هستي نيوز،از آن سوي فيلتر جمهوري اسلامي خبر پراكني ميكند

-----------------------------
همه خبرها و ديدگاهاي سانسور شده و پشت فيلتر جمهوري اسلامي مانده را يكجا و بي درد سر در "هستي نيوز" بخوانيد...
http://groups.google.com/group/hasti-news
------------------------------







Google Groups
Subscribe to Hasti News
Email:
Visit this group

۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

Lastest News from Shahrgon for 10/13/2012

Email not displaying correctly? View it in your browser.
این خبرنامه حاوی عکس است. لطفا امکان دیدن عکس را در ایمیل خود فعال کنید.



سید رضا محمدی در سال ۱۳۵۸ خورشیدی در ولایت غزنی به دنیا آمده و پس از مدتی به ایران مهاجرت نمودند . دانشجوی رشته فلسفه در یکی از دانشگاه های ایران است . نوشته هایش در مطبوعات افغانهای باشنده ایران به نشر رسیده و دو مجموعه شعری در دست نشر دارد.

سیدرضا محمدی شاعر توانمندی است که سال ها زندگی در ایران و افغانستان تاثیر مستقیمی بر فعالبت های ادبی وی مخصوصا شعرش داشته است، پررنگ بودن فضاهای بومی افغانی با شگردهای نو غزل نویسی در ایران توانست از او صدایی متفاوت در میان هم نسلانش ارائه کند، حضورش در محافل ادبی تهران و کابل از او چهرۀ مطرحی در ادبیات معاصر ساخت، امروزه کمتر کسی است که او را نشناسد و یا بیتی از او را زمزمه نکند.  شعر" نقاشی " از موفق ترین اثار رضا است که میتواند گویای خلاقیت و فضای خاص ذهنی او در شعر باشد.

رضا محمدی سالهاست که لندن را برای زندگی برگزیده است، از این هوای مه زده کمتر لذت شعری تازه را از وی داشتیم. اما در حوزۀ قندادبی و فعالیتهای رسانه ای بیشتر میخوانیم و می شنویم. [سایت ادبیات پیشرو ایران]

 

نقاشی

صدا ز كالبد تن برون كشید مرا
صدا شبیه كسی شد ، به بر كشید مرا !
صدا شد اسب ستم ، روح من ز پی اش
به خاك بست و به كوه و كمر كشید مرا
بگو كه بود كه نقاشی مرا می كرد
كه با دو دیده همواره تر كشید مرا ؟!
چه وهم داشت كه از ابتدای خلقت من
غریب و كج قلق و در به در كشید مرا ؟!
دو نیمه كرد مرا ، پس تو را كشید از من
پس از كنار تو این سوی تر كشید مرا !
من و تو را دو پرنده كشید در دو قفس !
خوشش نیامد ! بی بال و پر كشید مرا !
خوشش نیامد ! این طرح را به هم زد و بعد
دگر كشید تو را و دگر كشید مرا !
رها شدیم تو ماهی شدی و من سنگی
نظاره تو به خون جگر كشید مرا !
خوشش نیامد ! این طرح را به هم زد و بعد
پدر كشید تو را و پسر كشید مرا !
خوشش نیامد ، این بار از تو دشتی ساخت
به خاطر تو نسیم سحر كشید مرا !
خوشش نیامد خط خط خط زد اینها را !
یك استكان چای ، از خیر و شر كشید مرا !
تو را شكر كرد و در ذره های من حل كرد
سپس به سمت لبش برد و … سر كشید مرا

 

به پرچم عزیز فلسطین

هزار مرد به پای تو جان سپردند و …
هزار دست تو را باز می فشردند و…

سپیدی ات را تا صلح سازمان ملل
سپید باشد از الخلیل بردند و…

زسبز ودکا کردند امیرهای عرب
تو را به همراهش قطعه قطعه خوردندو…

سیاهی ات را پیراهن زنی کردند
که بچه هایش در انتفاضه مردندو…

تو سرخ خونت بر شانه منتشر شده بود
که شانه های تو آزرده اند و تردند و …

تو سرخ خونت در روزنامه های جهان
که کشته ها را از جنگ می شمردند و…

هزار مرد به پای تو جان سپردند و….
هزار دست تو را باز می فشردندو…

 

بازی

دستان تو می کنند با مو بازی
موهای تو می کنند بر رو بازی

در رخسارت دو جام جادو و دلم
خواهد با آن دو جام جادو بازی

عکس بعدی ترا نشانده با من
دو بچه می کنند لولو بازی

گاهی دستان ما به هم می چسبد
گاهی ما می کنیم بازو بازی

عکس بعدی : تو با خودت می گویی
شاید قسمت نبوده با او بازی

من می گویم به ما چه این کار خداست
دارد همواره با ترازو بازی

عکس بعدی دوتا پرنده دو قفس
با دون ها می کنند آن تو بازی

مردم یا بچه های قائم بُشکند
یا مشغولند در زن و شو بازی

بعدی، وقتی ترا بگیرند از من
می میرد زندگی هیاهو بازی

بعدی، وقتی تو با منی می خواهند
دریا با دره، رنگ با بو بازی

حالا چشمانم آهوانی شده اند
دنبال تو می کنند هر سو بازی

عکس بعدی، تو دست هایت بر مو
موهای تو می کنند بر رو بازی …

 

***

به روزگار سگی لعنت! تو را گرفته کجا برده

من و تو همدم هم بودیم، مرا نهاده تو را برده

چه‌قدر چون شب و تنهایی، قرین غربت هم بودیم

جدای صلح و جدای جنگ، جدای بُرده و نابُرده

صدایی آمد و حسی گنگ، تو را گرفته، تو را دزدید

صدا که آمده، حسی گنگ، تو را به سمت صدا برده

من آمدم که کجایی تو، نیافتم چه بلایی تو!

تو را که برده؟ کجا برده؟ تو را چه برده؟ چرا برده؟

پرنده‌ای شدم و پر زدم به سمت صدا

نه ای تو هرجا راهی به انتها برده

ستاره‌ای شده می‌گردمت از این بالا

مگر خدایت بین فرشته‌ها برده

فرشته گفتم تسبیح دستشان شده‌ام

قداستم رنگ از خاک کربلا برده

به باد گفتم، پس باد ذره‌های مرا

ز هم گسیخته با خود به هرکجا برده

به این خوشم که رسد ذره‌ای، تنم به تنت

همین هوای خوشم در تن هوا برده…

نسخه قابل چاپ


 


Saeed Rahnema | October 9, 2012

The demonstrations that erupted on Oct. 2 in front of the Tehran bazaar were in reaction to the growing economic crisis and continued currency plunge in Iran (the rial has lost more than two-thirds of its value in the past year). They also reflect the deep political crisis and the associated tensions that are escalating among the ruling clique.

Those in power in the Islamic Republic of Iran, calling themselves "Principlists," belong to the same hardline clerical-military-industrial oligarchy. However, after eliminating the so-called "reformists" of the regime, they have now split into several factions: the "traditional Principlists" are mostly Friday prayer imams and have strong links with the merchants of the mighty bazaar; the "United Front of the Principlists" is powerful in the Islamic Majlis (parliament); and the "Paydari Front" controls the presidency and the government.

The Principlists have also formed multiple parallel states within the state. The Office of the Supreme Leader, while formally in charge of the armed forces, national security, foreign policy, and state media, has parallel organizations with almost all ministries. The Islamic Revolutionary Guard Corps (Pasdaran) has its own security and intelligence establishments and strong influence in the regular armed forces, and is involved in all branches of the economy, even controlling the national telecommunication infrastructure. Finally, there is the government headed by the president with its own ministries and agencies.

The economy is essentially controlled by four sectors: the traditional public sector, including oil export, run by the government; the Pasdaran sector, which runs the large military and non-military industries, businesses in oil and gas, agribusinesses, and real-estate developments; the Bonyad (religious foundations) sector, which controls more than 20 per cent of the Iranian economy, consisting of different industries and businesses confiscated during the revolutionary period, as well as various religious endowments; and the "private" sector, consisting mostly of former nationalized industries and businesses sold below market prices or handed to cronies of the regime and family members of the clerics and Islamic guards, as well as a contingent of non-affiliated private businesses, which survive through bribes.

During the botched presidential elections in 2009, the Principlists were all united in supporting and installing Mahmoud Ahmadinejad against Mir-Hossein Mousavi and Mehdi Karroubi (both of whom were elements of the regime, but were demanding some reforms, and now live under house arrest). With the upcoming presidential elections in June 2013, all factions of the Principlists are mobilizing their supporters. The infighting is now reaching its peak. Iran's vast secular elements were never part of the electoral game in the first place, but even the Islamist reformers have been completely pushed out of the race.

Currently, the main rift is between Ahmadinejad's Paydari Front and a tenuous alliance of the other Principlist cliques. In his second term of presidency, Ahmadinejad tried to show some independence from the Supreme Leader by pushing his own populist policies. There were even several instances of open confrontations. His two-term presidency coincided with increased oil revenues, estimated at more than $500 billion, a figure larger than the combined oil revenues of the previous 16 years under previous presidents Akbar Hashemi Rafsanjani and Mohammad Khatami. Ahmadinejad went from province to province funding small populist projects, while at the same time cancelling many long-term infrastructural development projects. In recent years, he tried to give a different image of himself both in his attire, wearing formal dress on many occasions, and in politics, emphasizing the past glories of Persian culture. He continued with his notorious anti-Israeli remarks and used them whenever he was faced with internal problems and needed to divert attention from any issues. Ironically, his Israeli right-wing counterparts also used his remarks, presenting Iran as the eminent danger to Israel, diverting attention from the Palestinian issues, and mobilizing pro-Israeli right-wing politicians.

The successive sets of sanctions in response to Iran's controversial nuclear program have created serious problems for the people of Iran, who face hyperinflation, unemployment, and food and drug shortages. The regime that claimed to be the "government of the dispossessed" has drastically widened the gap between the rich and the poor. The replacement of the subsidies with cash has been a disaster, and a new "master/apprentice" provision has been added to the regime's already draconian labour law, allowing people to keep workers for up to two years without paying them – and those workers do not have any social safety net coverage. Many industries take advantage of this, as they are not capable of paying the wages and salaries, and there is no trade union organization to defend the workers.

The sanctions have also created problems for Ahmadinejad's government. Although foreign-exchange reserves remain large and there is a very low level of public debt, since the more recent sanctions targeting the oil industry and the financial system, the government has lost more than half of its oil revenues, and cannot even transfer the earned revenues outside Iran.

Ahmadinejad's critics argue that this economic mess has nothing to do with the sanctions, and is instead due to his mismanagement of the economy. Ahmadinejad, on the other hand, blames the economic crisis on the sanctions, and on the non-state elements' continued intervention in the economy.

While attending the UN General Assembly in New York last month, Ahmadinejad heard that the Iranian judiciary had detained his top press adviser. This action was obviously intended to humiliate Ahmadinejad, who had crossed the line and suggested that Iran was ready to negotiate with the Americans, a policy abhorred by the Supreme Leader and other Principlists. Upon his return to Iran, Ahmadinejad called a press conference in which he openly criticized his rivals. This contributed to the further plunge of the rial.

What is unique about the recent demonstrations is that they are related to economic issues involving Islamist capitalists and merchants of the bazaar. The Iranian bazaar has been the economic backbone of the Islamic establishment from inception. One of the individuals supporting the demonstrations was Habibollah Asgaroladi, who is the most influential leader of the bazaar, head of the fundamentalist group Motalefeh, a leading figure of the traditional Principlists, and a remnant of a major Islamist terrorist group in Iran in the 1950s that had close associations with Ayatollah Khomeini. The disgruntled bazaar is particularly alarming for the regime. Also, most industries that are dependent on imported parts and material are at a standstill, and the construction sector is almost halted.

The Principlists want to blame Ahmadinejad for the mess, and some are trying to force him to resign – something this brazen man will never do. Some hope that the present parliament, which was handpicked by the Principlists, will give him a vote of non-confidence. But Ahmadinejad is said to have secret files on all the major figures, à la J. Edgar Hoover, and has threatened to expose them if he is forced out of office. The Supreme Leader, who has the power to remove Ahmadinejad, is afraid that his expulsion may create more uncertainty, and prefers to allow his term to end in June 2013.

In the middle of all this, Akbar Hashemi Rafsanjani seems to be making a comeback. One of the founders of the Islamic regime, the post-Iran-Iraq war president, and a multi-millionaire businessman/cleric, Rafsanjani was previously pushed back by the Principlists, particularly Ahmadinejad, and is now seen by some in the regime to be the only establishment figure that can save it from the present abyss. Although he is not a reformer, Rafsanjani is a pragmatist mullah and is in favour of improved relations with the West. But he is a competitor to the Supreme Leader, Seyyed Ali Khamenei, who is sick and seems to be nearing his end. Many in Khamenei's inner circle would like Rafsanjani to be eliminated from politics before Khamenei is gone.

Overall, it is the Iranian people who are suffering politically and economically. Sanctions are severely hurting the people. Intellectuals, labour leaders, feminists, and student leaders are being imprisoned, exiled, or silenced. The repressive apparatuses of the regime are so immense and powerful that the opposition currently has no chance of seriously challenging the regime.

Yet, the bigger fear for Iranians (both within the country and in the diaspora) is the looming war and threats of attacks by Israel and the U.S. The present Israeli leaders in the hawkish Benjamin Netanyahu-Avigdor Lieberman coalition government are well aware of what is going on in Iran. Yet, they aggrandize the "threat" of Iran for their own benefit and beat the war drums, wanting to drag the Americans into yet another disastrous war in the Middle East. The fact, however, is that if there is one thing that can save the present Islamist regime and bring together all the Principlists, fundamentalists, and Islamic guards, it is such a war. Although they know that this would devastate Iran, they believe they can survive as a regime. It is only the innocent Iranian people, who have been struggling for a secular democratic government, that will continue to suffer.

Photo courtesy of Reuters

Source: CIC

نسخه قابل چاپ


 


به گزینش سپیده جدیری

هادی ابراهیمی شاعر، نویسنده و روزنامه‌نگار، تحصیلات خود را در سال ۱۹۷۷ در رشته‌ی علوم آزمایشگاهی آغاز کرد اما به دلیل فعالیت‌های فرهنگی – سیاسی‌ و نیز همزمانی جنگ ایران و عراق در سال 1981 مسیر زندگی‌اش تغییر یافت.

آثار شعری او در ایران در نشریه‌ی ادبی – فرهنگی “نگین” و مجله‌ی سیاسی – ادبی “فردوسی” بین سال‌های ۱۳۵۲ و۱۳۵۶ تا قبل از سفر به خارج از کشور – جهت ادامه‌ی تحصیل – چاپ می‌شده است.

امروز او به عنوان برنده‌ی جایزه‌ی روزنامه‌نگاری قومی در ونکوور کانادا و همچنین سردبیر و ناشر هفته‌نامه‌ی فارسی زبان “شهروند بی. سی” و نشریه‌ی اینترنتی “شهرگان”، توجه‌اش بیشتر معطوف به مواردی از قبیل: حقوق بشر، تبعید، دموکراسی و رویدادهای دوجانبه‌ی مورد توجه فارسی‌زبان‌های کانادائی‌است.  ابراهیمی از اعضاء کانون نویسندگان ایران در تبعید است و ده‌ها یادداشت و گزارش از او در ارتباط با مقولاتی نظیر صلح، آزادی‌های مدنی، ارزش‌های انسانی و موارد مشابه، نقد، گفت‌وگو با اهالی قلم و اندیشه در روزنامه‌ها و هفته‌نامه‌های فارسی زبان چاپ شده‌است.  شعرها و چند داستان کوتاه او در نشریات خارج از کشور؛ دفترهای ادبیات، شهروند، گردون، آرش، جنگ زمان و نیز در دیگر هفته‌‌نامه‌های مختلف کانادا به چاپ رسیده‌اند.  کتاب شعر “یک پنجره نسیم” او در سال 1998 در ونکوور منتشر شد که تجدید چاپ این کتاب همراه با دو کتاب دیگرش در حوزه‌ی شعر و داستان کوتاه، در برزخ چاپ و انصراف گرفتار آمده‌است.


نامه به دوست

 

دوست خانوادگی‌ام

۳۰ سال می‌گذرد

دقیانوس و سنگ و خاطره

از من عبور می کنند

چه حجمی یافته‌ام

همه‌اش هیچ!

و یا همه بی «هی»چ

 

بیش از صد خویش

بناخویش گره می‌خورد به چشم‌هایم

و مرا می‌بافد

به ذهن و تنم

گره‌ای می‌شود پرکلاف

در بازی‌ی گربه‌ای بازیگوش

و در حوالی ذهن‌ام

قِل می‌خورد.

 

لب‌های ترک خورده از شعار

از پس سال‌ها

هنور ترمیم نمی‌شود

همچنان هوا را تشنه

باران را گرسنه

و شب را خسته

 

مرده‌شور این هوا را ببرند

هیچ تعادل ندارد

هی آه، هی آ… و آبی،

تنها و تنهاتر همچون «لا» در جورد؟

بی کس است بی

یعنی که بی آقا بالا سر

آسمان ما بی «آ» هم لاجورد می شود

سمان ما که «آ»اش را موش خورده

یعنی ترکیب‌اش را مرده‌شور ببره

 

آدرس شعر را

از کی سراغ کردی

من سوراخ سوراخ

با هر سراغی

آینه را به تن خود می‌کشم

یعنی که آینه را من کشف کردم اول‌بار

و هنوز کودکی‌ به‌جا مانده‌ام در آن

همه فصول را پیموده و دارد قهقه می‌زند.

 

منشور کدام نادنی‌ام

که هی متکثر و هی هیچ می‌شوم

انعکاس همه عالمم و

بی خبر از عالم خود

هی می پیچم

هی چرخ می‌زنم

سرخود می‌زنم

سرِ خود می زنم

سرِ دار می‌زنم

سردار

می‌زنم

می‌زنم

مـ …

 زمستان ۲۰۱۰


 

مرتنانه

 

ساق‌های خوش‌تراش جوان

به نور خودروهای‌های خیابان «پاول»

و پستان‌های هوسناک زنی میانسال

به نرینگی‌ام تعارف می‌شود.

 

مردانگی ذهنم

فاحشه‌ای است به نام

مرتنانه‌ای که روی تنانگی زن می‌لغزد.


دال

 

رج می‌زنم

از راست به چپ می‌نویسمش

دال‌اش را اول می‌گذارم

 

مدلول‌اش گیج دا‌ل‌هایش شده‌است

 

دال را آخر می‌نویسم

از بالا به پائین و از پائین به بالا

دوباره رج‌نویسی‌اش می‌کنم

 

مدلول‌اش گیج دا‌ل‌هایش شده‌است

 

از هر سو، به هر لهجه‌ای

«درد» می‌آید.

 جولای ۲۰۰۷


صف

 

صف صندوق «سیو وی» منتظر هجی نامم است

این کارت‌های تخفیف بلای جانم شده

من چقدر حالم بد می‌شود

وقتی چشمابیِ بورِ خوش بر و رو

نام خانوادگی‌ام را می پرسد.

 

هجی می‌کنم ‌B مثل…

می نویسد  …V

B بارانی با V ویرانی اشتباه نوشته می‌شود

 

باب صحبت عوض می‌شود

می‌گوید هوا امروز چقدر خوب است

می‌گویم: هوا خیلی خوب است

 

زبانم دوباره در باب هوا روان می‌شود

من حالم دارد بهتر می‌شود

صف بلند پشت سرم

منتظر ثبت هجای نامم است

 

هجی می‌کنم ‌B مثل…

می نویسد  …V

B بارانی با V ویرانی اشتباه نوشته می‌شود

 

«نامم

هادی ابراهیمی رودبارکی

فرزند حسین

متولد رودبارکی‌ی لولمان

دارای شناسنامه شماره ۱۵۴۱»

۲۰۰ امتیاز می‌گیرد.

 

خریدهایم امروز به نامم امتیاز دادند!

 جولای ۲۰۰۷

 


 

سرزمین گم شده

 

سرزمينی که در آن متولد شدم

دزديده‌شد

کسی آنرا نديده؟

مسئول امور پناهندگی می‌پرسد:

-  مليت و دليل پناهندگی

می‌گويم به دنبال سارق سرزمين‌ام می‌گردم

فکر می‌کنيد دل‌اش به‌رحم بيايد و آنرا بازپس‌ فرستد.

با لهجه‌ی تکزاس آمريکا می گويد:

نامه‌ای به جان اشکرافت بنويس

و يک کپی هم برای جرج دبليو بوش.

 

امروز آگهی‌ای‌تنظيم کردم

و برای رسانه‌ها فرستادم:

I am lost in the global Village

Has anybody seen me?!


تبعيد

 

زير آسمان بی مرز

چه زلال و بی‌لهجه می‌گريست.

 

سكوتم را

چه بی‌لهجه،

روان ترجمه می‌كرد

                - رودخانه‌ای

كه از بی‌كرانگی جغرافيای تبعيد

سرچشمه می‌گرفت

و بر گستره‌ی ناپيدای زمين جاری بود.

 سپتامبر ۱۹۹۸


 

 

آزادی

آفتاب که می‌نويسم

تنم گرم می‌شود

گل که می‌نويسم

فوج فوج پروانه روی برگ دفترم می‌نشيند

و ذهنم پُر پَرِ پروانه‌ها می‌شود

هنگام که می‌نويسم

آزادی

واژگان ممنوعه

هوايی تازه می‌کنند.


درخت

درخت نپرسيد

Where are you from?

و من خستگی‌ام را

زير سايه‌اش پهن کردم.


کوکب

 

گل کوکبِ سمت غرب حیاط

که مدت‌ها از افسردگی رنج می‌برد

شب‌هنگام

بدون جاگذاشتن یادداشتی

به زندگی‌اش خاتمه داد.


پنجره

پنجره همیشه آماده‌ی جیغ کشیدن است

چه در این سو

و چه از آن سو

همه چیز

از حنجره‌ی پنجره قورت داده می‌شود

سنگ نیز.


ملال

 

حالم خوب‌است . . .

ملال‌آورترین واژه است

تکرار روزانه‌ی مصداقی

که به خود

ارجاع نمی‌شود


تساوی

 

تساوی،

طرحی است از استکان کمر باریک پدر

و نوش! نوش!

دوستان.

نسخه قابل چاپ


 


سهیل شریفان

آن‌روز یادت هست، حتما یادت هست، صدا زدند نهار! ، آمدی.

عطر نعنا تمام خانه را پرکرده بود. نشستی سر سفره، یک بشقاب کوچک و چند پر نعنا، مثل دسته‌گل کوچکی سر سفره غذا. غذا؛ کوفته، نان، آب و یک سبد نعنا.

با خودت گفتی یک بشقاب کوچک نعنا و دیگر هیچ در سفره ندیدی. یک نعنا برداشتی، تازه مثل خودِ بهار.

 یک جوانه، دو پر دوپر، چهار پر

به تو گفته‌بودند که اینها را پیرزنی دهاتی دم در می‌آورد.

نعناها را یکی یکی بومی‌کشیدی و همراه هر لقمه غذا مثل چاشنی بومی‌کشیدی و می خوردی. بومی‌کشیدی و عطر گیرایش غذای روحت می‌شد. بومی‌کشیدی و بوی هوای روستا، بوی اصالت، بوی تمدنِ داشته، بوی سادگی و آراستگی مردم روستا به ذهنت پرمی‌کشید و بوی دود، بوی از خودبیگانگی، بوی شهر به ظاهر متمدن و بوی هرچه پلشتی در این شهر نجسته می‌شد یافت از ذهنت بیرون می‌رفت.

یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر

سبد گل‌ات داشت تمام می‌شد. داخل سبد نور دیدی، از همان نورهای کذایی. یک پر جعفری، مثل پنجه آفتاب بال کشیده بود و تو را یاد نور انداخته بود. از پشت پنجره، دانه های نورانی برف را می‌شد دید. برف کم‌ملات پاییزی.

یک جوانه، دو پر دوپر، چهار پر

آن‌روز یادت هست، حتما یادت هست. داشتی به خانه می‌رفتی، به کوچه‌تان آمدی، نزدیک خانه‌تان رسیدی. دم در خانه همسایه، پیرزنی دیدی دهاتی، با پیراهن و چارقد، چادری که به کمرش بسته بود، یک جفت دمپایی و یک بقچۀ بزرگ، خیلی بزرگ. پنداشتی که همین الان است که جثه نحیف او زیر این بار له شود، ولی اینطور نشد. تو این چیزها را نمی‌فهمیدی.

بقچه اش را کنار در خانه همسایه زیر سایۀ درخت گسترد و تو دیدی که دشتی از سبزه در کوچه‌تان گسترده شد. عطر مست کننده نعنا تو را به هوش آورد و تو تمام این چیزها را فهمیدی. این بقچۀ بزرگ پر بود از عطر، پر از عصاره بوی خوش بود.

باورت نمی شد، بقچه به اندازه دو تا رختخواب بسته شدۀ بزرگ بود ولی با این همه خیلی کوچکتر از آنکه آن دشت وسیع را بتواند در پیش چشم تو گسترده کند. و تو اینها را هم نمی‌فهمیدی.

به خانه رفتی، کسی نبود، رفتی به آشپزخانه و با تشت کوچکی برگشتی دم در. زن همسایه را دیدی که لچّک به سر، یک کیسه گونی را آورده دم در و به پیرزن می‌دهد. به او می‌گوید: تمام سبزی هاتو می‌خرم، اینها رو بگیر!

و همانجا وسط کوچه، زن همسایه هم سفره اش را گسترده بود. چند دست رخت چرک و لتّه کهنه، یک برس شکسته و چند تا خرت و پرت دیگر و الباقی خاک و خاک و خاک.

قرمز شدی، با خودت فکر کردی عجب کلاه بزرگی، می‌خواهد آشغالهای منزلش را بدهد و این همه سبزی را که لابد سرمایه دوسه روزه پیرزن دهاتی است؛ بگیرد.

ولی تو بیخود دلواپس بودی. صدای پیرزن دهاتی را شنیدی که گفت: من گدا نیستم خانوم، سبزی فروش دوره گردم، پول بدید سبزی بگیرید. و زن همسایه گفته بود: من عوض چند مشت سبزی دارم این همه اسباب و اثاث میدم. و زن دهاتی: نه خانوم، همان که گفتم. و همسایه: تو خونه پول نداشتیم، اینها رو آوردم، بعدم کی حال داره اینها رو جمع کنه. و پیرزن: من نگفته بودم که اینها رو پهن کنید خانوم، اگر هم پول نیست عیبی نداره، این دفعه رو مهمون من باشید.

تو حرف زن همسایه را که در خانه برای به قول او چند مشت سبزی پول نیست باور نکرده‌ بودی و عجب با تمام وجود باور کرده بودی حرف پیرزن دهاتی را که با تمام ارزش واژه صداقت گفته بود این دفعه را مهمان من باشید.

زن همسایه در آهنی دو لنگه بزرگ را با چه صدای مهیبی بسته بود و از پشت در داد زده بود که: زنیکه غربت می خواد به من صدقه بده!

تو جلوتر رفته بودی و بی آنکه چیزی بگویی تشت را به پیرزن داده بودی. سبزی ها عجب شاداب و تازه بود، مثل اینکه در خاک ریشه داشت. پیرزن از هر گوشه سفرۀ گسترده‌اش برای تو چند پر سبزی به واقع چیده بود و ظرف را پر کرده بود.

در این لحظات، تو فرصت داشتی او را ورانداز کنی، بدون آنکه از هیبت چشمهای با نفوذ و پرشخصیت او خجالت بکشی. شخصیتی که شاید خود پیرزن هم از آن خبر نداشت. پیرزنی بود شصت یا هفتاد ساله و شاید هم بیشتر، مگر نه اینکه زنهای روستایی زود پیر می‌شدند و دیر زمانی پیر نمی‌ماندند؟

ظرف پر از سبزی را به تو داده بود و با نگاهی مهربان گفته بود: میشه هشت تومن و پنج زار پسر جون. و تو اسکناس ده تومانی را به او داده بودی. دلت می خواست به او بگویی باقی پول را نمی‌خواهی. در آن لحظات آرزو کردی که پیرزن پول خرد نداشته باشد و تو باقی پول را به حساب طلب خودت بگذاری و بعد هم آنرا از یاد ببری. دلت می خواست بگویی باقی پول را هم سبزی بدهد؛ ولی نمی دانی چرا نگفتی. دلت می خواست می توانستی فرار کنی و به خانه بروی و باقی پول را پیش او بگذاری. ولی بعد با خود گفتی؛ نه، ممکن است با این کار روح او را آزرده کنی، شاید در حد همان خدنگی که از دیدن آن رخت کهنه ها به روح او رسیده بود.

باقی پول را گرفتی، با دقت شمردی و در جیب گذاشتی. خداحافظی کردی و به خانه‌تان برگشتی. در را آرام بستی و پشت در ایستادی. گوش دادی، پیرزن داشت دشت گسترده‌اش، خوان روزی خودش و شاید خانواده‌اش را در بقچه جمع می‌کرد و می‌رفت.

چند لحظه بعد صدای پیرزن بلند شد: نعناپونه‌ای‌یه، نعنا، ترخون، کاکوتی. صدایش ضعیف می‌شد. در را باز کردی و کوچه را نگاه کردی. پیرزن نعناپونه‌ای را دیدی که با روحی استوار می‌رفت. سر کوچه رسید و از دیده‌ات گم شد در حالی‌که هنوز زمزمه‌هایی از صدایش را می‌شنیدی. آمدی در را ببندی تلّ خنزرپنزر زن همسایه را در پیاده‌رو دست نخورده دیدی.

آن‌روز سر سفره بازهم دسته‌گلی از سبزی تازه و معطّر داشتی.

یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر

یک نعنا برداشتی، ساقه چهارگوشۀ آن‌را بین دو انگشت خود به ظرافت گرفتی و چرخاندی.

یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر

ساقه‌های کوچکی از ترخون و گشنیز و چه و چه به آن افزودی و بوییدی، بوی مناعت طبع را که از چندی قبل به صورت مبهمی حس کرده‌بودی از نزدیک لمس کردی و دیدی.

یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر

آن سال زمستان یادت هست، حتما یادت هست. ماهی یکی‌ دو دفعه او را می‌دیدی، در خیابان و کوچه‌تان و چند بار هم جلوی خانه خودتان. بقچۀ بزرگ او را که هربار کوچک و کوچک و کوچکتر می‌شد دیده‌بودی.

صدای او را هم شنیده‌بودی. نعناپونه‌ای‌یه، نعنا، ترخون، کاکوتی…، صدایی که این روزها گرفته و گرفته و گرفته‌تر می‌شد.

یکبار جلوی خانه همسایه‌تان او را دیده‌بودی. دستهایش را دیده‌بودی، دستهای از شکل در رفته و پیرش را، دستهایی که سوزسرمای زمستان آن‌سال آنها را به سرخی کبود رنگی کشانده بود که کرختی را در آن می‌شد دید. و شنیده بودی که زن همسایه سر بهای سبزی با او چانه می‌زد و هی قهر و آشتی در می‌آورد و او با پشتی خمیده‌تر از پیش صبوری می‌کرد.

آن‌شب او را در خواب دیده‌بودی. او را دیده‌بودی که کلّه سحر در میان مزرعه‌ای روی زمین نشسته بود و در میان یخ و برف می‌خزید. درخواب دیده‌بودی که آن دستها چگونه بین بلورهای یخ‌زده برف، تفتگی آتش درون آخرین جوانه‌های نعنا را می‌جست.

یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر

آن‌سال بهار یادت هست، حتما یادت هست. باز شدن شکوفه‌ها را بر درختان دیده‌بودی. محلّه‌تان را با آن‌همه شکوفه و عطر برآمده از آن دیده‌بودی. بر شاخه‌های درختان شهر ساره‌ها را، پرواز پر از دلخوشی و شعف گنجشک‌ها را، و البته هیاهوی پاییزگونۀ کلاغ‌ها را هم دیده‌بودی. تمام این‌ها را که نشانه و سمبل بهار می‌دانستی دیده‌بودی. روشنی و نور برف کار خودش را کرده‌بود و جهانِ تو را از نو رو به تولدی پاک کشانده‌بود.

دیرزمانی بود، شاید چند روز! ، سفره غذاتان جلوه همیشگی را نداشت. دلت به غذا نمی‌گرفت.

آنروز عصر در حیاط خانه‌تان جسد گنجشک پیری را هنگام بازی یافته بودی. نوک گنجشک باز بود، شاید با خود در آن آخرین لحظات گفته بود: خواهد آمد زمانی که کودکِ امروز، نشسته و از تو می‌نویسد!

گنجشک پیر را در دستان کوچکت گرفتی و به سمت سطل زباله رفتی. رسیدی، ولی با خودت فکر کردی نه! ، جای او اینجا نیست.

برگشته‌بودی و در باغچۀ سبزی‌تان در کنار چند بوتۀ نعنا که ریشه‌اش را از زن نعناپونه‌ای گرفته‌بودی و برای خودت کاشته‌بودی، جسد گنجشک را دفن کرده‌بودی.

آنروز سر شب یک سفرۀ کوچک برای خودت، فقط برای خودت گستردی و جوانه‌های نعنا را به مقصد سر سفره تشییع کردی، و چه چسبید آن‌شب نان و پنیر و سبزی.

یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر

آن‌شب یادت هست، حتما یادت هست. در خواب دیدی که پنجره‌ای رو به یک دشت بسیار بزرگ به رویت باز شد. دشتی بهشت‌گونه، شاید خودِ بهشت بود. دشتی سرسبز از چمن خوش‌عطر نعنا، و در آنجا پیرزن نعناپونه‌ای را دیدی در حالی‌که چند ده سالی جوانتر شده‌بود. او در میان بوته‌های نعنا می‌خرامید و گیسوان باز و بلندش را از بوی عطر نعنا پر می‌کرد.

ناگهان تو را دید، ولی به روی خودش نیاورد. روی زمین نشست و چند پر سبزی چید.

یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر

و با صدای نافذ و گیرا ندا زد: نعناپونه‌ای‌یه، نعنا، ترخون، کاکوتی. تو برای او دست تکان دادی و او به سمت تو آمد. سبزی‌ها را گرفتی و با دست دیگر دست در جیب کردی که پول سبزی‌ها را بدهی، در جیب هیچ نداشتی، سرت را که بالا آوردی او رفته‌بود. او تو را با سبزی‌های بهشت مهمان کرده‌بود. یک جوانه، دو پر دو پر، چهار پر.

نسخه قابل چاپ


 


امروز جمعه ۱۲ اکتبر، برابر است با روز کشف قاره آمریکا که پیرامون آن دوست و همکار عزیزمان حبیب ناظری مقاله‌ی سودمندی در همین شماره شهروند بی‌سی (صفحه ۲۳) نگاشته ‌است.  اما امروز برای من و دیگر همکاران دیرینه و اخیر شهروند بی‌سی، تولد نشریه‌ای است به‌نام «آینده» که در ۱۲ اکتبر سال ۱۹۹۳ اولین شماره آن منتشر شد. پس از نزدیک به دو سال انتشار دوهفته‌نامه‌ی آینده، این نشریه به خانواده شهروند در تورنتو پیوست و با نام شهروند ونکوور این همکاری را تا سال ۲۰۰۵ ادامه داد. از تابستان ۲۰۰۵، شیوه‌ی وابستگی به شهروند تورنتو تبدیل به همبستگی با آن شد و چالش و روش مستقل انتشاراتی ما در دو عرصه؛ نسخه‌ی چاپی با نام «شهروند بی‌سی» و بخش اینترنتی آن با نام «شهرگان» تا به امروز پی ‌گرفته می‌شود. امیدواریم این استقلال در ارایه مقالات فرهنگی، سیاسی و اجتماعی، و بازتاب معضلات روزنامه‌نگاران در بند در سراسر جهان به ویژه روزنامه‌نگاران زندانی در ایران امروز، کماکان چراغ راه رسانه‌ای ما باشد.

در شماره آینده دست به انتشار ویژه‌نامه‌ی «آغاز بیست سالگی شهروند بی‌سی» خواهیم زد که در آن ضمن بازتاب نظرات و مقالات همکاران ارجمند دور و نزدیک، دوست شاعر و همکار عزیزمان سپیده جدیری گفت و گویی نیز با من انجام داده‌است. در این گفت و گو به تاریخ روزنامه‌نگاری بیست ساله در ونکوور پرداخته شده‌است.

روزگار سخت روزنامه‌نگاران پر شکیب و منش مداراجویانه‌ی این قشر آگاهی رسان در ایرانِ زیر حاکمیت جمهوری اسلامی، « یکی داستان است پر آب چشم ».

مسعود باستانی – روزنامه نگار در بند

مسعود باستانی روزنامه‌نگار جوان وقتی پس از ۳ سال تحمل زندان به مرخصی چند روزه می‌آید، به جای اینکه همسرش مهسا امرآبادی را در منزل ببیند، از این سوی زندان کرج به آن سوی میله‌های زندان اوین می‌رود، تا با ملاقات همسرش که به خاطر وظیفه روزنامه‌نگاری‌اش گرفتار آمده‌است، دیداری تازه کند و بوسه‌‌های گرم خود را از پشت میله‌های سرد زندان به سوی او بفرستد.

شاید بسیاری از شما پیام ویدیویی مسعود باستانی را که ساعاتی پیش از پایان مرخصی و رفتن مجدد به زندان رجایی شهر کرج را، دیده‌اید.  متن این پیام مسعود باستانی را عیناً در زیر می‌آوریم تا هم با منش مداراجویانه‌ی روزنامه‌نگاران ایرانی در بند، آشناتر شویم و هم سبعیت و شیوه‌ی ظالمانه حاکمیت اسلامی ایران، آشکارتر شود:

«الان ساعت چنده؟  فکر می‌کنم تا سه الی چهار ساعت دیگه من باید برگردم [زندان].  خیلی حال غریبی دارم.  الان با مادرم خداحافظی کردم.  نمی‌دونم خداحافظی باهاشون باشه، من گفتم؛ من دیگه دارم می‌رم. تا سه سال دیگر همدیگررو می‌بینیم یا این که نمی‌بینیم بازم؟ اما دیگه مجبورم به اندازه‌ی ۳ سال خداحافظی کنم.  چون هیچ جمع‌بندی‌ای ندارم که کی دوباره مرخصی بدن؟ ندن؟  اون تو، چه اتفاقاتی برای آدم می‌افته؟  ولی خوبم، خوبم، دیروز مهسا رو دیدم.  خیلی جالب بود.

مهسا می‌گفتش که خوبم، ورزش می‌کنم، کتاب می‌خونم. مفصل داره کتاب می‌خونه، بعد می‌گفت دارم اینجا با یکی از دوستانش که مدرس زبان انگلیسی بود، زبان می‌خونه. بعد ژیلا آمد به من گفتش که مهسا چنان کار می‌کنه – یعنی پشت سرهم، هم کتاب می‌خونه، هم کار می‌کنه – آدم احساس می‌کنه عجله داره. فکر می‌کنه مثلا دو روز دیگه آزاد می‌شه!

بهش گفتم حالا تو عجله نکن، حالا حالاها تو، توی حبس هستی.

ولی، نکته‌اش اینه که، گفتم ژیلا خیلی جالبه اگه تو با این سخت‌گیری‌هات از مهسا تعریف کنی، پس معلومه درست داره کار می‌کنه.  ولی بهش [مهسا] گفتم مثل شام آخر می‌مونه، این هم ملاقات آخر ما. دیگه باید بریم.  خودش اشک می‌ریخت اما نمی‌گذاشت من گریه کنم.  گفت نه دوست ندارم گریه کنی، دوست ندارم گریه کنی. چشماش پر از اشک شد و خداحافظی کرد.  و وقتی که باهاش خداحافظی می‌کردم، احساس کردم که؛ این چه سرنوشتی هست؟ حتی یک فرصت دیدن توی زندان هم گرفته شده.  نمی‌دونم حالا ما روزنامه‌نگارا توی یک شرایطی قرار گرفتیم که باید بیش از هر چیز دیگه‌ای به فریاد هم برسیم.  به خصوص که گاهی توی زندان فکر می‌کنم که حالا یک انجمن صنفی هم وجود نداره.  حالا دیگه هیچ نهاد و تشکیلاتی که بتونه یک بخشی از مشکلات روزنامه‌نگارها، یا اون‌هایی که توی زندان‌ها هستند را حل بکنه، وجود نداره.  بهرحال، کسی که روزنامه‌نگار می‌شود این شرایط را می‌پذیره. قطعاً خونده، شنیده یا دیده که روزنامه‌نگارا می‌آیند و فعالیت می‌کنند، زندان می‌روند و یا مشکلاتی براشون به وجود می‌آد.  اما این که بشه آدم تو حوزه‌ی صنفی از یک اطمینان خاطری برخوردار باشه و یا از یک حمایت صنفی خودش برخوردار باشه، خیلی خوبه. من همیشه بعد از سال ۸۸ به این ور مثال زدم که؛ سینماگرها فوق‌العاده‌اند.  وقتی که برای یکی شون مشکل پیش بیاد یا برای خانه سینما مشکل بوجود بیاد، چنان فعالیت می‌کنند و چنان از پتانسیل‌های خودشون برای بسیج افکار عمومی و برای اطلاع‌رسانی به افکار عمومی استفاده می‌کنند، که می‌توانند موجی ایجاد کنند. و این موج باعث می‌شه که بخش زیادی از اون فشارهایی که روشون هست رو، کم بکنه. ولی متأسفانه الان که دیگه این صنف وجود نداره، آدم احساس می‌کنه بعضی از این روزنامه‌نگارها توی زندان هستند و گمنام‌اند.  مثل سیامک قادری، مثل محمد داوری و مثل خیلی‌های دیگه که من الان اسمشون‌رو نمی‌برم.

اما مهسا همیشه می‌گفت که می‌خواهم یک یادداشتی بنویسم که اسم این روزنامه‌نگارهای گمنام رو بیارم. خیلی بی‌پناه ترند. و چقدر خوب می‌شود که بچه‌ها توی شرایطی که این جا، نه خانواده‌ها می‌توانند حرکتی بکنند و نه دوستان می‌توانند حرکتی بکنند، بچه‌ها زبان گویای این روزنامه‌نگارها باشند.

مثلا من شنیدم عبدالرضا تاجیک رفته بیرون داره کار می‌کنه. خوب هم داره کار می‌کنه.

احسان مهرابی هم همین طور.  خیلی خوبه که اخبار بچه‌ها را دنبال بکنند و به موقع و به جا زبان گویای خیلی از بچه‌ها باشند.  چون ما خانواده‌هامون که نمی‌توانند این جا حرکتی بکنند.  خودمون هم که توی زندان هستیم که اسمش روی خودش هست. با هزار تا محدودیت، مانع و مشکلات مواجه هستیم.  ولی حداقل صنف‌مون می‌تونه کار بکنه.  یک کار صنفی که دیگه می‌تونیم بکنیم.

خوب، من دیگه باید برم.  سخته، سخته. می‌دونید، دیشب به یک سری از بچه‌ها می‌گفتم نامردا اینقدر به آدم محبت می‌کنید که جدا شدن از این فضا برا آدم سخته. ولی سختی ماجرا هم اینه که توی این خداحافظی، اونی که باید باشه باهاش خداحافظی کنی نیست! نمی‌دونم این سرنوشت ماست!؟  آدم باید که مثلاً همسرش‌رو ببینه،. . . . نیستش! . . . .

خداحافظ ، همه‌تون رو دوست دارم.»

نسخه قابل چاپ


 


به بهانهٔ «روز کشف آمریکا»

درست ۵۲۰ سال پیش در چنین روزی، یعنی روز ۱۲ اکتبر ۱۴۹۲، ساعت ۲ نیمه شب بود که ملوانی از کِشتی «پینتا»، که یکی از سه کشتی ناوگان آدمیرال کریستف کلمبوس بود، پس از هفته‌ها سفر دریایی، بالاخره چشمش به ساحل افتاد و فریاد زد: «خشکی! خشکی!»

این ناوگان اسپانیایی به منظور کشف سرزمین‌های تازه و منابع طبیعی (طلا) و انسانی (برده) برای خاندان سلطنتی اسپانیا، از اروپا راه اقیانوس اطلس را در پیش گرفته بود تا به آسیا- به هند و چین- برسد. آنچه آن دیده‌بان کشتی دیده بود، برای جهان‌گشایان و استعمارگران آن روز سرآغاز کشف «دنیای جدید»ی بود که امروزه آن را به نام قارهٔ آمریکا می‌شناسیم. بگذریم که کریستف کلمبوس این کشف را در واقع به نام خود جا زد و گفت که او سرِ شب، خود نور چراغ‌های سرزمین تازه‌یافته را دیده بوده است، و به این ترتیب، آن ملوانی که فریاد «خشکی» سر داده بود، از دریافت حقوق مادام‌العمر که از سوی خانوادهٔ سلطنتی برای یابندهٔ سرزمین نوین تعیین شده بود، محروم شد، و کریستف کلمبوس این پاداش را از آنِ خود کرد! این گونه بود که به جای آن ملوان- که نامش «رودریگو دِ تریانا» بود- نام «کریستف کلمبوس» به عنوان کاشف سرزمینی ثبت شد که اینک در مجموع قارهٔ آمریکا نام دارد. علاوه بر این، باید گفت که این نخستین بار نبود که اروپاییان به «قارهٔ آمریکا» پا می‌گذاشتند، اما «کاشفان» قبلی فقط آمدند و رفتند و به طور جدّی جاگیر نشدند. برای مثال، وایکینگ‌های اسکاندیناوی در سدهٔ ۱۲ میلادی (سال‌های ۱۱۰۰) به سواحل «نیوفاندلند» کانادای امروزی آمدند. گروه «کاشفان» و تاجران (برده) کریستف کلمبوس نخستین گروهی بودند که در این سرزمین تازه‌یافته جاگیر شدند و بهره‌برداری از آن را آغاز کردند.

نکتهٔ دیگر اینکه، محلی که ناوگان کریستف کلمبوس در آن پهلو گرفت و ملوانان به آن پا گذاشتند، محلی بود به نام «گوآناهانی» در سرزمین «باهاما»ی امروزی که در آن روز ۱۲ اکتبر، کلمبوس آن را «جزیرهٔ سان سالوادور» نامید. کریستف کلمبوس در این نخستین سفر که منجر به کشف «سرزمین جدید» شده بود، به سواحل شمالی کوبا و دومینیکن نیز وارد شد. اما کریستف کلمبوس همیشه فکر می‌کرد به سرزمینی در آسیا رسیده است و از این اعتقاد خود هم کوتاه نیامد. چند سال بعد که دریانورد و تاجر ایتالیایی «آمِریگ وسپوچی» (یا آمریک وسپوس) به این سرزمین آمد، اعلام کرد که آنجا آسیا نیست. شاید به همین دلیل است که قارهٔ «آمریکا» را امروز به این نام می‌شناسیم که احتمالاً از اسم کوچک آن دریانورد ایتالیایی گرفته شده است.

مسیرهای چهار سفر کریستف کلمبوس به قارهٔ آمریکا

روز کلمبوس

اگرچه در کشور آمریکا دومین دوشنبهٔ هر سال را به یاد ورود کریستف کلمبوس به قارهٔ جدید، به عنوان «روز کلمبوس» می‌شناسند و گرامی می‌دارند، اما همان‌طور که گفته شد، کلمبوس و یاران او هرگز پا در کشور امروزی ایالات متحد آمریکا نگذاشتند. کلمبوس سه بار دیگر در پی کشف طلا و دیگر منابع، و نیز تجارت برده‌، به قارهٔ آمریکا سفر کرد. در دهه‌های بعدی، دریانوردان و «کاشفان» و تاجران دیگری از اسپانیا، ایتالیا، پرتغال، بریتانیا، و فرانسه در پی زمین و برده به سرزمین تازه آمدند و در آن اسکان یافتند. نخستین بار، در سال ۱۵۱۳ بود که دریانوردان اسپانیایی قدم به ساحل فلوریدا در خاک کنونی کشور آمریکا گذاشتند. در تقویم کشورهای دیگر قارهٔ امروزی آمریکا، و نیز در اسپانیا، روز مشابهی به همین نام وجود دارد.

کریستف کلمبوس، که در آمریکا به عنوان نوعی قهرمان معرفی می‌شود، در واقع نخستین تاجر اروپایی برده بود که در قارهٔ آمریکا مستقر شد. هم او مسئول مرگ صدها هزار «هندی» یا «سرخ‌پوست» و کشتار قبیله‌یی به نام «آراواک» (Arawaks) بود که به گرمی از تازه‌واردان استقبال کرده بودند. کلمبوس در یادداشت‌های روزانهٔ خود دربارهٔ بومیان نوشت: «فکر می‌کنم که مردم سرزمین اصلی به اینجا [جزیره] می‌آیند و اینها را به عنوان برده می‌گیرند. اینها باید نوکرهای ماهر و خوبی باشند، چرا که هرچه ما به آنها می‌گوییم، خیلی سریع تکرار می‌کنند. فکر می‌کنم خیلی راحت بتوان آنها را مسیحی کرد، چرا که به نظر می‌آید هیچ مذهبی ندارند. اگر سرور من مایل باشند، من در برگشت، شش تن از آنها را برای آن حضرت می‌آورم تا شاید آنها زبان ما را یاد بگیرند.» (از روزنگار کریستف کلمبوس، نوشتهٔ رابرت فیوسون، ۱۹۹۲). او همچنین متوجه «ضعف» بومیان شد که فاقد سلاح‌های مدرن و حتی شمشیرها و نیزه‌های فلزی بودند، و نوشت: «من می‌توانم با ۵۰ نفر همهٔ اینها را شکست دهم و آن طور که دلم می‌خواهد بر آنها حکمروایی کنم.» (از روزنگار کریستف کلمبوس در سفر اولش، انتشارات دانشگاه کمبریج، ۲۰۱۰).

کشتار آراواک‌ها به دست تازه‌واردان اروپایی

نسل‌کُشی بومیان آمریکا

کلمبوس سرخ‌پوستان را به گردآوری طلا گماشت و اگر آنها نمی‌توانستند به اندازهٔ کافی طلا جمع کنند، آنها را تنبیه، و از جمله دست‌های آنها را قطع می‌کرد. وقتی معلوم شد که طلای کافی در آن سرزمین نیست، یورش به بومیان و برده‌گیری آنها، و تجارت دختران و زنان برای فحشا آغاز شد. این یورش و کشتار و غارت صدها سال ادامه داشت. از همان ۵۲۰ سال پیش، و در چند صد سال بعد، سرخ‌پوستان، که فاقد سلاح‌های مدرن بودند و زندگی ساده‌یی داشتند، به زور اسلحه و کشتار و حیله و توطئه از سرزمین‌های محل زندگی خود رانده شدند، زمین‌های آنها غصب شد، گلّه‌های حیوانات آنها قلع و قمع شد (که روزگاری سر به ۶۰ میلیون بوفالو می‌زد)، و حق حکومت بر سرزمین خود، از آنها گرفته شد، که هنوز هم آثار آن برجاست. به نوشتهٔ «وارد چرچیل» تاریخ‌دان آمریکایی، در حدود ۱۰۰ میلیون بومی در سراسر قارهٔ آمریکا «با شمشیر و تبر تکه تکه شدند، زنده زنده سوزانده شدند و در زیر سُم اسب‌ها انداخته شدند، شکار شدند و خوراک سگ‌ها شدند، هدف گلوله قرار گرفتند، کتک خوردند، چاقو خوردند، پوست سر آنها را کندند تا جایزه بگیرند، آنها را بر چنگک‌های قصابی آویزان و اعدام کردند، از کشتی به دریا انداختند، به عنوان برده تا دم مرگ از آنها کار کشیدند، در کوچ‌های اجباری قبیله‌های آنها به آنها گرسنگی دادند و گذاشتند تا یخ بزنند و بمیرند، و در مواردی بی‌شمار، آنها را به‌عمد به بیماری‌های همه‌گیر آلوده کردند.». یکی از تلخ‌ترین کشتارهای سرخ‌پوستان در کشور آمریکای کنونی، کشتار جمعی اعضای قبیلهٔ لاکوتا در روز ۲۹ دسامبر ۱۸۹۰ در محلی در داکوتای جنوبی به نام «زانوی زخمی» (Wounded Knee) توسط نیروهای سواره‌نظام دولتی آمریکاست.

گور جمعی قربانیان سرخ‌پوست در کشتار سال ۱۸۹۰ در «زانوی زخمی»
(منبع: کتابخانهٔ کنگرهٔ آمریکا)

بسیاری از تاریخ‌دانان و پژوهشگران و فعالان حقوق بومیان، آنچه را بر سر سرخ‌پوستان آمده است، یک نسل‌کشی، قتل‌عام نژادی، یا نابودی یک ملت یا قوم می‌دانند، که نه‌تنها شامل کشتار اعضای آن نژاد یا قوم یا ملت، بلکه نابود کردن بنیادهای زندگی آنهاست، از جمله از هم گسیختن نهادهای سیاسی و اجتماعی، فرهنگ، زبان، احساسات ملی، مذهب، موجودیت اقتصادی، امنیت شخصی، آزادی، بهداشت، کرامت،… آنها. کنوانسیون ۱۹۴۸ «پیشگیری از، و مجازات جنایت نسل‌کشی»، نسل‌کشی را چنین تعریف کرده است: «هر عملی که به قصد نابود کردن کل یا بخشی از یک گروه ملی، قومی، نژادی یا مذهبی به‌وسیلهٔ کشتن اعضای آن، صدمه زدن جسمی یا روحی به آنها، یا اعمال عمدی شرایطی خاص بر آنها» که کل یا بخشی از آنها را از میان بردارد.

بر اساس داده‌های ادارهٔ آمار آمریکا، در حال حاضر اندکی بیش از ۶ میلیون سرخ‌پوست و آلاسکایی در کشور آمریکا زندگی می‌کنند. این رقم در کانادا اندکی بیش از یک میلیون است.

اعلام خودمختاری سرخ‌پوستان

روز ۱۷ دسامبر ۲۰۰۷، هیئتی از بومیان «لاکوتا» (Lakota) به واشنگتن رفت و به عنوان آخرین گام در راه پیکار قانونی درازمدت با دولت ایالات متحد آمریکا، اعلام استقلال کرد. سران این قوم اعلام کردند که این عمل آنها مطابق کنوانسیون ۱۹۶۹ وین در ارتباط با «قانون پیمان‌ها»، به عنوان «ترک یک‌جانبه»ی پیمان‌هایی محسوب می‌شود که پیش از این میان دولت آمریکا و سرخ‌پوستان وجود داشته است. گفتنی است که به طور مثال فقط در فاصلهٔ سال‌های ۱۷۷۸ تا ۱۸۷۱، ۳۷۲ پیمان میان سرخ‌پوستان و دولت امضا شده بود! «لاکوتا»ها از همهٔ سرخ‌پوستان ساکن آمریکا خواستند که به آنها پیوندند و اعلام کردند: «حکومت استعماری ایالات متحد آمریکا به پایان رسیده است.» بدین ترتیب، «جمهوری لاکوتا» بر اساس پیمان ۱۸۵۱ فورت لارامین (Laramie) شکل گرفت که سرزمین‌هایی را در شمال نبراسکا، نیمی از داکوتای جنوبی، یک چهارم داکوتای شمالی، یک پنجم مونتانا، و یک پنجم وایومینگ در بر می‌گیرد. پیش از این تلاش‌هایی برای استقلال و بیرون آمدن از پیمان‌های قبلی با دولت ایالات متحد آمریکا صورت گرفته بود. ارشدها و بزرگان قبیله‌های سرخ‌پوستان، دو کار را در دستور برنامهٔ عمل رهبران سرخ‌پوستان قرار داده‌اند:

۱-کسب شناسایی بین‌المللی، و
۲- اینکه سرخ‌پوستان باید همیشه به یاد داشته باشند که زمانی مردمانی آزاد بوده‌اند. اگر این حقیقت فراموش شود، دیگر «لاکوتا»یی نخواهد بود.

راسل مینز (Russell Means) از رهبران سابقه‌دار سرخ‌پوستان آمریکا اعلام کرد که «ما دیگر خود را شهروند آمریکا نمی‌دانیم و همهٔ آنهایی که در مناطق پنجگانهٔ ایالتی کشور ما [جمهوری لاکوتا] زندگی می‌کنند، آزادند که به ما بپیوندند.»

جمهوری لاکوتا موارد زیر را در چارچوب نسل‌کشی سرخ‌پوستان آمریکا برمی‌شمارد:

مرگ‌ومیر:

  • میانگین عمر مردان لاکوتا کمتر از ۴۴ سال است که پایین‌ترین سن در میان همهٔ کشورهای دنیاست.
  • میزان مرگ و میر لاکوتایی‌ها در میان جمعیت آمریکا از همه بیشتر است.
  • مرگ‌ومیر نوزادان سه برابر رقم میانگین در آمریکاست.
  • میزان خودکشی در میان نوجوانان ۱/۵ برابر رقم میانگین در آمریکاست.
  • از هر ۴ کودک لاکوتایی، سه کودک یا جزو کودکان بی‌سرپرست نگهداری می‌شوند، یا توسط خانواده‌های سفیدپوست به فرزندخواندگی پذیرفته می‌شوند.

بیماری‌ها:

  • در میان لاکوتایی‌ها بیماری‌هایی مثل سل، فلج اطفال و سرطان بیداد می‌کند. میزان بیماری سل و سرطان رَحِم به ترتیب ۸ برابر و ۵ برابر رقم میانگین در آمریکاست.
  • میزان بیماری دیابت در میان لاکوتایی‌ها ۸ برابر رقم میانگین در آمریکاست.

فقر:

  • درآمد متوسط سالانهٔ لاکوتایی‌ها در حدود ۲۶۰۰ تا ۳۵۰۰ دلار است.
  • ۹۷ درصد لاکوتایی‌ها زیر خط فقر زندگی می‌کنند.
  • بسیار از خانوارها، قدرت خرید نیازهای اساسی مثل سوخت (نفت، هیزم یا گاز) را ندارند و از اجاق آشپزی برای گرمایش استفاده می‌کنند.

اشتغال:

  • میزان بیکاری در اردوگاه‌های محل زندگی سرخ‌پوستان (رِزِرو‌ها) ۸۰ درصد یا بیشتر است.
  • بودجه‌های دولتی برای ایجاد اشتغال بر اثر پارتی‌بازی و فساد اداری تلف می‌شود.

مسکن:

  • هر سال شمار زیادی از سالمندان بر اثر سرما جان خود را از دست می‌دهند.
  • یک سوم خانه‌ها فاقد آب آشامیدنی تمیز و سیستم فاضلاب هستند.
  • ۴۰ درصد خانه‌ها برق ندارد.
  • ۶۰ درصد خانوارهای ساکن اردوگاه‌ها (رزروها) فاقد تلفن هستند.
  • ۶۰ درصد خانه‌ها به کپک آلوده‌اند که مسموم کننده و کشنده است.
  • در هر خانه (که دو یا سه اتاق دارد) به طور میانگین ۱۷ نفر زندگی می‌کنند.

الکل و مواد مخدّر:

  • بیشتر از نیمی از بزرگسالانی که در اردوگاه‌های سرخ‌پوستان زندگی می‌کنند، معتاد به مواد مخدّر یا الکل هستند.
  • مشکل اعتیاد به الکل در ۹۰ درصد خانواده‌ها مشاهده می‌شود.
  • دولت در بستن محل‌های تولید مواد مخدّر (شیشه و غیره) تعلل می‌کند.

زندانی‌ها:

  • میزان زندانی کردن کودکان سرخ‌پوست ۴۰ درصد بیشتر از رقم مشابه در میان سفیدپوستان است.
  • در داکوتای جنوبی، ۲۱ درصد زندانیان ایالتی، از سرخ‌پوستان هستند، در حالی سرخ‌پوستان فقط ۲ درصد جمعیت این ایالت را تشکیل می‌دهند.
  • بیشتر سرخ‌پوستان در اردوگاه‌های فدرال (رزروها) زندگی می‌کنند. کمتر از ۲ درصد جمعیت سرخ‌پوستان در مناطقی زندگی می‌کنند که تحت پوشش حوزهٔ قضایی ایالتی قرار دارند. با این وجود، سرخ‌پوستان از لحاظ شمار زندانیان، دومین گروه بزرگ در کشورند.

تهدید فرهنگی:

  • فقط ۱۴ درصد از جمعیت قبیله‌های لاکوتا به زبان مادری صحبت می‌کنند.
  • امروزه، میانگین سنّی افرادی که می‌توانند به زبان لاکوتایی صحبت کنند، ۶۵ سال است.
  • آموزش رسمی زبان و تاریخ و فرهنگ لاکوتایی در مدرسه‌ها وجود ندارد.
  • زبان لاکوتایی جزو زبان‌های در خطر انقراض است.

سراسر تاریخ بومیان قارهٔ آمریکا (شامل کانادا) مشحون از پیکارهایی دهشتناک است که دست آخر هم به شکست آنها انجامیده است. از ۱۴۹۲ تا کنون، به مدت ۵۲۰ سال، صدها بار به آنها قول‌هایی داده شده است که بعدها زیر پا گذاشته شده‌اند. حقوق انسانی و اجتماعی آنها زیر پا گذاشته شده است و بسیاری از آنها زندگی نومیدانه‌یی را می‌گذرانند. آنها چه در اردوگاه‌ها (رزروها) زندگی کنند و چه در میان جامعهٔ عمومی، کمتر مورد توجه قرار دارند. «تمدن غرب» زندگی آنها را نابود کرد، و در این نابودی، هیچ «تمدن»ی دیده نمی‌شود! هنوز هم آنها را نادیده می‌گیرند، مسخره می‌کنند یا در فیلم‌ها به سُخره می‌کشند. آنها را مست، وحشی، بی‌تمدن و بَدَوی و ددمنش می‌خوانند. اعلام استقلال و خودمختاری، و توسّل به کشورهای خارجی برای کمک‌های اقتصادی و سرمایه‌گذاری و توسعهٔ منابع (ببینید: شهروند ۱۱۹۱، ۱۵ ژوئن ۲۰۱۲)، حاصل استیصال بومیان این سرزمین در بازپس گرفتن حقوق از دست‌رفتهٔ آنها در سده‌های گذشته است. سرخ‌پوستان قارهٔ آمریکا، مثل سیاه‌پوستان آفریقای جنوبی دورهٔ آپارتاید و فلسطینی‌ها، خود را پناهندگانی در سرزمین خود می‌دانند.

امیدواریم در آینده بتوانیم گفتگوهایی با اعضا و فعالان اجتماعی این صاحبان اولیهٔ قارهٔ آمریکا داشته باشیم و از زبان خود آنها بیشتر با تاریخ پُردرد و پیکارهای مداوم آنها آشنا شویم.


در تهیهٔ این مطلب از این منابع استفاده شده است:

ملت لاکوتا آمریکا را ترک می‌کند، نوشتهٔ استیفن لِندمَن
(www.informationclearinghouse.info/article32607.htm)

وب‌سایت جمهوری لاکوتا(www.republicoflakotah.com/genocide)

صحبت‌های راسل مینز دربارهٔ جدایی لاکوتایی‌ها از آمریکا liberty.com/content/secession-lakota-sioux-nation-leaves-union-again

«کریستف کلمبوس» در ویکی‌پدیا en.wikipedia.org/wiki/Christopher_Columbus

برای آشنایی بیشتر با تاریخ دردناک سرخ‌پوستان آمریکا، مطالعهٔ این کتاب توصیه می‌شود: «فاجعهٔ سرخ‌پوستان آمریکا» به قلم دی بروان (Dee Brown)، ترجمهٔ محمد قاضی، انتشارات خوارزمی، ۱۳۵۳

نسخه قابل چاپ


 


گزارش اختصاصی شهرگان:

مراسم اختتامیه سومین دوره جایزه شعر نیما با حضور جمعی از اهالی ادبیات، روز پنج‌شنبه ۲۰ مهر ماه در تهران برگزار شد.

اهدا پرتره محمد مختاری و تندیس جایزه نیما به خانم مختاری توسط سیمین بهبهانی – عکس از حمید جانی پور

رضا حیرانی، عضو هیئت اجرایی جایزه نیما با خواندن بخش‌هایی از نامه‌های نیما درباره خصلت‌های شاعر و نویسنده این مراسم را افتتاح کرد.

سپس اردشیر رستمی، طراح تندیس جایزه شعر نیما بخش‌هایی از شعرهای بیاتی ترک و بخش‌هایی از شعرهای غلام‌رضا بروسان، برگزیده دومین دوره شعر نیما را قرائت کرد و پس از او، بانو سیمین بهبهانی شعری درباره محمد مختاری و محمد جعفر پوینده را برای حاضران خواند و در مورد ایشان و اوضاع امروز جامعه فرهنگی ایران سخنانی گفت.

در این مراسم، هوشنگ چالنگی نیز شعرهایی را قرائت و در خصوص مسائل امروز شعر ایران مواردی را مطرح کرد و در نهایت، به تقدیر از بانو بهبهانی پرداخت.

همچنین حافظ موسوی به عنوان نماینده برگزیدگان مرحله نخست جایزه نیما شعری را درباره محمد مختاری و محمد جعفر پوینده خواند و رویا تفتی نیز به عنوان نماینده دیگری از برگزیدگان مرحله نخست شعری را قرائت کرد.

در ادامه با قرائت بخشی از شعر “اسماعیل” رضا براهنی توسط مجری برنامه، از علیشاه مولوی به عنوان نماینده صداهای غایب دهه هشتاد که تمایلی به اخذ مجوز از اداره ارشاد نداشته دعوت به عمل آمد تا شعری بخواند. مولوی نیز شعری درباره محمد مختاری و شعری برای سیمین بهبهانی را قرائت کرد.

پس از قرائت بخشی از متن بیانیه سومین دوره جایزه شعر نیما، از فرخنده حاجی‌زاده و هوشنگ چالنگی دعوت شد تا هدایای سیمین بهبهانی را به عنوان شاعر تقدیر شده این دوره، که شعرش و حضورش نماد شرافت و شاعرانگی است، اعطا کنند.

سپس داریوش معمار، دبیر جایزه شعر نیما با تشکر از همه حاضران و اعضاء هیئت اجرایی جایزه نیما متشکل از رضا حیرانی، حسین فاضلی، مازیار نیستانی و ثریا کهریزی، متن بیانیه سومین دوره جایزه را که به صورت کتابچه‌ای با عنوان آفتاب کبود، پاسداشت شرافت و شعر محمد مختاری به انضمام گزیده‌ای از اشعار وی آماده شده بود، قرائت کرد.

در این بیانیه ضمن اشاره به اوضاع بغرنج سانسور در ایران، شرایط سخت شاعران و نویسندگان مستقل و تاثیر مهاجرت‌ها و حذف فیزیکی بعضی نویسندگان در دهه‌های اخیر، به موضوع اهمیت درک شرایط فعلی و تن ندادن به میان‌مایگی و سفارشی‌نویسی، همچنین ادبیات جشنواره‌ای فرمایشی اشاره شد و همه شاعران مستقل ایرانی که در این شرایط، طی دهه گذشته تن به چنین وضعی نداده‌اند به عنوان برگزیدگان جایزه شعر نیما اعلام شدند و محمد مختاری به عنوان نماینده نویسندگان و شاعران شریف و آگاهی‌دهنده دهه گذشته که فقدانشان احساس شده و تن به هیچ تدبیر حقارت‌آمیزی نداده‌اند و همواره شرافت نویسندگی و کلمه را بر زرق و برق‌ها ترجیح داده‌اند تا آنجا که این تصور رفته که حذف فیزیکی ایشان می‌تواند از دامنه تاثیرشان کم کند، برگزیده شد. در پایان نیز بانو سیمین بهبهانی هدایای زنده‌یاد محمد مختاری، برگزیده دوره سوم جایزه شعر نیما را که تعلق به شعر دهه هشتاد داشت به همسر ایشان تقدیم کرد. همسر مختاری نیز با خواندن سوگواره‌ای درباره محمد مختاری در خصوص شرافت و شعور وی و نگاه مختاری به آینده‌ای که در آن ارزش آگاهی‌دهنده کسانی مانند او برای نسل جوان روشن خواهد شد، سخن گفت.

مراسم با خواندن غزلی از حافظ که در مناسبت با روز حافظ، زمان برگزاری مراسم اختتامیه این جایزه قرار داشت، به پایان رسید.


بیانیه سومین دوره جایزه شعر نیما

بیانیه سومین دوره جایزه شعر نیما با پاسداشت شرافت و شعر محمد مختاری و تقدیر از عمری تلاش ادبی و هنری سیمین بهبهانی، به گزیده‌ای از اشعار محمد مختاری ضمیمه شده است. متن این بیانیه به شرح زیر است:
طی یکصد‌سال گذشته ادبیات فارسی دستخوش ِتحولات و آسیب‌های بسیاری بوده، به نحوی که نمی‌توان مسائل سیاسی، اقتصادی و تحولات اجتماعی را از شرایط فرهنگی و ادبی منفک دانست.

برهمین اساس، نباید انواع صدمات و رویکردهای آسیب‌‌رسانی را که از همه سو بر روح و روان اهل‌‌قلم موثر بوده را نادیده گرفته و از نویسندگان و شاعران خواست، چشم وگوش خود را برمسائل ببندند؛ چنانچه واقفیم، همان‌گونه که انقلاب سال 1357 از یک کنش وسیع ِ شاعرانه و روشنفکر نشأت داشت، تاثیر هشت سال جنگ نیز همواره در خلواره‌ی ادبیات، واضح و مبرهن بوده است؛ این درحالی است که از سویی با مواجهه‌‌ی فراگیر شبکه‌های اجتماعی و ماهواره علی‌الخصوص اینترنت مواجه بوده‌ایم و این همزمانی و رویارویی ناگهانی با عصر اطلاعات، خود منجر به تعارضات و تهییج معناداری در سطح جامعه، به‌خصوص در وضعیت ادبیات فارسی شده ‌است. نمونه‌ای کوچک از این گونه تهییج، بروز موجی چشمگیر از انواع مطبوعات و جنس‌های تازه‌ای از روزنامه‌نگاری و مشکلات  آن، در مقطعی از زمان بود.

با استناد به این گفته‌ها، می‌توان شدت و ضعف ممیزی فرهنگی، از سانسور و خود سانسوری گرفته تا ترویج سفارش‌پذیری و ساخت و پاخت فرهنگی را یکی دیگر از متغیرهای اثرگذار در ادبیات دانست، که خود حاوی دامنه‌ای وسیع از تعارضات، سرخوردگی‌ها و تنیدگی‌هایی‌ست که با تساهل و تسامح، درثمره‌ی ادبی نمود می‌یابد .

متغیر مهم دیگری که بر تشتت این وضع موثر بوده، مخدوش شدن الگوهایی از نوع مفهوم واقعی نویسنده،‌ روشنفکر و منتقد است، در مقابل بروز الگوها و مدل‌هایی در حد و قد و قواره‌ی یک رفتار ایدئولوژیک، سیاسی و غیر ادبی، که همواره از منشی منزه طلبانه به‌دور بوده، و به‌جای خلق و پرورش آثار پاینده‌ی ادبی، به هدایت فکری در یک سیکل بسته، پرت و خارج ادبی، که بیشتر نوعی فرصت‌طلبی مبتذل است منجر شده و نمونه‌ای از آن را می‌توان معیار و ملاک‌های مجهول و جعلی در برخی از به‌اصطلاح جوایز ادبی دانست و باید گفت که این ابتذال و عوام‌زدگی، در ستون فقرات آن‌ها از چشم‌ها پنهان نیست.

با ذکر این توضیحات، برگزارکنندگان جایزه‌ی نیما، هیئت اجرایی این جایزه از دوره‌ی نخست، هدف خود را معطوفِ پرداختن به فضایی کردند که بتواند روشنگر این معضلات و مسائل در ادبیات، خاصه در شعر معاصر فارسی باشد؛ در دوره‌ی نخست با درنظر گرفتن ِ رویکردی که هدف آن پُر رنگ‌شدن تلاش شاعران در فضایی آزادتر بود، به‌ بررسی آثار منتشر شده در سایت‌های ادبی و مجلات فرهنگی مستقل و خصوصی پرداخت. نتیجه‌ی این بررسی، البته در سطح جامعه‌ی فرهنگی، به نظر برگزارکنندگان، ارزشمندتر شدن و جدی‌تر شدن چاپ اثر ادبی بدون تعدیل درفضای مجازی و مجلات اینترنتی بود. همچنین درسال‌ بعد، این رویکرد تمایلی نو را در میان معدود بانیان جوایز خصوصی، برای ایجاد تلاش‌های مشابه به وجود آورد.

دوره‌ی دوم جایزه‌ی نیما به بررسی کتاب‌های منتشر شده به‌صورت الکترونیک، درکنار کتاب‌های کاغذی که به‌صورت خصوصی و یا عادی انتشار یافته بودند معطوف شد. و خوشبختانه این موضوع با انتخاب عناوینی مشابه، در جوایز ادبی دیگر، موجب ایجاد کنشی تاثیرگذار در جامعه‌ی فرهنگی شد. هرچند این تلاش‌ها، هزینه‌هایی هم برای گروهی از نویسندگان و شاعران به‌همراه داشت. در این میان عملکرد نامناسب دستگاه‌های متولی فرهنگ، مبنی بر پرورش و تبلیغ عده‌ای بی‌ربط با نویسندگی، در بطن جریان ادبیات، همچنین حذف فیزیکی (به انواع مختلف) برخی از نویسندگان و شاعران برجسته، و بی‌رغبتی بعدی ناشی از این‌گونه فقدان‌ها، اثری به غایت منفی درسطح کیفی متون گذاشت، از سویی سه موج بزرگ از مهاجرت درمیان نویسندگان و شاعران منزه‌طلب هم رخ‌داد که این رویدادها، خود منجر به بروز عده‌ای به عنوان نویسنده و شاعر، با حاصل متونی درسطح کیفی ِ قلیل و بی‌مایه شد، و به‌حق، نادیده گرفتن خلاء این مهاجرت‌ها یا کم گرفتن تاثیر آن در تحلیل مسائل امروز ادبیات فارسی، روشن‌بینانه نمی‌نماید .

دوره‌ی سوم جایزه‌ی شعر نیما با هدف انتقاد از نموده‌های سیستماتیکِ معنی‌دار در سطح مجامع فرهنگی و عمومی؛ نگاه خود را به انتخاب شاعران فعال دهه‌ی هشتاد، که کتابی حاوی اشعارشان به صورت الکترونیک، خصوصی یا با روش‌های معمول انتشار داده بودند معطوف شد.

برگزار‌کنندگان جایزه‌ی نیما، نگاهی را نیز به موضوع جریان‌های مطرح شعری داشتند که از دهه‌های گذشته تا امروز تداوم یافته بودند؛ دراین راستا، با دعوت از پنجاه شاعر، روزنامه‌نگار و فعال‌فرهنگی برای شرکت در نظرسنجی‌ای که به واسطه‌ی آن بتوان میدان مشخصی جهت بررسی آثار معلوم کرد، کار آغاز شد و از ایشان خواسته شد تا بنا به سلیقه‌ی شخصی و اولویت مدنظر خود، نام یک تا پنجاه نفر را به‌عنوان شاعران برگزیده‌ی خود اعلام کنند.

طی پی‌گیری‌های مداوم هیئت اجرایی، نهایتاَ سی‌ نفر در این نظرسنجی مشارکت کردند و هیئت اجرایی، با بررسی اسامی ارائه شده توسط ایشان، کار خود را ادامه داد و پس از چندین جلسه تحلیل و بررسی، نام‌هایی که در نتیجه‌ی آراء شرکت‌کنندگان بدست آمده بودند، توسط هیئت‌اجرایی جمع‌بندی شد. ابتدا تصمیم بر این بود که طبق میزان آراء کسب شده برای هر نفر، نام سی ‌شاعر به‌عنوان برگزیدگان مرحله‌ی نخست اعلام شود، اما با توجه به مخالفت دو تن از اعضای هیئت اجرایی با این رویه، طی‌ جلسه‌ی دیگری، تصمیم برآن نهاده شد که تنها به اعلام نام پانزده نفر اکتفا شود. اما در مرحله دوم که مقرر بود از میان پانزده نفر اعلام شده، سه نفر به عنوان برگزیده نهایی شعر دهه‌ی هشتاد از نظر این جایزه معرفی شوند، با درنظر گرفتن تنوع کیفی اشعار و اسامی شاعران ِ مطرح ِ فعال در دهه‌ی هشتاد، به‌خصوص جوانانی که در سال‌های پایانی این دهه، آثار در خور توجه‌ای را انتشار داده بودند، و با توجه به اهداف جایزه‌ی نیما، هیئت اجرایی به این تشخیص رسید که همه‌ی شاعران دهه‌ی گذشته، که به هر نوع، از برخی رفتارهای ریاکارانه و به نرخ روز نان‌خور، به دور و بری بوده‌اند، و به برخی جوایز از هنر تهی و از سکّه پُر تن نداده‌اند، برگزیده‌گان جایزه‌ی نیما در دهه‌ی هشتاد هستند.

برگزارکنندگان جایزه‌ی شعر نیما معتقدند، آگاهی و پرهیز از ابتذال و فرومایگی فرهنگی، بزرگترین دست‌آوردی‌ست که شاعران و نویسندگان مستقل در دهه‌ی گذشته را باید به واسطه‌ی آن، احترام کرد و همه‌ی کسانی که شامل چنین شایستگی‌ای باشند، قطعا برگزیده‌اند و صدالبته نام‌های ایشان بیش ‌از اسامی ِ‌اولیه‌ی اعلام شده توسط برگزارکنندگان است، تشخیص آن نیز برعهده‌ی وجدان آگاه جامعه‌ی فرهنگی می‌باشد.

برگزار‌کنندگان جایزه‌ی نیما، به جهت پیش‌آمد نکردن هیچ‌گونه سوء برداشتی، به صراحت اعلام می‌کنند هیچ‌کدام از متولیان بنگاه‌های فرهنگی وابسته و هیچ‌کدام از شاعران و نویسندگان برگزیده‌ی جشنواره‌‌ها و جوایز فرمایشی، که جز مادی‌نگری را در منش خویش نداشته‌اند، برگزیده‌گان مد نظر این جایزه نیستند.

اما در کنار این انتخاب، نکته‌ای مهم هست که نگفتن دوباره‌ی آن، نوعی اهمال در حق نسل‌های گذشته و آینده است و آن این‌که؛ در دهه‌ی هشتاد، فقدان حضور بعضی شاعران و نویسندگان، دو تاثیر متفاوت برجای گذاشت، اول: مجال یافتن اشخاصی به‌عنوان نویسنده و شاعر، که آثار بی‌مایه و بی‌‌کیفیت را ترویج کردند و دوم: تاثیر این فقدان‌‌ها، که به مرور زمان، باعث شد در شرایط کنونی، بتوان مروری بر چگونگی تاثیر این خلاء‌ها بر جامعه‌ی فرهنگی و شناخت نویسندگان حقیقی داشت.

 محمد مختاری نویسنده‌ای شریف و آگاهی دهنده، یکی از چهره‌های شاخص ادبیات فارسی است که فقدان او شامل تعریف ارائه شده‌ی فوق است. او به لحاظ معنوی و مالی، هیچ‌گاه تن به هیچ تدبیر حقارت‌آمیزی نداد و همواره شرافت نویسندگی و کلمه را بر زرق و برق‌ها ترجیح داد، تا آن‌جا که به تصور حذف دامنه‌ی تاثیر آگاهی او بر جامعه‌ی فرهنگی، با حذف فیزیکی وی ، آن عمل واهی انجام شد.

مرگ فجیع محمد‌‌ مختاری، زمینه‌ای بود تا نسل امروز، رسالت خود را در حفظ شرافت قلم بداند. محمد مختاری به‌نمایندگی از همه‌ی رفتگان راه قلم،  به‌عنوان نمونه و نمادی از انسانیت و شرافت قابل تقدیر و هنرساز در ادبیات معاصر، با توجه به معیارهای جایزه‌ی شعر نیما، برگزیده‌ای برای شعر دهه‌ی هشتاد و همه‌ی دهه‌های قبل و بعد ادبیات و فرهنگ این کشور است.

امید آن‌که نویسندگان جوان، منش والای وی را الگویی برای رفتار نویسندگی و هنری خود قرار داده، و شرافت وی را، درسی برای قضاوت وضع حال و آینده‌ی خود کنند.

برگزار‌کنندگان جایزه نیما، همچنین از بانوی روشن‌اندیش شعر معاصر فارسی، سیمین بهبهانی به دلیل عمری تلاش ادبی و هنری، خلق شعری شریف و آگاهی‌ساز و حضوری بالغ و انسانی که برآمده از رنج، اندوه، شادکامی و سرافرازی مردم ایران بوده، تقدیر و تشکر به عمل می‌آورد.

 هیئت اجرایی جایزه‌ی شعر نیما
مهر ماه ۱۳۹۱


گزارش تصویری سومین دوره جایزه شعر نیما:

اهدا پرتره محمد مختاری و تندیس جایزه نیما به خانم مختاری توسط سیمین بهبهانی – عکس ‏از حمید جانی پور

اهدا پرتره محمد مختاری و تندیس جایزه نیما به خانم مختاری توسط سیمین بهبهانی و داریوش ‏معمار دبیر جایزه – عکس از حمید جانی پور

خواندن بیانه جایزه شعر نیما توسط دبیر جایزه داریوش معمار – عکس از حمید جانی پور

اهدای تندیس تقدیر و لوح سپاس به سیمین بهبهانی توسط هوشنگ چالنگی و فرخنده حاجی زاده ‏‏- عکس از حمید جانی پور‎ ‎

شعر خوانی علیشاه مولوی – عکس از حمید جانی پور‎ ‎

حافط موسوی در حال شعر خوانی – عکس از حمید جانی پور‎ ‎

شعر خوانی هوشنگ چالنگی – عکس از حمید جانی پور ‏

شعر خوانی سیمین بهبهانی

سیمین بهبانی – عکس از حمید جانی پور

داریوش معمار: دبیر جایزه نیما – عکس از حمید جانی پور

هوشنگ چالنگی – عکس از حمید جانی پور

سیمین بهبانی – عکس از حمید جانی پور

حافظ موسوی و سیمین بهبانی – عکس از حمید جانی پور

حضور شاعران در مراسم – عکس از حمید جانی پور

نسخه قابل چاپ


 
شما این خبرنامه را به این دلیل دریافت می کنید که ایمیل شما پس از تایید وارد لیست دریافت کنندگان شده است. برای لغو عضویت از این خبرنامه به این لینک مراجعه کنید یا به shahrgon-unsubscribe@sabznameh.com ایمیل بزنید. با فرستادن این خبرنامه به دوستان خود آنها را تشویق کنید که عضو این خبرنامه شوند. برای عضویت در این خبرنامه کافی است که به shahrgon@sabznameh.com ایمیل بزنید. برای دریافت لیست کامل خبرنامه های سبزنامه به help@sabznameh.com ایمیل بزنید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

بازار امروز

Loading currency converter .. please wait

loading
currency converter
please wait
....

Commodities
Crude Oil 67.34 +1.43%
Natural Gas 4.08 -9.04%
Gasoline 2.15 +2.10%
Heating Oil 2.21 +0.43%
Gold 2939.10 +0.89%
Silver 33.48 +1.78%
Copper 4.82 +1.68%
2025.03.12 end-of-day » Add to your site

خبرهاي گذشته