کرد
بر دستانت بوسه خواهم فشاند
و ای برادر
از مهربانیت در اوج بیچارگیم
از دستگیریت در روزهای ناامیدیم
با اشک و قلبی مملو از محبت
سپاسگزاری خواهم نمود
از فرط بیپناهی
به کشورت پناه آوردم
کودکی بودم که پایم با خاکت آشنا گشت
جوانیم را در کشورت گم کردم
زبانم را به فراموشی سپردم
«تشکر»هایم به «مرسی»
و «نان چاشت»ام به «نهار» مبدل گشت
شاعرم حافظ گردید و
از قابلی و چتنی و چای سبز
به زرشکپلو
و طعم شور خیار
و چای معطر سیاه
در پیالههای کمر باریک
با قند خشتی در کنار
عادت نمودم
در کشورت
بهترین و بدترین لحظههای زندگی را
به تجربه نشستم
پسرم در خاک تو چشم گشود و رضا نامیدمش
مادرم در بهشت رضای تو با دلی ناامید مدفون گردید
خواهرم با پسری از تبار تو عقد نکاح بست و
در جنگ عراق، برادرم
برای سربازانت نان پخت
صلوات فرستاد
و با افتخار عرق را از جبین زدوده و
بند سبز یا حسین را بر پیشانی گره زد
حال
پیریم را نیز در خاک تو
به تماشا نشسستهام
سالهاست
که چنار وجودم
در گردباد حوادث خاک تو
به بید لرزانی مبدل گشته است
سالهاست
که نامم را به فراموشی سپردهام و
لقب «مشدی» را به نامم گره زدهاند
سالهاست که من دیگر آن کودکی نیستم
که با پای برهنه و قلبی مملو از وحشت برای سرپناهی
به تو پناه آورد
ولی تو
همان بیخبری هستی که بودی!
ولی تو
با آنکه فروغ چشمانم را با دوختن کفشهایت
با آنکه قوت دستانم را در غرس نهال در باغهایت
با آنکه قامت استوارم را در به پا خواستن دیوارها و ساختمانها و خانههایت
با آنکه صبر و تحملم را در شنیدن کنایهها و کینهتوزیهایت
به تباهی نشستم
هرگز برای لحظهای
جرقه زودگذر انساندوستی را
بر قلبت راه ندادی
هنوز هم
در فهرست تو «اوفغونی»ام و
در کتاب تو بیگانه
هنوز هم
مهربانی در قلبت برای مهاجری کولهبهدوش
که چیزی بجز نجات از جنگ
از تو نمیخواست
که با دادن سالیان زندگیش
به همت و قوت دستانش
شهرت را آباد نمود
نیافتهای
و هنوز هم
با نفرتی سیساله
احساساتم را به بازی میگیری
دروازهی مکتب را به روی کودکم میبندی
بساطی را که نان شکمهای گرسنهی اطفالم بدان محتاج است
با لگد به جوی آبی میاندازی و
دستهایم را با تهدید «رد مرز» نمودن میبندی و
اشکهایی را که با خاک سرکهای تو
بر چشمانم به گلی مبدل گشته
و امید را در نگاهم دفن میکند
با تمسخر مینگری و میگویی
«شما به حرف نمیفهمید»
هنوز هم
بر مظلومیت اطفال کربلا
زنجیر بر خود میکوبی و
بر یزید و یزیدیان لعنت میفرستی
از بیعدالتی دیگران سخن میگویی
ولی هرگز در صفهای دکانها
در داخل اتوبوسهای شلوغ
حالت مشوش یک افغان را نمیبینی
که از ترس تو
اهانتهای تو را
تلختر از زهر
فرو میبلعد و غرور خود را
پایمال احساسات تو میکند
تا مبادا
پنجه بر سمتاش دراز کرده بگویی
«به کشورت برگرد اوفغونی پدرسوخته»
میروم
ولی
درختهای سبز و بلند کرج
سرکهای پاکیزهی تهران
پارکهای خرم و زیبا
خانههای مجلل بالاشهر
نانهای گرم نانوایی
کفشهای راحت چرمی
پتلونهای زیبا و رنگارنگ
همه و همه
یاد مرا
رنجهای مرا
نشان انگشتان مرا
عرق و سرشک ریخته از چشمان مرا
با خود به یادگار خواهند داشت
میروم ولی حاصل دستهای این کارگر افغان
برای همیشه در رگ و پوست کشورت
جاویدان خواهد ماند
میروم
چه میدانی
شاید روزی تو
به دروازهی شهر من محتاج گردی
وانگه
من به تو درس مهربانی را خواهم آموخت
وانگه
تو درد دربهدری مرا خواهی چشید
وانگه
شاید یک بار
برای لحظهای کوتاهتر از یک نفس
سرت را با پشیمانی
در مقابل عدالت وجدانت
خم کنی!
و فقط همان لحظه
قیمت دهها سال رنج مرا
بهآسانی
خواهد پرداخت!
ـــ یک مهاجر
نویسندگان و جنبش سبز – بخش سوم و پایانی
این که نویسندهای که قریب به سه دهه از وطناش دور مانده است، حتی به مراتب بیشتر از نویسندگان وطنی با آزادیخواهی مردم سرزمیناش همصدا و همپیمان شود و خودش را برای آزادی هر هموطنی که به جرم اعتراض به پایمال شدن حقوق انسانیاش روانهی زندان شده است به آب و آتش بزند، شاید از دید شما چندان عجیب نباشد اما از دید منی که آن سالها را در وطن گذراندهام و آن احساس را تجربه کردهام که انگار هیچکس قرار نیست به داد این مردم که دسته دسته در خیابان کشته میشوند برسد و انگار هر کسی که پایش را گذاشته آن طرف، فراموش کرده است که هموطنانی هم در این طرف دارد که زیر فشار و شکنجه جان میدهند بی آنکه کسی در گوشهای از جهان باخبر شود، وجود نویسندهای چون ناصر غیاثی هم غنیمت است و هم عجیب.
خودش البته بر این باور است که: «گذاشتن امضا پای یک بیانیهی اعتراضی یا نوشتن چهار سطر در وبلاگ برای منی که این طرف دنیا در خانهی گرم و امنام نشستهام، کار عظیم یا عجیبی که نیست هیچ، وظیفهی البته مطبوعی است که وجدان من به گردنام میگذارد.»
از ناصر غیاثی تا کنون آثار متعددی چه در حوزهی تألیف و چه ترجمه انتشار یافته است که در آن میان، مجموعه داستانهایی چون “تاکسینوشتها” و “تاکسینوشت دیگر” میان آثاری که نویسندگان ایرانی دربارهی روحیات و دغدغههای یک انسان مهاجر خلق کردهاند، آثاری متفاوت و بدیع به شمار میآید.
او تازهترین اثرش را که یک رمان به نام “اقیانوس بر شانه” است، برای چاپ آماده کرده و چون با خودش عهد کرده است که به هیچ نوع سانسوری اعم از دولتی یا غیردولتی تن ندهد و به این ترتیب، قید انتشار کتاب در ایران را زده، باید چاپ آن را در این طرف آبها انتظار بکشیم.

ناصر غیاثی
با وجودی که بیست و شش هفت سالی میشود که از ایران مهاجرت کردهاید، همدلی و همراهیتان با مردم در روزهای جنبش سبز، به یاد ماندنی بود. طوری که نام شما و یکی دو نویسندهی مهاجر دیگر – که پای اغلب بیانیههای اعتراضی به چشم میخورد – باعث قوت قلب ما داخل کشوریها (در آن سالها) بود. به امضای آن بیانیهها باید دیگر تلاشهای چشمگیرتان در حمایت از جنبش، به ویژه یادداشتهای وبلاگتان در آن روزها را بیفزاییم. علت این همه حمایت و همراهی چه بود؟ باورتان به ذات جنبش و تغییر، یا رهبران جنبش سبز، یا چیز دیگری؟
بدون کمترین شکسته نفسی میگویم: گذاشتن امضا پای یک بیانیهی اعتراضی یا نوشتن چهار سطر در وبلاگ برای منی که این طرف دنیا در خانهی گرم و امنام نشستهام، کار عظیم یا عجیبی که نیست هیچ، وظیفهی البته مطبوعی است که وجدان من به گردنام میگذارد. وقتی مردم معترض در خیابانها هستند و اندیشهورزاناش در زندان و تبعید، امضاکردن یک بیانیه یا شرکت در یک تظاهرات در خیابانهای جمهوری فدرال آلمان برای من امری بدیهی، یک وظیفهی مطبوع است که دوست داشتن کشورم به عهدهی من میگذارد.
با این کار از امکان رفت و آمد به ایران چشمپوشی کردید و مانند بسیاری از این طرف آبیها محافظهکاری پیشه نکردید.
هستند کسانی که به خاطر فعالیت یا اعتقادشان بیشتر از بیست – بیست و پنج سال است از بودن در وطنشان چشم پوشیدهاند. من که آخرین بار فروردین سال 88 ایران بودهام. از سوی دیگر اولین سفرم به ایران پس از مهاجرت بعد از ده دوازده سال بوده. بنابراین پوستام از این بابت آن قدر کلفت شده که چند صباحی دیگر هم تحمل کنم. به هر روی اگر کاری کردهام (که نکردهام) تنها و تنها به این دلیل بوده که من هم مثل همه وطنام را دوست دارم. نمیتوانستم فیلم آن همه تظاهرات و بگیر و ببندها را ببینم و ماستام را بخورم.
برخی از شاعران و نویسندگان (چه داخل ایران و چه این طرف آبیها) با این شعار که «سیاست آلوده است و هنر امری متعالی، و شاعر یا نویسنده نباید کاری به کار سیاست داشته باشد»، تعهد یک نویسنده را نه در حمایت از جنبشی مردمی، که فقط و فقط در نوشتن میبینند. به نظر شما نیاز جنبشهای مدنی به شاعر و نویسندهی متعهد چهقدر حیاتی است؟ اصلا چنین نیازی در جهان امروز که نقش اصلی را در جنبشهای مدنی، نه روشنفکران که سیاستمداران ایفا میکنند، معنایی دارد؟
نیمی از جملهی این دوستان درست است. سیاست همیشه آلوده بوده و هنر بدیهی است که امری متعالیست. اما نیم دیگر جای بحث دارد. نمیشود برای کسی تعیین تکلیف کرد. من نمیدانم منظور از این که شاعر یا نویسنده نباید کاری به کار سیاست نداشته باشد، چیست. نباید سیاستورزی کند؟ در هیچ حزبی عضو بشود و فعالیت سیاسی بکند؟ یا نسبت به اوضاع اجتماعی حساسیت داشته باشد؟ یا این تاثر را در آثارش بازتاب بدهد؟ فعالیت سیاسی میتواند یک بخش از زندگی آدمی باشد یا نباشد اما خواندن و نوشتن و خلق ادبیات همهی هستی شاعر و نویسنده را میسازد. اگر یک متن اعم از داستان یا شعر به عنوان یک متن ادبی چیزی به جهان اضافه نکند، در حد یک بیانیهی سیاسی یا اعتراضی باقی میماند و چند صباح دیگر میشود دست بالا یک سند تاریخی. من معتقدم تنها تعهد نویسنده یا شاعر در خلق ادبیات خلاصه میشود و بس. عضویت یا فعالیت در این یا آن حزب و گروه و سازمان سازوکار دیگری دارد غیر از خلق هنر. البته که جان هنرمند در نفس خودش معترض است و عدالتجو. پس اگر در اعتراضی شرکت میکند، “آلوده نشده”، بل که وظیفهی از نظر من مطبوعی را به انجام رسانده.
من هم معتقدم نویسنده و شاعر پیش و بیش از هر چیز باید به اثرش متعهد باشد یعنی به حساش و بیان آن به رساترین شکل ممکن برای تاثیر گذاشتن. سروکار کار نویسنده و شاعر از اساس با حس است. او از چیزی متاثر میشود و به اجبار دست به قلم میبرد. همان حس وقتی از زیبایی متاثر میشود، حتما زشتی و ظلم هم متاثراش میکند.
من جامعهشناس نیستم. واقعا نمیدانم جنبشهای مدنی نیازی به حضور نویسنده در کنار یا میان خودش دارد یا نه.
به نظر شما انعکاس وقایع بعد از کودتای انتخاباتی 88 در آثار شاعران و نویسندگان ایرانی به اندازهای بوده است که بتوان این مقطع را به عنوان مقطع مشخصی در تاریخ ادبیات سیاسی ایران (مثل ادبیات دوران مشروطه و ادبیات انقلابی دههی50) بازشناخت؟
طبیعی است که هر تکان بزرگ اجتماعی اثراش را در ذهن و جان هنرمند بگذارد اما تا این تاثیر تهنشین و هضم بشود و بازتاباش شکل یک اثر هنری به خودش بگیرد، زمان میبرد. پس از گذشت بیش از سی سال از انقلاب 57 هنوز بیش از دو سه اثر داستانی ِ ماندگار در این زمینه نداریم که البته با توجه به نقش مخرب سانسور و مدت زمانی که از انقلاب گذشته، جای شگفتی نیست. بنابراین معتقدم هنوز برای دیدن بازتاب تکانی که جنبش سبز در ذهن شاعر و نویسندهی ایرانی ایجاد کرده، خیلی خیلی زود است.
دغدغههای یک انسان مهاجر به خوبی و به شیوهای کاملا خاص خودتان در آثاری چون “تاکسینوشتها” و “تاکسینوشت دیگر” انعکاس یافته است که در نوع خود، منحصربهفرد بودند و به یاد ندارم که پیش از شما نویسندهی دیگری به فضاهایی که در آن داستانها خلق کردید، نزدیک شده باشد. در یک کلام میتوانم ناصر غیاثی را یک “نویسندهی نوآور” بنامم و البته تعداد چنین نویسندگانی دست کم میان نویسندگان مهاجر که بیشتر به تکرار و تکرار رو میآورند تا نوآوری، چندان زیاد نیست. چگونه از رکود نوشتن که بعد از مهاجرت برای اغلب نویسندگان رخ میدهد، رهایی پیدا کردید و از تکرار خود که ویژگی اغلب آثاری است که در مهاجرت خلق میشود، فاصله گرفتید؟
ممنونم از حُسن نظرتان و خوشحالم که آن سئوال تکراری را مطرح نکردید که چرا کارهای تو نوستالژیک نیست تا من هم سر منبر بروم که نوستالژی هم میتواند دستمایهی خلق ادبیات واقع بشود و صرف نوشتن در مورد نوستالژی نمیتواند معیار ارزشگذاری برای یک اثر باشد و غیرو. اما آنچه شما رهایی از رکود نوشتن نامیدید. ورود به جامعهی تازه، یادگرفتن زبان، جاگیرشدن و جاافتادن در جامعهی میزبان، بسته به تلاش آدم و انگیزهها و امکانهایش وقت میبرد، نیاز به گذشت زمان دارد. مهاجر یا تبعیدی زمانی میتواند تمام و کمال دست به کار آفرینش باشد که دستکم بخشی از این پروسه را پشت سر گذاشته باشد.
چندی پیش در وبسایتتان بخشی از رمانتان را درج کردید و نوشتید: از رمان در دست انتشار. عنواناش چیست؟
عنوان رمان “اقیانوس بر شانه” است و نوشتناش تمام شده.
قرار است در ایران چاپ شود یا این طرف؟
من از همان روز اولی که ایدهی این رمان به ذهنم رسید، با خودم عهد کردم، به هیچ نوع سانسوری اعم از دولتی یا غیردولتی تن ندهم. بنابراین قید انتشار کتاب در ایران را زدهام.
کی منتشر میشود؟
هنوز جز گپی سرپایی و کوتاه با یکی دو ناشر خارج از کشور، هیچ اقدامی برای چاپ “اقیانوس بر شانه” نکردهام. امیدوارم تا پاییز امسال منتشر بشود.
در کارنامهی شما علاوه بر آثار خودتان، ترجمههایی نیز از آثار نویسندگان جهان به چشم میخورد. اما در این میان، آنچه بیشتر جلب توجه میکند، تعداد قابل توجه آثاری است که از کافکا و دربارهی کافکا ترجمه کردهاید. وجود این همه “کافکا” در میان ترجمههای شما علت خاصی دارد؟
بله، علت خاصی دارد و آن چیزی نیست مگر دلبستگی عمیق من به کافکا و عشق او به نوشتن از – به قول خودش – جهان عظیمی که در سر دارد. علت این دلبستگی برای خود من هم چندان روشن نیست. من پیش از آن که دلبستهی آثار کافکا باشم، دلبستهی منش و سرگذشت او هستم.
کار تازهای در مورد کافکا در دست دارید؟
بله. دارم کتابی از الیاس کانتی ترجمه میکنم با عنوان «محاکمهای دیگر؛ نامههای کافکا به فلیسه». کانتی در این کتاب کم حجم اما عظیماش با مراجعه به نامههای کافکا به فلیسه و رمان «محاکمه» ضمن روشن کردن تاثیر این رابطه بر «محاکمه»، ساحتهایی از شخصیت کافکا را هم نشان میدهد که بهتآور است.
«انقلاب یا اصلاحات اساسی در ایران را نزدیک میدانم»
سه سال پس از انتخابات دهم ریاست جمهوری در ایران و تولد جنبش سبز، سخن از افول این جنبش به میان آمدهاست. میرحسین موسوی و مهدی کروبی که به عنوان رهبران جنبش سبز شناخته میشوند در حصر هستند، چنانچه بسیاری از فعالان سیاسی و حقوق بشر و روزنامهنگاران ایرانی نیز دوره محکومیت خود را در زندان میگذرانند. حکومت با تمام قوا هر صدای منتقدی را خاموش میکند و وحشت حاکم بر جامعه امکان همآواز شدن معترضان و حضور در خیابانها را به حداقل میرساند. آیا پایان جنبش سبز این بود؟ و یا آنکه باید سرنوشتی دیگر برای آن متصور بود؟ دکتر محمود صدری، استاد جامعهشناسی دانشگاه زنان تگزاس در آمریکا و از همراهان جنبش سبز دراینباره سخن میگوید. گفتوگوی شهرگان با او را میخوانید.
***
آیا جنبش سبز مُرده است و ما باید به خاطرات آن دل خوش کنیم؟ اگر نه، پس نشانههای حیات این جنبش در اجتماع چیست؟
مرده پنداشتن جنبش سبز همانند مرده پنداشتن انقلاب ضد استبدادی انگلیس در ۱۶۴۹ است که پس از اعدام شاه مستبد، چارلز اول، با سلطنت پسرش چارلز دوم به ظاهر شکست خورد، ولی سرانجام با انقلاب “شکوهمند” ۱۶۸۹ بساط استبداد پادشاهان انگلیس را برای همیشه برچید و زمینه را برای حکومت مشروطه برقرار کرد؛ مانند مرده پنداشتن انقلاب روسیه است که در خیزش نخست خود در ۱۹۰۵ عقب رانده شد اما با انقلاب دیگری در ۱۹۱۷ طومار حکومت تزاری را در هم پیچید. مانند مرده پنداشتن انقلاب چین در زمان مرگ رهبر آن دکتر سون یاتسن است که پس از ۱۴ سال مبارزه در منگنه رقابت دو امپراطوری رقیب چین و انگلیس و نیز دو جنبش رقیب کمونیست و ناسیونالیست از پا در آمد ولی هماکنون مقبرهاش در دامنه کوه بنفش شهر نانجینگ میعادگاه میلیونها زائر چینی است. و سرانجام مانند مرده پنداشتن انقلاب مشروطه ایران بر اثر به توپ بستن مجلس و آغاز دوران استبداد صغیر شاه است.
جنبش سبز نیز مانند جنبشهای قبل از آن در تجلی نخست خود مشروعیت نظام استبدادی را زیر سوال برد و در حرکت آیندهاش آمال مردم ایران را متحقق خواهد کرد. نظامی که تا قبل از جنبش سبز در ایران کمابیش مشروعیت داشت، نظام دوگانه تئوکراسی- دموکراسی بود، ولی اکنون دیگر نظامی مسلح و بدون مشروعیت مردمی بر ایران مسلط است. نیازی به “دل خوش کردن” به جنبش سبز هم نیست. واقعیت میلیونی آن در تاریخ ثبت است و یقین دارم مراحل بعدی این جنبش نیز آشکار خواهد شد. به یاد داشته باشیم آتشی که اکنون در زیر خاکستر سرکوب وحشیانه رژیم خزیده، خیمه مشروعیت دموکراتیک این نظام دوگانه را خاکستر کرده و از آن تنها اسکلتی مسلح باقی گذاشته است. این دستاورد خردی نیست.

دکتر محمود صدری
اما آنچه در آینده رخ میدهد ممکن است با جنبش سبز تفاوت داشته باشد، از جمله حاملان و رهبران جنبش تغییر کنند یا حتی جنبش تغییر ماهیت و صورت دهد بهطوری که دیگر نتوان صفت “مسالمتآمیز” را همراه آن آورد.
این بستگی به میزان نرمش نظام کنونی دارد. اگر به مشی فعلی خود ادامه دهد طبیعی است که مراحل بعدی نهضت صفات “جنبش” و یا “سبز” را نداشته باشد. مهره “مسالمت” نیز هنگامی که کارامدی خود را از دست دهد از صفحه شطرنج مقابله نیروها خارج خواهد شد. البته هنوز امیدواریم که چنین نشود. وظیفه اندیشمندان سبز زنده نگاه داشتن گزینه گذار مسالمتآمیز به مردمسالاری است.
مثل بسیاری از تحلیلگران دیگر گفته بودید که این جنبش “راس” و “رهبری کاریزما” ندارد و به نوعی مردم را رهبران مردم دانسته بودید، چنانچه میرحسین موسوی هم بارها بر این سخن تاکید کرده بود. پس چگونه با حصر یا بازداشت رهبران جنبش سبز این جنبش نتوانست مثل سابق به حرکت خود ادامه دهد؟
بله چنین گفته بودم و هنوز نیز به آن گفته باور دارم. دلیل ادامه حیات جنبش را در آئینه ادامه سرکوبیها، ادامه توقیف نشریات مستقل، عدم صدور مجوز برای اجتماعات سیاسی، ادامه انتصابات و انتخابات استصوابی، تکرار مانورهای نیروهای انتظامی، سانسور رسانههای الکترونیکی، تجسس در امور شخصی و عمومی افراد، علم کردن جنبش اصلاحات قلابی، و ادامه حبس و بازداشت سران و نخبگان جنبش سبز میبینم. اگر جنبش به پایان رسیده بود آیا چنین اقدامات شداد و غلاظی لازم میبود؟ مردم، ناراضی و دلزده از این رژیم هستند و از هر فرصتی برای نمایش یاس و خشمشان استفاده خواهند جست.
با این وجود به نظر میرسد اکنون کسی نیست که این مردم ناراضی را سازماندهی کند. دعوتهای “شورای هماهنگی راه سبز امید” و دیگر گروههای سیاسی برای راهپیمایی بازتابی در جامعه پیدا نکردهاست. ادامه این روند آیا هستی جنبش سبز را تهدید نمیکند؟
انرژی انقلابی مردم هرز نمیرود، ذخیره میشود و تا به حال نیز با توجه به خلاقیت جنبش سبز مجلای خویش را یافته. هنگامی که ددخویانه با تظاهرات آرام و ساکت مردم برخورد میکنند راههای دیگری پیدا میشود، مردم بر پشتبامها میروند. روی اسکناسها پیام مینویسند، در فرصتهای به وجود آمده بهطور خودجوش تظاهرات میکنند، از اینترنت استفاده میکنند و فضای مجازی را از سخنان و پیامهای خویش لبریز میسازند. و از مجاری تازهای برای بیان سخنان و پیامهای خود سود میبرند. ثبات وضع فعلی به مانند ضخامت سرشیر روی شیر داغ است.
باز بگذارید به همین صحبت شما بپردازیم، اینکه اعتراضات گسترده مردم در سال ۱۳۸۸ که به جنبش سبز معروف شد، رهبری نداشت. حال آنکه در شیوههای کلاسیک جنبشهای اعتراضی یا انقلابی به طور معمول یک یا چند نفر از بالا هدایت جنبش را بر عهده داشتهاند. این اتفاق آیا ممکن نیست که به پراکندگی معترضان منجر شود؟
شما عین این وضع را در انقلاب الجزایر میبینید. هرچند فرانسویها سازمان اصلی انقلاب الجزایر یعنی FLN را از راس تا ذیل شناسایی و بهطور سیستماتیک منهدم کرده بودند، پس از دو سال آرامش ظاهری، تظاهرات خیابانی گسترده غیرمنتظرهای در ۱۱ سپتامبر ۱۹۶۰رخ داد که به آزادی و استقلال الجزایر انجامید. البته شرایط در ایران متفاوت است. ما با دشمن خارجی سر و کار نداریم و به همین جهت هم به دنبال راه حل نظامی برای برون رفت از بحران فعلی نیستیم. اما دشمنان جنبش سبز نیز بدانند که با حصر خانگی یا حبس انفرادی یا جمعی نخبگانش جنبش از پای نخواهد افتاد.

چرا بازداشت رهبران جنبش سبز واکنش خاصی را در میان تودهها موجب نشد؟ روحیات جامعه انگار روزبهروز محافظهکارانهتر میشود. اینطور نیست؟
این پدیدارها را با معیار روز و هفته و ماه نمیتوان سنجید. فاصله میان نخستین نماد و آخرین ثمر انقلابهایی که در نخستین پاسخم به آنها اشاره کردم گاه یک سال، گاه دوازده سال و حتی بیشتر از آن بوده است. در سالهای پیش از انقلاب ۱۳۵۷نیز در میان انقلابیون سخن همین بود که مردم سر در گریبان زندگی شخصی و خانوادگی فرو برده به سیاست پشت کردهاند. و همه، بلا استثناء، از دیدن این همه مردم که قرار بود غیر سیاسی و مشغول به امور روزمره خود باشند شگفتزده شدند. سبب آن که انقلاب یا اصلاح اساسی را در ایران نزدیک میدانم آن است که گذار قدرت در این نظامهای خودکامه قابل پیشبینی نیست و لذا گذارهای بحرانی که از یک سو شکاف در درون هیات حاکمه و از سوی دیگر نارضایی گسترده عمومی را آشکار میکند همواره فرصتهای مطلوبی را برای تحول ساختاری نظام فراهم میآورد.
آیا در غیاب دو رهبر جنبش سبز، چهره یا گروهی هست که بتواند منتقدان یا حتی مخالفان حکومت ایران را از طیفهای مختلف زیر یک چتر گرد بیاورد، نظیر اتفاقی که در سال ۱۳۸۸رخ داد؟
رهبران از درون جنبش برخواهند آمد. در این شکی ندارم. این دو شخصیت محترم نیز از همان ابتدا به راستی رهبر جنبش سبز نبودهاند و خود نیز چنین ادعایی نداشتهاند. همچنان که پیش از ایشان نیز آقای خاتمی رهبر تمامعیار اصلاحات نبودهاست. همه این بزرگواران پشتوانه اخلاقی و شم سیاسی آن را داشتهاند که با موج اعتراضات همآواز و با آمال معترضین همدل شوند و بر فراز این موج گسترده ملی، وضع سیاسی حاکم را زیر سوال ببرند.
تا همین چندی پیش از مثلث موسوی، کروبی و خاتمی سخن گفته میشد. به نظر شما چنین نسبتی همچنان برقرار است؟
من از محدوده یک مثلث فراتر فکر میکنم و چند ضلعی پیچیدهای را میبینم با اضلاع نقطهچین و حاشوردار بسیار و آن هم در فضایی حلزونی. اگر به کسانی که در زندانها یا در منازلشان تحت نظر، و یا در خارج از ایران نگران تحولات ایران هستند رخصت ورود به گود سیاسی داده شود ابعاد وسیع این تشکل اصلاحی و انقلابی را با روشنی بیشتری میتوان مشاهده کرد.
شکی نداشته باشید که نظام موجود ماندنی نیست. سخن تنها در اینجاست که نظام آینده را با چه مقدمات و چه آمالی باید پایهریزی کرد. اجماع سه بزرگواری که به آنها اشاره کردید در لزوم برقراری مدنیت، امنیت، و عدالت اجتماعی در ایران است، که تنها با حکومتی مسئول و شفاف در برابر مردم و مطبوعات آزاد و مستقل ممکن خواهند بود. تفاوت آنها در اولویّتها، گزینهها، و راهبردهای گوناگون برای نیل به این اهداف است. هرچند رای سفید آقای خاتمی در انتخابات پیشین فاصله ایشان را با رهبران دیگر و نیز با مواضع قبلی خود ایشان بیشتر کرده، اما نقش ایشان در آرایش نیروهای اصلاحگرا همچنان باقی است.
اغلب بحثها میان مخالفان و منتقدان نظام جمهوری اسلامی بر سر اصلاحات یا تغییر ساختاری نظام است. آیا به این دو گانه قائل هستید؟ و آیا این امر به شقه شدن اپوزیسیون نمیانجامد؟
موقعیت ایران را آنگونه که چند سال قبل در مقالهای در روزنامه شرق نیز شرح دادهام، نه قابل خلاصه شدن در مفهوم انقلاب میدانم و نه قابل گنجاندن در مقوله اصلاحات. این جنبش اهدافی انقلابی و راهکارهایی اصلاحی دارد. جنبه انقلابی آن این است که میخواهد ساختار کنونی قدرت را در جهت مردمی شدن انتخابهای اساسی ملی و شفاف شدن دستگاههای اجرایی و قضایی عوض کند و این نمیشود مگر با تعدیل یا حذف اصل ولایت فقیه بهگونهای که در قانون اساسی فعلی آمده. اینگونه استبداد دینی اگر تاکنون هم امتحان خود را پس نداده بود حال داده است و میدانیم نظامی مطلوب و کارا نیست و زحمات مسئولین دلسوز را نیز به باد میدهد. این جنبش را که در زمان تحولات اروپای شرقی در دهه نود میلادی “Refolution” خوانده بودند در ایران به ابتکار دوست گرامی جناب دکتر حمید رضا جلاییپور با نام “اصقلاب” میشناسیم، حرکتی با اهداف انقلابی ولی با روشی مسالمتآمیز و اصلاحی.
گاهی به نظر میرسد صحنه مبارزه تغییر کرده. مخالفان بسیاری از ایران گریختهاند، آدمهایی که سالها مقاومت کرده بودند. این ماجرا چه تبعاتی خواهد داشت؟ آیا وجه مثبتی هم دارد؟
ظهور جامعه جهانی و حضور رسانههای الکترونیکی، از زیان عدم حضور فیزیکی اندیشمندان و همدلان جنبش سبز در ایران میکاهد. چه بسا کسانی که در ایران به زندان یا بازداشت در منزل محکوم و محصور میبودند ولی در خارج از کشور با استفاده از امکانات و آزادیهای موجود نقش بزرگتری در بالندگی جنبش ایفا میکنند. به یاد داشته باشید که در انقلاب ۱۳۵۷نیز بسیاری از رهبران این خیزش از خارج به کشور آمدند. خلاصه آنها که رفتهاند و آنها که ماندهاند وظایف مکملی دارند که در کلمات قصاری که اخیرا در اینترنت رواج یافته خلاصه میشوند:
“آنها که میروند وطنفروش نیستند.
آنهایی که میمانند عقب مانده نیستند.
آنهایی که میروند، نمیروند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهایی که میمانند، نماندهاند که دینشان را حفظ کنند.
همه آنهایی که میروند سبز نیستند.
همه آنهایی که میمانند پرچم به دست ندارند.
آنهایی که میروند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین میشوند. یک هفته مانده میگریند و یک روز مانده به این فکر میکنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود.
و آنهایی که میمانند، میمانند تا شاید وطن را جایی برای ماندن کنند.”
بگذارید دست به یک پیشبینی بزنیم. در انتخابات ریاست جمهوری سال آینده آیا اصلاحطلبان را بازی خواهند داد؟ به این معنا که چهرهای مثل خاتمی یا هر کسی دیگر با تابلوی اصلاحطلبی کاندیدا شود.
من پیشبینی میکنم که رژیم حاکم بر ایران همان راه شاه را خواهد رفت. تا جایی که ممکن باشد به اپوزیسیون مجال حضور معنادار در انتخابات نخواهد داد و تنها هنگامی حاضر به مصالحه میشود که دیگر دیر شده و مطالبات مردم افزونتر از توان پرداخت رژیم است. اما لحظهای شک به خویش راه نمیدهم که آینده از آن ماست. قدرت حاکمه در برابر جنبش سبز دو گزینه بیشتر ندارد. یا بهطور گام به گام در جهت اراده ملی حرکت کند و یا خویش را با چالشهای خلاق جنبش سبز مواجه بیند. با این حال با توجه به غیر نظامی بودن جنبش سبز، نظام فرصتهای طلایی بسیاری دارد که اجازه تحول و تکوین اساسی و صلحآمیز از درون را بدهد. مهمترین این اصلاحات اجازه انتخابات آزاد و محدود کردن اختیارات ولی فقیه است، بهطوری که هیچگونه قدرت بدون مسئولیتی در برابر آرا مردم در این مملکت وجود نداشته باشد.

1934 Rotger Kopland
روتخر کوپلاند شاعر، نویسنده و روانپزشک هلندی
1
خ
چه کسی عاشق معشوقم خواهد شد
صاحب سگم، کودک دوران کودکیم
پیرمرد هنگام مرگم، چه کسی جای اینها خواهد بود
اگر من نباشم؟ تو؟ نه شوخی نکن؟
تو چیزی بجز جفتی چشم نیستی، که میبینند آنچه را که باید
تو چشماندازی بیش نیستی :
خورشیدی میتابد، درخت سیبی شکوفا میشود
صندلی روی چمن میماند،
شادی، اندوه، تو بیشتر میدانی، چشمانداز.
اما چه کسی میگذارد معشوق من پیر و بیمار شود
و کاری میکند که سگ ناله کند
بچه گریه کند، مرگ بیاید؟ چه کسی میگذارد
درخت سیب بی بار شود و صندلی برای همیشه در باران بماند؟
به هر حال کسی باید ببیند که
همه چیز تمام میشود.
2
شعر زمستانی
با تو غمی غریب آمد
که عمری دراز منتطرش بودم
از چشمهایت به چشمهایم
از دستهایت به زیر تنپوشم آمد،
مانع نشدم
عاقبت دیدم که همه چیز پایان خواهد یافت،
حتی این روز بر فراز
سرزمینی که دوستش دارم.
نمیگویم که ناپسند است
تنها آنچه را که
فکر کردم میبینم، بازگو میکنم
3
رفتن
رفتن چیز دیگری غیر از
آرام خانه را ترک کردن
در را آهسته بر خویشتن خویش بستن
و بازنگشتن، است.
تو کسی هستی که منتظرش میمانند.
رفتن را میتوانی شکل دیگری از ماندن بدانی
کسی منتظرت نیست چرا که هنوز هستی.
کسی با تو وداع نمیکند چرا که نمیروی .
4
گفتگو
پرسشگرانه بمن مینگرد
انگار میگوید چرا سکوت میکنی؟
به راستی برای چه سکوت میکنم؟
و بدنبال پاسخی میگردم
از چهرهاش رو بر میگردانم
به دیوار و از دیوار به پنجره
از پنجره به دستهایم بر زانوانم
و دوباره باز به چهرهاش
هنوز بمن نگاه میکند
سکوت را در اتاقش میشنوم
دلم میخواهد بگویم که
برای خود سکوت میکنم چرا که نمیدانم
کیست
5
درخت ِ راش سرخ
راش سرخ اینجا است
با صبرِ جاودانهی عظیمِ
یک درخت
راش سرخ اینجا است
ما را میشنود و میبیند
و از یاد میبرد.
راش سرخ اینجا است
برای او همیشه، همیشه است
و اینجا هیچ کجاست.
6
میز پنجره
کسی آمده است پشت میز بنشیند
آرام اتفاق میافتد فکرهایش آرام ناپدید میشوند
فراموش میکند
میز خالی است و انگار که خالی بودن
در او نفوذ میکند و او را پر
آرام با چشمهایش
کنار دیوار بالا به سمت پنجره
به سوی گسترهی دهکده
پرندههای آسمان را میبیند
چگونه سرگردانند در اطراف برج کلیسا
و ابرها چگونه از آنها میگذرند
فکر میکند همهی آن چیزی که میبینم، هستم.
«شهلا اسماعیلزاده متولد 1343 است، در هلند زندگی میکند و در رشتهی گل و باغبانی تحصیل کرده است. او سالهاست که به کار ترجمه مشغول است.»

Anton Korteweg 1944
آنتون کورت وخ شاعر و زبانشناس هلندی
1
سوت زدن
به نظر من، هر روزی به اندازهی کافی بدیهای خود را دارد
کسی که روزهایش را دوست نداشته باشد
در آن عبوس میماند
تا آنجا که میشود سرحال بیدار شو
دندانهایت را بشو، همسر ات را در آغوش بگیر
موهایت را شانه کن، به آینه بخند
با یک چای و تخم مرغ ناشتا کن
خودبخود در شروع روز کمی سوت میزنی
این کار را در تمام روز
با نوسانهای زیادی ادامه میدهی
شب هم همان کار صبح را بکن
منتهی با غذای گرم و لیوانی شراب
لازم نیست موهایت را شانه کنی
تا پس از آن با همسر ات به بستر بروی
سوت بتدریج کم میشود و
در نهایت به پایان میرسد .
2
شعر تولد
به ناگهان زاده شدم،
دستی از مچ پا مرا گرفت
با سر به سوی شکم آویزان شدم
از دامانم رانده شدم.
روشنایی به من برخورد کرد،
صداها به من حملهور شدند.
فریاد زدم، نمیتوانم برگردم..
به ناگهان بزرگ شدم،
عریان آویخته از زندگی..
3
دوچرخه سواری اما با خود
در خودم پا میزنم و مصمم میشوم:
اینجا، در هورستن*، بر جادههای خیس.
خورشید سمت چپ با نوری ضعیف، در امتداد دیوار سد، ردیف قوها
تو اینجا نیستی. آنجا، آنجا هستی، آنجا هم نه.
هیچ جا نیستی. هیچ جایی نبودی.
———————–
*نام مکانی است در هلند
«شهلا اسماعیلزاده متولد 1343 است، در هلند زندگی میکند و در رشتهی گل و باغبانی تحصیل کرده است. او سالهاست که به کار ترجمه مشغول است.»

ترس، اِی ترس، آه اِی ترس. پوست تنگ است و جان در خواهشِ پرواز.
شب از نیمه گذشته. افتادهای این گوشه، در سرزمین خوشبختی در مرگی تدریجی. غربتنشینی شدهای خراب که هرچه به دستات میرسد میزنی، حشیش، گراس، تریاك، كوكائین، قرص، الکل. نه چریك شدهای، نه شاملو، نه هدایت، نه رحمانی. هنوز میترسی.
میخواهی بکنی از آن سندهزار هدایت، بروی. بدوی، یک نفس بدوی تا سرزمین خوشبختی، تا شادی، آزادی، كمال. دور است سرزمین خوشبختی، دور، خیلی دور. همه را آن سوی پل گذاشتی. پل ویران کردی و آمدی به سرزمین خوشبختی. خوشبخت نشدی. برگشتی به خاکی که از آن کنده شده بودی. نپذیرفت ترا. تفات کرد به سرزمین خوشبختی. هنوز میخواهی بگریزی.
نمیدانی از چه میترسی، به کجا بگریزی. میخواهی، بروی. بدوی، یک نفس بدوی تا هیچ. نمیتوانی. میایستی به پشت سر نگاه میکنی:
عاشقی، شاعری، شوریدگی، مبارزه. داری ساک کتاب را سُر میدهی زیر نیمکت گاراژ. تازه دبیرستان تمام کردهای. میخواهی مبارزه كنی. چریك بشوی. مخفی بشوی. بروی زیر زمین. دستگیر بشوی. زندانی سیاسی بشوی. قهرمان بشوی. معروف بشوی تا دل دختر همسایه را بیشتر ببری، دل ِ اولین دختری كه سربرمیگرداند، به لبخندات با لبخند پاسخ میدهد. عشقاش شاعرت كرده. شعر عاشقانه مینویسی. به دختر همسایه میدهی. تخلصات ظلمت. در مهتاب شبی از کوچهاش میگذری، میخوانی، من آبروی عشقم لیلی و منظرات بلند کاج ِ خشک ِ کوچهی بنبست…
دو مرد آرام مینشینند دو طرفات. میچسبند به تو. میترسی. آن غروب پاییز، جلوی كتابفروشی. این بار دو تا. دو مچِ نازكات در حلقهی دو دست ِ سنگین:«ساواك! تكان نخور! همینطور كه نشستهای بشین!» كارتی جلوی چشمات میآید و ناپدید میشود. سبز، سفید، قرمز، شیر، خورشید، شمشیر. تپش قلب. ترس. ترس اقرار به زبونیست برای شاعر عاشق امروز، برای چریك مبارز فردا. شاملو اگر نشد، رحمانی. كلمه. زن. نشئگی. «كارت شناسایی!» كارت شناسایی؟ ساواك؟ نهجالبلاغه، گاوارهبان، فلك الافلاك، راهیان ِ شعر امروز، آیدا در آینه زیر پایات. نداری. «شناسنامه!» نداری. نداری. تو هیچ نداری. همین سبیل است و همین عینک. «اینجا چه میكنی؟» شاش داری. تشنهای. سیگار میخواهی. «میروم انزلی.» «تهران چکار داشتی؟» «آمدهبودم پیش خالهام گردش.» «اسماش؟ خانهاش؟ شغلاش؟» تو و صدایت میلرزید. شاعری، عاشقی. شاملو اگر نشد، رحمانی، نشئگی، زن، کلمه، ساواک، شکنجه، زندانی سیاسی. میخواهی گریه كنی. «بلند شو! بیصدا! بیا!» چپی چاق است، پیراهن سفید نخی، آستینها تازده، شلوار تیره. راستی لاغر، طاس، ریش روی چانه، سر تا به پا جین. غبار نازكی از ترحم در صداست. مچها رها میشوند. كنار خیابان یك پیكانِ سفید. میایستید کنارش. جینپوش سوار میشود. كارت تحصیلیات را میگیرد جلویاش و توی بیسیم میخواند. مرد چاق میگوید:«میدانی شهبانو فرح لاهیجاناند؟» «بله.» «کی بهت گفته؟» «تو روزنامه نوشته.» «تو روزنامه یا شبنامه و اعلامیه؟» «روزنامهی رستاخیز.» میترسی بگویی، توی ساکات است. جینپوش میکروفن در دست، در انتظار. یك بسته عكسِ فتوكپی دستِ مرد پیراهن سفید. میخواهی فرار كنی. بدوی. از اینجا تا خانه بدوی. تا دمِ درِ خانه یك نفس بدوی. بروی پشتِ لانهی كبوترها پنهان بشوی. سیر گریه كنی. هُرم داغ هوا، تشنگی. «میشود آب بخورم؟» «الان میبریمات آب خنك بخوری.» مثانه در آستانهی انفجار. آب كه نمیگذارند بخوری، میگذارند بشاشی؟ نمیتوانی بدوی. این بار نمیتوانی. عكسی جلوی صورتِ رنگ پریدهات:«این تو نیستی؟» «نه آقا، به خدا این من نیستم. این كه سبیل ندارد، عینك ندارد.» «الان معلوم میشود.» سبیل و عینك میگذارد برای عكس. دوباره میگیرد جلویت:«نگفتم تویی؟» «نه آقا. به خدا این من نیستم.» جینپوش حالا از ماشین برگشته پیادهرو و مهربان شده. کارتات را میدهد دستات: «برو! پشت سرتم نگاه نکن!»
پنج ساعت تا انزلی میترسی، میترسی اتوبوس را نگه دارند، پیادهات كنند. نه، شاملو شدن سخت است. میترسی چریك بشوی. رحمانی بهتر است. راحتتر است. تا دم ِ درِ خانه میدوی. در برابرِ پرسشِ مادر كه، ها! چی شده؟ به یك هیچ اكتفا میكنی. میروی.
طعمِ تازهی کتاب، الكل، سیگار، شبگردی و دخترِ همسایه. عینک میزنی که بگویند کتاب زیاد میخوانی. از میکی اسپلین میرسی به امشب اشكی میریزد. از امشب اشکی میریزد به قصه باغ مریم. حالا یادداشتهای زیر زمینی زیر بغل، جولان میدهی در کوچهها و خیابانها. جنگ شكر در كوبا را نمیدهند بخوانی. میگویند بعدا. بعدا میگویند، نداریم. دارند، نمیدهند. میگویند، شهاب عاشقِ دختر همسایه است. عاشقِ خلق نیست.
چند تار مو پشت لب. در تلاطم ِ كشفِ چیزی گُنگ در درونی متلاطم. غروب ِ پاییزیی. جلوی ِ ویترین ِ كتابفروشی. چشم به كتابها. تازه مواجه شدهای با خودی تازه اما پاك گُم و كدر. كششهایی همه نیمه روشن. نوشتن، ادبیات، بوی كتاب ِ تازه، دفتر ِ تازه، خودنویسِ تازه. شعر. نیما… نگران با من اِستاده سحر… برگها در هوا و زمین. باد گرم. تصویر درهم آدمها، سایهی شاخ و برگ درخت در ویترین.
كفِ دستی به نرمی دو کپلات را لمس میكند؛ لمسی گویا و لال. فورا، به غریزه یا به شهود شاید، تعمد ِ روشن ِ آن سایش بیدار را درمییابی. میترسی. سر برمیگردانی. مردی ایستاده سمت چپات قدکوتاه، چاق، طاس، تیغههای خشن ریش. وقیحانه نگاهات میکند. میخندد. دست در جیب به مالش. با آرنج نرم میزند به بازویت. با سر اشاره میکند به مغازهی كنار كتابفروشی: «ساندویچ میخوری، بخرم برات؟» كودک را میبینی زیر تیر چراغ ِ برق. حسرتِ پدری كه برای پسر ساندویچ میخرد. هول، تنهایی و عجز، دل و تنات را میلرزانند. یادت ندادهاند در برابر متجاوز چه کنی. تنها به روح و روانات تجاوز کردهاند. مرد نزدیكتر میشود. دوباره میزند. این بار به سینمای این طرف اشاره میکند:«سینما میآی، بلیط بخرم برات؟» کودک ِ پیادهرو؛ پدری كه پسرش را به سینما میبرد. تنگیی نفس. تپش تند قلب. وحشت. فرار میكنی. میدوی. یك نفس میدوی. تا دمِ درِ خانه یك نفس میدوی. و در برابرِ پرسش ِ مادر كه چه شده؟ به یك هیچ اكتفا میكنی. میروی.
ایستادهای در پیادهرو. كنار تیرِ چراغ برق. بیزار از سیاهی ِ پیراهن ِ تن. پلکها تنگ شده از انعكاس ِ آفتاب بر برف، خیره به سایهی كوتاهات. داری یک چیزی میفهمی. حسی داری گنگ. جای چیزی مهم و بزرگ خالیست.
به آرامی سر بلند میکنی. بهمن را میبینی. آن طرف خیابان دست در دست پدر از آرایشگاه میآید بیرون. سر تراشیده. میفهمی دستی از بالای سرت کم شده. میترسی. میدوی. تا دمِ درِ اتاق یك نفس میدوی. بهتیست در چهرهات. مادر را كه میبینی، جهان دوباره همان میشود كه بود. سراسیمه میبوسیاش. در برابرِ پرسش ِ مادر كه چه شده؟ به یك هیچ اكتفا میكنی. میروی.
تند تند میروی در جادهی خاكی. بوی آب و گِل سرمستترات كرده. کتاب باز میکنی. میخوانی. میبندی. به آسمان نگاه میکنی. یادت میرود. گردش ماه و زمین به دور خورشید. نمیتوانی یاد بگیری. دلتنگِ مادری. هفتهای یک شب کم است دیدن مادر. دیگر تاب تنهایی، بیمادری نداری. بوی مادر میبَرَدَت. میروی خالِ سیاه ِ چانهی مادر ببینی. دست مادر بگیری. بو بكشی. بوسهی مادر بر گونه بگیری و از درختِ انجیر بروی بالا. چقدر راه رفتهای؟ مادر كه میبیندات، میگوید: «وای! خاکا می سر! تو ایا چی کونی[1]» تو به یك هیچ اكتفا میكنی. میروی.
پوشه زیربغل. كزكرده گوشهی حیاط. چشم به تكاپوی مورچههای زیر پا. قار قار کلاغ در گوش. دست بر پوستِ سرخ و سوزان گونهها. تحقیرشده، وحشتزده از خشم و خشونت. دل ِ پراز شوقات درد میکند. از مدرسه برگشتهای. میخواهی بدوی، یك نفس بدوی. بروی. به سرعت بدوی. بروی، برسی به جایی كه اینجا نباشد. بروی. از این تنهایی، از این درماندگی بگریزی. میخواهی این درد و ترس را بِبَری جایی دور و غریب بگریی.
آب و شانه كرده بودی. عكس گرفته بودی. پوشه خریده بودی. صبحِ زود رفته بودی. گفته بودند، سِنات نمیرسد. سال دیگر بیا. با بغض و امید تا خانه یك نفس دویده بودی. پدر باغ شخم میزد. مادر چیز میکاشت. گفته بودی، اسمام را نمینویسند. مادر گفته بود، جهنم، سال دیگر. هنوز خاك بر سر، تنها دشنام رایج خانه، از دهانات بیرون نیامده، دست سنگین ِ پدر نشسته بود روی صورتات که: «چی گفتی؟» به یك هیچی اكتفا کرده بودی. ایستاده بودی گوشهی حیاط. کزکرده. میخواستی بدوی. یک نفس بدوی تا هیچ. نمیتوانستی.
درد، هیجان و شادی در اتاق موج میزند. در و دیوار و سقف، همه در انتظار تو. نور گردسوز در تلاش ِ زنده ماندن. گرمای علاءالدین در تلاش ِ راندن ِ سرما. به هر گامی صدای جیرجیر حصیر، طنیناش خندههای ریز. حصیرها لوله شده روی ایوان، تکیه داده به دیوار اتاق، مشتاق لمس تنات. قوقولی قوقوهای بلند خروس بالای لانه، باد به غبغب، تاج علم، به امید تسکین درد زائو. سگها خسته از شب سلانه سلانه از کنار پرچین در راه لانه، چشم به نور پنجرهی اتاق ِ کوچک و بلند بلند در گفتوگو: شب زندهداری دیگر در راه رسیدن. باغ چشم به راه آفتاب و باران بهار، سینهاش آمادهی پاهای تو. نرمه برف بر شاخهها. نسیم آغشته به بوی بهار. غباری نازک از خاکه برف در هوا. رود ِ کنار باغ تشنه. دریای نزدیک آرام. ماه و تنها رفتگر شهر، پیدا و ناپیدا در مه. وقت دل کندن از گرما و تاریكی شكم مادر.
ساعتهاست نشستهای جلوی این كامپیوتر و داری یك بند مینویسی. خاطره مینویسی. ادبیات نمینویسی.
[1] خاکم بر سر، تو اینجا چه میكنی؟
عصر چهارشنبه ۶ ماه ژوئن، رستوران پاستاپلو واقع در کوکیتلام، محل گردهمایی دانشآموزان فارغالتحصیل مدارس ترایسیتی بود. این دانشآموزان همراه با خانوادههای خود، موفقیت دوره تحصیلی دبیرستان و پیش دانشگاهی را جشن گرفتند. در همین حال خواستار انتقال تجارب خود با دیگر دوستان و ایرانیان ساکن ترای سیتی شدند که در سالهای آینده در آستانه فارغالتحصیلی قرار میگیرند.

پیشنهاد میهمانی و مراسم شام و آشنایی با دانشآموزان نخبه همراه با خانوادههایشان از سوی آقای علی طوطیان دبیر ریاضی دبیرستان گلن ایگل، با موافقت دانشآموزان و خانوادههایشان روبرو شد که در این برنامه بیش از ۵۰ تن حضور یافته بودند.
آقای آراز ریسمانی به نمایندگی از سوی انجمن فرهنگی ترایسیتی گردنبندهایی که نام دانشآموزان نخبه بر روی آن حک شدهبود، به هر یک از آنها اهدا کرد. همچنین آقای فرهاد صوفی فرهنگیار و مالک رستوران پاستاپلو نیز هدایایی به این دانشآموزان اهدا کرد.

آقای آراز ریسمانی در گفت و گوی کوتاهی با شهروند بی سی یادآور شد که خبر برنامه امشب دیرهنگام به انجمن فرهنگی ترای سیتی اعلام شد و با وصف بر این ما به این فکر افتادیم که هدایایی را برای دانشآموزان نخبه تهیه کنیم که ماندگار باشد. از این که از جوانان نخبه ایرانی به این شکل قدردانی به عمل آورده میشود احساس خوبی دارم و در طی مدت ده سالی که من در این جا اقامت دارم، این اقدام فوقالعاده است. شاید این یک بدعتی باشد در قدردانی از بقیه که حتی جوان هم نباشند اما انگیزهای باشد برای جامعه ما که از کارهای آنها قدردانی به عمل آورده شود.

آقای فرهاد صوفی نیز به شهروند بی سی گفت: برنامه خیلی خوبی بود. اینها جوانان ما هستند و میبینیم که موفقاند و گامهای مؤثری در پیشرفت خود و جامعه کانادا برمیدارند. این خیلی خوب بود و نشان میدهد که ما میتوانیم موفق و سربلند باشیم. ولی همیشه باید به فکر جوانهایی که در ایران هستند، بود. آنها اولویت اول ما هستند و همه، این شانس را ندارند که به کانادا بیایند. باید سعی کنیم تا محیطی در ایران ایجاد شود که همه مردم و همه جوانها این شانس را داشته باشند که بتوانند تحصیل کنند. به خاطر عقیده و یا اعتقاد نداشتن به این یا آن عقیده، از تحصیل منع نشوند.

آقای علی طوطیان دبیر ریاضی دبیرستان گلن ایگل نیز در این گفت و شنید کوتاه گفت: شکلگیری این برنامه از مدرسه گلنایگل شروع شد. جایی که استعدادهای جوانان ایرانی خود را نشان دادند و ما آنها را شناسایی کردیم. جلسات نهار خودمان را صرف این کردیم که جوانان مستعد ایرانی، مسیر صحیح تحصیلی را ادامه بدهند. نتیجه این شد که این جوانان که مدت دو تا سه سال است که این جا هستند، موفقیتهای بالایی را کسب کردند و در پایان کار همهشان در دانشگاههای استان بریتیشکلبیما مثل UBC و SFU و استانهای دیگر پذیرفته شدند و بورسیه گرفتند. هدف از برنامه امشب این بود که این موفقیت را همراه با پدر و مادرهایشان جشن بگیریم و این پیغام را به جوانان دیگر و خانوادههای ایرانی و جامعه ایرانی بدهم که با برنامهریزی صحیح، موفقیتهای بالا میسر است. زبان انگلیسی، دیر آمدن یا زود آمدن سد راه نخواهد بود و میشود موانع را از جلوی راه برداشت. این فقط شامل موفقیتهای آکادمیک نیست. جنبههای هنری، فرهنگی و . . . نیز شامل آن میشود. وی در پایان گفت: در حال حاضر انجمن فارغالتحصیلان مدرسه گلنایگل تشکیل شده و ارتباطات مورد نظر خود را و جلسههای هفتهای یک بار را برگزار میکند. تصمیم داریم در سال آینده نیز فارغالتحصیلان نخبهی سال ۲۰۱۳-۲۰۱۲ را معرفی و از آنها قدرشناسی به عمل آوریم.

در برنامه شب قدردانی از دانشآموزان ایرانی نخبه، ۱۳ دانشآموز در مقاطع تحصیلی کارشناسی معرفی شدند و از آنها قدردانی به عمل آمد. اسامی و رتبههای این دانش آموزان به قرار زیر است:
احمد رضا عدالت:
- ورود به واحد مهندسی دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدال نقره المپیاد فیزیک دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدال نقره مسابقات فوتبال ناحیه
- دانش آموز موفق سال 12 دبیرستان گلن ایگل در کوکیتلام
خشایار نوروز زاده رحیمی:
- ورود به واحد تکنیکال دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدال نقره المپیاد فیزیک دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدرک درجه یک سی پی آر و عضو سنت جان آمبولانس
- مدرک ام اف آر
- دانش آموز موفق سال 12 دبیرستان گلن ایگل در کوکیتلام
ارسلان نوروز زاده رحیمی:
- ورود به واحد مهندسی دانشگاه اس اف یو در سال 2012
- مدال نقره المپیاد فیزیک دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدرک درجه یک سی پی آر و عضو سنت جان آمبولانس
- مدرک ام اف آر
- دانش آموز موفق سال 12 دبیرستان گلن ایگل در کوکیتلام
فرزاد شریف:
- ورود به واحد تکنیکال دانشگاه اس اف یو در سال 2012
- مدال نقره المپیاد فیزیک دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدرک درجه یک سی پی آر و عضو سنت جان آمبولانس
- مدرک ام اف آر
- دانش آموز موفق سال 12 دبیرستان گلن ایگل در کوکیتلام
سید فرهاد شریف:
- ورود به واحد تکنیکال دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدال نقره المپیاد فیزیک دانشگاه یو بی سی در سال 2012
- مدرک درجه یک سی پی آر و عضو سنت جان آمبولانس
- مدرک ام اف آر
- دانش آموز موفق سال 12 دبیرستان گلن ایگل در کوکیتلام
ایمان کربلاییان:
- ورود به واحد تکنیکال دانشگاه یو بی سی و اس اف یو در سال 2012
- دانش آموز موفق سال 2011 دبیرستان گلن ایگل
فرداد بهزادی:
- دانشجوی واحد تکنیکال دانشگاه یو بی سی از سال 2011
- نایب رییس تیم اورژانس پزشکی دانشگاه یو بی سی
- نایب رییس گروه دانش آموزان علوم مرتبط دانشگاه یو بی سی
- عضو سنت جان آمبولانس
- مدرک ام اف آر
هادی رضایی:
- دانشجوی واحد تکنیکال دانشگاه یو بی سی از سال 2011
- مدیر گروه دانش آموزان علوم مرتبط دانشگاه یو بی سی
- جایزه اعضا جدید سنت جان آمبولانس در سال 2011 در ناحیه 54
- نایب رییس کلوپ فوتبال یو بی سی
کسری وحیدی:
- مدال طلای مسابقات طراحی ساختمان استان بریتیش کلمبیا
- مدال برنز در مسابقات ریاضی
- مدال نقره در المپیاد فیزیک یو بی سی
- دانش آموز موفق سال 11 دبیرستان گلن ایگل در کوکیتلام
مهبد معیری:
- ورود به واحد تکنیکال دانشگاه اس اف یو در سال 2012
- دانش آموز موفق سال 12 دبیرستان گلن ایگل در کوکیتلام
پارمیدا اسماعیل پور:
- مدال طلای مسابقات سخنوری و مناظره در سطح جونیور در ونکوور بزرگ
لیلا فلاح:
- تقدیر نامه از فستیوال رقص اروپا در سال 2012
- تقدیر نامه برای ساعات متعدد داوطلبی در کوکیتلام
پریسا صفوی:
- نمرات بالای در دروس دبیرستان در کمتر از سه ماه حضور در کانادا
حمید زمانی :
- فارغ التحصیل از دانشگاه اس اف یو در علوم پزشکی
- دیپلم مدیریت اطلاعات پزشکی از داگلاس کالج در سال 2012
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر