
داریو فو و فرانکا رامه در زبان فارسی
ماجرای معرفی آثار داریو فو در ایران، هم در اجرا و هم در ترجمه به زبان فارسی، سوای مشکل سانسور، به ویژه در ارتباط با آن دسته از آثاری که با همکاری فرانکا رامه، همسر داریو فو، نوشته شدهاند، تا آنجا که من اطلاع دارم خالی از جنبههای تعجبآور و غیر عادی نیست. هر بار که من خواستهام در تارنمای انجمن مطلبی از داریو فو یا دربارۀ او بگذارم، به یاد آوردهام که همیشه خواستهام در این باره مطلبی تهیه کنم. اکنون که نمایشنامۀ «مده آ» کار مشترک فرانکا رامه و داریو فو را در تارنما انتشار میدهیم، بهانهای بدست داد تا به این موضوع اشاره کنم، و امیدوار هستم که به زودی مطلبی دربارۀ چگونگی معرفی داریو فو و فرانکا رامه در زبان فارسی، در تارنمای خود ارایه کنیم.
فقط اشاره کنم که نمایشنامۀ «مده آ» یکی از سه نمایشنامه از آن دسته آثار فرانکا رامه و داریو فو دربارۀ زنان است که سالها پیش به پیشنهاد من توسط یکی از دوستان برای اجرا ترجمه شده بود، و مثل بسیاری پروژه های دیگر، ناکام ماند. اکنون آن ترجمه را در اینجا آوردهایم.
ناصر رحمانی نژاد
* * *
دربارهی فرانکا رامه
پدر و مادر فراکا رامه بازیگر، کارگردان و نویسنده بودند و گروه سیار تئاتر داشتند. فرانکا (متولد سال ١٩٢۹ در میلان / ایتالیا) از ٨ سالگی روی صحنهی تئاتر بوده است. در سال ١٩٤۹ از گروه تئاتر خانواده جدا میشود. با کسب شهرت در بازیگری، «پیکولو تئاترو»، تئاتر مشهور میلان با او قرارداد میبندد. در «پیکولو تئاترو» با داریو فو، نویسنده و کارگردان که فارغالتحصیل در رشتهی معماری است، آشنا میشود. سه سال بعد آن دو ازدواج میکنند و گروه ویژهی خود را تشکیل میدهند.
فرانکا رامه در همهی آثار نمایشی و تئوری داریو فو، مستقیم وغیرمستقیم نقش اساسی دارد. کنار نمایشنامههایی که این زوج هنرمند با هم نوشتهاند، از آن میان نمایشنامهی کمدی انتقادی «رابطهی بازِ زن و شوهری»، نمایشنامههای دیگری چون «کلیسا، بچهداری، آشپزخانه» و «تجاوز» از آثار خود او است. ویژگی این زن و شوهر هنرمند در آن است که هنر را از زندگی و زندگی را از هنر جدا نمیدانند.
فرانکا رامه و داریو فو از سال ٢٠٠۴ شبکهی تلویزیونی «تلویزیون آتلانتیک» را تأسیس کردهاند.
[معرفی از ایرج زهری]
* * *
مِدِه آ
داریو فو و فرانکا رامه
ترجمۀ لعبت شعبانی
![]()
کمک! کمک! آهای زنها زود بیائید… عجله کنید. مده آ خودش را با بچههایش در خانه حبس کرده و مثل دیوانهها فریاد میکشد و نعره میزند. او پاک دیوانه شده! او به حرف حساب گوش نمیکند. انگار که رُتیل او را زده باشد، چشمهایش حالت وحشی پیدا کرده… چشمهایش دارد از کاسۀ سرش بیرون میزند. از حسادت جنون گرفته، چون شوهرش، جیسون، او را به خاطر یک زن جوانتر دارد ترک میکند. جیسون میخواهد با او ازدواج کند و مده آ نمیتواند قبول کند. او نمیخواهد باور کند که باید خانهاش را ترک کند و بچههایش را بگذارد و برود. او مجبور است! اما او منطقی فکر نمیکند. مده آ! مده آ، بیا دم در، میخواهم با تو حرف بزنم. گوش کن زن، عاقل باش! به خودت فکر نکن، به بچه هات فکر کن. نمیبینی با این ازدواج جدید آنها وضع بهتری خواهند داشت. جای بهتری برای زندگی، لباسهای قشنگ و غذای کافی برای خوردن. آنها اسم جدید و مهمی خواهند داشت و آدمهای مهم به آنها احترام خواهند گذاشت. این خانوادۀ جدید در فصر شاه زندگی خواهد کرد! آه، گوش کن مده آ، تو اگر بچههایت را دوست داری، خودت را فدای آنها خواهی کرد. مثل یک مادر خوب فکر کن – نه مثل یک زن خودخواه. به خاطر گوشت و خون خودت هم که شده تسلیم شو. با همۀ اینها تو تحقیر نشده ای… خوار نشده ای. شوهرت هر جا که میرود از تو با احترام فوقالعادهای صحبت میکند. میگوید تو بهترین زن هستی. او میگوید هیچکس نمیتوانست مهربانتر و با محبت تر از تو نسبت به او و بچههایش باشد. میگوید همیشه از تو حمایت خواهد کرد. خب، مده آ؟ چیزی بگو. نمیتوانی جواب بدهی؟ در را باز کن. بیا بیرون با ما حرف بزن. نمیدانی که ما هم از همین سرنوشت رنج بردهایم و همین اشکها را ریختهایم. مردهای ما هم ما را ترک کردهاند. ما تو را درک میکنیم، مده آ! عقب بایستید. او تصمیم گرفته بیاید دم در. ایناهاش. آه خدای من، رنگش پریده… و دستهایش! سفید! مثل اینکه تمام خون بدنش را کشیدهاند. بگیریدش – دارد میافتد! اینجا… روی پله بنشین، مده آ. عقب بایستید! جا باز کنید، بگذارید نفس بکشد! ساکت! هیس! میخواهد چیزی بگوید. با ما حرف بزن مده آ، داریم گوش میدهیم. آه … بعد از آن همه جیغ و فریاد نمیتواند حرف بزند. کمی آب به او بدهید… گلویش خشک شده. آهان، حالا بهتر است. حالا با ما حرف بزن، مده آ، برایت خوب است. توی خودت نگه ندار. صحبت کن.
آه زنها… دوستان من… به من بگوئید که او چهجوری است، زن جدید شوهرم. من فقط یک بار او را دیدم، از فاصلۀ دور و به نظرم بسیار زیبا رسید… بسیار جوان. من هم همانطور جوان بودم، جوان و شاداب… شما میدانید که بودم! فقط شانزده سال داشتم وقتی برای اولین بار جیسون مرا دید. موهایم سیاه و بلند و پوستم سفید و لطیف بود. سینههایم آنقدر گرد بودند که از بلوزم بیرون میزدند، گردنم ظریف بود، گونههایم پر، و شکمم آنقدر صاف و سفت بود که دامنم را لمس نمیکرد. رانهایم مثل ابریشم بودند و تمام بدنم چنان نرم و خوشایند بود که وقتی مرا در بازوانش میگرفت میترسید که جاییام کبود شود یا بشکند. وقتی مرا لمس میکرد دستهایش میلرزید… از وحشت عشقبازی با من که توهین به مقدسات است، سر تا پا میلرزید.
ما همه از آن موقع خبر داریم مده آ، ولی آن زمان گذشته! رفته، تمام شده. و سرنوشت ما زنها محتوم است. مردهای ما همیشه در جستجوی گوشت تازه، سینههای تازه و دهان جوان و تازه هستند. این قانون زندگی است.
قانون؟ این چه قانونی است که طبق آن من را محکوم میکنید؟ شما به من بگوئید، شما زنها. آیا شما، دوستان من، شما خودتون این قانون را ابداع کردهاید؟ آیا شما این کلمات را نوشتهاید و به دنیا ابلاغ کردهاید؟ آیا شما در بازار بر طبل کوبیدهاید تا اعلام کنید که این قانون مقدس بوده؟ مردان! مردان! مردان اند که این قوانین را ساختهاند تا بر علیه ما زنها استفاده کنند. آنها آن را امضا کردهاند و مقدس اش ساختهاند و به دست خود شاه اجباریاش کردهاند!
نه مده آ، نه. این طبیعت است. این طبیعی است. مرد دیرتر پیر میشود. مردها، مسنتر که میشوند پخته تر میشوند… ما زنها پلاسیده تر. ما زنها شکفته میشویم و بعد پژمرده، اما یک مرد جا افتاده تر و خردمندتر میشود. ما قدرت مان را از دست میدهیم… او قدرت میگیرد. این رسم جاری جهان است.
آه، حالا میبینم که شما چه هستید. شما قربانی هستید! آه زنها… دوستان من… من به روشنی میتوانم ببینم که مردان چگونه راهش را پیدا کردهاند که روی شما کار کنند. و همه اش به نفع خودش! مرد شما را تربیت کرده که به قانون احترام بگذارید، اما اوست که هر چه را بخواهد قانون میکند! قوانین او… احکام او! و این آن چیزی است که او به شما میآموزد. او میداند که شما درس را فرا میگیرید، تکرارش میکنید و تسلیم اش میشوید. و هرگز شورش نمیکنید!
شورش؟ آه مواظب باش… مواظب باش، مده آ! در مخالفت با شاه و قانونش پافشاری نکن. از او تقاضای بخشش کن. تقاضا کن که ترا ببخشد، آنوقت ممکن است که به تو اجازه دهد که در خانهات بمانی.
بمانم. بمانم! تنها؟ تنها مثل یک جسد در خانهام؟ نه صدایی، نه خنده ای، نه عشقی… نه عشق شوهرم، نه عشق فرزندانم. نه، آنها همه به جشن عروسی رفتهاند حتا قبل از آنکه مرا دفن کنند. و… و حالا از من خواسته میشود که به خاطر بچههایم ساکت باشم. حق السکوت. حق السکوتی رسوا! آی! آه زنها، زنها، چقدر تلخ است. سیاهی. گوش کنید. گوش کنید دوستان من. فکر وحشتناکی به سرم زده. قتل. باید بچههایم را بکشم! آنها مرا بی رحم و شرور خواهند خواند، مادری تبهکار… زنی دیوانه و مغرور. اما بهتره که در خاطرهها یک جانور وحشی باقی بمانی تا یک بز! بزی که میتوانی بدوشیش، میتوانی پشمش را بچینی و هر زمان که خواستی از دستش خلاص شوی. او را به بازار ببری و بفروشی و او حتا دهان باز نخواهد کرد تا علیه تو بع بع کند. بله. این کاری است که باید انجام بدهم. باید فرزندانم را به قتل برسانم.
آه! مده آ عقل شو از دست داده… هذیان میگوید! این سخنان یک مادر نیست، شیطانی است که طلسم شده! یک لکاتۀ دیوانه!
نه خواهران من، من هذیان نمیگویم. این فکر ذهن مرا پیاپی تسخیر میکند و هر بار که آن را از خود میرانم، از درون تحت فشار قرارم میدهد. برای آن که جلوی خودم را بگیرم دستم را گاز گرفتم و بازویم را با سنگ آنقدر کوبیدم که شکافت و از آن خون جاری شد. برای اینکه جلوی دستم را از آسیب رساندن به کودکان دلبندم بگیرم. چطور میتوانم خون چون عسل شیرین و گوشت لطیفشان را با چاقو بدرانم! گوشتی که عاشق آنم، پوست و گوشت خودم را.
آه پیروزی از آن همۀ قدیسان بهشت، مده آ دوباره عاقل شد – او سر عقل آمد. زنها، هزاران شمع بیفروزید. دوستان، زانو بزنید و نماز بگزارید که مده آ بر این افکار شیطانی و وحشتناک پیروز شد.
صبر کنید. ساکت باشید زنها… دوستان من. احتیاجی به جمعیت نمازگزاران نیست. من هیچگاه عقلم را از دست نداده بودم – هرگز دیوانه نبودم. این حقیقت دارد که ابتدا فکرم گرفتن زندگی خودم بود… کشتن خودم. چون برایم قابل تحمل نبود که از خانۀ خودم، از شهر خودم رانده شوم. حتا از این کشور که وطن من نیست بیرون رانده شوم. مثل یک روسپی متعفن که بدنش از جراحت و زخم پوشیده شده، در یک گاری بگذارندم و بیرون رانده شوم. برای اینکه همه از من متنفرند! حتا شما… زنها… دوستان من. زنی که شوهرش به او خیانت کرده، همه انکارش میکنند، زنی که کاملاً نا امید و سوگوار است… همه میخواهند فراموشش کنند. خواهید دید! بچههایم نیز به محض آنکه از دروازه بگذرم فراموشم خواهند کرد! مثل اینکه هرگز مادری نداشتهاند. و گویی هرگز مده آیی زاده نشده بوده، بزرگ نشده بوده، مورد مَحبت قرار نگرفته بوده است… هرگز در آغوش مردی نبوده، لمس نشده و لذتی نبرده و به مردی تعلق نداشته. مده آ مرده بوده، قبل از آنکه زاده شود! و اگر این راست باشد که من مردهام، کشته شدهام… چگونه میتوانم خودم را بکشم؟ من باید زنده بمانم چرا که تنها زندگی من بچههایم هستند! و تنها زندگیای که میتوانم بگیرم زندگی آنهاست. آنها گوشت خود من، خون خود من… زندگی من هستند.
آی! کمک، مردم، بشتابید! زود باشید… طناب بیاورید تا مده آ، این مادر دیوانه را ببندیم. شیطان زبانش را دزدیده. این کلام شیطان است که او به زبان میآورد.
مراقب باشید! به من نزدیک نشوید، زنها! کسی که جرأت کند به من دست بزند این چنکگ را به او فرو خواهم کرد!
عقب بروید! دور شوید! فرار کنید! او ما را دنبال میکند. فرار کنید! نه… بایستید. شوهرش، جیسون، دارد میآید. او میداند که چگونه با زنش رفتار کند. راه باز کنید… بگذارید رد شود. آرام باش مده آ، آرام. نگاه کن – شوهرت است. میبینی؟ جیسون است! آن چنکگ را بگذار زمین، مده آ. درست است. خدا را شکر… آرام شد.
جیسون… چقدر حساس و با توجه هستی که نو غنچهات، تازه عروست را ترک کردی که فقط بیایی مرا پیدا کنی. چه چهرۀ نجیبانه ای داری همانطور که بطرف من میآیی، اما میبینم که برافروخته ای. خوشنود به نظر نمیرسی. نگران نباش… تمامش شوخی بود. من فقط نقش یک دیوانه را بازی میکردم. فقط برای ترساندن دوستان عزیزم و دیدن آنها که فرار میکنند و جیغ میکشند. برای اینکه بخندم. آنقدر بخندم تا به خودم بشاشم! فقط برای بازی… آخه فقط من همین را برای وقت گذرانی دارم. اما نترس جیسون عزیز، الآن حالم خوب است. من دربارۀ همه چیز فکر کردم و حالا دلیلش را میفهمم. متوجه شدم چه احمقی بودم که فکر کردم میتوانم دست به چنین کاری بزنم. فقط مریضی من بود، یک خشم بیمارگونه… حسادت یک زن حقیر. من همیشه فراموش میکنم که یک خارجی بیگانه هستم و باید مطیع و خوشحال و خوش رفتار باشم، چون مردم اینجا با من خیلی مهربان بودهاند و مرا دوست داشتهاند. حالا میتوانم بفهمم که چرا آنطور عصبانی شدم، چون زنم و زنها ضعیف هستند. واضح است! این سرشت زن است که تسلیم کینه و حسد و افسوس بشود. جیسون عزیز من، خواهش میکنم من را به خاطر خودخواهیام ببخش. این شگفت انگیز است که تو برای خودت یک زن جوان جدید پیدا کردی… تختخواب نو، ملافه های نو و خویشاوندان نو و بزرگتر. و آنها را برای من هم گرفته ای، چون خویشان تو خویشان من هم خواهند بود و این مرا خیلی خوشحال میکند. همۀ این چیزها مرا خوشحال میکند. اگر تو اجازه بدهی من به عروسیات خواهم آمد. تختت را من با ملافههایی که بوی سنبل میدهند آماده خواهم کرد و بهتر از یک مادر به عروس جوانت راههای لذت بخشیدن به مردش را یاد خواهم داد. جیسون، حالا مطمئن شدی که من دوباره سر عقل آمدهام؟ چطور توانستم بگویم خائن هستی؟ مرد نمیتواند خائن باشد، فقط باین خاطر که زنش را عوض میکند. زن باید خوشحال باشد که یک مادر است… این پاداش بزرگی به اوست. میدانی، چیزی که به آن فکر میکردم، آن حق السکوت بی شرمانه بود، راهی که قانون شما مردها اجازه میدهد که شما، ما زنها را عوض کنید. و به این فکر میکردم که سخیفترین رسوایی این است که شما، ما زنها را در قفس حبس میکنید و بچهها را به گردنمان میآویزید تا ما را ساکت نگهدارید… بهمان شیوه ای که به گردن گاو یوغ میاندازید! بعد، او رام و مطیع میشود. آنوقت بهتر میتوانید شیرش را بدوشید! بهتر میتوانید سوارش شوید! به این چیزهای احمقانه فکر میکردم، جیسون… و هنوز هم به آنها فکر میکنم! و من میخواهم که این قفس و این یوغ رسوا و این رشوۀ شرم آور را در هم بشکنم. تو و قانون تو مرا به بچه هام زنجیر کردهاید و مجبورم کردهاید که با دستهای خودم، خودم را با بچههایم دفن کنم! آه زنها، آه دوستان من… گوش کنید چگونه نفس میکشم. احساس میکنم که گویی با یک نفس، با یک نفس بزرگ میتوانم تمام هوای دنیا را فرو ببرم! بچههای کوچکم باید بمیرند، تا قانون ننگین تو، جیسون، نابود شود! به من سلاحی بدهید زنها، دوستان من… سلاحی در دستهای من بگذارید. و مده آی نومید چاقو را در گوشت لطیف این کودکان فرو میکند… خون… خون شیرین! فراموش کن، قلب من، که این بچهها از این گوشت… و خون من هستند!… تردید نکن حتا هنگامی که فریاد میزنند: مادر، رحم کن! رحم کن، مادر! و در بیرون دروازه های شهر مردم فریاد برمی دارند: هیولا! لکاته! قاتل! نا مادری! روسپی! (به نرمی) و من اشگ میریزم و به خود میگویم: بمیر… بمیر و بگذار زنی جدید متولد شود. (فریاد زنان) زنی جدید! زنی جدید!
[انجمن تئاتر ایران]
بخش اول
* آن چه که باید قبل از نصب ویندوز هفت بدانید:
آشنایی با قطعات کامپیوترتان الزامی است و بر این اساس باید تصمیم بگیرید که نسخهی 32 یا 64 بیتی ویندوز هفت را نصب کنید. استفاده از نسخهی 32 بیتی در صورتی مناسب است که قطعات کامپیوتری قدیمی دارید و گر نه برگ برنده با نسخهی 64 بیتی است.
در صورت ارتقاء سیستم عاملتان از ویندوز ایکسپی به هفت حتما وب سایت خدمات درایور پرینتر، اسکنر، و … را برای داشتن درایور برای ویندوز هفت چک کنید چرا که اکثر اینها دیگر با این ویندوز همخوانایی ندارند. با توجه به این مسئله باید تصمیم بگیرید آیا نصب ویندوز هفت و تعویض تمامی این دستگاهها میارزد یا بهتر است که همان ویندوز سابق را داشته باشید.
![]()
برای مطئمن شدن از همخوانی قطعات و دستگاههای موجود با ویندوز هفت، میتوانید ابزار رایگان Windows 7 Upgrade Advisor را از لینک زیر دریافت، نصب و اجرا کنید:
http://windows.microsoft.com/en-US/windows/downloads/upgrade-advisor
* درست کردن میانبر برای برنامهها:
داشتن شورتکات برای برنامههایی که مورد استفادهی زیاد دارند یک مورد تقریبا الزامی است و خوشبختانه ویندوز هفت این امکانات را بهتر از قبل برای ما فراهم کرده است.
در این جا ما برنامهی ماشین حساب Calculator را برای مثال در نظر میگیریم.
نخست روی این برنامه با سمت راست ماوس یک کلیک کنید و Properties را انتخاب کنید. سپس روی گزینهی شورتکات Shortcut کلیک کرده و در بخش خالی Shortcut key ترکیبی از کلیدهای Alt، Ctl و حرف مورد نظر را فشار دهید. برای مثال، در این قسمت Alt + Ctl + C را تایپ کرده و روی OK کلیک کرده و برنامه آماده است.
به این ترتیب، هر زمان لازم بود فقط با کلیک کردن روی سه کلید کیبورد، برنامهی ماشین حساب باز میشود.
* نسخهی ویندوز هفت شما چیست؟
اگر مشکلی با کامپیوترتان دارید و یا در فکر ارتقائ یا آپگرید کردن آن هستید معمولا باید نسخهی نصبشدهی ویندوز را بدانید. چندین راه وجود دارد که سریعترین و راحتترین شیوه عبارت است از:

1- کلیدهای ویندوز (کلید بین Alt و Ctl که لوگوی بیزینسی ویندوز روی آن قرار دارد) و R را با هم فشار دهید تا نیم پنجرهی Run باز شود، دستور winver را تایپ و اوکی کنید.
* کپی نوشتجات از صفحهی دستورات Command Prompt به حافظهی کامپیوتر:
اگر به هر دلیلی سروکارتان با پنجرهی صفحهی دستورات افتاده باشد حتما نیاز به انتقال نوشتجات و دستورات موجود به برنامهای مانند نوتپد یا مایکروسافت ورد را احساس کردهاید. اینک این امکان برای شما فراهم شده است.
![]()
با فرض بر این که در صفحهی command prompt هستید، عمل مورد نیاز را انجام داده و میخواهید تا اطلاعات موجود را به مثلا مایکروسافت ورد منتقل کنید، دستور dir | clip را تایپ و اجرا کنید. سپس صفحهی جدیدی در برنامهی ورد باز کرده و Paste کنید.
* اجرای برنامههای موجود در Taskbar:
اگر شورت کات برنامههای مهم را در نوار عملیات ویندوز یا Taskbar ردیف کردهاید، یا چندین برنامهی بازشده در آن جا دارید، و مهمتر از همه علاقمند با کار با کیبورد هستید و تا حد امکان ماوس را به کار نمیبرید، خیلی راحت میتوانید با استفاده از کلیک کردن روی کلید ویندوز و شمارههای روی کیبورد این برنامهها را باز کنید یا اگر باز هستند دوباره به روی صفحه بیاورید.
![]()
مکان قرار گرفتهی برنامهها در نوار عملیات نمایاگر شمارهای است که باید همراه با کلید ویندوز استفاده شود.
برای مثال، شورت کات مرورگر اینترنتی Internet Explorer در مکان ششم قرار دارد در نتیجه با کلیک کلیدهای ویندوز و شمارهی 6 این برنامه باز شده و آمادهی کار است.
* عوض کردن وظیفهی دکمهی خاموش:
در صورتی که جزو کسانی هستید که معمولا به صورت اشتباهی روی دکمهی Shutdown کلیک کرده و ناخواسته کامپیوترتان خاموش میشود و یا فرزند خردسال دارید که هر از چند گاهی این لطف را در حق شما انجام میدهد (به خصوص که وسط یک کار مهم کامپیوتری هم باشید) میتوانید به راحتی نقش آن را عوض کنید.
![]()
روی دکمهی شروع یا Start با ماوس کلیک راست کنید، به Properties رفته و در بخش power button action از لیست یکی را انتخاب کنید. به نظر بهتر است که گزینهی Lock را انتخاب کرد که به راحتی قابل برگشت به ویندوز نیز هست و هیچ برنامهای بسته نمیشود.
* اضافه کردن ساعت کشورهای دیگر:
ویندوز هفت امکان اضافه کردن دو ساعت دیگر به ساعت اصلی را میدهد که موارد استفادهی زیادی دارد. برای مثال زمانی که میخواهید با بستگان خود در ایران تماس بگیرید و یا با یک شرکت بیزینسی در اروپا قرار بگذارید.
![]()
روی نمایانگر ساعت در System Tray کلیک کنید، سپس روی Change date and time settings کلیک کرده، در بخش Additional Clocks منطقهی جغرافیایی یا کشورهای مورد نیاز را انتخاب کرده، برایشان اسمی تایپ کرده و اکتیوشان کنید.
* پیدا کردن شرایط باطری لپتاپ:
با دستوری که در زیر توضیح داده خواهد شد شما میتوانید سلامتی باطری لپتاپتان را ارزیابی کنید.
در استارت منیو Start menu دستور cmd را تایپ کنید تا در لیست برنامهها cmd.exe نشان داده شود. آن گاه بر روی آن با ماوس کلیک راست کرده و Run as administrator را انتخاب کنید.
![]()
در صفحهی دستورات یا Command Prompt این دستور را تایپ و اجرا کنید: powercfg – energy
یک دقیقه به این دستور فرصت دهید تا اطلاعات مورد نیاز را جمعآوری کرده و مکان ذخیرشدهی گزارش را در انتهای صفحه به شما نشان دهد.
گزارش مزبور را از محل اعلام شده باز کنید و در اواخر گزارش، بخش گنجایش Design Capacity و مقداری که آخرین بار شارژ شده Last Full Charge را دقت کنید. مقایسهی مقدار شارژ شده با گنجایش کلی نشان میدهد که باطری لپ تاپ در چه وضعیتی است و با چه سرعتی رو به خرابی و از دست دادن سلول های مفید خود میرود و آیا زمان تعویض آن فرارسیده یا نه.
۲۰ سال پیش در چنین روزی:
سخنرانی سِوِرن سوزوکی، دختر ۱۲ سالهٔ ونکووری در کنفرانس سازمان ملل

درآمد
درست بیست سال پیش، در روزهای ۳ تا ۱۴ ژوئن ۱۹۹۲، نخستین «کنفرانس سران دربارهٔ زمین» و آیندهٔ آن (Earth Summit) به عنوان بخشی از نشستهای «محیط زیست و رشد» سازمان ملل متحد در شهر ریودوژانیرو در برزیل برگزار شد که آن را «کنفرانس سران در ریو» نیز نام نهادند. دستور کار این کنفرانس بررسی و یافتن راهبردهایی برای مسائل مبرمی مثل حفاظت از محیط زیست بشر بهویژه در ارتباط با رشد اقتصادی و اجتماعی کشورهای دنیا بود. نمایندگان ۱۷۸ کشور جهان در نشستهای گوناگون این کنفرانس بینالمللی شرکت کردند، از جمله ۱۱۸ تن از سران دولتهای کشورهای مختلف و ۲٫۴۰۰ تن از نمایندگان نهادهای مردمی و غیردولتی (NGO یا مردمنهاد).
تولید مواد سمّی (مثل سرب و جیوه و دیگر ضایعات سمّی صنعتی)، منابع انرژی جایگزین سوختهای فسیلی (نفت و گاز) و مسئلهٔ تغییرات آبوهوایی کرهٔ زمین (گرمایش زمین)، کاهش آلودگی هوای ناشی از استفادهٔ گسترده و بیرویه از اتوموبیلهای بنزینی و گازوئیلی و تقویت شبکههای حمل و نقل عمومی، و حفاظت از منابع آب، از جمله موضوعهای مورد گفتگو در جریان برگزاری این کنفرانس بزرگ و پراهمیت بودند، که هنوز هم پس از بیست سال در دستور کار نشستهای مشابهی قرار دارند که در زمینهٔ حفاظت از محیط زیست بشر و متوقف کردن «گرمایش زمین» و استفادهٔ معقول و عادلانه از منابع طبیعی کرهٔ زمین برگزار میشود. متأسفانه، آزمندان ثروت و دولتهای حامی آنها، به طمع کسب سود بیشتر و در پیش گرفتن سیاستهای زیانبار به حال محیط زیست، از صرف هزینه در امر حفاظت محیط زیست پرهیز و در پیشبرد اهداف کنفرانسهای مربوطه کارشکنی میکنند. خروج کانادا از پیمان کیوتو نمونهیی از این سیاستها بود.
برگردیم به ۲۰ سال پیش. در یکی از روزهای آن نخستین «کنفرانس زمین» در سال ۱۹۹۲، دختر دوازده سالهیی که از ونکوور به برزیل رفته بود، به مدت نزدیک به ۷ دقیقه دربارهٔ سرنوشت زمین و مسئولیت بزرگترها در حفظ زمین برای نسلهای بعدی سخنرانی کرد، که «بزرگترها» را در بهت و حیرت و شگفتی فرو برد. این دختر دوازده سالهٔ آن روز- که امروز نیز همچنان تلاش انسانی خود را بیوقفه ادامه میدهد- کسی نبود جز «سِوِرن سوزوکی» دختر «دیوید سوزوکی» معروف که خود از فعالان برجستهٔ تأمین محیط زیست قابل زندگی برای انسانهای ساکن کرهٔ زمین است. سِوِرن در ۹ سالگی «سازمان کودکان هوادار محیط زیست» را بنیاد گذاشته بود و در این کنفرانس هم از جانب همان سازمان و اعضای آن سخن میگفت که بهحق نگران محل سکونت آیندهٔ نسل خود بودند. ترجمهٔ سخنان سِوِرن را در زیر بخوانید.
* * *
متن سخنرانی متهورانه و تکان دهندهٔ سِوِرن سوزوکی
![]()
سورن سوزوکی : پس شما چرا خودتان میروید کارهایی را میکنید که به ما میگویید نکنیم؟
سلام. من «سِوِرن سوزوکی» هستم که از طرف E.C.O.، «سازمان کودکان هوادار محیط زیست» صحبت میکنم. ما یک گروه ۱۳-۱۲ ساله [کانادایی] هستیم که میخواهیم تغییری در اوضاع به وجود آوریم: ونِسا ساتی، مورگان گایسلر، میشل کوییگ و من. ما خودمان پولی را که برای این سفر ۶۰۰۰ مایلی لازم بود جمع کردیم تا به شما بزرگترها بگوییم که شما باید راه و روش خودتان را عوض کنید. من که امروز اینجا آمدهام، هیچ نقشهٔ پنهانی ندارم. من برای آیندهام مبارزه میکنم. از دست دادن آیندهام مثل باختن در یک انتخابات یا ضرر کردن در بورس سهام نیست. من اینجا آمدهام تا از جانب همهٔ نسلهای آینده صحبت کنم. من اینجا آمدهام تا از جانب کودکان گرسنهٔ سراسر جهان صحبت کنم که هیچکس صدای فریاد و گریهٔ آنها را نمیشنود. من اینجا آمدهام تا از جانب حیوانهای بیشماری صحبت کنم که در سراسر این کرهٔ خاکی میمیرند چرا که دیگر برای آنها جایی برای رفتن نمانده است. الآن به خاطر سوراخهای لایهٔ اوزون، من میترسم بروم بیرون زیر آفتاب. چون نمیدانم چه مواد شیمیایی در هواست، میترسم نفس بکشم. من و پدرم همیشه در ونکوور با هم به ماهیگیری میرفتیم، تا اینکه چند سال پیش متوجه شدیم که بدن ماهیها پر از غدههای سرطان است. و حالا هم هر روز در مورد گیاهان و جانورانی میشنویم که در حال انقراضاند، و برای همیشه از روی کرهٔ زمین محو میشوند.
من در زندگیام آرزوی دیدن گلههای بزرگ جانوران وحشی، جنگلهای پر از پرنده و پروانه را داشتهام، اما حالا نمیدانم که آیا اینها حتیٰ آنقدر باقی خواهند ماند که بچههای من آنها را ببینند. آیا شما وقتی به سن من بودید، هرگز نگران این چیزهای کوچک بودید؟
همهٔ اینها درست پیش چشم ما رخ میدهد و با وجود این، ما طوری رفتار میکنیم که انگار هر چقدر وقت در دنیا بخواهیم، داریم، و همهٔ راهحلها را هم داریم. من فقط یک بچه هستم و همهٔ راهحلها را بلد نیستم، اما میخواهم شما هم بدانید که شما هم راهحل همهٔ مسائل را نمیدانید!
- شما نمیدانید چطور سوراخهای لایهٔ اوزون را برطرف کنید.
- شما نمیدانید چطور ماهی آزاد (سالمون) را از یک رودخانهٔ خشک شده بگذرانید.
- شما نمیدانید چطور حیوانی را که منقرض و نابود شده است، دوباره به زندگی بازگردانید.
- و شما نمیتوانید جنگلهایی را که روزگاری در محل بیابانهای کنونی بودند، دوباره احیا کنید.
پس اگر نمیدانید چطور اینها را درست کنید، لطفاً دست از خراب کردن آنها بردارید!
اینجا شما ممکن است نمایندهٔ دولت خودتان، نمایندهٔ صاحبان مشاغل، سازمانها، خبرنگاران یا سیاستمداران باشید، ولی واقعیت این است که شما همگی مادر، پدر، خواهر، برادر، عمه و خاله و دایی و عمو هستید، و همهٔ شما بچهٔ یک کسی هستید. من فقط یک بچهام، اما میدانم که ما همه جزو یک خانوادهٔ پنج میلیاردی هستیم؛ در واقع، خانوادهیی متشکل از ۳۰ میلیون گونهٔ زنده؛ و مرزها و دولتها هرگز این واقعیت را عوض نخواهد کرد.
من فقط یک بچهام، اما میدانم که همهٔ ما در این وضع شریکیم، و باید به شیوهٔ دنیایی واحد برای رسیدن به هدفی واحد عمل کنیم.
من خشم کور ندارم، و در نگرانی و هراسی که دارم، ترسی هم از این ندارم که به دنیا بگویم چه احساسی دارم. در کشور من [کانادا]، ما زبالهٔ خیلی زیادی تولید میکنیم؛ میخریم و دور میریزیم، میخریم و دور میریزیم، و تازه با این وجود، کشورهای «شمال» آنچه را دارند با آنها که محتاجاند، تقسیم نمیکنند. حتیٰ وقتی که ما بیش حد نیازمان داریم، میترسیم به دیگران بدهیم؛ میترسیم بخشی از ثروتی را که داریم به دیگران بدهیم.
در کانادا، ما زندگی ممتازی داریم؛ خوراک و آب و سرپناه داریم، ساعت و دوچرخه و کامپیوتر و تلویزیون داریم… و این فهرست را میتوان تا دو روز ادامه داد.
دو روز پیش اینجا در برزیل، وقتی بچههایی را دیدیم که در خیابانها زندگی میکنند، یکّه خوردیم. یکی از بچهها به ما گفت: «ای کاش من هم پولدار بودم، و اگر بودم، به همهٔ بچههای خیابانی غذا، لباس، دارو، سرپناه و عشق و محبت میدادم.» در حالی که کودکی که در خیابان زندگی میکند و چیزی ندارد، حاضر است دیگران را شریک خود کند، چرا ما که همهچیز داریم هنوز این قدر طمّاع و حریص هستیم؟
من نمیتوانم این فکر را از ذهنم بیرون کنم که این بچهها همسن مناند؛ و اینکه خیلی فرق میکند که کجا به دنیا بیایی: اینکه من هم ممکن بود یکی از آن بچههایی باشم که در بیغولههای ریودوژانیرو زندگی میکنند، من هم ممکن بود یکی از بچههای گرسنهٔ سومالیایی باشم، یا یک قربانی جنگ در خاورمیانه یا گدایی در هندوستان باشم.
من فقط یک بچهام، اما این را میدانم که اگر تمام پولی که خرج جنگ میشد اگر برای پیدا کردن راهحلهایی برای مسائل محیط زیست، برای پایان دادن به فقر، و برای یافتن راه درمان بیماریها خرج میشد، این کرهٔ زمین ما چه جای خوبی میشد!
در مدرسه، حتیٰ در کودکستان، شما به ما میآموزید که چه رفتاری در دنیا داشته باشیم. به ما میآموزید:
- با هم جنگ و دعوا نکنیم،
- مسائل را با هم حل و فصل کنیم،
- به یکدیگر احترام بگذاریم،
- آشغالهایی را که میریزیم، جمع کنیم،
- موجودات دیگر را آزار ندهیم،
- حرص نزنیم و با دیگران شریک شویم.
پس شما چرا خودتان میروید کارهایی را میکنید که به ما میگویید نکنیم؟
یادتان نرود که چرا به این کنفرانس آمدهاید؛ به خاطر چه کسانی دارید این کار را میکنید: ما بچههای خود شماییم. شما میخواهید تصمیم بگیرید که ما در چه جور دنیایی بزرگ شویم. پدر و مادرها باید بتوانند به بچهها دلداری و اطمینان بدهند و بگویند: «همهچیز خوب خواهد بود»، «دنیا که به آخر نرسیده است»، و «ما هر کاری از دستمان برمیآید میکنیم». اما من گمان نمیکنم شما دیگر بتوانید این حرفها را به ما بزنید. آیا ما حتیٰ در فهرست اولویتهای شما هستیم؟ پدر من همیشه میگوید: «تو آنچه که انجام میدهی هستی، نه آنچه میگویی.» باید بگویم کاری که شما بزرگسالها میکنید، شبها مرا به گریه میاندازد. شما بزرگسالها میگویید ما را دوست دارید. اما من از شما میخواهم که لطفاً عملتان را با حرفتان یکی کنید.
متشکرم.
(نیویورک تایمز) نهم می ۲۰۱۲
اقدام کانادا به استخراج ماسههای نفتی به منزلهی پایان بازی برای آب و هوا و شرایط اقلیمی کرهی زمین است
نوشته جیمز هانسن – مدیر مؤسسه گودارد ناسا (Nasa Goddard) در مطالعات فضایی.
برگردان: م – سپهر | ونکوور

گرم شدن زمین نه یک پیشبینی که حقیقی است در حال رخ دادن. بههمین دلیل مصاحبهی اخیر پرزیدنت اوباما در رولینگ استونز مرا بسیار ناراحت کرد. او در این مصاحبه گفت که کانادا «به رغم هر عملی که ما انجام دهیم» اقدام به استخراج نفت از حوزههای وسیع نفتی خود خواهد کرد.
اگر کانادا چنین کند و ما واکنشی نشان ندهیم، این به منزلهی پایان بازی برای آب و هوا و شرایط اقلیمی کرهی زمین خواهد بود.
ماسههای نفتی کانادا (Tar Sands) که اشباع از مادهی Bitumen هستند، (سنگینترین و غلیظترین نفت خام موجود در کرهی زمین) دو برابر دیاکسید کربنی را که در کل تاریخ بشر تولید شده، در خود دارند. اگر ما کل این منبع نفتی جدید را استخراج کنیم و در ضمن به سوزاندن نفت عادی و گاز و ذغال سنگ ادامه دهیم، میزان دیاکسید کربن آتمسفر زمین احتمالا به حدودی بالاتر از آنچه که در دوران زمینشناسی پلیوسن (متعلق به ۵/۲ میلیون سال پیش) که در آن سطح آب دریاها ۱۵ متر بالاتر از سطح کنونی آن بود، خواهیم رسید. این حد از گازهای گلخانهای به طور یقین سرعت از هم پاشیدگی لایههای یخی قطب را از کنترل خارج خواهد کرد. سطح آب دریاها بالا خواهد آمد و شهرهای ساحلی تخریب خواهد شد. دمای زمین از حد تحمل خارج شده و ۲۰ تا ۵۰ درصد انواع موجودات روی زمین رو به انقراض خواهند رفت. پس تمدن انسانی در خطر خواهد بود.
این دورنمای طولانی مدت مسئله است. اما در کوتاه مدت نیز همه چیز بد به نظر میرسد. در طول دهههای آینده، ناحیهی غرب آمریکا و نواحی نیمه خشک داکوتای شمالی تا تگزاس مورد خشکسالیهای تقریبا دائمی قرار خواهند گرفت. و در صورت بارش باران، سیلها و طغیانهای عظیم اتفاق خواهد افتاد. ضررهای اقتصادی این پدیده قابل محاسبه نیست. بخش غربِ میانهی آمریکا بدل به تشتی از شن خواهد شد. درهی مرکزی کالیفرنیا دیگر قابل آبیاری نخواهد بود. قیمت غذا تا سطوحی بیسابقه بالا خواهد رفت.
اگر این مطالب پیشگویانه به نظر میرسد – که هست – دلیلی است بر آن که ما باید میزان تولید گازهای ناشی از احتراق را پائین بیاوریم. پرزیدنت اوباما این قدرت را دارد که جلوی ارسال بیشتر نفت ماسهای به پالایشگاههای سواحل خلیج مکزیک را بگیرد. چیزی که کانادا برای توسعهی بازار صادرات خود خواهان آن است. او در عین حال میتواند مشوق ابتکارات اقتصادیی باشد که بتوان نفتهای ماسهای و دیگر سوختهای ناپاک را در دلِ زمین باقی گذاشت.
در حال حاضر نشانههای افزایش دمای کرهی زمین (بیش از پدیدهی «آب و هوای غیرقابل پیشبینی» که من در مقالهای در مجلهی علمی سال ۱۹۸۱ پیشبینی کردم) پیش چشم ماست. تابستانهای بیش از حد گرم در خیلی جاها بیشتر دیده میشوند. اکنون با اعتماد بیشتری میتوان گفت که موج گرمایی اخیر در تکزاس و روسیه و اروپای سال ۲۰۰۲ که باعث مرگ هزاران نفر شد، نه رخدادهایی طبیعی بلکه واکنش به تغییرات آب و هوایی ناشی از عامل انسانی بودهاند.
ما میدانیم که دیاکسید کربن از سالهای ۱۸۰۰ به بعد شروع به نگهداری گرما در آتمسفر زمین کرد. مقادیر درست آن، اثر نامطلوبِ آب و هوایی بر زندگی انسان ندارد. ولی با مقادیر بالا که اکنون دچار آن هستیم، دما بیتردید به میزان زیادی بالا خواهد رفت. این طور که بعضی استدلال میکنند این پدیده ناشی از تغییرات طبیعی نیست. در حال حاضر زمین در دورترین نقطه از مدار چرخش خود به دور خورشید قرار دارد، که طبیعتا اثری خنک کننده دارد. در حالی که ما با افزایش دما مواجه هستیم که عامل آن گازهای ناشی از احتراق سوختهای فسیلی هستند. سطح دیاکسید کربن آتمسفر زمین از ۲۸۰ واحد در میلیون به ۳۹۳ واحد در میلیون در طول ۱۵۰ سال گذشته رسیده است. نفت ماسهای آن قدر کربن در خود دارد (۲۴۰ گیگاتن) که بتواند ۱۲۰ واحد در میلیون دیگر به این رقم اضافه کند.
خاک رُس نفتی، که پسر عموی ماسهی نفتی است، و در آمریکا پیدا شده حاوی دست کم ۳۰۰ گیگاتن کربن دیگر است. اگر ما به این بخش از سوخت رو بیاوریم، به جای ترک اعتیادمان به سوختهای فسیلی، دیگر امیدی به حفظ میزان دیاکسید کربن زیر ۵۰۰ واحد در میلیون نیز نخواهیم داشت. این مقداری است که به گواه تاریخ کرهی زمین، فرزندان ما و نسلهای آینده را با تغییرات غیرقابل کنترل آب و هوایی روبرو خواهد کرد.
ما نیاز داریم که تولید گازهای احتراقی را به شدت پائین بیاوریم نه این که به راههای دیگر برای افزایش آن دست بزنیم. ما باید به تدریج تعرفهی کربن بر کمپانیهای تولید کنندهی سوختهای فسیلی را بالا ببریم و ۱۰۰٪ درآمد بدست آمده از آن را هر ماه بین افراد مردم آمریکا تقسیم کنیم. دولت نباید یک پنی هم از این پول بردارد. این روش مبتنی بر بازار محرک نوآوری، ایجاد شغل، جلوگیری از بزرگ شدن دولت و دخالت آن در بازار خواهد بود. اکثر آمریکائیان به جز آنها که مصرف کنندهی افراطی انرژی هستند بیش از آن مقداری که خرج افزایش قیمت کالاها میکنند، بدستشان خواهد رسید. نه تنها این، بلکه کاهش مصرف نفت ناشی از افزایش تدریجی قیمت آن، نزدیک شش برابر از نیاز به نفت کانادا خواهد کاست که خود به خود چنین پروژهای را غیرضروری خواهد کرد.
اما به جای افزایش مالیات بر گازهای احتراقی به منظور نزدیک کردن قیمت سوختهای فسیلی به هزینهی تمام شدهی آن که موجب توازن در مصرف انرژی میشود، دولتهای دنیا میلیاردها دلار پول مالیات دهندگان را صرف سوبسید قیمت سوخت میکنند. این عمل هجوم هرچه بیشتر برای استخراج سوخت فسیلی از معادن سطحی، عمقی، هیدرولیکی، ماسهای، رُسی، عمق اقیانوسی و قطبی را تشویق خواهد کرد.
پرزیدنت اوباما از «سیارهی در خطر» صحبت میکند ولی قدمی عملی در اعمال تغییرات لازم در روند فعلی سوخت در دنیا برنمیدارد. رهبران وظیفه دارند به صراحت با مردم، که خواهان گفتگوی باز و صریح هستند، صحبت کنند و توضیح دهند که حفظ رهبری تکنولوژیک و اقتصادی ما نیاز به تغییرات عقلایی در روند سیاست انرژی ما دارد. تاریخ نشان داده که مردم آمریکا از عهدهی چالشها بر میآیند به شرطی که رهبران با آنها همراه باشند.
دانش ما از این وضعیت در سطح کافی است. تنها نیاز به تبعیت سیاستمداران از این دانش داریم. پیشنهاد من میتواند محافظهکاران، لیبرالها، طرفداران محیط زیست و صاحبان حرفه را گرد هم آورد. مهمترین آکادمیهای علمی دنیا گزارش دادهاند که گرم شدن زمین مسئلهای واقعی است که بیشتر منشأ انسانی دارد و نیازمند واکنش بلادرنگ است. هرچه بیشتر تعلل کنیم هزینههای چنین واکنشی بالاتر خواهد رفت. جای هیچگونه تأخیر وجود ندارد وگرنه نسلهای آینده ما را به بیاخلاق بودن داوری خواهند کرد.

*
- فکر میکنید چی هستید؟ جهانبینی شما چیست؟ ها؟ فکر میکنید این کائنات، این ماه و خورشید و ستارگان از کجا آمدهاند؟ برای چی آمدهاند؟ تمام این چیزهایی که میدانید و میشناسید و مطمئنید که وجود دارند، تا چیزهایی که نمیدانید هستند یا نه، تمام این تاریخ، این سیر و مسیر چیست؟ مبنایش چیست؟ از کجا آمده؟ به کجا میرود؟ ما چه کارهایم؟ شما، خود شما، شما در این میان چه کارهاید؟ ها؟ فکرش را بکنید، در این جهان گستردهای که آغاز و پایان و ابعادش در ذهن ما هم نمیگنجد، ما چی هستیم؟
مریم رازی در سکوت به اسد نگاه کرده بود که پر حرارت و جدی دستهایش را تکان میداد و حرف میزد. نمیدانست چه جوابی باید به او بدهد. پاسخی نداشت. در زندگیش چند بار پیش آمده بود که به چنین مسایل فلسفی و روحانی فکر کند، یا در مهمانیها و گردهمآییهای دوستانه، پای بحثهای ساده و تفننی به این محدوده هم باز شود. ولی هیچ وقت به عمق نرفته بود و اغلب هم سر و ته بحث با شوخی و لطیفهای هم آمده بود. هر بار هم گفته بود «من به چیزی که علم و ذهنم نتواند حلاجیش کند فکر نمیکنم.» و همیشه فکر کرده بود که نباید در آن دام بیفتد. بچه که بود، مثل همهی بچهها، بارها از بزرگترها پرسیده بود که ما از کجا آمدهایم؟، و پاسخ شنیده بود که خدا ما را آفریده. و یک بار که جرات کرده بود بپرسد که خدا را کی آفریده؟، اخم و نگاه جدی مادر ساکتش کرده بود. بعدها، در نوجوانی، به فضا فکر کرده بود و کهکشان راه شیری به نظرش چیزی شبیه یک محلهی بزرگ رسیده بود که کرهی زمین هم مثل خانهشان در آن شناور بود. و به محلههای دیگر فکر کرده بود، و شهر، شهری بزرگ، شهرهای دیگر، و کشورهای دیگر، و ذهنش کور شده بود. فکر کرده بود که کهکشانها همه در فضا هستند، اما فضا چیست؟ فضا کجاست؟ انتهایش کجاست؟ یا ابتدایش؟ اصلا انتها یعنی چی؟ پس از آن چیست؟ پس از آن دیگر دنیای کوچکش زیر و رو شده بود و فکر کردن به آن ناپیدا را رها کرده بود. «هیچ». نیستی. نیستی؟ نیستی یعنی چی؟ هستی یعنی چی؟ و رهایش کرده بود. زندگی آن روزها شلوغتر و زندهتر و ملموستر از آن بود که بخواهد کوچهها و خیابانهای دور و برش را رها کند و به فضا بیندیشد. حالا، بیست و چند سال پس از آن روزها، بار دیگر در برابر آن پرسش قرار گرفته بود؛ آن هم در موقعیتی ناآشنا، در برابر آن مرد جوان ناآشنا، و دلش میخواست باز هم بتواند از پاسخی که نداشت و نبود، طفره برود. دلش میخواست پا روی پا بیندازد و گیلاس کنیاکی را بین انگشتها بچرخاند و شانه بالا بیندازد و بیخیال بگوید: «من هستم. همین. تا هستم، هستم و مهم همین است و کاری که میکنم و تاثیری که میگیرم و میگذارم. به بقیه هم فکر نمیکنم. کار من نیست. من که فیلسوف نیستم. معلمم؛ و درسی هم که میدهم مشخص و روشن و اینجهانی است.» بیرون کشیدن ذهن و جانش از آن محلهها و آدمها و هیاهوها، بیش از آن نیرو برده بود که بخواهد و بتواند دوباره تن دهد به اندیشیدن به آنها و دردها و شادیها و پرسشهای بزرگ و کوچکشان. سه سال پیش، سفر دو هفتهایاش به تهران تقریبا مجنونش کرده بود. قرار بود یک ماه بماند، اما یک هفته بعد از ورودش به تهران میدانست که باید فرار کند. اولین بچهی پنج شش سالهای که دستش را گرفت و با سوز و بریز التماس کرد که یک بسته دستمال کاغذی از او بخرد، اولین بچههای گرسنه و ژولیدهای که کنار در یک رستوران دورش جمع شدند، نگاههای سرد دخترهایی که کنار خیابان میایستادند و سوار تاکسی نمیشدند، شعارهای روی دیوارها، اسمهای خیابانها، و آن نالهی کشدار عربی که از هر گوشهای از مسجدی یا رادیو ترانزیستوری مغازهای در هوا پخش میشد و با هیاهو و ترانههای ضربی ماشینهای در گذر میآمیخت، و آن همه مرد خسته، و آن همه زن سیاهپوش، آن همه سیاهی، سینهاش را تاریک کرده بود. اگر با آن چند دانشجوی سرزنده و پر شور ننشسته بود و حرف نزده بود، باورش نمیشد که چیز دیگری هم زیر آن پوست چروکیده دل دل بزند. که آن پیکر مدهوش بتواند آبستن چیزی هم باشد. نگاه همانها هم اما ناباور بود. تشنه و زنده و صمیمی، پرسشی را آرام پیش رویش میگذاشتند، بعد با غروری گرسنه از پس دیواری شیشهای سکوت میکردند و با پوزخندی ناباور منتظر میماندند…
وسط سخنرانیاش مکث کرده بود و به آن چند صد جفت چشم جوان که در سالن دانشکدهی علوم اجتماعی به او نگاه میکردند، خیره مانده بود. پسرها و دخترهایی که در سکوتی خشک و خیره گوش میکردند و نت برمیداشتند. اینها کی بودند؟ بیست سال پیش کجا بودند؟ بیست سال پیش، وقتی که او و میلاد دور و بر همین دانشگاه فریاد میکشیدند و جزوه و اعلامیه میگرفتند و میدادند و کیفهایشان را از کتابهای جلد سفید پر میکردند، وقتی که تشنه و کنجکاو به پنجرههای دانشکدهها نگاه میکردند و خوشحال بودند که پا گذاشتهاند به دنیای آدمهایی که همیشه چند سر و گردن بلندتر از آنها به نظر میرسیدند، اینها کجا بودند؟ زیر آن پوست؟ در بطن آن پیکر خفته؟ حس کرد نمیتواند بایستد. دست و پای چپش ناگهان تیر کشیده بود و تمام سنگینیاش را مجبور شده بود بیندازد روی نیمهی راست بدنش. دهنش خشک شده بود و چشمهایش سیاه تاریکی میرفت. سست و کج به لبهی تریبون تکیه داد و گردنش را خم کرد. سالن هنوز ساکت بود و تنها صدای پنکهها و دفتر و کاغذهایی به گوش میرسید که چند تا از دخترها خودشان را با آنها باد میزدند. سعی کرد آب دهانش را جمع کند و فرو دهد. غلیظ و تلخ بود. سرش را بلند کرد و به سالن نگاه کرد. چشمها… چشمها… چشمهای ساکت دیوانهاش کرده بود. پلکهایش را روی هم گذاشت. همهمهای میرفت که در سالن در بگیرد. دختری داد زد «آب، آب، بابا شعورم خوب چیزیه. آب هم نذاشتن براشون!» دختر دیگری از انتهای سالن گفت، «استغفرالله، ماه رمضونه!” همان صدای اول جواب داد «ایشون مسافرن.» چند نفر خندیدند. صدای پسری در میان خندههای پراکنده به گوش رسید، «حلال حرومم فکر نکنم براشون زیاد مهم باشه!” خندهها بیشتر شد. صدای دختر دیگری آمد که بلند گفت، «بنازم به این شعور. میخندین؟» و چند صندلی تکان خورد و همهمه و صدای قدمهای محکمی به گوشش رسید که تند به او نزدیک میشد. مریم رازی سرش را بلند کرد و به چشمهای روبرویش خیره ماند که حالا روی صندلیها تکان میخوردند و جابهجا میشدند و با هم حرف میزدند. باز آب دهانش را به سختی فرو داد، دست راستش را بالا برد و دهانش را به میکروفون نزدیک کرد.
- دوستان خیلی معذرت میخواهم. چیزی نیست. چیز مهمی نیست. خواهش میکنم بفرمایید. عذر میخواهم. اجازه بدهید ادامه بدهیم و بحثمان را تمام کنیم.
همهمه فرو نشست و چشمها ساکت شدند و با تردید به او نگاه کردند. نگاه مریم رازی روی چشمها چرخید. دختری با چهرهی آشنا به او نزدیک شده بود و نگران کنارش ایستاده بود. مریم رازی با مهربانی به او نگاه کرد، بازویش را فشرد و آرام گفت:
- ممنونم عزیزم. چیزی نیست.
دختر دستمالی به دستش داد. مریم رازی دستمال را گرفت، با نگاه و لبخند از او تشکر کرد، عرق سردی که روی پیشانیش نشسته بود سترد، سینهاش را صاف کرد و به میکروفون نزدیک شد. ایستادن رو در روی آن فوج چشمهای گرسنه حالش را دگرگون کرده بود. چشمها خیره نبودند. مثل دریای آرامی بودند که سنگین و با تأنی موج میخورد و نمیدانستی در پس آن موجها، در ژرفا چه میگذرد.
پیش از رسیدن به تهران، یک هفته در لندن مانده بود و از آنجا با کشتی به فرانسه رفته بود. همیشه هوس مسافرت با کشتی را داشت، و حالا دست داده بود. مسیر پنج ساعت بود. در نیمههای راه، تازه غروب شده بود که رفت روی عرشه. ایستاد و به غروب خورشید و ابرهای پراکندهی سرخ نگاه کرد. بعد رفت کنار عرشه ایستاد و سرش را خم کرد و به دریا خیره شد، و ناگهان وحشت کرد. از آن حجم گستردهی مواج و تیره که نمیدانستی درونش چیست، از آن تلاطم که نمیدانستی از کدام ژرفا میجوشد و بالا میآید و در خود میپیچد و احاطهات میکند، وحشت کرد. سرش گیج رفت و چند قدم عقب رفت. با این همه، نمیتوانست چشم از دریا بگیرد. انگار بندی جادویی مجبورش میکرد به آب چشم بدوزد. چشمهایش گشاد شده بود و قلبش داشت میترکید. عقب عقب رفت و در را باز کرد و از پلهها پایین دوید.
و حالا، این چشمها، این چشمهای گرسنهی سیر، خیرهی آرام…
دختری را که کنارش ایستاده بود، در روزهای قبل از سخنرانی هم دیده بود. با چند دانشجوی دیگر. نشسته بودند و بحث کرده بودند، از اوضاع دانشگاهها و آموزش و تدریس در کانادا پرسیده بودند، و از کارها و برنامهها و آرزوهای خودشان گفته بودند. مریم رازی حس کرده بود دلش میخواهد تک تکشان را در آغوش بگیرد و ببوسد و تحسین کند. به باغهای سبز و تر و تازه میمانستند. شباهتی به آن جوانهای تند و تیز و عجول و خشمگین نداشتند که او از آن سالهای حول و حوش انقلاب یادش میآمد. و نه به مردمی که در فیلمهای خبری تلویزیونهای غرب نشان میدادند. دختر جوان تمام مدت کنارش نشسته بود و خودمانی شده بود و بفهمی نفهمی، جبههای بین خودش و او با پسرها درست کرده بود. مریم رازی از آن حرکات و رفتار او لذت برده بود و در یک طرح ناگفتهی پنهان، همراهش پسرها را دست انداخته بود و مچ غلوها و فلسفهبافیهایشان را گرفته بود. وقتی خداحافظی کرده بود و سوار تاکسی تلفنی شده بود، دختر ایستاده بود و با اندوه و نگرانیای گنگ در چشمهایی زنده و درخشان برایش دست تکان داده بود. چشمهایش به دو کبوتر میمانستند که توی مشتت گرفته باشی. دل دل میزدند. مریم رازی ساکت بغض کرده بود و لبخند زده بود. تاکسی که کمی دور شد، گوشهی چشمش را پاک کرده بود، برگشته بود و از شیشهی عقب به او که همچنان ایستاده بود، نگاه کرده بود. بغضش را فرو خورده بود و فکر کرده بود در کدام خانه، بین کدام دیوارها، کنار کدام یک از آن پسرها که مدام جملات قصار نیچه و هایدگر برایش بلغور میکردند و پوزخند میزدند، پیر خواهد شد؟ خواهد توانست پر بکشد؟ پرهایش را کجا باز خواهد کرد؟ با آن کبوترها چکار خواهد کرد؟
*
آره. جون داشت. راست میگی. مقالهی جونداری از آب در اومد. اون گزارش و مقالهها رو خودمم خیلی دوست دارم. وقتی مینوشتمشون، دلم یه جوری گرم بود. انگار با همهی کارهای دیگهم فرق داشت. یه جورایی زنده و جوندار بود برام. خب، آخه چند هفته بیشتر نبود که از تهران برگشته بودم. حال و هوای اونجا هنوز باهام بود. اوضاع ایران هم با قبل فرق کرده بود. با چند تا از اون دانشجوها هنوز تماس داشتم و به هم ایمیل میدادیم و گاهی حرف میزدیم. همونجا توی همون گزارش… نه، توی مقاله بود فکر میکنم، آره، نوشته بودم، «بطن مدهوش جامعهی ایران، آبستن غول جوانی است که سر بلند کرده است و دیگر محال است به جام بازگردد.» آره؟ یادته؟ جدی میگی؟ خوشت اومده بود؟ غولی در جام. اقیانوسی در فنجان. آره. میدونی این تصویر از کجا به ذهنم اومد؟ با یکی از همون دانشجوها، یه دختری بود از همون دانشجوهای دانشکدهی علوم اجتماعی، روابط بینالملل میخوند. با هم رفتیم، یعنی من رو برد به اتاقش توی خوابگاهشون. پنجرهاش باز میشد به اتوبان و یک سری برج و ساختمونای بلند اون دور دورها. کنار پنجره ایستاده بودیم، طبقهی چهارم، بعدش یه بچه گربهی کوچولو رو نشونم داد که پایین یک گوشه کنار پلهها کز کرده بود، گفت اونو میبینین خانم رازی، اون فندق منه! گفتم مال توئه؟ خندید و گفت نه، ولی همیشه همین دور و برا واسه خودش میگرده. گاهی که تنها میشم و دلم میگیره، میرم نازش میکنم و بهش خوراکی میدم و باهش حرف میزنم. بچه گربههه واقعا هم از اون بالا اندازهی فندق بود! بعدش برجها رو نشونم داد و گفت، خانم رازی فکر میکنین از اونجا اگه یکی از آدمایی که توی اون برجهای غول زندگی میکنه به اینجا نگاه کنه، ما رو چجوری میبینه؟ خندیدم و گفتم اندازهی یه فندق! ریسه رفت و بغلم کرد و ماچم کرد و بعدش تندی دستمو کشید و گفت تو رو خدا بیاین بریم این فندق منو تا نرفته نازش کنیم. یه چیزی همونجا تو دلم گره خورد و نفسم بند اومد. آخه چیه زندگی؟ ها؟ توی هواپیما، بین راه، اینجا که رسیدم، هر خط اون گزارش و مقاله رو که مینوشتم، از خودم میپرسیدم چیه زندگی؟ وقتی نبینی، ندونی که ان سر دنیا یه بچهگربهی فندقی کنار پلههای یک خوابگاه کز کرده و یه دختر بیست و دو سه ساله که داره میشه متخصص روابط بینالملل نصف تخم مرغ آبپزشو داره میریزه لای یه دستمال که ببره بهش بده و نازش کنه و باهش حرف بزنه… خب، اونوقت از خودت میپرسی… اونوقت به خودت نگاه میکنی و… بعد… خب.. خیلی دارم پر حرفی میکنم. اونوقتها هم یادمه همیشه سرتو با پرحرفیام میخوردم. چه روزایی بود. ولی به خدا فقط با تو اونجوری بودم! پیش بقیه اصلا صدام در نمیاومد. نه که مثلا خجالت بکشم یا نخوام حرفی.. نه، خب، چرا، شاید مسئلهی زبان هم بود.. انگلیسیم بد نبود، یادت که هست، ولی… نمیشد. یعنی اصلا حوصله هم نداشتم. نمیاومد. یه فاصله انگار همیشه بود. حالا هم، خب بعد از این همه سال… بعد آدم به چشمهای خودش نگاه میکنه و میپرسه که چی؟ چی خواهد شد؟ چی قراره بشه؟ دیگه چی قراره بشه؟ ازش پرسیدم چکار میخواد بکنه، وقتی درسش تموم شد، جوابمو نداد.. یعنی نه که نخواد جواب بده، ولی حرف تو حرف اومد، اونوقت یهو گفت، میشه یه چیز خصوصی ازتون بپرسم، گفتم آره عزیزم، بعد یک کم من من کرد و رنگ به رنگ شد و با یه لبخند خاصی گفت، خانم رازی، شما هیچوقت عروسی نکردین؟ خندیدم و گفتم نه! آقا بالاسر میخوام چیکار؟ اونم خندید و لپهاش گل انداخت و گردنشو کج کرد و باز پرسید، آخه، خب…، حتی بچه هم دلتون نمیخواست داشته باشین؟ اونجا خندیدم و کلی سر به سرش گذاشتم و … خب.. ولی… اونوقت یاد تو افتادم. یاد تو و پسرت. فکر کردم خب، پسرت، پسری که هست، ولی نیست. الآن به عکسش که اینجا نگاه میکنم، یه جور حسرت به قلبم میریزه.. بعد از خودم میپرسم این کیه؟ یعنی برای تو، توی زندگی تو، همین یعنی کافیه که میدونی ژن و خونش رو از تو گرفته؟ همین که باشه، یه جایی، یه گوشهی دنیا، گیرم ده سال هم باشه که ندیده باشیش، یا بیشتر، یا اصلا چند سال یه بار هم ببینیش، یا همین عکسی که برات فرستاده، خب این یعنی چی؟ بعد یاد میلاد افتادم. بعد فکر کردم تفاوت کجاس؟ و خودم، حالا، وقتی که میری و میری و میری و بعد یه دفعه پیشونیت میخوره به چیزی و تکون میخوری و چشماتو وا میکنی، و میگی همین؟ همین بود؟ تموم شد؟ خوابم یا بیدارم؟… آه، چقدر حرف زدم. اون همه شراب توی رستوران و این کنیاک هم که… امشب بازش کردی؟ وا، یعنی اینها رو ما خوردیم؟ وای نه دیگه تو رو خدا. یک قلپ دیگه بخورم میزنم فرشاتو کثیف میکنم و میمونم رو دستت ها…
*
دو شعر از ساسان قهرمان

من خسته نیستم!
این آسمان عجیب رقیق است امروز
پای چپم خواب رفته زیر چادر اکسیژنی که نیست
دست راستم زیر پای شماست
سرم هنوز از یک رگ به گردن آویزان مانده
چشمم به روشنی عادت ندارد
و دست شما را روی پستان دخترم نمیبیند
میدانم میدانم
نیاز به توضیح نیست
شما از او خستهترید
و نالهها و فریادها از خانهی من نمیآید
از خانههای همسایههای من هم نیست
گوشم تاریک است و جز خس خس گلوی خودم چیزی نمیشنوم
خیالتان راحت!
آقای خامنهایها
قسم به همین قفل
هوای این حجره نفسم را به کوه بسته است
هر چه ذکر مصیبت میکنم خوابم نمیبرد
زمین زیر پایم گیج میخورد
و هر چه قلم میکشم سیمان رنگ را میبلعد
پنجره را میشود کمی … فقط یک کم…؟
کسی خودش را از بام به زیر نینداخته هفت هزار سال …
هفت هزارسالگان به تماشای کنسرت معین رفتهاند
هفت سالهها کنار خیابان سیگار میفروشند
مرده شور میخندد که: اولش فقط سخت است!
پرستار خمیازه میکشد
دستش را به نافم فرو میبرد و پیچ دهانم را میبندد
ملافه را میشود کمی… فقط یک کم…؟
به خدا خسته نیستم
کارگر مگر نمیخواهید؟
خسته نیستم ابدا
نفس، فقط نفسم پس رفته جا مانده پشت چراغ قرمز
نفس که نمیخواهید؟
پاهایم از پیش دویدهاند
و دستهایم از آستین بیرون پریده منتظرند
چشمها؟
به روح خاوران قسم که چشم و گوش و زبانم تاریک است
فقط خودم زیر سایهام خوابم برده
خودم که لازم نیست؟
حکیم ابوالقاسم تبریزی سمرقندی نیریزی دماوندی
آواز مردگان جهان را تقسیم میکند
سهم مرا هم گوشهی ملافه گره میزند
خدا خدا خدا به خداوندیات خدا شبیهتر از من به من نیافتی که دوزخ را از حلقش عبور دهی در استخوانش گره گره بچرخانی کوره را بغلتانی زمان به کامم زبان به کامم خاکستر شد چگونه شکر کنم بیزبان، چگونه شکر کنم بیزبان، چگونه شکر کنم بیزبان چگونه ذکر بخوانم؟ از حلقم حلقم آتش آتش آتش….
عرق نکرده ام. نه. چرا عرق؟
وضو گرفته ام به خدا
معشوقهی خیالیام نشسته زیر درختی که پریشب شکست
کمی مرده است
و قلم که از لای انگشت بریدهام لغزیده
کنار کاغذ غش کرده است
قلم؟ نه، کدام قلم؟
نه. مال من نیست. مال هیچکس نیست. هرگز نبوده است.
بله. بله حتما. برش دارید. مال شماست. من که سواد ندارم!
سواد که لازم نیست؟
آقای دوستمها
به جان خانم تان به جان معشوقتان به جان دخترمان قسم
از ایرانتان که برگشتید
دوشتان را که گرفتید
وبلاگتان را که نوشتید
مرا همینجا خواهید دید
همینجا زیر کاغذها، خطها، نگاهها، پوزخندها
همینجا که خون چاقو را پاک کردید، پاک کردهاید، پاک میکنید،
به جان آرمانتان به جان مرامتان به جان پایمردیتان خسته نیستم
یک استکان دیگر بریزید
فحشی به بوش، به خامنهای میدهیم، دوباره رفیق شفیق میشویم و خواهر نامردان نارفیق را با هم میگاییم.
من خسته نیستم.
شما چطور؟
برای ندا
چقدر سفید است این شب…
چقدر سفید است این شب
سراسر آینه بر دیوارها و ذرّههای سرخِ هوا موج میزند بر اوهام مندرسم گیج میخورد با چشمهای بسته در نقشهای قالی اتاق تا اتاق میروم عریان نگاه میکنم به خط بیرمق نور بی نگاه و، ایستادهای بر آستان خواب..
نمی خوابی؟
اتاق ابری است
چراغ را کشتهام
دریچه را گره زدهام، بر سیاه، سفید
سکوت دل دل میزند در خروش یک نت سرگردان
در حلقههای دود که میماسد بر ذرههای هوا در تلاطم دیوارها
طبلی مدام میکوبد
چرا نبوسیدمت؟
دوازده انگشتم زخم است
خون میریزد از تمام گوشهایم
چشمم را دریا دزدیدهست
دستم را دیوارها و سقف،
خوابم را تو…
نمی خوابی؟
خمیده از دریا به آسمان میروم از آسمان به خیابان اتاق تا اتاق بیابان تا دریا دست به دیوارها میکشم کورمال به موجها به سنگها به فرش به برگها سرگردان به خون که میریزد از گوشهایم در طنین صامت طبلی که بی قرار با هر نفس که چکه چکه چکه نگاهت را… چرا نبوسیدمت؟… تیغ میکشد نه مینشیند نه میگذرد تا چراغ بترکد در نفسم در دود…
چرا نبوسیدمت؟
لبم بر آتش و آتش در انگشتها و استخوانهایم سرخ و زرد رگهایم بریده آویزان بر انگشتها که زخم در تاریکی خمیده بر موج بر هیاهو تمام روز زنبق سرخی شعله در گلویم مذاب دریا دریا، دریچه بر گرهی آویزان بر زمان که در خروش یک نت سرگردان در کبودِ غروب، در کبودِ غروب، در کبودِ غروب…
نمی خوابی؟
چقدر کبود است این صبح
طبلی مدام آتش میکوبد برکوره ای در آغوشت پرنده ای عریان رگهایم را میسوزاند
و جرعه جرعه
تشنه ترم میکند نگاهت
و روز که آویزان بر گرهی در باد
و این همه خاک… این همه خاک… این همه خاک…
چرا نبوسیدمت؟
نمی خواستم آفتاب را پر پر کنم خیابانت را درکبود دور نمیخواستم ببینم سرخ در قطرههای چشمانت نمیخواستم از دریچه بستانم آینهات را بر بندهای پارهی انگشتانم که موج را و خاک را و باد را و خون… و نمیخواستم از تو بگریم که تشنه تا سپیده بی کلید بر در ایستاده بودم بر آستان تب، و یک نت سرگردان میتپید در سکوت نمیخواستم نمیخواستم نمیخواستم
…
نگاه میکنی
و گوش میکنی
زبان انگشتانم را اما هنور نیاموختهای
و یادت نیست
کلید گنجهی تاریک را کجا پنهان کردی
روزی که برف بر خورشید میبارید…
نمی خوابی؟
هنوز یادم هست
در نقشهای قالی پناه گرفته بودم
کلید را که به دریا انداختی
دریا دو نیم شد
در خروش صامت یک نت سرگردان
و باد آتش گرفت
اتاق ابری بود
دریچه را گره زده بودی، سفید بر سیاه
سکوت دل دل میزد در نوک انگشتانم
و طبلی
مدام میکوبید…
برهنه ایستاده بودی در تقاطع دیوارها و آینهها
و روز فرو میریخت از شاخهها و موهایت
کبود
و یادم هست
نگاه نداشتی
و در گلویت
پرندهی سرخی گریسته بود..
*
تنها نگاه تو را خواهم برد
کلید را نه، و دریا را نه
گلدان خالی شمعدانی را
و این قلمدان را
با تیغهای خیس…
و این شبح
که خودش را
همیشه پشت آینه پنهان میکند
تنها نگاه تو را خواهم برد
و حوضچه ای را
که از بوسههای گمشدهات لب پَر میزند
و این پرندهی سرخ.. این پرندهی سرخ… این پرندهی سرخ
*
نمی خوابی؟

خاک میشود دستها وُ درها وُ پنجرههایمان
مثل چشمهایی
که مثل مین
در این تاریخ،
در این تن، در این وطن،
دفن است وُ باز
از خاک، از پوست، از خون، از خرداد
رد میشود در هوای ابری وُ
منفجر میشود بر شال بهار وُ
گل میدهد
گِردِ گلویی
که تکرار میشود
بر دارِ کودتا
در بهارستان وُ
باز
چشمهای تو باز نمیشود.
تمام قصه همین است:
تو با چشمهای بسته راه میروی
من با چشمهای باز منفجر میشوم
و نور
غبار پلکهایمان را
در هوای خانه
سبز میکند.
خرداد یکهزار و سیصد و نود و یک
دو شعر از آزاده دواچی

تکرارت میکنم به هاله سحابی
«آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟
و شمعدانیها را
در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟
آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟
آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد؟
به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»»
فروغ فرخزاد
با شنیدن خبر شوکآور آن روز که همهی ما زنان و مردان را به سوگ نشاند، این بار تسلیت گفتن کار سادهای نبود. اصلا به که باید تسلیت میگفتیم؟ به خواهران در بندم؟ به مادران دور افتاده از فرزندانشان؟ به دختران جوان و پرآرزویی که روزهایشان را در سلولهای تنگ و حصارهای بلند میگذرانند. به کجا باید صدایمان را ببریم؟ بغضهای در گلویمان را در کدام صفحهی تاریخ بنویسم؟ آن شب من گریستم، مادرم گریست و خواهرم. هر کدام از سه نسل متفاوت از یک سرزمین از یک مرز و بوم و در کنارهم. و چشمهایی که از این همه گریه و آه کم آوردهاند. این شعر را به خانم هاله سحابی تقدیم میکنم. مادرصلح، زنی از جنس محبت، به لبخند بر لبهایش، به صبوریها و مقاومتش، به روزهای سخت او و پدرش و به همنسلانم، به مادرانم، به خواهران سرزمینم که همه در سوگ فقدان او و انسانیت فراموش شده، اشک میریزیم.
به هاله سحابی
تکرارت می کنم
صورتت میلرزد
در نگاه این شهر
زخم میخورند پلکها
از ندیدن چشمهایت
ابری نیست که ببارد
انگار زمین نچرخد
چشمهایت را نمیبندی
آسمان کم ات میآورد
ساعتها هم
ورق میخورم
تا نبینم این تاریخ منحرف را
کدام سرباز بر نفسهایت قدم گذاشت
کدام شب دفنت کرد مادرم!
کدام روز خیره ماند نگاهت
کی بود که مضمن شدی در فریادها
تسلیتم را با کدام خط بنویسم
که نلغزد
بر کدام خطوط بخوانمت
باید تکرارت کنم مادرم!
در خوابهای پریدهام
در لالاییهایی که بویت را میدهد
در نفسهایی که نمیآیند
تکرارت میکنم
در بوی باروتهایشان
در پشت بامهایی بی ارتفاع
در رژههای خاموش
و خاطرههای نیامده
تکرارت میکنم مادرم!
در جغرافیایی که تو ندیدی
و این پوتینهای بیمار
و گلولههای بی صدا
چه خوب صدایت را میشنوند
برای مادران جنبش سبز؛ مادران صلح
مادر ترزا
دستان جهان بسته
قوانین فیزیکی
جاذبههای مشکوک
و دلتنگی کودکان شرقی
از هر سفیدی خون میچکد
و درست به وقت ساعت
قلبها دیگر نمیتپند
میخواهند شبیه تو باشند
مادر ترزا
و پیوسته روی غبارهای بعد از ظهر
گم میشوند
نمیبینند سپیدی چشمانت را
و در خلوت حیاطها
روی بند رختها
به وقت سکوت
اعدام میشوند
اینجا، جای دیگری است
ا ز زمان
از دهان پرندگان
خواب میپرد
و تو نمیدانی مادر ترزا
که در چندمین ماه از فصلها
کلمات سقط میشوند
بوی تو را گرفتهاند
با کاسههایی از نورهای منهدم
بر حاشیههای زمین
و درختان بی برگ
کم میآیند
و کسی آنها را نمیبیند مادر ترزا
زنانی
با پیراهنهای سپید
صورتهای برافراشته
که از زوایای بستهی چشمانت
بیرون میزنند
و دستهایشان که هر روز
در اجاقهای بی نام خفه میشوند
نیستی که ببینی
که کی خطوطشان را کج کردند
تا از یکشنبههای تو بیرون نزنند
و مدام روی نردههای آخرین حیاطت
خودکشی میکنند
زمان بوی خون میدهد مادر ترزا
و هر دستی
در همخوابگی آخرین جغرافیا
بی بدرقه است
کم بودند مادر ترزا
و مدام از تو حرف میزنند
با زبانهای بسته
و دهانهای باز
و چشمان ورم کرده
و سرخیهایی که کبودند
و نام توست
که از اعماق تنشان بالا میرود
و کیست که ببیند
از زخمهایشان نترسیدهاند
و چند گلوله کلماتشان را نشانه رفت
پیش از آنکه نامت را بنویسند
و اشکهایشان را
بر کلاه گیسهای همیشه مشکیات بتکانند
زنانی شدهاند بی خواب
پر از صدای باد و باتوم
مدام در دستشان پرندهای میمیرد
و بعد از ظهری در آغوششان
دیگر نمیخوابد
و با کلاه خودهایی از جنس تو
روی سنگرهایشان
از دلتنگی میگویند
مادر ترزا اینجا ممنوع است
دستا ن مادران
در نفسهای صلح تاول میزند
و در هر یکشنبه
نامی بیهوده تلف میشود

این آواز تُرش کرده است
غم، تُرش کرده است
برکت برای زمین
بی کاست و بی کم
تُرش کرده است؛
عبور
و مرگهای چشمدارِ شما
که میریزد روی هم
بدناش را دیدنیتر میکند…
امشب این آهِ لعنتی کدام گوشه است و من کدام گوشه؟
آوازهای یک طرَفه
در هوای تکراری
به گوش میرسد
و گوش
کنار کشیده میشود از گوش کردن.
گناهِ خُرد شدهی من!
دلم از تو پُر است
و لحظهای که تحمل شَویم
نزدیکتر میشود…
دلم برای قصهای تنگ است
که گفتناش از همه چیز ممنوعتر بود
و خواندناش از همه چیز آرامتر
دلم برای آرام آرام همه چیز شدن تنگ است
برای آرام آرام همه چیز شدن.
خاک بر سَرِ من و
هَوی و
حوّا
که هر چه شدیم
عاشقانه بود.
از بس که خندیدیم و شکل نداشت
از بس که هوا خوردیم و شکل نداشت
از بس مُردیم و شکل
نداشت.
گناهِ خُرد شدهی من!
اینجا انقلاب است
اینجا با خیابان نسبتی ندارد؛
در گوشهای بزرگ
صدای طبل نمیپیچد
هوا کمترین حدّ تحمل است
و غصهها هم دل دارند دل دارند
و من که مثل غروب از کنار تو رد میشوم
به خانه میروم
در گذشتههای سپید سپید…
کلافهام از کلافهای سَر در گُم
کلافهام از کلافهای سَر در گُم؛
ترازو به احترام چه کسی ترازو شده است؟
و آب به احترام چه کسی آب
گناهِ خُرد شدهی من!؟
مه و ژوئن 2012
ویرایش نهایی: 3 ژوئن 2012
دو شعر از علیرضا بهنام
(از مجموعهی در دست انتشار «صدایم کن خضرا»)

حکم تیر
تمام این روزها بگذرند از من
ببرند مرا به خیابانی بلند
از زیر قارچ اتمی با آن منارهاش که میدرد آسمان را
تا میدان مجسمهای بی سر
بیاشوبم بلند خدایا بلند
چشمهای تو همراه من است
همراه من است زیبایی جهان
لکنت گرفتهام از این همه زیبایی
لکنت گرفتهام از این همه رعنایی
لکنت گرفتهام
حکم تیر از روی مناره که میآید
چشمهای تو همراه من است
حکم تیر از روی بام که میآید
چشمهای تو همراه من است
بلند میشود صدایم اوج میگیرد با چشمهای تو این وسط
جاری روی زمین و موج موج چشمهای تو میآید تا امتداد این بلند
الله اکبر
حکم تیر میآید
این جهان قرار بود گل بشود جایی که انقلاب و آزادی به هم میرسند
این جهان قرار است گل بشود در امتداد زیبایی خجستهی آن دو چشم
و چشمهای دیگر که از روزگار زیبایی ازلی آزاد خرامیدهاند
دوزخ به جا مانده از آن همه زیبایی
و میبینم
با پهلویی شکسته یک گل
با صورتی شکسته یک گل
با ابرویی شکسته یک گل
توقان رنگ از ترعههای بلند خیابانها میگذرد الله اکبر
هان بنگرید
این چله هم میگذرد با پرچم عزا
و باریکهای از نور
هنوز میتابد بر این بلند
اینجا خیابان من است
خیابان من است اینجا
و زیبایی جهان
همراه من است
جای گلوله بر پیشانی خضر
درد میكند جای گلوله بر پیشانی خضر
خضر سال
خیره به توهمی از آب
و این تماشاچیان همیشه
برف است
جسمیت آبها كشیده میشود روی برهوت
برف است
گلوله سرازیر میشود
كوه سرازیر
و ریز ریز میبارد
تا سپیدی پوشاننده بر پیشانی این همه آسمانخراش كوتاه
كوتاه
خضر پس كوچهها با گلویی دریده
نگاهی بریده
و جای گلوله است كه نوشیده از توهم آب
5/11/90
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر