

پروانه کاظمی
شهرگان: به گزارش باشکاه کوهنوردی اسپیلت، ساعت ۱۳:۳۰ (به وقت محلی) روز جمعه گذشته، ۲۹ اردیبهشت سال جاری، تلاش ۴۵ روزه پروانه کاظمی برای صعود به قله اورست به ارتفاع ۸۸۴۸ متر به بار نشست و او موفق شد به عنوان سومین زن ایرانی و اولین بانوی هیمالیا نورد ایرانی که به طور مستقل اقدام به این صعود کردهاست، به بام جهان دست یابد.


پروانه کاظمی
پروانه کاظمی عضو باشکاه کوهنوردی اسپیلت به عنوان نخستین کوهنورد در سال ۲۰۱۲ این صعود را انجام دادهاست.

زندهیاد جعفر ناصری
بهار امسال هیمالیا میزبان کوهنوردهای ایرانی بود. 17 نفر در منطقه هیمالیا در تلاش برای صعود قلههای خود بودند و خبرها حاکی از پیروزیهای کوهنوردان ایرانی در صعودهاست. صعود آناپورنا، ماکالو، ماناسلو و . . .
خبر صعود پروانه کاظمی بر بام دنیا موجی از شادی و غرور را در میان ورز شدوستان و ایرانیان سراسر جهان آفریدهاست. پروانه کاظمی ادامهدهنده راه و تلاش همنوردِ جاودان نام لیلا اسفندیاری است که سال گذشته بر بلندیهای (کاشربورم ۲) مانا و جاوید شد. امسال نیز تیم کوهنوردان ایرانی، یک همنورد جا مانده در ستیغ هیمالیا دارد تا نامش همراه با لیلا اسفندیاری و دیگر پیشکسوتانی که نتوانستند این شادی حضور را در آغوش عزیزانشان بریزند، مانا و جاودان باقی بماند. جعفر ناصری در صعود به قلهی 8663 متری ماكالو، پنجمين قله مرتفع جهان، جانش را از دست داد.

زنده یاد لیلا اسفندیاری
به گزارش باشکاه کوهنوردی اسپیلت، پروانه کاظمی که هشتم فروردین ماه برای صعود به اورست راهی نپال شده بود، موفق به فتح قله ۸۸۴۸ متری اورست شد. کاظمی پیش از این نیز به عنوان اولین بانوی ایرانی به قله هشت هزار متری ماناسلو صعود کرده بود. پروانه کاظمی به عنوان سومین زن ایرانی و اولین بانوی هیمالیا نورد ایرانی بهطور انفرادی و با هزینه شخصی اقدام به صعود به اورست کرده و موفق شد به بام جهان دست یابد.
یادآور میشویم که اوایل ماه گذشته میلادی نیز «تامائه واتانابه» کوهنورد ۷۳ ساله ژاپنی عنوان مسن ترین زنی را گرفت که توانسته است قله اورست را فتح کند. خبرگزاری ایسنا در این باره مینویسد: «تامائه واتانابه» در سال 2002 میلادی نیز در سن 63 سالگی از ارتفاع 8848 اورست بالا رفت و عنوان مسنترین زن صعودکننده را به دست آورد. «تامائه» طی این دهه توانسته بود این رکورد را حفظ کند و اکنون رکورد خود را شکست.
«بهادر شرچان» از نپال نیز پیرترین مردی است که در سال 2008 میلادی در سن 76 سالگی توانست به این رکورد دست پیدا کند.

ستاره فرمانفرماییان
بنیانگذار مددکاری اجتماعی در ایران در سن ۹۱ سالگی در لسآنجلس درگذشت. دانشگاه هاروارد او را که منشا خدمات اجتماعی بسیاری بود، به عنوان یکی از «زنان تاثیرگذار تاریخ آمریکا» نامیده است.
ستاره فرمانفرماییان، بنیانگذار رشتهی مددکاری اجتماعی در ایران در سن ۹۱ سالگی در لسآنجلس آمریکا درگذشت.
ستاره فرمانفرماییان که یکی از دختران شاهزاده عبدالحسین میرزا فرمانفرما، از چهرههای سیاستمدار تاثیرگذار دورهی قاجار و رضا شاه پهلوی بود، در زمستان ۱۲۹۹ خورشیدی در شیراز متولد شد.
فرمانفرماییان تا نوجوانی در ایران تحصیل کرد و و بعد از فوت پدر و قتل برادر بزرگش نصرتالدوله به دست عوامل امنیتی رضا شاه، راهی آمریکا شد تا در آنجا تحصیل کند. او یکی از اولین زنان ایرانی بود که برای تحصیل راهی خارج از کشور شدند.
ستاره فرمانفرماییان در ایالت کالیفرنیای آمریکا در رشتهی جامعه شناسی و مدکاری اجتماعی تحصیل کرد و بعد از اخذ فوق لیسانس مدتی را در دانشگاه شیکاگو به مطالعه در زمینهی «حقوق زنان و کودکان» گذراند.
ستاره فرمانفرماییان در اواخر دههی ۲۰ و اوایل دههی ۳۰ در سازمان ملل متحد در بغداد کار میکرد. بعد از چندسال کار در سازمان ملل، فرمانفرماییان در سال ۱۳۳۷ به ایران بازگشت و برای اولین بار در ایران، مدرسهای تخصصی با عنوان «مدرسهی عالی مددکاری اجتماعی تهران» را راهاندازی کرد و به شیوهای تخصصی و مدرن به آموزش داوطلبان مددکاری پرداخت.
ستاره فرمانفرماییان که خواهر ناتنی مریم فیروز، دبیر زنان حزب «توده» نیز بود، برای اولینبار در ایران برنامهی «تنظیم خانواده» را نیز به راه انداخت و به دنبال ارتقای آموزش زنان و جلوگیری از بارداریهای ناخواسته و زادوولدهای بیرویه در ایران بود.
از دیگر اقدامات ماندگار او تاسیس «مراکز رفاه» در محلههای فقیرنشین تهران و حاشیهی تهران بود که به کودکان و خانوادهها کمکمیکردند. او همچنین اولین کسی است که سیستم آموزشی در مهدکودکها در ایران را براساس اصول تربیتی مدرن تغییر و تحول داد.
«مدرسهی عالی مددکاری اجتماعی» بعد از چندسال فعالیت با مجوز وزارت علوم به دانشگاه ارتقا یافت و از طریق کنکور سراسری در دو مقطع لیسانس و فوق لیسانس دانشجو جذب میکرد. این مدرسه و شاگردان ستاره فرمانفرماییان خدمات اجتماعی و حمایتی بسیاری را در پرورشگاهها، محلههای فقیرنشین، مدارس، زایشگاهها و درمانگاهها تعریف و اجرایی کردند.
شاگردان فرمانفرماییان با نظارت او در محلهی روسپیخانههای تهران – شهرنو- درمانگاه و محلهای ویژهای برای ارائه خدمات بهداشتی و درمانی به زنان روسپی راهاندازی کرده بودند و در آتشسوزی بزرگ این محله در دههی چهل، در مهار آتش به ماموران آتشنشانی کمک کردند.
بازداشت و مهاجرت ناخواسته از ایران
بعد از انقلاب اسلامی در سال ۱۳۵۷، برخی شاگردان مذهبی مدرسهی ستاره فرمانفرماییان که پیشتر او با درخواست بورس تحصیلی آنها به دلیل نمرههای نامطلوب مخالفت کرده بود، او را دستگیر کرده و تحویل مدرسه رفاه که مقر آیتالله خمینی و همراهان او در روزهای اول انقلاب بود، تحویل دادند.
ستاره فرمانفرماییان در زیرزمین مدرسهی رفاه بازجویی شده و به دلیل شرکت در کنفرانسی با محور مددکاری اجتماعی در اسرائیل به همکاری با صهیونیستها و طاغوت متهم شد. بازجو و دانشجویان انقلابی که وی را دستگیر کردند، خواهان مجازات اعدام برای او بودند.
آیتالله محمود طالقانی که ستاره فرمانفرماییان را به دلیل سالها خدمات داوطلبانه او و شاگردانش در محلههای محروم و در مهار آتشسوزی بزرگ محلهی شهرنو میشناخت، وساطت کرده و موجبات آزادی وی را فراهم کرد.
ستاره فرمانفرماییان چند ماه بعد در سال ۱۳۵۸ ناگزیر از ترک ایران شد و در لسآنجلس سکونت کرد و در آنجا نیز تدریس مددکاری را ادامه داد و در پروژههای مختلفی با سازمان ملل همکاری کرد.
دانشگاه هاروارد نام ستاره فرمانفرماییان را به عنوان یکی از زنان پیشرو در علم مددکاری در لیست «زنان تاثیرگذار تاریخ آمریکا» قرار داده است. او خاطرات زندگی و کار حرفهای خود را در کتابی با عنوان «دختری از ایران» منتشر کرد که این کتاب در ایران بارها تجدید چاپ شد.
[دویچهوله]

سحر بی نیاز
شهرگان: سحر بی نیاز، یک دختر ایرانی تبار، به عنوان ملکه زیبایی کانادا معرفی شد.
سحر بینیاز یک مدل و بازیگر کانادایی ایرانیتبار است. او بارها در مسابقات دختر شایسته کانادا شرکت کرده و به عنوان بازیگر حرفهای سینما و تلویزیون نیز فعالیت میکند. بینیاز به عنوان دختر شایسته سال ۲۰۱۲ کانادا انتخاب شد.
سحر در سال ۱۹۸۶ در هند به دنیا آمده، اما در ایران بزرگ شده است. او هماکنون در شهر ونکوور کانادا اقامت دارد. او شرکت در مسابقات دختر شایسته را در همین شهر آغاز کرد. سحر در میان سه فرزند خانواده کوچکترین آنها است. او فارغ التحصیل رشته هنرپیشگی از لس آنجلس است و در چند فیلم و سریال هنرنمایی کرده است از جمله فیلم ایرانی (Ambrosia) و سریال تلویزیونی (Smallville). سحرعلاقه زیادی به موتورسیکلت سواری، کوهنوردی و ماجراجویی دارد.
نازنین افشین جم همسر وزیر دفاع کانادا که یک ایرانیتبار است پیش از این نیز از شهر ونکوور به این مقام دست یافته بود.
اما سحر بینیاز تنها نامزد دختر شایسته کانادا در سال ۲۰۱۲ از شهر ونکوور نبود.
نازنین قیطاسیان ۲۳ ساله، ساکن ونکوور، متولد شهر تهران که سال ها در رشته ورزشی شنا به رقابت پرداخته است و در حال حاضر در شهر ونکوور به مربی گری شنا مشغول است، دومین نامزد شهر ونکوور برای دختر شایسته کانادا بود. او در رشته بهداشت و درمان در دانشگاه سایمن فریزر به تحصیل پرداخت و پس از اتمام تحصیلات در این زمینه تصمیم به ادامه تحصیل در رشته دندانپزشکی گرفت. او این روزها رویای تاسیس کلینیک دندانپزشکی را در سر می پروراند و عقیده دارد که «هر چیزی که برای خودتان می خواهید برای دیگران نیز بخواهید». او زمان زیادی را صرف کمک به معلولین می کند.

منصور رادپور
گفتگوی سایت ملی مذهبی با مهسا رادپور دختر مرحوم منصور رادپور
خانم رادپور آیا توانستید پیکر پدرتان را تحویل بگیرید؟
دیروز جنازه پدر را تحویل گرفتیم و او را به خاک سپردیم . فردا هم مراسم سوم او برگزار میکنیم.
نتیجه پزشک قانونی را به شما دادند؟ علت مرگ چه بود؟
ما وقتی به زندان مراجعه کردیم مسئولین خیلی خونسرد و بی تفاوت بودند و نامه ای به ما دادند تا جنازه پدر را بگیرم. پزشک قانونی گفت علت مرگ سکته مغزی است اما وقتی جنازه پدر را دیدیم اصلا به آدمی که بر اثر سکته مغزی مرده باشد شباهت نداشت. تمام بدنش زخمی و کبود بود و آثار ضرب و شتم روی بدنش معلوم بود. من مطمئن هستم او را کشتند چون کسی که سکته مغزی می کند که بدن و دست و پایش اینطور آش و لاش نمی شود.
آیا قصد دارید پیگیری قضایی کنید؟
اگر بتوانیم که شکایت و پیگیری می کنیم اما پیگیری قضایی وکیل می خواهد و برو و بیا.
چطور از فوت پدر اطلاع پیدا کردید؟
دو روز پیش ساعت چهار بعداز ظهر دوستان پدرم از زندان با ما تماس گرفتند و گفتند که پدرم فوت کرده است.
آخرین ملاقاتی که با پدر داشتید کی بود؟
من دو هفته پیش از فوت پدرم او را ملاقات کردم که خیلی سرحال بود و هیچ مشکلی نداشت. اگرچه شرایط زندان شرایط خوبی نیست. مخصوصا که شش سال در آن شرایط باشی اما برای روحیه دادن به ما روحیه اش را حفظ می کرد.
مشکل جسمانی خاصی داشتند؟
معده شان درد می کرد و چند بار درخواست مرخصی هم دادیم اما وثیقه سنگینی می خواستند ما در توان مان نبود و به او مرخصی ندادند.
حکم زندان پدرت چند سال بود و چند سال او در زندان بود؟
در دو پرونده جداگانه به جرم سیاسی به هشت سال زندان محکوم شد که خود پدر معترض بود و شش سال داخل زندان بود و دو سال از آن مانده بود. همیشه آرزو می کردم که پدر زودتر به خانه برگردد و ما از این همه مشکلات نجات پیدا کنیم، اما حالا می بینم ای کاش آرزو می کردم که زندان باشد اما زنده باشد. حداقل وجود او به من دلگرمی می داد که این مشکلات را تحمل کنم.
الان اعضای خانواده در چه شرایطی بسر می برند؟
حال برادرم اینقدر بد بود که او را بالای سر جنازه پدر نبردیم. من و مادر و دایی و عمو بر سر جنازه پدرم رفتیم و من بعد از دیدن پدرم با آن وضعیت شوکه شده بودم . اصلا اول پدرم را نشناختم و الان جز بدن داغون پدرم چیزی یادم نمی آید. صدای گریه مادرم توی گوشم می پیچید. خیلی شوکه شده بودم، حتی نمی توانستم گریه کنم. باورم نمی شد باورم نمی شد ؛ به همین راحتی….
ما الان اصلا شرایط مناسبی نداریم. هنوز از مرگ پدر و وضعیت جسدش در شوک هستیم که حالا باید با قرض خرج تدفین و مراسم هم تهیه کنیم. مادرم مدام گریه می کند واقعا نمی دانم از دستم چه کاری بر می آید تا برایش انجام دهد…
از مشکلات تان چه قبل و چه بعد از فوت پدر برایمان بگو؟
الان بزرگترین مشکل ما مشکل مالی است. مشکلات زندگی و مشکلات مالی یک طرف و نبود پدر در کنارمان یک طرف! قبل و بعدی ندارد، درد دوری بود و غصه نداری! خود من که بخاطر همین مشکلات مالی که داشتیم ترک تحصیل کردم و در اواسط اول دبیرستان بودم که دیگر نتواستم ادامه بدهم. مادرم مریض است و دست و پایش درد می کند. کمکی که از جانبازان می کنند حتی به اندازه کرایه خانه مان هم نمی شود… (سکوت طولانی) دیگر چه بگویم؟ از کدام درد بگویم ،از درد کشتن پدرم یا از گریههای مادرم؟ نمی دانم چطور باید ادامه دهیم ، مشکلاتمان که یکی و دو تا نیست… (به علت بغض و سکوت این گفتگو ناتمام ماند)
روزی روزگاری جلسات شعر – 2

سپیده جدیری
ایرانِ دههی هفتاد ویژگیهایی داشت که آن را از ایرانِ یک دهه قبل و بعد از آن به طور برجستهای متمایز کرد، ویژگیهایی که اگرچه به معنای پایان یافتن کامل فضای سیاه سیاسی، فرهنگی و اقتصادی در دههی شصت نبود، دست کم حکایت از تعدیل آن فضا داشت و به قول لیلی گلهدارانِ شاعر، دههی هفتاد، «دوران بازسازی پس از جنگ، رشد نسبی اقتصادی به واسطهی قراردادهای تازهتر نفتی، و نهایتن اصلاحات با شعار گفتگو» بود. این تغییر و تحولات بر شعر آن دهه نیز تاثیری تا آن میزان چشمگیر داشت که هنوز تعدادی از شاعران را به خاطر ویژگیهای شعریشان، تحت نام یا بهتر است بگوییم مجموعهی «شاعران دههی هفتادی» میشناسند. یکی از مواردی که شعر آن دهه را به آن میزان تحت تاثیر قرار داد که باعث شد از کل مجموعهی «شعر بعد از انقلاب 57″ متمایز شود، محافل شعری پر تکاپوی آن دوره بود که به باور گلهداران، «مهمترین این جلسات را دکتر براهنی و شاگردان در پایتخت داشتند که جریانساز یک جهش یا بهتر بگوییم پرتاب شعر فارسی به جلو بود.»
گلهداران دربارهی جریان سادهنویسی که درست یک دهه بعد، در مقابل شعر زبانگرا، پر پیچش و چند لایهی موسوم به «دههی هفتادی» قد علم کرد و کمر به حذف آن بست، میگوید: «گاهی با خودم فکر میکنم انگار ادبیات برای ما شوخی است، یا یکی از رسومات تعریف و تعارفات ما ایرانیها، شاعر بزرگ، غول، استاد، بهترین، برترین، اما از قرائن و ادلهی علمی این القاب خبری نیست. انگار عرصهی یارگیری و بزن و ببند باشد و همه چیزی هست به جز «لیترچر”. اینقدر شوخی انگاشته شده که تصور میشود میتوان آن را به سادگی کانالیزه کرد! حذف کرد! عوض کرد! جریانسازیهای انحرافی، از نظر من، تنها یک مد فصلی برای گذران وقت است و در گواهی تاریخ جایی نخواهند داشت. ادبیات را فقط در یک صورت میتوان متحول کرد آن هم فقط با خودش و با تکیه بر ذات عصیانگر خودش.»
دههی هفتاد برای من «دوران طلایی جلسات شعر» بعد از انقلاب 57 بود، برای شما چطور؟ اصولا با این نامگذاری موافقید؟ جلسات شعر آن دوران چه ویژگیهایی داشت که جلسات شعر امروزی از آن بی نصیب ماندهاند؟ فکر میکنم امروز دیگر کمتر شاعر بدون کتابی تنها با حضور در جلسات شعر مطرح شود.
با هیچ نامگذاریای اگر بر مبنای درست باشد مخالفتی ندارم، اما «دوران طلایی جلسات شعر»، متاثر کننده است چون به نظرم در یک جامعهی سالم ادبی برگزاری هفتگی و ماهانهی جلسات و نشستهای مستمر ادبی یک اتفاق طبیعی و بدیهی است. وقتی گفته میشود دوران طلایی انگار دورانهای درخشانی داشتهایم که حالا در این میان دههی هفتاد را اوج آن بدانیم! با در نظر گرفتن شرایط این سه دهه، به طور قیاسی میشود گفت که دههی هفتاد دههی پر جنب و جوشتری بود. کانونهای دور هم آییهای مختلفی وجود داشتند، جلسات مستمر و مداومی برگزار میشدند که مهمترین این جلسات را دکتر براهنی و شاگردان در پایتخت داشتند که جریانساز یک جهش یا بهتر بگویم پرتاب شعر فارسی به جلو بود. پاتوقهای ادبی، در میان ویرگول میگویم، نه به قدرت دههی چهل، محیط فعال و زندهای ایجاد کرده بود و عامل تبادل اطلاعات بود که فقط محدود به مرکز نبود، در سالهای اولیهی دههی هفتاد، در شیراز جلسات هفتگی پر رونقی با حضور حرفهایها در دانشکدهی پیراپزشکی برگزار میشد، آن وقتها من هنوز یک محصل دبیرستانی بودم که تازه دچار شعر شده بود و برای اولین بار با شعر شاعرانی متفاوت مثل عباس حبیبی و شمس آقاجانی که دانشجو بودند آشنا شدم و شاید اولین بار اسم رضا براهنی و پارهای از نظریات او را به واسطهی آنها شنیدم. از سال ۷۴ به بعد تهران بودم و در کنار این تاثیرات محیطی، فضای اکتیو تئاتر هم عامل مکملی برای من بود. از دههی هشتاد و نشستها مستقیما چیزی نمیدانم، من در این دهه ایران نبودم اما دستاوردهای کمبار این دهه در شعر و نقد شعر نشانگر این است که محیط رخوتناکی داشتهایم.

لیلی گلهداران
شعر دههی هفتاد هم ویژگیهایی داشت که به جرأت میتوان گفت شعرهای دورههای قبل، از آن تهی بود. شاید دلیلاش حضور مداوم و تبادل نظر شاعران در جلسات شعر آن دوره بود، شاید هم بشود گفت که پایان یافتن جنگ و عبور از دههی پر تنش شصت و در نهایت فضای بازتر فرهنگی در دورهی اصلاحات، شاعران و نویسندگان را در این دهه جسورتر کرد و این جسارت در فرم، زبان و مضمون شعرها نیز نمود یافت؛ از جمله میتوان به اشعار خود شما در آن دوران اشاره کرد که یادم میآید چه از نظر فرم و چه از نظر مضمون، بیپرواییها و جسارتهایی را تجربه میکرد. خود شما شخصاً علل برخورداری شعر دههی هفتاد از چنین ویژگیهایی را در چه میبینید؟
شعر ذاتا یک هنر الیت است، گرچه شاعران اغلب از قشر مرفه و طبقهی طراز مالی نیستند اما شکوفایی شعر در هر دوره و هر اقلیمی وابسته به ثبات اقتصادی، وضعیت اجتماعی و آرامش سیاسی است حتا اگر نسبی باشد، برای ما با تاریخ سختی که داشته وداریم همیشه همین ثباتهای نسبی، مجال و غنیمت بودند. به عقبتر که برگردیم میبینیم در قرن چهارم و در عصر شکوفایی سامانیان، شعر عروضی فارسی قوام پیدا میکند، در قرن هفتم پس از پایان خونریزیهای مغولی، نه فقط درخشش غزل و مثنوی داریم بلکه در طنز هم، نمونهاش عبید. در سدهی دهم و یازدهم به طور استثنا هیچ رشدی در شعر به خاطر اختناق و تعصبات مذهبی صفویها نداشتیم اما مدیحه و مرثیهسرایی روایج پیدا میکند. در پایان سدهی سیزده و شروع چهارده، از پس انقلاب مشروطه، کشف نفت و شروع اعزام ایرانیان به خارج، شعر نو نیما و حواریون زاده میشود. دههی هفتاد، دوران بازسازی پس از جنگ، رشد نسبی اقتصادی به واسطهی قراردادهای تازهتر نفتی، و نهایتن اصلاحات با شعار گفتگو که در عرصهی سیاسی عملی شد یا نشد! اما در حوزهی هنر اتفاقاتی افتاد و تکثرگرایی و چند صدایی شعار و اندیشهی دههی هفتاد شد. نظریههای ادبی، فلسفی و مباحث زبانشناسی نیمهی دوم قرن بیستم اروپا تازه بررسی، شناسایی و ترجمه شدند. فلاسفهی پست مدرن فوکو، لیوتار، دریدا، و پس از آنها کریستوا و بارت، مکتب زبانشناسی پراگ و یاکوبسن و بعدتر زبانشناسی مدرن چامسکی، آشناییزدای شکلوفسکی، ساختارشکنی، نسبیتگرایی و پلیسنترالیسم و … اینها همه آغازگر تحولات بنیادینی در دههی هفتاد ایران بودند .شعر دههی هفتاد نه فقط در فرم و زبان و کانسپت یک جهش بزرگ بود بلکه اهمیت این دهه در یک استارت علمی برای برخورد لابراتواری و آزمایشگاهی با شعر و زبان شعر بود. شاعرها و منتقدها با بضاعت علمی کافی دوباره از نیما به بعد را مطالعه کردند و توجهشان را از فروغ و شاملو به نیما برگرداندند، از برخورد شیفتهوار با شعر شاملو و فروغ دور شدند و شروع به نقد تحلیلی آنها کردند و شاعرانی را مورد ارزیابی قرار دادند که تا پیش از آن نه تنها بررسی و واکاوی نشده بودند که شاید حتا دیده نشده بودند، مثل هوشنگ ایرانی. یدالله رویایی که پیشتر به عنوان فرمالیست شناخته شده بود، با شعر حجم مورد توجه خاص قرار گرفت. در شعر هفتاد برای اولین بار شاعرانی داریم که به طور سیستماتیک و آزمایشگاهی با زبان برخورد کردند. رضا براهنی، و پس از او عباس حبیبی، هوشیار انصاریفر، شمس آقاجانی و بعدتر رزا جمالی و محمد آزرم به کشف واکنش شیمیایی کلمات در زبان رسیدند. شعر هفتاد یک شعر کنکاشگر و جستجو کننده بود، با شهامت تجربه میکرد و درگیر بیانگری نبود. هر شاعری در جستجوی زبان خودش، ساختن و سپس حتا شکستن زبان خودش بود بنابراین واریتههای زبانی مختلفی و شعرهای متفاوتی داشتیم.
اطلاع دارم که مجموعه شعر جدید شما با نام «سینیور» در ایران اجازهی چاپ نیافته و حتی کتاب «یوسفی که لب نزدم» شما که سابق بر این در ایران منتشر شده بود، برای چاپ دوم مجوز دریافت نکرده است. با توجه به این که «یوسفی که لب نزدم» نخستین بار در سال 1381 منتشر شده بود، تصور میکنید که اگر «سینیور« را نیز میخواستید در اوایل دههی هشتاد یا مثلا در اواسط دههی هفتاد منتشر کنید، اجازهی چاپ پیدا میکرد؟ این سؤال را بیشتر به این دلیل مطرح کردم که مقایسهای داشته باشید بین خط قرمزهای ممیزی شعر در آن سالها و سالهای اخیر.
»سینیور”، شعرهای سالهای اول دههی هشتاد بود، من با ریتم کندتر و وسواس بیشتری مینوشتم اما این «سینیور» با وجود اهمیتی که برایم داشت سرگذشت عجیب و غریبی پیدا کرد. پروسهی چاپ کتاب شعر برای شاعر یک روند فرسایشی است و انگشت اتهام فقط به سمت وزارت ارشاد و سیاستهای دورهایاش نیست وقتی خود ناشر به عنوان اولین مرجع، یکی از اولین نمایندگان سیستم سانسور است. جدا از سلیقه و دایرهی محدود انتخابی ناشران و نگاه بدبین بعضی از آنها به شعر دههی هفتاد، ناشرانی هستند که بی توجه به ارزش ادبی و اهمیت کتاب، کتابی را که حدس میزنند مجوز نمیگیرد قبول نمیکنند بنابراین به نوعی همسو هستند با خط کشیهای ممیزی. بعضی از ناشران، بررس بخش شعرشان کسی است که در دو جا اشتغال دارد بنابراین چرا کتابی را پشت میزی قبول کند و هزینهی صفحهبندی و زحمات ثبت و فیپا و غیره را روی دست ناشر بگذارد وقتی دو هفته بعد پشت آن میز دیگرش باید کتاب را رد کند؟ این جریان خیلی زیرپوستی و پنهان شعر و ذهن شاعر را جهتدهی میکند. کتاب یکی از دوستان شاعر، به امید انتشار، مدتها دست به دست ناشران چرخید و نهایتن در ارشاد صرفن به خاطر زبان پیچیده و نه هیچ دلیل دیگری رد شد.

هماکنون که دیگر از آن فضای نسبتا باز فرهنگی دههی هفتاد و اوایل هشتاد خبری نیست، به نظر شما شبکههای اجتماعی نظیر فیسبوک یا سایتها و وبلاگهای ادبی میتوانند برای شاعران مستقل جانشین خوبی برای جلسات شعر باشند؟ به بیانی دیگر، آیا اینها میتوانند نقش جلسات مجازی شعر را برای مرتبط ساختن شاعران مستقل با مخاطب داخل ایران ایفا کنند؟ تا چه میزان؟ آیا این میزان ارتباط با مخاطب، برای شما راضیکننده است یا باید تمهید دیگری اندیشید؟
فضاهای مجازی از جهت اشاعه و دسترسیهای همه جانبه و ایجاد ارتباطات چندگانه و کاراکتر فرامکان بودناش موثر اند اما معتقدم اینترنت و خوانش کامپیوتری یک شتابزدگی به خواننده تحمیل میکند. اطلاعات موازی و پی در پی و از هر پنجرهای سرکی کشیدن آفت شعری است که تعمق میطلبد و تاملبرانگیز است. بمباران دادهها مجالی برای مواجهه دقیق نمیگذارد. در این محیط شعرها یا بهتر است بگویم شعروارههایی که سهل و روان و سادهتر در حد جملات نغز اند بیشتر خوانده میشود و به اشتراک گذاشته میشود. در عین حال موثرترین و قدرتمندترین امکانات این مدیا، یعنی صوت و تصویر، هنوز مورد استفادهی شاعران قرار نگرفته، چیزی که به نظرم میتواند تا حدی فقدان جلسات شعر را آن هم با پراکندگی شاعران در شهرهای مختلف، جبران کند.
اگر بخواهیم در شعر نسل خودمان به دنبال وجه مشترکی باشیم، میبینیم که بیشتر از آن که به شور، سُرور و حتی عشق پرداخته باشیم، از «دردی مشترک» سرودهایم و به خصوص، «مرگاندیشی» در شعر این نسل به یک ویژگی تبدیل شده است. این ویژگی در مقایسه با شعر شاعران غربی و حتی شاعران دههی 40 و 50 خودمان، به طور پُررنگی به چشم میآید. به نظر شما علت این همه مرگاندیشی و سیاه دیدنِ همه چیز چیست؟
جواب این سوال را یک جامعهشناس، یک تبارشناس و یک آنتروپولوژیست بهتر میتواند بدهد. از جهتی به چه بودگی و چرایی و اگزیستانس شعر برای شاعر برمیگردد و از سمتی ریشههای فلسفی، تاریخی و مردمشناسی دارد. ما تاریخ ناآرام پر عزایی داریم. زبان شعر ما زبان شکوائیه است. حالت غالب ما در نوشتن حزن و ناکامی است، کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟ اما جالب است که در شعر کلاسیک نمونههای شعر طربناک بیشتری داریم تا در شعر نو. ما از نداشتههایمان بهتر حرف میزنیم تا از داشتههایمان و حقیقت آن در محرومیتهای ماست و از جهتی ایدوئولوژی خاورمیانهای بر مبنای ریاضت و رد لذت، تشدید کننده آن است. ما هرگز نمیتوانیم احساس گناهی را که به شکل آرکائیک در ما نهادینه شده است حتا در شادترین لحظههایمان از خودمان دور کنیم. ما یا تراژدی مینویسیم یا کمدی سیاه و برعکس شما فکر میکنم دههی چهل و گرایشات سوسیالیستی این دهه با ایدهی شاعر باید دردمند و رنجکش باشد تا از دردها سخن بگوید با تعالیم مذهبی شیعی از جهاتی همخوان شد در تثبیت این روحیه. دستاورد ابسورد برای غرب، کمدی، در شرق دور، اندیشهی لذت زندگی در حال بود و غنیمت همین یک بار تولد، و برای ما تیرگی و یأس تراژیک بود.
روحیات ایتالیاییها و کلاً زندگی در ایتالیا چه تاثیری روی روحیات و همچنین نگرش شما به عنوان یک شاعر داشته است؟
دغدغههای زندگی اجتماعی من تا حدی تعدیل شدند، دغدغههای من از یک زن جهان سومی در یک کشور اسلامی در خاورمیانه به دغدغههای زن/انسان تغییر پیدا کردند اما واقعیت این است که شاید به نظر برسد که من از کشورم دور شدم تا به خودم کمی نزدیکتر شوم اما این چندان هم راست نیست، زادگاه آدمی محیط و مکان نیست که بشود ترکش کرد، من محیطم را با خودم به محیط دیگری کوچ دادم و همزمان در هر دو محیطی که زیستگاه مناند در پی ایجاد نوعی تعادل شخصیام. به هر حال پایههای فکری من در محیط دانشگاهی و هنری ایتالیا محکم شد و نگاه من به هنر عمیقتر شد اما در رابطه با شعرم فقط در حیطهی اندیشه شاید تاثیرات آن دیده شود ولی بر روند تغییرات زبانی شعر من ربط چندان مستقیمی نداشت.
شعرهای شما چه از نظر ساختاری و چه از نظر اندیشهای که پُشت آنها وجود دارد، پیچیدگیهای خاص خودش را دارد که به نوعی میتواند به منزلهی مهر تاییدی از سوی شما بر سبک و سیاقی شعری که از دههی هفتاد به بعد در ایران بیشتر از پیش، باب شده و بالیده است، باشد. رویکردهای امروزین برخی شاعران ایرانی به سادهنویسی را از نظر کیفیت چگونه میبینید؟
من تاکیدی بر پیچیدگی ندارم. شعر من زبان سختی دارد و این به ساختار ذهنی من و فرم شعرم برمیگردد. شعر من، شعری است که احتیاج به توضیح و رمزگشایی دارد و مثل باقی شاعران دههی هفتاد شعری است لذتبخش برای خوانندهی حرفهای و منتقدهای نظریهشناس. دکتر براهنی، بخش »چرا دیگر شاعر نیمایی نیستم” را با همین نکتهی چرایی توضیح شعر آغاز میکند و معتقد است که شعری که که از فرم ثابت و از پیش تعیین و تثبیت شده پیروی نمیکند و هر بار در فرمی نوین ارائه میشود نیاز به توضیح دارد. شاعرانی که در قید و کلیشههای فرمهای معیناند نیاز به توضیح ندارند چرا که پیش از آن، شعرشان توضیح داده شده است. توضیح یکی از آنها توضیحی بر تمامی آنهاست. شعر من شعر فرمهای از پیش ساخته شده نیست. در «یوسفی که لب نزدم» یک فرم و زبان تازهی منحصر به خودم را کشف کرده بودم که در اغلب شعرهای موفق کتاب همان یک فرم بود، بنابراین خواننده کم کم در مسیر خواندن شعرها هر چه به انتها ی کتاب میرسید بیشتر با زبان و فرم، آموخته و مانوس میشد و شعر را پیدا میکرد اما در «سینیور” و «تمام راهها به روم»، من فرمهای مختلفی را تجربه و کشف کردم و این شعرم را هنوز پیچیدهتر کرده است و حالا بعد از همهی اینها، تازه به فرم و زبانی جادویی رسیدهام که چون گفتگوی ما در اینجا به طور تخصصی در رابطه با شعر من نیست بیشتر از این توضیحی نمیدهم، فقط میتوانید برای نمونه شعرهای «آپوکالیس ما” در شمارهی هفدهم نوشتا و «در لذت معوق» را در شمارهی اخیر باران بخوانید. اما در مورد رویکرد جدید به سادهنویسی: ببینید نیما عروض شعر کلاسیک را شکست و تا جاییکه اقتضای زمانش بود در مضامین شعر فارسی دست برد اما عروض نیمایی را ارائه کرد که تا چند دهه بعد شعر را در قالب خودش محصور کرده بود، جالب است که نیما خودش تاکید چندانی هم به این فرم در مورد شعر دیگری نداشت اما حواریوناش بیشتر از او به قالب پیشنهادی او پایبند بودند. نیما شروع انقلاب در زبان شاعرانه بود و این دگرگونی در پیشنهادهای متاخرتر ونظریه شعر براهنی تمام نمیشود، این یک جریان همیشه در تطور خواهد بود چون خاصیت زبان در نوبه نو شدگی است، زبان از ما و از هرچیز انسانیای زندهتر است، از هر ویروسی متغیرتر و شیوعپذیرتر است… تمامی ندارد. شعر دقیقن یک شک زبانی است، خلاقانهترین شکل آن و یک واکنش ناگهانی زبانی است. یک عصیان و گریز و سر باز زدن از قواعد و دستور خودش است. اینها آموزههای ما در دههی هفتاد بود، برای رسیدن به اینکه شعر بیان نیست، که شعر زبان است ولی شعر دههی هشتاد با یک کج فهمی یا ناقص فهمی از شعر هفتاد، از جریان دور شد و یک عقبگرد و عقبنشینی به سمت بیانگری کرد، شعری شد تابع دستور زبان همراه با مختصر چاشنی تقلیدهای اطواری زبان که به سطحیترین شکل از رفتارهای زبانی شعر دههی هفتاد برداشت شده بود، شاید اگر دقت بیشتری در ترمینولوژی اصطلاح بازیهای زبانی شده بود، شاید اگر به جای واژهی غلط انداز «بازی» گفته میشد «رفتارهای زبانی” با آن تا این حد ساده و سهل بدست آمدنی، برخورد نمیشد. شعری است بر مبنای روابط علی و معلولی کلمات و عدم ارتباط درونی، از واکنش شیمیایی کلمات برهم و کیمیای زبان خبری نیست. به هر حال تمام تلاش شاعر دههی هشتاد بر خوشامدنی کردن شعر برای مخاطب شد و نه قسمت کردن لذتی «بارتی» و مشارکت او. تنزل شعر به حد جملات نغز و قصار و خلاصه کاربردی کردن آن شد. تمایل به پسند عام شدن و تکیه بر آن، شعر را کالای چرخهی عرضه و تقاضای بازار کرد. معتقد به نباید و نبودن این نوع نیستم ولی فکر میکنم باید یک تعیین حدودی وجود داشته باشد. پیشنهاد میکنم دوستان سادهنویس در کنار نوشتن و چاپ سریالی مجموعههایشان، انرژی بیشتری برای ترانهنویسی بگذارند که بیشتر از شعر، هم عرض علایقشان به پوپولار شدن است و هم فرم مناسبتری برای بیانهایشان است، هیچ کنایه و استعارهای هم در این پیشنهادم نیست وقتی ترانههای درخشان و ترانهنویسهای جدیای در دههی هشتاد داریم. از طرفی پیشنهاد دومام این است که خانوادهی ادبیات ایران در نهایت بی طرفی و با دقتی حرفهای به تفکیک رده بپردازد و یک معیار سنجش ناقدانه ارائه دهد تا این تداخل ردههای کنونی پیامدش، همچنان ادامهی قیاسهای باطل نشود .
«از همان سالهای آغازین دههی هفتاد که شعر زبان کم کم تمام جریانهای شعری را تحتالشعاع خود قرار داد، عدهای از اهالی مطبوعات و همچنین تعدادی از خود شاعران، این نوع شعر را بیمخاطب و بیمغز انگاشتند و قد علم کردند به حذف و در نطفه خفه کردنِ جریانی که داشت خواسته یا ناخواسته در تاریخ شعر این مرز و بوم به ثبت میرسید. این ذهنیتِ حذفگرا میان شاعرانِ منتقدِ شعر زبان همچنان ادامه یافت و در دههی هشتاد، به عَلَم کردنِ جریان سادهنویسی در جهت حذف جریان شعر زبان منجر شد.»(1) شما تا چه میزان این دیدگاه را صحیح میدانید و در مجموع چهقدر این جریانهای حذفگرا را موفق ارزیابی میکنید؟
این سوال همچنان در راستای سوال قبل است و شاید اولین چیزی که باید موشکافی شود این است که اولن سادهنویسی ارائه شده دقیقن چیست؟ تا وقتی که منتقدین مدافع و مروج سادهنویسی به طور مشخص تزها و آنتی تزهایشان را ارائه ندهند ما دقیقن نمیدانیم با چه چیزی مواجه هستیم. همه چیز شفاهی و پراکنده و ضد و نقیض است، شعر هفتاد تعریفها و مولفههایش را رو کرده بود ولی این سادهنویسی دقیقن معلوم نیست دو سرش کجاست. از یک طرف شاعرانی داریم که بیش از دو سه دهه شاعری و حضور و تلاشهای موفق در تالیف، آن هم نه فقط شعر، امروز ساده مینویسند و مدافع آن هستند که اتفاقن بعضی از آنها با یک افق قابل قبول و آگاهی و اشراف بر محدود کردن شعرشان به بیانگری در کار بر کانسپت سعی میکنند جبران کنند، نمونههای نسبتن موفقی را هم در همین راستای خودشان خلق کردهاند اما عجیب است که چرا از سادهنویسی سهلانگارانهی قشر جوانی حمایت میکنند که جز یک شعروارهی توخالی چیزی برای ابراز ندارند! به هر حال شعر ساده با شعر سهل تفاوت دارد. شعر ساده شعری است که در ساختار و زبان ساده است اما خالی از آرایه نیست، فرم ثابت دارد اما در یک لابیرنت معنایی ایجاد جذبه میکند، محدود به دههی حاضر هم نیست، نمونهی کلاسیک آن رباعی است، در رباعی یک سیستم متریک (مفعول مفاعیل مفاعیلن فع) داریم که وزنی آسان و سرخوشانه است با واریتهی بیانی محدود. نمونهی عالیمان خیام است با یک جهانبینی فلسفی حکمتی ثابت، با یک لغتنامهی معدود کلمات و عمل تکرار اما هر رباعی لذت منحصر به خودش را دارد. با یک شاعر مینیمالیست مواجهایم که در تکرارهایش نامکرر است درست عین موزیسینهای مینیمالیست دههی هفتاد میلادی، با حداقل عناصر، با تکرار همان عناصر و یک حداقل تغییر یا اکشن جزئی، یک بی پایانی ابدی میسازد و ما را در یک لوپ دائم در حال انبساط رها میکند. اگر این را نمونهی یک نوع سادهنویسی قلمداد کنیم شکل نوین و دههی هشتادی سادهنویسی یک بذله، آن هم نه یک بذلهی ادبی است. گاهی با خودم فکر میکنم انگار ادبیات برای ما شوخی است، یا یکی از رسومات تعریف و تعارفات ما ایرانیها، شاعر بزرگ، غول، استاد، بهترین، برترین، اما از قرائن و ادلهی علمی این القاب خبری نیست. انگار عرصهی یارگیری و بزن و ببند باشد و همه چیزی هست به جز «لیترچر». اینقدر شوخی انگاشته شده که تصور میشود میتوان آن را به سادگی کانالیزه کرد! حذف کرد! عوض کرد! جریانسازیهای انحرافی، از نظر من، تنها یک مد فصلی برای گذران وقت است و در گواهی تاریخ جایی نخواهند داشت. ادبیات را فقط در یک صورت میتوان متحول کرد آن هم فقط با خودش و با تکیه بر ذات عصیانگر خودش.
———–
پینوشت:
(1) اشاره به بخشی از مقالهی «زبانام سوررئالیسم یک مرده است» (بررسی مجموعه شعر «قرارگاههای ناخوشی”، سرودهی مازیار نیستانی) به قلم سپیده جدیری، مجلهی شهروند بی سی، شماره ۱۱۸۷ – ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱
آن که رفت و آنچه ماند: به مناسبت درگذشت ستاره فرمانفرماییان، پیشگام مددکاری نوین و تنظیم خانواده در ایران
امروز 3 خردادماه 1391، جنبش زنان ایران، ستاره فروزان خود را در حوزه مددکاری نوین و تنظیم خانواده از دست داد. ستاره فرمانفرماییان، این بانوی فرهیخته که پایه های روابط نوین در خانواده را در جهت کنترل بیشتر زنان ایرانی بر زندگی و تن و سلامتشان بنا گذاشته بود، در سن 91 سالگی دور از وطن درگذشت، اما میراث او همچنان پابرجا و استوار است. قصد نداریم در مرگ ستاره فرمانفرماییان مرثیه بسراییم چرا که زندگی باشکوه اش، قدرت مرگ را به سخره گرفته است. میراث او در میان انبوه مددکاران امروز جامعه ایرانی جاری است و زنان هموطن اش با سیاستهای تنظیم خانواده ای که او در ایران پایه گذاشت، به رغم آن که سیاست ورزان امروزی نهیاش میکنند و گاه بر چنین میراثی میتازند، از زیستی انسانیتر برخوردار شدهاند.
چه خوش شانس بودیم که سال گذشته در مدرسه فمینیستی توانستیم هر چند ناچیز ادای دینی به زحمات این بانوی فرهیخته سرزمینمان داشته باشیم و نود سالگی باشکوه اش را گرامی بداریم. و چه شیرین است که راه او را با خوانشی دوباره از زندگی پربارش ادامه دهیم.
به هزار و یک دلیل سیاسی و تاریخی، برای فعالان و پژوهشگران جنبش زنان ـ بهویژه در جوامع توسعهنیافته ـ بهندرت پیش میآید که برای شنیدن سخنها و تجربههای ناب زنان بزرگ کشورشان، فرصتی نصیبشان گردد تا از پرتوی فرصتهایی از این دست، بتوانند از این زنان پیشکسوت (که خوشبختانه هنوز در قید حیاتاند)، بهره ببرند و معرفت خود را غنیتر سازند. با همه این موانع تاریخی اما یاران و اعضای مدرسه فمینیستی از نیمه سال 1386 که فعالیت خود را آغاز کردند همواره مترصد چنین فرصتهایی بودهاند تا از برکت تجربه و گنجینهی سخن چهرههای تابناک حنبش زنان، خود و مدرسهشان را پُربارتر سازند. پیرو این فرصتشناسی و ضرورت کسب تجربه است که امروز به مناسبت 90 سالگی پرشکوه بانوی مددکاری ایران، ستاره فرمانفرماییان سعی کردهایم گوشه و کنار تلاشهای این بانوی فرهیخته را در حدی محدود و به اندازه وسع و امکانات مان بازکاوی کنیم.
ستاره فرمانفرمائیان به سال 1299 خورشیدی در شیراز و در خانوادهای گسترده و از اشراف قاجاریه، متولد شد. مادرش معصومه و پدرش عبدالحسین میرزا فرمانفرما دارای هشت زن و بیش از 30 فرزند بود. ستاره تحصیلات ابتدایی و دبیرستانی خود را در مدرسه آمریکایی در تهران به پایان برد و سپس برای ادامه تحصیل در رشته مددکاری اجتماعی به آمریکا سفر کرد. پس از 10 سال اقامت در آمریکا، به ایران بازگشت و مدرسه مددکاری اجتماعی را به منظور تربیت مددکارها، تأسیس کرد. در سال 1345، با توجه به موفقیت مدرسه مددکاری اجتماعیاش در تهران، توانست بودجه تأسیس و راهاندازی اولین مرکز رفاه اجتماعی را نیز فراهم آورد و پس از آن، تعداد قابلملاحظهای از این مراکز در نقاط مختلف کشور تاسیس شدند. وی همچنین دارای آثار و تألیفات متعدد است که در میان این آثار، کتاب «دختری از ایران» شرح حال زندگی و خاطرات او است که توسط «مریم اعلایی» از انگلیسی به فارسی برگردانده شد و به سال 1383 در ایران به چاپ رسید. در زیر ، گفتگوی «آزاده دواچی» را با این بانوی فرهیخته و اثرگذار در تاریخ معاصر ایران میخوانید.
[مدرسه فمینیستی]
گفت و گوی آزاده دواچی با زندهیاد ستاره فرمانفرماییان

ستاره فرمانفرماییان
آزاده دواچی: خانم فرمانفرمائیان خیلی کنجکاوم بدانم چه شد که شما اساساَ تصمیم گرفتید به عنوان یکی از اولین زنان ایرانی برای تحصیل به خارج از کشور ـ به ایالات متحد آمریکا ـ سفر کنید؟ واقعاَ چه انگیزهی نیرومندی باعث ایجاد این تصمیم سرنوشتساز و عملی کردن آن در شرایط دشوار آن زمان، شد؟
ستاره فرمانفرمائیان: خوب راستش یکی از دلایل عملی کردن آن تصمیم در آن روزگار این بود که من میدیدم که در کشورم ایران هنوز امکانات و مراکز و جاهایی که زنان بتوانند ادامه تحصیل بدهند و تربیت شوند وجود ندارد. یعنی مدرسه ابتدایی و دبیرستان را میرفتی اما بعد هیچ جای آموزشی برای تدریس این رشته به زنان نبود. در واقع آن زمان اغلب مردم عقیده نداشتند که لازم است زنان به کسب علم و دانش بپردازند. برای همین من تصمیم گرفتم که برای ادامه تحصیل در رشته مورد علاقهام، از ایران به آمریکا بروم. چون در آن زمان هنوز دید سنتی نسبت به زن، غلبه داشت و در نتیجه به این عقیده نداشتند که زنان باید درس بخوانند و به درجات بالای علمی برسند،
ما بعضاَ در کتابهای تاریخ خواندهایم که در دورهی شما، موانع فراوانی از سوی فرهنگ و سنتهای جامعه (و نه از سوی دولت) برای پیشرفت زنان و کسب علم و دانش برای آنان وجود داشته است اما این دانستههای پراکنده، اغلب کلی و عام هستند و من و جوانان نسل من از جزییات واقعاَ بیخبریم. اکنون که لطف کردید و به من فرصت دادید تا پرسشهایم را با شما در میان بگذارم میخواهم از زبان خودتان بدانم موانعی که برای تحصیل شما (به عنوان یک زن) وجود داشت مشخصاَ چه مواردی بود؟ و اگر هم مایلید برای خوانندگان سایت مدرسه فمینیستی بفرمایید که اساساَ چهطور توانستید بر این موانع عظیم و متعدد، غلبه کنید و برای کسب علم، از کشور زادگاهتان در این سوی دنیا، به آن سوی اقیانوس و به ایالات متحد آمریکا، بروید؟
ستاره فرمانفرمائیان: اولش یعنی آن زمان اصلا در مورد تحصیل زنان زیاد نمیدانستند، تصور میکردند زنها باید شوهر کنند، بچهداری کنند، آشپزی کنند، کارهای خانه کنند و از این قبیل وظایف ابدی. یعنی در تلقی عمومی و نگاه سنتی مردم خیلی سخت بود که بپذیرند زن هم میتواند به عنوان یک انسان و همدوش مردها، یک شغل و یا حرفهای داشته باشد مثلا برود کار کند، برنامهریزی کند و به مملکتاش خدمت کند. در واقع نقش زن در قالبهای محدود و خاصی تعریف شده بود که فقط باید بچهداری، شوهرداری و کلا خانهداری کند. برایشان سخت بود که ببینند زنها غیر از وظایف سنتی و تعریفشده، کارهای دیگری هم میتوانند انجام دهند. بله اینها بخشی از مشکلات و موانعی بود که من با آنها مواجه شدم. ولی توانستم با تأسیس و آموزش کارها و خدمات اجتماعی، شروع کنم به تعلیم بسیاری از زنان مملکتام تا آنها هم بتوانند وارد این عرصه و خدمت به کشورشان شوند. البته مردها هم در حرفههای اجتماعی حضور داشتند اما همینکه زنها شروع کردند به اینکه یک مهارت و تحصصی داشته باشند باعث شد که راه برای پیشرفت زنان در عرصهی خدمات اجتماعی گشوده شود .
خانم فرمانفرمائیان شما را به عنوان «مادر» مددکاری علمی در ایران میشناسند، به عنوان اولین کسی که آموزش خدماتاجتماعی در ایران را بنیان نهاد و مددکاری نوین را شروع کرد. مشتاقم بدانم چه عاملی باعث شد که شما تصمیم به راهاندازی این کارزار تاریخی و احداث موسسهی مددکاری در ایران بگیرید. روندی که شما را به این تصمیم مهم و تاریخساز نائل کرد واقعاَ چه بود؟
- ببینید در ایران خدمات اجتماعی و فعالیتهای خیریهای همواره وجود داشته است. این فعالیتهای خیرخواهانه، در طول تاریخ بهوسیلهی آنهایی که مسلمان بودند و چه ایرانیانی که مسلمان نبودهاند صورت میگرفته است. ایرانیها هرکدام به تناسب مذهبشان و آموزههای تربیتیشان کمک به مردم مستمند را همیشه در حد توانشان انجام دادهاند. ولی آن چیزی که من میخواستم انجام دهم این نبود که فقط بخواهم دیگ بگذارم و برای افراد محتاج و فقیر، آش بپزم، یا دیگ پلو برای آدمهای بیبضاعت، بار بگذارم. من در واقع میخواستم که مددکاری به صورت یک پروفشن یا یک حرفهی علمی و تحصصی در بیاید. یعنی یک راه مشخص و مؤثر و کاملا حرفهای در زندگی اجتماعیمان باشد که به مردم یاد بدهد خودشان به خودشان کمک کنند، یعنی باید مردم را آماده میکردیم. خوب، من هرچه پیش خودم فکر میکردم میدیدم که ما اگر یک کاسه آش یا غذا یا حتی پول به کسی میدادیم بسیار خوب اینها میرفتند همان روز مصرفاش میکردند و تمام میشد ولی فردا باز گرسنه و بیخانمان بودند. یعنی وضع زندگیشان تغییر اساسی نمیکرد. پس به این نتیجه رسیدم که برنامهی کمک به مردم بیخانمان باید برنامهای خردمندانه و علمی باشد که آنها بتوانند همهی عمرشان را روی پای خودشان بایستند و واقعا بتوانند زندگیشان را با دست و تدبیر خودشان اداره کنند یعنی برنامهای سیستماتیک برای جلوگیری از فقر، برای جلوگیری از بیماری، و جلوگیری از انواع دردهایی که اغلب گریبان مردم فقیر و بیبضاعت را به سختی میگیرد و آنها را از پای در میآورد..
اما میدانیم که بافت اجتماعی و فرهنگ عمومی کشورمان ـ به خصوص در آن زمان ـ بسیار سنتی بود و این سنت بر بخش بزرگی از روابط و مناسبات اجتماعی حاکم بود. فرهنگ و تلقی سنتی هم معمولا به روندها و ایدههای نو، واکنش منفی نشان میدهد، حالا پرسشام این است که شما به عنوان یک زن، چهطور توانستید در این بافت سنتی کار کنید و چهقدر این شرایط بر کار شما تاثیر گذاشت؟
- ما مخالف سنت که نبودیم، یعنی مددکاری در اساس، مخالف سنت نیست. ببینید، تعریف مددکاری نوین اتفاقاَ خیلی سرراست و روشن است: اینکه خودت را باید تربیت کنی، کمک کنی به خودت و خودت روی پای خودت بایستی. این تعریف اگر مورد قبول باشد پس نمیتواند با سنتها دشمن باشد. وقتی که مفهوم مددکاری به معنی کمک به خودت است یا همان self help )) است و به معنی این است که آدم خودش به خودش کمک کند، یاد بگیرد درس بخواند و برنامههایش را خودش به اجرا گذارد، و متکی به کمک گرفتن از دیگری نباشد پس چرا و چه لزومی دارد که با سنتها درگیر شود و با عقاید و باورهای مردم مخالفت کند. پس ما مخالف سنت نبودیم، تنها میگفتیم که روش زندگی میتواند طوری باشد که شخص بعد از مدتی بتواند روی پای خودش بایستد، به نیروی خودش متکی باشد و دوباره برنگردد و بگوید پول بدهید و یا یک کاسه غذا بدهید .
با این حال، خانم فرمانفرماییان عزیز شما به عنوان یک زن تحصیلکرده و مستقل که پا را از دایره وظایف سنتی فراتر نهاده بودید در جامعهای پُر از امر و نهی و مملو از سنتهای بازدارنده برای چنین زنی، زندگی میکردید منظور من از سنت و واکنشهای سنتی این بود که آیا این طرز تفکر سنتی آن زمان مبنی بر اینکه شما یک زن هستید و مثلا حتما باید با یک مرد برای انجام فعالیتهای اجتماعیتان همراه باشید آیا بر روند پیشبرد اهداف بزرگ و انسانیتان تاثیر نمیگذاشت؟
- نه به آن صورت، در واقع وقتی مردم میدانستند که آدم بهطور جدی دارد کار میکند و اینکه مثلا ما بفهمیم زنهایی که دارند گدایی میکنند چرا دارند گدایی میکنند. اگر مریضاند خوب ببریم بیمارستان و آنها را معالجه کنیم و یا اگر شوهرش او را رها کرده است برنامهای برای بچههای بیسرپرستاش تدارک ببینیم. یعنی برای دردهایی چارهجویی کنیم که برخی از مردم را مجبور به تکدی و عجز میکرد. و وقتی میدیدند که مددکاری، روندی است که برخلاف کارهای خیرخواهانهای که قبلا هم انجام میدادهاند نبوده است و فقط دارد این کارها را شایستهتر و عاقلانهتر انجام میدهد خوب مردم میآمدند و خیلی هم ما را حمایت میکردند و حتی پول و امکانات هم میدادند. اگر کتاب من را خوانده باشید در آنجا توضیح دادهام که چهطور در تمامی قسمتهای جنوبی شهر، مراکز رفاه درست کردیم، بچهها را نگهداری میکردیم، زنان را با سواد میکردیم، پسرها و دخترها را درس میدادیم، به آنها کار و حرفه آموزش میدادیم تا بتوانند شاغل شوند و روی پای خودشان بایستند. اینها را که مردم میدیدند واقعاَ خوشحال میشدند و خیلی هم حمایتمان میکردند.
یعنی مراکزی که در نقاط مختلف شهر بهخصوص در جنوب شهر احداث کرده بودید با استقبال مردم مواجه میشد و مردم هم داوطلبانه کمک میکردند و شما هیچ مشکلی با مردم ـ حتی در روز افتتاح این مراکز ـ نداشتید؟
- نه هیچ مشکلی نداشتیم. اتفاقا مردم خیلی هم حمایت میکردند. مثلا دلیل بیخانمانی خانوادهای را پیدا میکردیم. یا برای نمونه ما در این مراکز از زنانی که صاحب چندین فرزند بودند و شوهرشان آنها را رها کرده بود حمایت میکردیم. اغلب این شوهرها درجایی دیگر ازدواج مجدد کرده بودند و از آن زن دیگر هم چند بچه داشتند. میدانید در واقع میخواستیم قوانین را به نفع زنان عوض کنیم که اجازه ندهد مردی به همین راحتی، زنش را با شش بچه، ول کند و برود جای دیگری دوباره ازدواج کند. سوآل ما در واقع این بود که تکلیف این زن چه میشود؟ این بود که نه تنها اغلب مردم حمایت میکردند بلکه حتی باعث شد بعضی از قوانین هم به مرور زمان به نفع زنان تغییر کند. البته حالا بعد از روی کار آمدن حکومت اسلامی ظاهراَ بعضی از قوانین که به نفع زنان اصلاح شده بود دوباره برگردانده شده است، البته من اطلاع زیادی از اوضاع فعلی ایران ندارم که چه کار کردند با قوانین، ولی آن طور که میخوانم قبلا هم البته به آسانی میتوانستند طلاق دهند البته طلاق هم نمیدادند مخفی میکردند و ما در آن زمان جلوی این قبیل کارها را میگرفتیم البته به کمک قانون، به کمک حکومت، و از طریق اینکه زنها را با سواد کنیم. زنها را آماده کنیم که خودشان شاغل شوند و استقلال اقتصادی پیدا کنند. جا و مکان و سرپناه داشته باشند. همینطور مکانهایی که وقتی به سر کار میروند بچههایشان را بگذارند آن جا. تا بچههایشان در کوچه و خیابان نمانند. خوب مردم از این کارها حمایت میکردند. در واقع مردم هرچیزی را که به نفعشان باشد میفهمند و مورد حمایت قرار میدهند.
خانم فرمانفرمائیان، زندگی شخصی شما ، پیش زمینهی اجتماعی و خانوادگی شما چهقدر در تصمیمها و عمل به آنها ـ به ویژه برای تأسیس و تربیت مددکارهای اجتماعی ـ مؤثر بوده است؟
- خوب ببینید من زنی بودم که توانستم بروم آمریکا و ادامه تحصیل بدهم. توانستم در رشتهی مددکاری مدرکی کسب کنم. خودم را آماده کردم تا بعد که بر میگردم ایران نظام مددکاری را پایهریزی کنم. یک مهارتی بود توأم با عشق و ایثار که در وجودم داشتم یعنی خودم هم درسش را خوانده بودم و هم تجربهاش کرده بودم . در آمریکا ، اروپا و سازمان ملل متحد هم کار کرده بودم . این بود که خودم هم با همه وجود آماده بودم که ببینم چهکاری قرار است برای مملکتم بکنم. کلی برنامههای رفاهی داشتم و اینکه چهطور میتوانم در شرایط کشورم کار کنم و برای مردم مفید باشم. آزاده دواچی: چگونه مددکاری علمی که شما بنیادگذارش بودید توانست بر روی خدمات اجتماعی آیندهی ایران تاثیرگذار باشد؟ ستاره فرمانفرمائیان: مردم باید خودشان راه بهترینها را پیدا کنند یعنی بفهمند که چه چیزی برای آنها خوب و مفید است. در واقع هرچیزی که به نفع مردم است مردم به دنبالش میروند. مردم بهتدریج فهمیدند که چقدر خوب است که دخترانشان بروند درس بخوانند، بروند کار و حرفه و تخصص یاد بگیرند. البته باید کار باشد تا بروند سر کار و درآمد داشته باشند. به هر حال مردم یاد گرفتند که برای آموزش بیشتر باید بسیاری چیزها را درست کنند مثلا باید تعداد زیادی بیمارستانها احداث کرد و خیلی چیزهای مفید دیگر. در واقع ما به مردم یاد دادیم که دلیل اصلی مشکل را پیدا کنند و بتوانند راه حل برای آن مشکل بیابند.
فکر میکنید که چهقدر زنان میتوانند بر خدمات اجتماعی و گسترش آن در کشوری مثل ایران، تاثیر بگذارند؟
- من فکر میکنم نقش و جایگاه زن خیلی مهم و تأثیرگذار است چون نقش زن از خانه شروع میشود، همینکه بچهها زیر دست زنان بزرگ میشوند و در واقع تعلیم بچهها به دست توانای زنان است. همینطور بسیاری از مدارس هم معلمانشان زنان هستند ، رأی و عقیده و نقش زنان در هر عرصهای به نظر من خیلی مهم است: چه درخانه و چه در خارج از منزل. اما این مهم است که زنهای ما بفهمند که برای پیشبرد هر کار و پروژهای باید برنامهریزی کنند و به قدرت و توانایی خودشان باور داشته باشند. آنها باید به این ضرورت پی ببرند که دخترانشان باید تحصیل کنند. خاطرم هست که آن زمان سن ازدواج خیلی عجیب بود یعنی سن ازدواج خیلی پایین بود و در واقع فقط 9 سال بود. مثلا شما فکر کنید که یک دختربچهی 9 ساله اصلا چه کاری میتواند بکند. خوب ما زنان آن دوره سن ازدواج را بردیم بالا و کردیم پانزده سال، که حداقل زنان یک رشد جسمانی و روانی برای ازدواج داشته باشند. بعد بروند مدرسه و درس بخوانند. این است که به نظر من زنان نقش خیلی بزرگی در جامعه و در امر تربیت نسلهای آینده دارند. درست است که مردها هم نقش دارند اما نقش زنان برای پذریرش نقشهای اجتماعی بهمراتب مهمتر است؛ چراکه آنان نقششان افزون بر فعالیتهای اجتماعی و علمی، در تربیت نسل آینده هم هست.
یعنی شما فکر میکنید بهبود خدمات اجتماعی در وضعیت زنان، بیشتر از مردان در ایران تاثیر گذاشت؟
- همه نوع خدمات اجتماعی و برای همهی شهروندان وجود دارد، یعنی برای هر دو جنس زن و مرد باید وجود داشته باشد. ما در اکثر مناطق دنیا مدارسی داریم که دختران و پسران میروند در آنجا درس میخوانند. دانشگاههایی هم وجود دارد که دختران و پسران هر دو میروند و ادامه تحصیل میدهند. نمیتوانیم بگوییم که همهاش برای زنان کار کردهایم . یعنی ما براین اعتقاد بودیم که مددکاری یک چیز فامیلی و خانوادگی است. هم زن هم مرد و هم بچه باید سلامت داشته باشند، سواد داشته باشند، غذای سالم داشته باشند که بتوانند به مملکتشان و به همشهریانشان خدمت کنند. در واقع خدمات اجتماعی متعلق به گروه خاصی نیست بلکه یک حرفهی دستهجمعی است. البته زنها در آن زمان فقط نگاه جامعه و نقششان به آنها این بود که درخانه بنشینند و زود ازدواج کنند و 5 یا 6 بچه داشته باشند. و از لحاظ اقتصادی یا به شوهر و یا به پدرخود وابسته باشند و نقشی از خود نداشته باشند ولی این آگاهی برای زنان به وجود آوردیم که زنان همانند همسران خود باید در تمامی حوزههای زندگی اجتماعی نقش داشته باشند، کار و تحصص بلد باشند و از خود نقشی ایفا کنند. در واقع زنان مانند مردان آزاد باشند که هم در بیرون از خانه بتوانند فعالیت کنند و هم در داخل خانه، و این وقتی اتفاق میافتد که در شرایط اجتماعی و حقوقی زنان، بهبود حاصل شود.
ممنونم از شما که با وجود مشغلههای فراوان و وقت بسیار فشردهای که داشتید به ما فرصت این مصاحبه را دادید.
مصیبتهای یک اقتصاد رانتی؛ مورد ایران

احسان عابدی
دیگر عادت کردهایم به مشاهده نام ایران در میان فاسدترین اقتصادهای جهان. سازمانهای مختلفی که اقتصاد کشورها را بر اساس سلامت و درستی آن دستهبندی میکنند، همیشه یک جای خالی در فهرست بدها برای ایران کنار میگذارند، مانند سازمان شفافیت بینالمللی که در این چند سال اخیر همواره رتبههای ناامیدکنندهای را به ایران دادهاست.
این فساد عوامل بسیاری دارد، اما دکتر جمشید اسدی از میان همه آنها دست روی یکی میگذارد و در کتاب جدید خود به آن میپردازد: رانت و رانتخواری. این کتاب مجموعهای از مقالات به قلم نویسندگان مختلف است که او گردآوری کرده و در نهایت، همه آنها وجوه تاریک اقتصاد ایران را به نمایش میگذارند. کتاب عنوان «رانت در جمهوری اسلامی ایران: ماجراهای نامبارک یک اقتصاد مصادره شده» را دارد و نشر فرانسوی آرمتان آن را به زبان فرانسه منتشر کردهاست.
شهرگان این هفته با دکتر جمشید اسدی، تحلیلگر اقتصادی گفتوگو کردهاست که میخوانید.
***
در کتاب جدید خود تلاش کردهاید تبیینی از اقتصاد امروز ایران ارائه دهید. گمان میکنید ویژگیهای اصلی این اقتصاد چیست؟
پیش از هر چیزی باید توضیح دهم که در این کتاب از چه دیدگاهی به اقتصاد ایران پرداخته شدهاست. چنانچه در مقدمه کتاب آوردهام، این کتاب درباره شالودههای کلاسیک اقتصاد ایران نیست.
به طور معمول اقتصاد هر کشوری را به واسطه آمارهایی چون درآمد ناخالص ملی، تورم، بودجه، بیکاری و بازرگانی برونمرزی و درونمرزی میسنجند، اما در این کتاب اقتصاد جمهوری اسلامی از منظری دیگر مورد توجه قرار گرفتهاست. به یک معنا من به ویژگیهای نامبارک این اقتصاد پرداختهام که عبارت است از رانتخواری و اقتصاد زیرزمینی. چنانچه در یکی از مقالات به موضوع قدرت گرفتن سپاه در اقتصاد رانتی ایران پرداختهام.
اما کتاب، مجموعهای از مقالات نویسندگان مختلف را شامل میشود که من گردآوری کردهام، مانند مقاله میشل مکینسکی، متخصص امور ایران که در آن به مقوله رانت نفتی پرداخته شدهاست و تلاش میکند به این پرسش پاسخ دهد که آیا رانت نفتی میتواند ضامن بقای جمهوری اسلامی باشد یا نه.
نمونه دیگر، مقالهای از دکتر حمید زنگنه، مقیم آمریکاست که در آن تحلیلی از اقتصاد زیرزمینی ایران به دست میدهد.

جمشید اسدی
رانتخواری از چه زمانی در نظام اقتصادی ایران نهادینه شد؟ دلایل آن چه بود؟ و چگونه رشد کرد؟
باز ترجیح میدهم که قبل از پاسخ به این پرسش تعریفی از رانتخواری ارائه بدهم. رانتخواری در اقتصاد، شبیه دیکتاتوری در سیاست است. همانگونه که در نظام دیکتاتوری، حق حاکمیت از آن مردم نیست و قدرت سیاسی در انحصار عده محدودی است در اقتصاد رانتی هم مردم حق فعالیت و مشارکت در عرصه اقتصاد را ندارند و این حق از آن آدمها و گروههای خاصی است. آنها امتیازات خاصی را به واسطه روابط و نه به واسطه تواناییها یا رقابت با دیگران به دست آوردهاند.
اگر در سیاست این صندوق رای است که نماد رقابت آزاد شهروندان محسوب میشود، در اقتصاد بازاربنیاد نیز این رقابت آزادانه در بازار است که تعیین میکند چه کسی میتواند به امتیاز بالاتر، یعنی سود و فروش بیشتر دست یابد. اما در یک اقتصاد رانتی، این رقابت آزاد جای خود را به روابط میدهد؛ آدمها تبدیل به خودی و غیرخودی میشوند و تنها خواص میتوانند به امتیازات ویژه دسترسی داشته باشند.
پس اقتصاد رانتی یک نسبت مستقیم با استبداد پیدا میکند. به این معنا که هر چه حکومت استبدادیتر باشد، رانتخواری نیز در آن رواج بیشتری دارد. درست است؟
بله، همینطور است. رانتخواری همیشه همراه و همزاد استبداد بودهاست به این خاطر که خواص و خودیها برای حفظ امتیازات اقتصادی ویژه خود احتیاج به زور دارند و این زور، یعنی همان استبداد سیاسی. از این رو یک ارتباط شوم و نامبارک میان این دو پدید میآید.
قدرت سیاسی استبدادی و غیردموکراتیک، امتیازات اقتصادی را در اختیار عدهای خاص میگذارد و آن عده نیز سود حاصل از این امتیازات را با پشتیبانان سیاسی خود تقسیم میکنند و این دور شوم ادامه مییابد، مانند آنچه در ایران میگذرد.
در یک حکومت دموکراتیک، احزاب سیاسی هرگونه فساد و رانتخواری احزاب رقیب را افشا میکنند و از این نظر همیشه نظارت بر اصحاب قدرت وجود دارد، اما در ایران این مسائل بیشتر برای سرگرم کردن عموم یا گرفتن امتیازات بیشتر است. برای مثال، آقای احمدینژاد تهدید میکند فهرست صد و بیست تن از رانتخواران و اختلاسگران را در جیب دارد و میخواهد افشا کند، اما پس از مدتی مشخص میشود که اغلب یاران و اطرافیان خود او نیز در اختلاسهای کلان دست دارند. به یک معنا اگر هم رقابتی باشد تنها میان کسانی است که قدرت سیاسی را در دست دارند.
و امیدی هم به محاکمه این رانتخواران و اختلاسگران نیست؟
هرگز. ممکن است که سر و صدایی بکند، اما عاملان اصلی اختلاسها هیچگاه محاکمه نمیشوند و حداقل تا زمانی که قدرت را در دست دارند، چنین نخواهد شد. آنها مرتب همدیگر را لو میدهند و دست به افشاگری میزنند، اما از محاکمه واقعی خبری نیست.
مادامی که جامعه مدنی تحقق پیدا نکند و مردم فرادست نشوند، در بر روی همین پاشنه میچرخد.

اما اینجا یک تعارض وجود دارد. ایدئولوژی نظام اسلامی دستکم بر برابری مسلمانان تاکید دارد در حالی که حاکمان و نزدیکان آنان در عمل به تبعیض و رانت روی میآورند. چگونه این شعارها کارکرد عکس پیدا کردهاست؟
بزرگترین استبدادها حاصل ایدئولوژیهای برابرگرایانه است. برای مثال در هیچ حکومتی مانند حکومت نازیها، اقتصاد به آن شکل انحصاری نشده بود که همه چیز دست سازمانهای خاص و عظیم دولتی باشد.
اما این مسئله ارتباطی با ایدئولوژی ندارد و ایدئولوژیها هم به طور معمول به عکس خود تبدیل میشوند؛ این یک شیوه و نظام حکومتی است. حکومت یا دموکراتیک است که در این صورت همه امتیازات سیاسی و اقتصادی رقابتی میشود، و یا استبدادی است که اتفاقا شعارهای عدالتگرایانه و مساواتطلبانه سر میدهد، اما در نهایت به رانت و رانتخواری ختم میشود. نمونه بارز آن، همین حکومت جمهوری اسلامی است که با شعار حمایت از مستضعفین تشکیل شد و قدرت گرفت.
در ابتدای سخنانتان به یکی از مقالات کتاب اشاره کردید که درباره رانتخواری سپاه است. چگونه سپاه پاسداران که در ابتدا با هدف دفاع از مرزها تشکیل شد تغییر مسیر داد و به فعالیتهای اقتصادی روی آورد؟ آیا واگذاری پروژههای عمرانی و ملی به شرکتهای وابسته به سپاه یا قرارگاههای سپاه صورتی از رانت نیست؟
سپاه پاسداران به طور دقیق منطبق با ویژگیهای اقتصاد رانتی است. این سازمان یک قدرت سیاسی بزرگ است که میتواند به وسیله زور، امتیازهای اقتصادی بزرگی را تحصیل کند و به اعضای عالیرتبه خود یا افراد همسو با خود بدهد. سپاه که اوایل انقلاب اسلامی با حکم آقای خمینی تشکیل شد در طول جنگ با عراق و پس از آن به تدریج بر قدرت خود افزود و امتیازهای بسیاری بهدست آورد. سران سپاه در نهایت به این نتیجه رسیدند که امکان در اختیار گرفتن کل کشور را دارند و دلیلی ندارد که به دیگران یا حتی روحانیت باج بدهند. البته سخنم به معنای آن نیست که آنها بر روحانیت شوریدهاند، بلکه به این معناست که قدرت بیشتری میخواهند، حتی اگر شدهاست با احترام و تملق گفتن از روحانیت.
در اواخر دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی شاهد کودتای اقتصادی سپاه بودیم. آنها دو امتیاز بزرگ را که دولت رسمی جمهوری اسلامی در جریان یک مناقصه آزاد به دو کنسرسیوم بینالمللی واگذار کرده بود، با زور توپ و تانک باطل کردند و در اختیار خودشان درآوردند.
پس از آن نیز مجلس قانونگذاری را تصاحب کردند و به این ترتیب تمام قدرت به قبضه آنها درآمد. میدانید که در دولت آقای احمدینژاد بزرگترین قراردادهای اقتصادی کشور بدون هیچگونه مناقصه و رقابتی به سپاه واگذار شد که از آن جمله میتوان قرارداد خط لوله گاز عسلویه و جاده حرم به حرم (تهران تا مشهد) را نام برد.
اما از یک طرف هم به نظر میرسد تنها نهادی که امروز جریان سازندگی را در کشور به نحوی پیش میبرد سپاه است. اینطور فکر نمیکنید؟
همینطور است که میگویید. در عین حال به نظر میرسد گروهی هم که بیشترین فعالیتهای سیاسی را در ایران امروز دارد سپاه باشد. بدیهیست وقتی سپاه امکان رقابت را سلب میکند و روی همه فعالیتهای اقتصادی و سیاسی دست میگذارد، از دیگران کاری برنمیآید و ما نیز فقط مستبد یکهتاز را میبینیم.
اتفاق مهمی که در نظام اقتصادی ایران رخ داده، خصوصیسازی است که از دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی آغاز شد. شما روند خصوصیسازی در کشور را چگونه تحلیل میکنید؟ این روند باعث گسترش نظام رانتخواری شدهاست یا محدودیت آن؟
خصوصیسازی در زمان آقای خاتمی تا حدی به شیوه قابل دفاعی انجام میشد، اما در زمان آقای احمدینژاد این خصوصیسازی تبدیل به امر خصوصی دولت شد که اینها با هم تفاوت دارند. اکثر شرکتهایی که به اسم خصوصیسازی در این زمان از زیرمجموعه دولت خارج شدند به بنگاههایی پیوستند که اگرچه در حقوق تجارت جمهوری اسلامی به شرکتهای غیردولتی موسوم هستند، اما در عمل به وزارتخانهها و نهادهای دولتی وابستهاند.
از آن گذشته شاهد بودیم دولت آقای احمدینژاد برخی شرکتها را به کسانی واگذار کرد که از نزدیکان هیات حاکم بودند، مثل نورد اهواز که در اختیار گروه امیرمنصور آریا و نزدیکان آقای رحیم مشایی قرار گرفت.
یکی از مقالههای همین کتاب اخیر شما درباره هدفمندسازی یارانههاست که آقای تیری کویل، اقتصاددان فرانسوی و متخصص امور ایران آن را نوشته. در عین حال همه جا صحبت از حذف یارانههاست و تاثیری که این اتفاق بر اقتصاد ایران گذاشته. دیدگاه شما دراینباره چیست؟
در یک اقتصاد بازاربنیاد، یارانه امر مبارکی نیست و بهتر است که حذف شود، اما در یک اقتصاد رانتی، حذف یارانه جز ظلم و ستم مضاعف بر حقوقبگیران نخواهد بود. به واقع، در اقتصاد بازاربنیاد به طور معمول، با رقابت بر درآمدها افزوده میشود و هزینهها کاهش مییابد، اما در اقتصاد رانتی از آنجا که رقابتی وجود ندارد، هر قیمتی که بخواهند میتوانند برای هر جنس و کالایی تعیین کنند و از این رو قیمتها بیتناسب با دستمزدها افزایش مییابد.
اتفاقی که در ایران پس از حذف یارانهها نیز افتاد چنین بود که میزان افزایش قیمتها از میزان افزایش دستمزدها به مراتب پیشی گرفت به طوری که خود نهادهای ذیربط و مسئول امروز اعتراف میکنند فقر گستردهتر شدهاست.
اما چرا دولت دست به چنین کاری زد؟ باید گفت دولت آقای احمدینژاد علیرغم آنکه بیشترین درآمد فروش نفت را به نسبت همه دولتهای ایران داشتهاست، اما به خاطر ریخت و پاشهای فراوان همواره با کمبود پول مواجه میشد، بهطوری که هیچگاه تاکنون نشدهاست که دولت ایران اینقدر به نظام بانکی مقروض باشد. مشخص نیست آقای احمدینژاد با این همه پول چه کردهاست. دولت او درآمد نفتی بسیار زیادی داشته، اما نه تنها آن درآمدها را در راه درست هزینه نکرده، بلکه قرض هم بالا آوردهاست.
امروز میشنویم که هیچ پولی دست دولت نماندهاست و دولت نمیتواند سهم تولید و صنعت را از یارانهها – چنانچه مجلس تصویب کردهاست – بپردازد. حتی سهم برخی از شرکتها و سازمانهای دولتی مثل توانیر را هم ندادهاست. به همین ترتیب سهم مترو و اتوبوسرانی را هم ندادهاست. این نشان میدهد که دولت دیگر پولی ندارد و حال در این شرایط که یارانهها نیز حذف شدهاست، شهروندان فقیرتر میشوند و در نتیجه نارضایتیها افزایش پیدا میکند.
آقای احمدینژاد برای اینکه نارضایتی مردم منجر به سقوط نظام نشود مجبور است میلیونها ایرانی را در جریان پرداخت نقدی یارانهها نادیده بگیرد، به طوری که اعلام کردهاند به 10 میلیون شهروند ایرانی دیگر یارانه پرداخت نمیشود. پیامک هم برای آنها فرستادهاند. گرچه برخی گزارشها حکایت از آن دارد که این تعداد به 20 میلیون تن از شهروندان ایرانی بالغ میشود، نه 10 میلیون. به نوعی دولت به مریدپروری روی آوردهاست؛ وقتی که نمیتواند به همه پول بدهد، پولی را که در اختیار دارد تنها به کسان خاصی میپردازد و در برابر از آنها انتظار دارد که مرید او باشند. بدین ترتیب شهروند تبدیل به مرید میشود.
راهکار دیگر احمدینژاد نیز سرکوب گسترده است. اگرچه دستمزدبگیران و کارگران در جمهوری اسلامی همواره سرکوب شدهاند، اما در دوران ریاست جمهوری آقای احمدینژاد میزان سرکوب به مراتب بیشتر شدهاست. خیلی از کارگران و حقوقبگیرانی که به خاطر دریافت حقوق خود اعتراض کردهاند به زندان افتادهاند و اکنون زیر ضرب و فشار هستند.
برخی منتقدان برنامه هدفمندی یارانهها میگویند که کار را باید به روال سابق خود بازگرداند و دوباره به کالاها یارانه اختصاص داد. این بازگشت به سیستم قدیمی امکانپذیر هست؟
این هم یک راهحل است، اما مطمئن نیستم دولت پولی داشته باشد که چنین کاری بکند. بهخصوص اگر ایران با قدرتهای جهانی در رابطه با برنامههای هستهای خود به توافق نرسد و در نتیجه تحریمها افزایش پیدا کند، جمهوری اسلامی هم پولی نخواهد داشت که به مردم یارانه غیرنقدی بپردازد. مشکل اصلی جمهوری اسلامی سوءمدیریت، ندانمکاری و ریخت و پاشهای آقای احمدینژاد است که بهرغم برخورداری از بیشترین درآمد نفتی در این یکصد سال، اکنون هیچ پولی در بساط ندارد بهطوری که صندوق توسعه ملی یا همان حساب ذخیره ارزی پیشین خالی ماندهاست.
به تحریمهای اقتصادی ایران اشاره کردید. برخی تحلیلگران میگویند این تحریمها باعث ثروتمندتر شدن قشری خاص در ایران خواهد شد. از این نظر آیا این تحریمها به تعمیق نظام رانتخواری کمک نمیکند؟
این تحلیل درست است، اما کامل نیست. در نظام استبدادی و اقتصاد رانتی ایران، آن عده مخصوص در هر شرایطی پولدارتر میشوند. این تحریمها نیست که آنها را پولدار کرده. گرچه آنها از این موقعیت هم استفاده میکنند، اما اقتصاد ایران پیش از تحریمها نیز رانتی بودهاست.
در مجموع گمان میکنید که رانتخواری چه آسیبهایی به اقتصاد و جامعه ایران زدهاست؟
آسیبها بسیار گسترده است، به طوری که درآمد سرانه ایرانی هنوز به دوران پیش از انقلاب نرسیدهاست. حالا خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل. در عین حال ایران فرصت جهانی شدن را از دست دادهاست. برای نمونه، کره جنوبی که پیش از انقلاب از نظر اقتصادی عقبتر از ایران بود، امروز به مراتب پیشرفتهتر است و یک کشور صنعتی محسوب میشود. کره جنوبی صادرات اتوموبیل دارد. شما فکر میکنید کدام یک از ساختههای صنعتی جمهوری اسلامی بدون پشتیبانی دولتی بتواند با کالاهای خارجی حتی در بازار خود ایران رقابت کند؟
در نهایت، با توجه به تعاریفی که از رانت و رانتخواری در ابتدای این گفتوگو ارائه دادید به نتیجه میرسیم که تنها راه مقابله با این آفت، دموکراسی باشد. درست است؟
بله، همینطور است. در حقیقت، مشکلات اقتصادی و سیاسی در ایران تنها یک راه چاره دارد و آن دموکراسی است.

لیلی گلهداران
لیلی گلهداران پانزدهم آبان 1355 در بوشهر متولد شد. تحصیلات ابتدایی تا دیپلم را در شیراز گذراند و به قصد تحصیل در رشتهی تئاتر به تهران عزیمت کرد. سال 1378 در رشتهی دکور و صحنهآرایی از دانشگاه هنر تهران فارغالتحصیل شد. اولین مجموعهی شعر خود را در سال 1379 به نام «زن/ مخروط سیاه» در شیراز به طبع رساند. سال 1381 دومین کتاب شعر خود را با نام «یوسفی که لب نزدم» به چاپ رساند که برندهی سومین دورهی جایزهی شعر کارنامه شد.
سال 1383 موفق به اخذ فوق لیسانس کارگردانی تئاتر از دانشگاه هنر تهران شد و پایاننامهاش با عنوان «بررسی فمینیسم در اجراهای نمایشی» به عنوان پایاننامهی برتر سال شناخته شد و همان سال به قصد تکمیل مراحل تحصیلی به ایتالیا مهاجرت کرد و تخصص خود را در تئاتر و مولتی مدیا با پایاننامهای بر اپرای «انشتین بر ساحل”، کار مشترک روبرت ویلسون و فیلیپ گلس، با اخذ بالاترین نمره از دانشگاه رم گرفت. سپس به تحصیل در رشتهی دکترای تحقیقاتی «تکنولوژی دیجیتال در پرفورمنس» در دانشگاه ساپینتزا پرداخت. سال 1386 مجموعهی شعری به نام «سینیور» را برای چاپ به ناشری در ایران سپرد که موفق به دریافت مجوز از وزارت ارشاد نشد. در سال 1388 کتاب را با عنوان دیگری، «مافی سقف سیستین» به ناشر سپرد که مجددا با مشکل مجوز چاپ از وزارت ارشاد مواجه شد. مجموعهی «سینیور” به زودی توسط نشر باران در سوئد به چاپ خواهد رسید. لیلی گلهداران مجموعهی دیگری به عنوان «تمام راهها به رم» آمادهی چاپ دارد.
از او شعرهایی به ایتالیایی ترجمه شده است و در شمارهی 9، سال 2006 مهمترین مجلهی ادبی بینالمللی ایتالیا Poeti e Poesia به سردبیری «الیو پکورا» ده شعر از او به دو زبان چاپ شد. از او در شمارهی سوم از سال دوم نشریهی Lìnfera در سال 2008 سه شعر با مقدمهی شاعر معاصر ایتالیا و پارتنر «اوجنیو مونتاله»، خانم «ماریا لوییزا اسپاتزیانی” به چاپ رسید و در کتابخانهی ملی رم، اسپاتزیانی شعر او را نقد کرد. در سال 2008 مهمان برنامهی ادبی تلویزیونی Lo specchio di Calliope کانال 8 اسکای بود و به شعرخوانی و گفتوگو دربارهی شعر معاصر ایران پرداخت.
ورسیون لیلی گلهداران
گونهام را به جانب چشمهای به راه نباش نواز
گونههای جدید از هفتگانهی بعید
در دسترس بگذار وقوعام
در دست و استرس
و از جوانب به کنار
کنارم هر کس تشنه است
از واقعه بی خبر است
افتادههای به ها
سنگهای هار
های نترس های تو ام حار
عارضام به ها ها ها و گرم نمیشود از سر انگشتانش سرد شد
زنده نبود و مردم
تا به پا ها
به پا
خلخالی از خار بر قوزک من و
تاجی بر شقیقهی تو
انکارم نکردهای
من منکرم در حجله و خروسخوان
میکوبید
یکی بر میخ صداش یکی بر نعلی از نعلیناش
از دم خود برونم کن
بر مرده دست بسای
به تعلقش به هوا
سنگها و آسیابهای منجمدش در دهان
به نام بجو
بجوان
ریشههای تاریکی از بید و عود در کفنی از کنف
سر دادهام به ن
بود و نبود بید و نبید بر سنگ نوشته و
خاکی که نون نداد
نهال ترشی
نه حال خوشی
دفینهی مسکوکی
عجیب نیست که میترسیم و ترسیم وهم مان همزمان
زمان در مرگ ما افتاده است
و هرکس نگفتهای است
گفتم آن هستی؟
می شی off و ی On ی
در چت و چرند
و تمنای تن از دست من به در
به نوشته برگرد
به ابتدا به
Hi
های های های های و
برآورده کن بلا ها را ببار ببار ببا ر
و گفت تردید در برادرانت مانده
و مهتری که از کشتی اعظم جا ماند
غرق نشد پیش از آنکه
overdose
کرده باشد
ایمان مان بیاورید
ایمان به مان بیاورید ای جادوگران و برزگران
که ایمان مان از ما نبود
بکارید و جارو و جادو از ما نبود
و هرکس تشنه است در هاون بکوبد
آهنهای تلخ در جبال شمال غرب مذاب و روان مقرر
بنوش
که زمان در فرا رسیدن است
این جام به آخر نرسیده تمام میشود
و کسی که گفت تسلسلمان را ندیده گفت
سلسلههای از صله افتاده به هوا کردند شست تاچند قطره به مرز و ناموس
مکتوبهی این مقال اما
سیلی سرخ و سیل سرخی انداخت در رودی غلتیده بر خاک
رود
رود
رودۥم
نوحهی عذبی بود بر ناکامی
از اصل و نسبام بود و
نسبتی با ما نداشت
خواهد آورد و آورنده میخواندندش که از مقدسی خواهد ساخت
سه رشتهی باریک
سه شنبهی تاخیر
از دو رود فرات و
حجلهای
به جانهای دیگرم
که از گلهای سرخ جگر ابراهیم بیمار
تا صراحت سه راحت و
یا یاکوب !
نانی تا ﺴَ ﺴَ ﺴَق و سبت بود و معجزه مکروه و
هنوز سه روز پیش رو
شهر باختری در مجروح
گندمها در بادیهی مقدس باد کرده بودند
روی دست
شهر
شرح جراحتی عتیق بود
عقیق انگشتات اما در ما مهر تازهای نبود و
مرگ را دقیق میکرد
و حال حالت
حالیام کن به محال و حول حالنا به هاله لویا
به حلول خودم برم گردان
حلام کن بحلام کن در هلهلهی کلید داوود را بر دار که قفل
چشم ها یت را باز کن
قفل هیچوقت قفل نبوده است
و بر این گشایش نام خدای خود را بگذار
یااسپخمانداره
اسپاخمانداره
و بر فرزندان کور و ذکور
ذکرش واجب
اختیار اما
غافل
تا او از آنانی
قافله را از راه به در
بد ﱠر
به دور
به دور رویای بد کارهی آپوکالیس از ما
از ما بود
من آنانام
و نانم سنگ
دسترسهایی از ملکوت
ماهی شدند به سه سبد
و سیر شدند و نانی باقی نماند
آمین!
تف
تو را از دهان خود بیرون کن
و بر من بگذر
کلیکا های مرده در سبد معجزه
از من بگذر
با پاهای اردکی بره که بر آب میرفت
بر من که دریای شکاف خوردهی اسراییلام
ریخته در چاه بابل و گاوخونی از انشقاقم
تصویر ضد نوری از او
در نور تلخ زحل
حلقم را چسبیده بود
بلا گذشت
بلا به لابه گذشت
آسمان خراب و خورشید های دیگری خورشید های دیگری را میسوزاندند
و چهار فرشتهی عریان چهار عورت عور در لابی شیطان
رودهایم را به آتش بستند
واویلای دیگری گذشت
در خرده شیشههایمان دوباره دمیده خواهد شد
از دم همه
و از دم شیشهگر در آبگینهی مذاب
بطری تلخی بر دهان مان گذاشته خواهد شد
بنوش از نجسی مکرر
و گر تشنه نیستی به اینجا به بالا بیا
از پشت خویش به سدوم
بلای سوم به ودیعه از راه میرسد
و درهای رحمت است بلا
که باز
به سختی بیفتید به تخت بسته
بستگیهای تو ام
با تو ام
تو أم با تو ام
برگرد به ما
و به گِرد ما
و به گَرد ما
که محبوب منی به تعلل و به لا
لاتقربی و تعال
یا عجﱠل ای علاج
که تو حبیبی یا حباب
و به غزل غزلهایم که لهیب در بطن و باطن است
با پوست نیلیام درآمیز
تا قیدی و لا قیودی
نفسام را به جحیم برسان
مرا به رجیمام .
۲۷ سپتامبر ۲۰۱۰ / رم
مرگ مادرم قلب پرویز شهریاری را شکست
این برای من داستان اصلی پدر است

مژده شهریاری
مژده شهریاری وکیل مهاجرت در ونکوور کانادا، هنرمند رقصنده، سرپرست گروه رقص آتش و برندهی جایزهی بهترین کارگردانی فیلم کوتاه در فستیوال فیلم مونتانا در سال 1995 به نام (پلیز سالت) Please Salt است و مقالاتی در زمینهی انتخابات، مهاجرت، قانون اساسی، مذهب و دیگر مسائل اجتماعی در نشریات ونکوور هم چون هفته نامهی شهروند بیسی، شهرگان آنلاین و در نشریات اینترنتی از جمله «رهیافت» به زبان فارسی و انگلیسی به چاپ رسانده و تا کنون چندین سخنرانی به مناسبتهای مختلف در برنامههای اجتماعی – فرهنگی ونکوور داشته است.
- بدون مادر من پرویز شهریاری نمی توانست متعلق به مردم باشد.
- پدر نواندیشتر از من بود. الان من رسیدم به جاهایی که پدر بوده.
- پدر اعتقاد داشت که همهی آدمها خوباند. هیچ کس انگیزهی بدی نداره مگر اینکه عکسش به من ثابت بشه.
- مرگش خیلی رمانتیک بود. ما انتظار نداشتیم. ما همه موندیم توش.
- سئوالات امتحان رو توی کلاس اومد داد به بچهها و خودش رفت بیرون.
- سئوالاتش رو از قبل داد به من متقلب که اینها رو ببر بده ناظم کپی بگیره برای امتحانات.
- قدرت خلاقیتش با جنبههای انسان گرائیش وقتی قاطی میشد اعجوبهای درست میکرد که پرویز شهریاری شد.
- ما هیچ موقع نمی توانیم بدانیم که اگر او در یک مملکت آزاد واقعی در یک سیستم دموکراتیک زندگی میکرد، چقدر بیشتر می توانست به مملکتش خدمت کنه.
- دل آدم به حال مملکت میسوزه که افرادی که می توانند آنقدر مفید باشند ولی نمی توانند خودشان باشند.
- در یک عکس هنگام مراسم خاکسپاری به جای گل زمین پر از قلم بود.

«به نظر من راز موفقيت كشورهايی كه به پيشرفتهای تكنولوژيك دست یافتهاند توجه و سرمايه گذاری در آموزش و پرورش است. بعد از جنگ جهانی دوم آمريكا به آلمان كمك مالی كرد و رئيس جمهوری وقت آلمان گفت من يك سنت از اين پول را خرج رفاه مردم نمیکنم و آن را در آموزش و پرورش هزينه میکنم آن وقت نتیجهاش را ده يا پانزده سال ديگر خواهيم ديد. امروز آلمان در سايه آن برنامه ريزی به كشوری قدرتمند و صنعتی درجهان مبدل شده است» (پرویز شهریاری).
«اگر زمان و دوران آغشته به تنگناهای حکومتی نبود، تا نا کجا آباد درباره شهریاری نوشته بودند. انسانی که تنها تاج افتخار زرتشتیان ایران نیست، بلکه نگین کلاه خود استعدادهای شگرف ایرانی است» (علی خدایی).
«شهرياری تدريس رياضی را وسيلهای برای رشد و پرورش فكر تحليلی و استدلالی و منطقي ميدانست. ]وی[ آفت عقب ماندگی جامعه ايراني را نادانی میداند. چنين است كه او همه زندگي خود را بر سر دانش و دانايی فرزندان ايران گذاشته است. اگر به مسلكی دل بسته و به خاطر آن به زندان رفته و شكنجه ديده تنها برای پيكار با نادانی بوده است. برگ برگ كارنامه پربار او، كه بيش از 300 كتاب و هزار مقاله را در خود دارد، به اين خواست او برای پيكار با ناداني شهادت میدهد . پرويز شهرياری آموزگاری است كه از ژرفنای رنج برخاسته، با دستانی تهی زندگياش را ساخته و به پايگاه ارجمند دانش و دانايی رسيده است. اما او تنها در بند خود نبوده است. هميشه نگران زندگی و آينده دشوار مردم ايران بوده. بياموزيم از او بردباری و شكيبايی را، فروتنی و مهربانی را و دل بستن به كارهای بزرگ را. او ميزان شأن و شرف آدمی است» (ايرج پارسی نژاد).
«عزیز جفا کار، به بطلمیوس سوگند که نیروی عشقت کسر عمرم را معکوس نمود، و به خرمن هستیم آتش زده است. انگار عمر من تابع وفای تست. قامت رعنایم از هجرت منحنی شده و تیر عشقت همچو برداری که موازی آرزوهایم تغییر مکان داده باشد شلجمی قلبم را ناقص ساخته است. شبهای فراق که با حرکتی تناوبی تکرار میشوند چنان نحیفم ساخته که هر گاه به مزدوج خویش در آئینه مینگرم خیال میکنم از زیر رادیکال بیرونم آوردهاند. در دایره عشقت اسیرم و مرکزی نمییابم که آنی فارغ از خیال تو معادله n مجهولی زندگیم را حل کنم» (مصطفی غوزک پلاتینی).

مهین میلانی: از پدرت بگو در خانواده.
مژده شهریاری: در مقاطع مختلف شاید بتوان تعریفهای مختلفی داد از پدر بودن پدر. ولی در مجموع خاطرهای که من دارم اینه که خیلی پدر آرام و خونسرد بود. من بچهی خیلی آرامی نبودم. یعنی توی خانواده مشکلات زیادی ایجاد میکردم و با پدرم خیلی وقتها درگیری- درگیری نمیشه گفت ولی اختلاف نظر و مسائل زیاد - برایش ایجاد میکردم. به یاد ندارم صداش رو حتی یک بار بلند کرده باشد یا پرخاش کرده باشد، در صورتی که من شرایطش رو ایجاد میکردم. خیلی آروم و خونسرد بود. این جنبهی اولش. جنبهی دومش این بود که توی زندگی بچههاش می توانم بگویم که تا 10-12-15 سالگی خود من شرکت داشت. ولی شرکت غیر مستقیم یعنی همه چیز از طریق مادرم فیلتر میشد. پدر بیشتر متعلق به مردم بود تا خانواده. منتها همیشه این رو من احساس میکردم و مطمئنم خواهر و برادارانم هم همین رو تأیید میکنند که او به ما فکر میکرد. مسائل زندگیمون رو دنبال میکرد واگر هم موردی بود قاطی میشد ولی همه چیز از کانال مادرم بهش اطلاع داده میشد. و بعد اگر لازم بود اون وارد معرکه میشد و به همین خاطر من فکر میکنم که با این که همهی صحبتها راجع به پدرم هست، نباید فراموش شود که بدون مادر من، پرویز شهریاری نمی توانست متعلق به مردم باشد.
همین طور که میدانیم چندین و چند بار بابا به زندان افتاد. چه قبل از به دنیا آمدن من و چه بعدش. اگر اشتباه نکنم هفت بار در زندان بوده که آخرینش در دوران جمهوری اسلامی بود و حدود یک سال طول کشید. برای خانوادهی ما اینها دوران آسانی نبوده. ولی اگر همهی ما توانستیم بالاخره یک جوری یک آدمهایی بشیم که خیلی مزاحمت حداقل برای دیگران تو جامعه ایجاد نکنیم، همهی امتیازاتش رو من به مادرم می دهم.
چطور خانواده از یکدیگر جدا زندگی میکردند؟
- 25 سال پیش این جدائی با مسئلهی مهاجرت ایجاد شد. بعد از اینکه پدر از زندان آزاد شد در زمان جمهوری اسلامی - این صحبت به 25-26 سال پیش برمیگردد - برادر کوچک من و خود من خارج شده بودیم و برادر بزرگتر من هم چند سال قبلتر برای ادامهی تحصیل به آمریکا رفته بود. در نتیجه سه نفر از ما خارج شده بودیم. مادر و خواهر کوچکم و خالهی من هم که با ما زندگی میکرد در ایران بودند. بعد از اینکه چند سال گذشت، این تصمیمی بود که پدر اون موقع گرفت؛ که مادر و خواهر و خالهی من بیایند خارج از کشور پیش ما. ظاهر قضیه این بود که خودش هم ممکن است بخواهد بیاید. ولی مشخص نبود. بیشتر میخواست خانواده را نزدیک به هم نگه دارد. بالاخره یک بخش از ما به اجبار بیرون آمده بودیم نه برای داشتن زندگی بهتر. در نتیجه با مشکلات خیلی سختی مادرم و خاله و خواهرم 15-۱6 سال پیش به ترکیه رفتند و بعد توانستند به کانادا بیایند. از آنجاست که این جدایی تحمیل شد به خانوادهی ما، بین مادر و پدر و بقیهی ما . بابا چند بار آمد این جا. یک مدت با ما بود. مادرم هم چند بار رفت ایران. ولی خوب دیگه آن شکلی که یک خانواده داره که افراد آن با هم زندگی میکنند و به هم میرسند طبیعتاً نبود.
پدرم نهایتاً تنها بود. در حقیقت پدر از خودش به نوعی گذشت. من این جوری میبینم که همسرش رو داد به بچههاش و بعد وقتی که ما اینجا مستقر شدیم خوب دیگه نمی شه پیش بینی کرد، مادر من عاشق کانادا شد. بین ما او شاید از همهی ما کانادائیتر بود. در نتیجه این هم عاملی شد که تنهاییاش را تا این آخر ادامه داد. چون که خوب ما همه اینجا، جا افتادهبودیم. یک شرایطی بود که شاید بعضیها دورادور وقتی ندانند تو زندگی آدمها چی می گذره، این قضاوتها رو بکنند و کردند که چرا مادر شما برنگشت ایران پیش پدر. بالاخره او هم حق انتخاب زندگی خودش را داشت و با اینکه درگیر بود انتخابش این بود که میخواست توی کانادا باقی بمونه.
آیا اختلاف نظری با پدر وجود داشته و او به چه نحو با این اختلاف نظرات برخورد میکرد؟
- من بییشتر این مسائل را داشتم. شاید من یک تافتهی جدا بافته در خانواده بودم. با برادران و خواهرم از این مسائل نبود. رابطهها خیلی طبیعی میگذشت. اختلاف نظرات یک بخشش وقتهایی در باره ی مسائل سیاسی بوده که با هم داشتیم. خیلی یک جور فکر نمیکردیم؛ و بعد بیشتر شباهتهای ما بود که تبدیل میشد به اختلاف. خیلی دلم میخواست و هنوز هم همین جور زندگی میکنم، که در خیلی زمینهها خیلی مستقل باشم. برای همینه فکر میکنم خیلی به هم شبیه هستیم که با هم مشکلات فکری پیدا میکردیم.
چه شباهتهایی؟
- سر سختیمان فکر میکنم که خیلی به هم شبیه است. که شاید به زبان ساده به شه گفت لجبازی. پافشاری روی اون چیزی که هر کدوم اعتقاد داشتیم. من شاید مثل خودش اون جوری که با جامعه و دنیا برخورد میکرد من هم همون جور با خودش برخورد میکردم. بزرگتر که شدم یک ذره عقلم سرجاش اومد که حالا همه چیز رو نباید خیلی سخت گرفت. اون جور که فرضاً میگم من در یک سنی توی ایران تصمیم گرفتم که این اجبارهایی که به دختران تحمیل میشد که باید یک چیزهایی رو رعایت کنند، به خاطر دختر بودنم حاضر نبودم قبول کنم. توی هر زمینهاش - و اینها همه مربوط به زمان قبل از جمهوری اسلامی بود. برای مثال من 7-8-10 سالگی اصلاً دامن نمیپوشیدم. مهمونی بود، عروسی بود، این بود، اون بود، من همون شلوار جینم رو میپوشیدم. بیشتر از هرکسی مادرم اذیت میشد. ولی خوب پدر میآمد پا در میونی کنه که خوب حال با این رفتار تو چی چیزی رو می خوای عوض کنی. من هم کوتاه نمی اومدم. از چیزهای کوچک این طوری که شاید به نظر کوچک برسد، ولی به هر حال میخواستم استقلال خود رو اینجوری پام رو زمین بکوبم خودم رو در مقابل دنیا نشون بدم. به هر حال صحبتهای فراوانی داشتیم که به نتیجه نمیرسید ولی نهایتاً بابا من رو اجبار نمیکرد. حالا من هم خیلی اجبار پذیر نبودم ولی با هم بحثهای خیلی زیادی داشتیم. مسائل سیاسی رو ترجیح می دم واردش نشم. مواردی که در آن زمینه هم بوده، با هم خیلی هم آهنگی نداشتیم، به اون شکلی که من مسائل سیاسی رو تعقیب میکردم.
گفتید که پدر برای مردم کار میکرد. فکر نمیکنید که این خصوصیت آن نسل و نسل بعدی سیاسی کارها بود که مبارزه برای عدالت خواهی سبب میشد که خانواده در درجهی دوم قرار بگیرد یا به عبارتی تا زمانی که مشکلات محرومین جامعه حل نمیگردید آنها میخواستند قبل از هر چیز هم و غم خود را وقف مردم کنند؟
- مطمئن نیستم بتوانم بگم این طرز برخورد رو تأیید میکنم یا نه. خیلی سخته برام دربارهاش تصمیم بگیرم. کاملاً میفهمم که چرا یک هم چنین شکلی لازم بوده که برخورد بشه با خانواده. غیر از این پدر من نمی توانسته این کارهایی رو که کرده، بکنه. بدون یک هم چنین پشتیبانی از طرف مادر غیرممکن بود بتواند حدوداً 280 کتاب بنویسه، دو تا مدرسه رو بنیان گذاری کنه، کتابفروشی داشته باشه و...و...و...و... خودش رو وقف جامعه بکنه از نظر علمی- فرهنگی و سیاسی. فقط سیاسی نبوده. ارزش پدر بیشتر در کارهای علمی و فرهنگیاش بود. غیر از این نمیشده. چرا این رو میگم چون من خودم الان باهاش درگیرم. اصلاً در اون حدها نه، در حد یک میلیونیم هم شاید نباشه. ولی کوچکترین کاری می خوام انجام بدم - تازه این توی یک مملکت دموکراتیک و آزاد - وقتی پشتیبانی ندارم و خودمم، خیلی سخته. من یک پسر دارم. خودش بچهی خوبیه. برای من هم مشکلاتی ایجاد نمی کنه. برعکس کمکام می کنه. ولی به هرحال آدم یک مسئولیتهایی رو داره که باید براش وقت بذاره، انرژی بذاره. به خاطر همین کاملاً میفهمم که اگر آدم بخواد کارهای بزرگی انجام بده، کارهایی که واقعاً تحولی توی مملکتش ایجاد بکنه یا کمک به ایجاد کردنش بکنه، یک تضادی با مسئولیتهای خانوادگی ایجاد می کنه؛ و این وسط یا باید کس دیگری پا پیش بگذاره، آن مسئولیتها رو بدوش بگیره، یا آدم کاملاً موفق نمی شه. یک چیز بینابینی می شه. حالا این که این درسته یا نه من نمی دونم. نمی توانم دربارهاش تصمیم بگیرم.
مرگش خیلی رمانتیک بود ما انتظار نداشتیم؛ ما همه موندیم توش
منظور آن تفکری است که عدالت خواهی برای محرومین سبب میشد سیاسی کارها بیشتر به آن سمت گرایش پیدا کنند و آن دسته که در خانوادههای متمکن زندگی میکردند برای نزدیکی بیشتر به فقرا در وهلهی اول زندگی خود را تا سطح آنها پائین میآوردند و سپس به یک شکلی خانوادهی خود را ناخود آگاه نادیده میگرفتند.
- این تفکر وجود داشته ولی آیا این امر در پدر من درونی بوده نمی دانم. به نظر من او در خیلی زمینهها نواندیش بود. ما هیچ وقت ننشستیم دربارهی آن صحبت کنیم. زندگی ما همون طور که گفتم به خاطر وجود مادرم بالانس داشته و بههم نمیخورده و مسئلهای پیش نیامده ببینیم درون پدر چی میگذشته. من خودم در آن سن و سالها این تفکر رو داشتم. مثال جالبی زدید. چون پدر از جایی برخورد میکرد که من الان بهش رسیدم. میخواستم برم مثلاً توی کارخانه کارکنم و کارهای این جوری. اون میگفت تو باید بروی تحصیل کنی. من میگفتم نه. من اگر میگم که مثلاً مردم زحمت کش نباید شرایطشون این باشد باید بروم توشون ببینم چیه. او اتفاقاً موافق این داستان نبود. در نتیجه پدر نواندیشتر از من بود در این زمینه. الان من رسیدم به جاهایی که اون بوده. به خاطر این من نمی دانم در مورد مسئلهی خانواده اعتقاد دروناش چی بوده. ولی شرایط جامعه جوری بود که به جز این راهی نداشته و من همین رو هم اضافه کنم که مادر من هم خودش کتابدار مدرسه بود. سالها کار میکرد بیرون. آدمِ خیلی آگاهی بود، تحصیلکرده نه در سطح خیلی بالا ولی توی مسائل فرهنگی خودش فهم و شعورش رو داشت و شاید این کمک میکرد به پدر. پدر اعتقاد داشت که همهی آدمها خوباند. هیچ کس انگیزهی بدی نداره مگر اینکه عکسش به من ثابت بشه. همیشه این دید رو داشت. سرش هم زیاد کلاه میرفت و مشکلات ایجاد میشد. ولی مادرم خیلی تیز بود. با اینکه مهربون ترین زنی بود که میشد تصور کرد ولی آدمها رو میشناخت و این کمک میکرد. مواظب این باش. این این جوریه. اون این جوریه. حالا من از موضوع سئوال شما پرت شدم. ولی منظورم اینه که این شانس رو پدر داشت که بالانس ایجاد میشد. ولی نمی دونم اعتقاد خودش چیه. که آیا این جداسازی مسائل سیاسی و فرهنگی از خانواده رو قبول داشت یانه. نمی تونم به گم پدر از ما دریغ میکرد. هر زمان ما از او خواستیم کنار ما باشه بوده. من خودم کمتر از او این تقاضا رو میکردم. به خاطر اینکه خیلی یک جورهایی بالا می دیدمش. یک موقعهایی بود که تو خونه کار میکرد. چون کارش نوشتن بود بیشتر از هرچیزی. اطاق خودش رو داشت. با دیسیپلین صبح پا میشد صبحانهاش رو که میخورد مینشست پشت میز کارش از اداره با دیسپلینتر بود. یک موقعی مثلاً میخواستم یک پول توجیبی ازش بگیرم هی میرفتم پشت اطاقش برمی گشتم. یک احساس احترامی به او داشتم که نمی توانستم کارش رو قطع کنم. اون بنده خدا هیچ وقت چیزی نمیگفت. اگر هم میرفتم من رو می نشوند روی پاش و خیلی مهربانی میکرد. یا مثلاً برادر کوچکم یادمه توی اطاق پدرم بزرگ میشد. همیشه میلولید اونجا. تو بغلش بود. بابا کارش رو میکرد ولی این امکان رو به ما میداد که اگر میخواهیم در اختیارمون باشه. ولی یک فضایی بود که خودمون میفهمیدیم دیگه که اون وقت رو بهش بدیم اون فضا رو بهش بدیم.
ولی این رسیدن به همه چیز رو پدرم با مرگش نشون داد. چون خوب تمام زندگیش تمرکز اصلیش روی کارش بود و خدمت به مردم. خیلی آدم قویای بود. کمتر مورد این جوری هست. کم هم اذیتش نکردن در موارد مختلف. اما مرگ مادرم قلبش رو شکست. طاقت نیاورد. این نشون میده که درون چیه. با اینکه سلامت عمومیاش هیچ موردی نداشت که قرار باشه اتفاقی براش بیافته. قلبش شکست و چند روز آخر زندگیش هم این طوری که برای ما گفتند همهاش دربارهی خانواده حرف میزد. یک جایی اینها میرسه به هم. یک جایی اون درون خودش رو نشون میده. خوب توی زندگی پدر و مادر من رابطهی اونجور رمانتیکی که توی غرب آدم می شناسه، به اون شکلی ما ندیدیم که اظهار عشقهای آن چنانی بخواد به شه. یک رابطهی معمولی بوده و فانکشنال بوده. ولی احساسها اینجا به نظر من معلوم میشه. مرگش به نظر من خیلی رمانتیک بود. ما انتظار نداشتیم. ما همه موندیم توش.
مرگ پرویز شهریاری به نظر من تراژیک است. برای خدمت به مردم از احساسات خودش میگذرد و خودش را سالها از عزیزترینهایش دور نگاه میدارد. بسیار مقاوم بوده. کسانی که از نزدیک او را میشناسند میگویند که چشمهایش خیلی ضعیف شده بود ولی مدام با ذره بین کتاب میخوانده و مینوشته و جایی خواندم که در دفتر نشریهاش چیستا مطالب را برایش میخواندند و او نظر میداد برای ویرایش مطلب.
- همهی اینها رو تونست باهاش کنار به یاد ولی مرگ مادرم یک هفته قبل از مرگ خودش قلبش رو شکست. برای خود من این داستان اصلیه.
سئوالات امتحان رو توی کلاس اومد داد و خودش رفت
کلاسهایش درس احترام به انسان و تفکر منطقی و روحیهی بردباری و مدارا بود. این چنین تفکرات و تعالیمی را از کجا گرفته بود؟ از مذهب زرتشت از حزب توده و اینکه مدتی گویا رئیس حزب توده در بخش سازمانی اراک بوده است. از دوران کودکی که با کودکان مسیحی و یهودی هم بازی بوده از فقر خانوادگی، از احساس مسئولیتش نسبت به خانواده در نبود پدر یا مجموعهای از شرایط زندگیش؟
پدر هیچ گاه مسئول هیچ جایی نبود. برخی این مسائل را حالا مطرح میکنند تا اعتباری برای خود کسب کنند. او عضو حزب توده بوده و من نمیدانم که این اواخر آیا عضویت حزب را داشته است یانه. او همیشه آدم مستقلی بود. همیشه تأییدش بر این بود که من کار سیاسیام رو از طریق کار فرهنگی وعلمی انجام میدهم. بعید می دونم که مسئول هستهای یا جایی بوده باشد. ولی تا آنجا که میدانم کار سیاسیاش را از راه کار فرهنگی انجام میداده است.
اما اینکه آرامش و رفتار با مدارا را از کجا گرفته نمیدانم. یک دلیلش به نظر من به خاطر فضیلتش است. احتمالاً در 18-19 سالگی آدم خوددار و آرامی نبوده، شاید هم بوده من نمی دانم. ولی من فکر میکنم که فضیلت و فرهیختگی به آدم آرامش می دهد. آدم خودش رو از همه چیز بیرون می بینه. در حد اون درگیریهایی که هست دیگه نیست. از بیرون بزرگتر میبینی همه چیز رو. فکر میکنم بیشتر به خاطر فضیلتشه.
فلسفهی زرتشت را هم خوب پدر خیلی خوب میشناخت و بیشتر به عنوان یک فلسفه تا یک دین. خیلی سعی میکرد که به مردم بشناسونه این رو. و درسته، در فلسفهی زرتشت تا اونجایی که من بتوانم توضیح بدهم این آرامش و مدارا خیلی هست. مثلاً یکی از مشخصههای زرتشتیها اینه که برخلاف بیشتر ادیان دیگر اعتقاد ندارند که دین رو باید به دیگران داد و دیگران رو زرتشتی کرد. اصلاً تلاشی در این زمینه هیچ کس نمی کنه. مثلاً شما وقتی که توی یک خانوادهی زرتشتی به دنیا بیاین و اگه بخواین درست پیش برین اون بچه وقتی به سن بلوغ می رسه باید تصمیم بگیره که می خواد چی رو دنبال کنه و اگه بخواد زرتشتی بشه اونوقت یک جریاناتی هست که باید بگذرونه که رسماً زرتشتی بشه، که به نام سدره پوشی شناخته شده است. که یعنی اتوماتیک هم نیست که حالا شما چون توی خانوادهی زرتشتی به دنیا آمدی، مسلک زرتشت داری. باید خودت با خرد خودت بپذیری. اینها خوب حتمأ در رفتار مدارای پدر تأثیر داشته و بعد اون سختیهایی هم که کشیده یک جورایی آدم رو آرام می کنه در زندگی.
پرویز شهریاری مطالب زیادی در بارهی روشهای تدریس در کلاس دارد. یکی از مطالبش در این زمینه به نمره دادن گروهی دانش آموزان اختصاص دارد. وی در این مطلب مطرح میکند که در کلاسهایش دانش آموزان را به گروههای شامل یک قوی، یک متوسط و یک قوی تقسیم میکند و میگوید هر نمرهای که گروه بگیرد نمرهی هر فرد نیز خواهد بود. بدین ترتیب دانش آموز قوی مجبور میشود که با دو نفر دیگر کار کند و آن دو نفر هم کوشش میکنند که همکاری کنند و هوش و استعداد خود را که تا کنون به دلایلی نهفته نگاه داشتهاند بروز دهند. این شیوه و شیوههایی از این دست که پرویز شهریاری در کلاس به کار میگرفت از اینجا ناشی میشد که معتقد بود که هیچ کس بیاستعداد نیست و هم چنین میبایست امکانات را برای همگان فراهم کرد.
- من یک سال در مدرسهی مرجان شاگردش بودم. برخلاف پدر، من هیچ علاقه و استعدادی در ریاضیات نداشتم. برادر بزرگترم مثل من نبود و الان استاد ریاضیات در آمریکاست. من یک تافتهی جدا بافته بودم. توی مدرسه اون موقع معروف بودم - با گروهی که خودمون داشتیم - که باید تقلب بکنیم در امتحانها و از این داستانها.
چرا تقلب؟
- چرا که به آن سیستم آموزشی که برقرار بود، هیچ اعتقادی نداشتم. حاضر هم نبودم که خودم را قاطیاش کنم. این جوری میدیدم. حالا درسته یا اشتباه یک بحث دیگریست. در نتیجه اصلاً درس نمی خواندم. عاشق هنر و ادبیات و چیزهایی بودم که وجود نداشت توی مدارس. پدر آن موقع که من سوم نظری بودم، دبیر ریاضیات ما بود. خوب سابقهی من را میدانست. تو اون مدرسه من معروف بودم و ازش خواسته بودند جواب بده چرا دخترت این کارها رو می کنه.
او کاری کرد که من هیچ وقت فراموش نمیکنم. یکی از امتحانات مارو، سئوالاتش رو از قبل داد به من که اینها رو ببر بده ناظم مدرسه یا کس دیگری کپی به گیره برای امتحانات. گفتم پدر تو رو خدا اینها رو دست من نده. بد جایی داری میدی. گفت من به تو اعتماد کامل دارم. هر کاری هم بکنی برای من قابل قبول هست. من نه آن سئوالات را به کسی دادم و نه خودم به آنها نگاه کردم. یعنی برخوردی کرد که قویترین روانشناس نمی توانست با یک چنین شگردی برخورد کنه، یعنی اعتمادی که به من نشون داد موضوع رو تموم کرد. دیگه من غلاف کردم. یعنی در رابطه با کلاس بابا دیگه سیستمام رو عوض کردم. هیچ وقت یادم نمی ره. او چنین برخوردی داشت. یعنی با سرتق ترین بچه توی کلاس یک جوری با احترام با اعتماد برخورد میکرد که تو خودت موضوعت عوض میشد. یک بار نشده بود من رو بنشونه و به قول اینجائی ها لکچر بده که چرا این جوری میکنی چرا اونجوری میکنی. با رفتارش با یک چنین رفتاری آموزشش رو میداد. تموم کرد دیگه موضوع رو تموم کرد. با معلمهای دیگه نه ولی با خودش تموم شد.
در یک امتحان دیگه مون - چون کلاس ما معروف بود به شلوغ بودن و بچههای مرجان همه می شناختنمون - این بار سئوالات امتحان رو توی کلاس اومد داد و خودش رفت. کلاس رو خالی کرد و رفت. حالا ما کلاسی بودیم که همیشه سر امتحانات، مدیر، ناظم و چهارتا نمی دونم آدم دیگه هم می اومدن. همیشه یکی مشخص برای من بالا سرم میایستاد. اما بابا گذاشت و رفت. در کلاس رو بست و رفت. همهی کلاس ریختیم به هم. چون که سئوالات خیلی مشکل بود برای اینکه جوابها رو پیدا کنیم. همه آخرش یک جور جواب دادیم. بعد که اومد گفت خوب یاد گرفتین دیگه. هدف من هم این بود. بطور گروهی آن را یاد گرفتید. اینها خوب نوآوریهایی بود در سیستم آموزشی که از خودش داشت. از وجودش داشت. جایی تو ایران اینا رو به کسی یاد نمیدن. اینجا هم در این حدش وجود نداره. ولی خوب اینا اون قدرت خلاقیتش بود که با جنبههای انسان گرائیش وقتی قاطی میشد دیگه اعجوبهای درست میکرد که پرویز شهریاری شد.
این عکس یک چیز دیگری بود او یک عمر قلم زده بود
در جایی خواندهام که او گفته است: «در زندگیام همیشه در بیم و امید به سر بردهام. همیشه حتی حالا نمیتوانم خودم را به معنای واقعی آزاد احساس کنم. همیشه» این احساس را دارم که انگار [یک کسی، یک چیزی دارد مرا میپاید].»
- شرایط مملکت ماست که داره زندگیش رو به این شکل تعریف می کنه. چون توی ایران زندگی کرده، هفت بار زندان افتاده همیشه یک جورهایی تحت نظر بوده در مورد مسائل مربوط به سانسور و دیگر موارد. چه زمان شاه و چه زمان جمهوری اسلامی درگیر بوده و در نتیجه خوب ما هیچ موقع نمی توانیم بدانیم که اگر او در یک مملکت آزاد واقعی در یک سیستم دموکراتیک زندگی میکرد چقدر بیشتر می توانست به مملکتش خدمت کنه. چون این سدها بود. همیشه بود. حتماً خواندید. چون خیلی جاها این مسئله را مطرح کردند که در زمان جنگ ایران و عراق نشریهای به چاپ میرساند به نام «آشتی با ریاضیات». برای کلمهی «آشتی» بهش گیر دادند. مجبور شد آن را به «آشنائی با ریاضیات» تغییر بدهد. مسائل احمقانه به این شکل تا هر جای دیگه. هیچ موقع نمی توانست کامل خودش باشه. همیشه میبایست یک جاهایی رو رفع و رجوع میکرد تا بتواند ادامه بدهد. دل آدم به حال مملکت می سوزه که افرادی که می توانند آنقدر مفید باشند، اجازه ندارند، خودشان باشند. فقط پدر من نیست. پدر توانسته راهش رو پیدا کنه. خیلیهای دیگه که فرار کردند اومدند بیرون کشته شدند یا اصلاً ول کردند کار فرهنگی رو. خوب اینها همه جنبههای مثبتی هست که می تواند یک مملکت رو جلو ببره که ازش دریغ میشد.

گفته است: «مرگ یعنی سکون و من هنوز به مرگ نرسیدهام». فردی مثل او هیچ گاه نمیمیرد.
- تا لحظهی آخر کار کرد. یک دلیل اینکه نمیخواست به خارج از کشور بیاید همین بود. احساس میکرد که نمیتواند فعالیتش را ادامه دهد. با اینترنت و تکنولوژی جدید هم آشنا نبود. دفعهی آخری که در سال 2008 به کانادا آمد سعی کردم به او بگویم که الان راههایی هست که از همین جا شما تألیف بکنید. آماده میکنیم میفرستیم تهران چاپ شود. نشریهی چیستا برایش مهم بود که انتشارش ادامه بیابد. او خیلی عصبانی شد. مثلاً من با این چشمم می توانم بفهمم کامپیوتر چه جوریه؟ من باید قلم دستم باشه و کاغذ؛ و یک چیز زیبائی که من توی عکسهای خاکسپاریش در سایت امرداد دیدم -همون عصر فوتش که فکر کنم خودجوش از توی خود مردم ایجاد شده بود- یک عکس بود که خوب وقتی دفنش کرده بودند وعکس خودش هم بود به جای گل زمین پر از قلم بود؛ و این عکس یک چیز دیگری بود. او یک عمر قلم زده بود.
پدر را خاکسپاری کردند. مگر به رسم زرتشتیان جسد را نمیسوزانند؟
نه قانونی ندارد برای اینکه چه کار بکنیم. مثل اسلام یا مسحیت که باید این جوری دعا بخوانید و یا غیره. تنها چیزی که میگوید اینست که راه راه راستی است.
On your own basically
قدیمها به صورت سنتی – اون هم جایی توی اوستا یا گاتها چیزی گفته نشده – ولی سنت این نبوده که اتفاقاً جسد را بسوزانند. این صحبت مال هزارها سال پیشه که جسد رو می گذاشتند بالای تپه که به زبان امروزی بخواهیم بگوئیم «ری سایکل» بشه، چون که به بدن اعتقادی نیست.

یعنی چه جوری ری سایکل به شه؟
حیوانات بیایند استفاده کنند. اصلاً نه دفن میشد نه سوزانده میشد. به طبیعت برگردانده میشد. بدن رو از طبیعت گرفتن این روان اومده توی این کره زندگی کرده حالا روان آزاد شده رفته بدن رو به طبیعت پس می دهیم. میگم اینها مال هزاران سال پیشه. در دنیای مدرن خیلیها دفن میکنند. خیلیها می سوزانند. هرکس هرجور که می خواد.
مادر را سوزاندند؟
مادر خودش میخواست. مادر میخواست. اعتقادش بود که آتش پاکترین عنصر است و میخواست بره توی آتش و میخواست ما هرکدوم بتوانیم یک خورده از خاکسترش رو داشته باشیم. پدر نمیدانم آیا خودش میخواسته خاک سپاری به شه یا نه. حالا ولی خودم فکر میکنم که پدر مال مردم بوده. احتمالاً دوست داشت خاک سپاری بشه. یک جایی هست که به اسم اوست و هرکسی از هر فرقهای می تواند به صورت سمبلیک پیشاش باشه. مادر مال خانواده بود و خودش را بین خانواده تقسیم کرد. پدر خودش رو داد به مملکت. من این جوری میبینم. یعنی فکر میکنم خودش هم اگر جور دیگهای میخواست، به ما میگفتند یا یک جایی مینوشته. میخواست همیشه تو ایران فوت کنه. خوشبختانه آرزویش برآورده شد. این رو می دونم که این وحشت رو داشت که نباید اینجا فوت بشه و اینجا خاکش کنند.

در مصاحبهای با سایت «علوم ریاضی» میگوید: «تاریخ ریاضیات پایه كار است برای كسی كه ریاضی میخواند. به یك رابطهای در ریاضی برخورد میکنید اما اگر ندانید ریشهاش چیست و چه كسی آن را كشف و چرا كشف كرده، اصلا خود آن رابطه را هم نمیفهمید». به همین دلیل کتابهای زیادی در بارهی تاریخ ریاضیات نوشتهاست و نقش ایران و ریاضیدانان بزرگ را در ریاضیات جهان در کتابهایش به خوانندگان میشناسد.
- من آخرین آدمی هستم که بخواهم دربارهی ریاضیات صحبت کنم. ولی آن عنوان نشریهاش «آَشتی با ریاضیات» همهی حرفها را میزند. هدف پدر بخش بیشترش در زمینهی ریاضیات این بود که یکی مردم را با ریاضیات آشنا کند و ریاضیات را به عنوان اینکه یک نوع راه تفکر و اندیشیدن است، به آدم نشون بده. این چیزی بود که من از او گرفتم. بعد از اینکه همهی تُخسی های خودم رو نشون دادم، آخرش به این رسیدم. ریاضیات روش فکر کردن رو به آدم می آموزه. در نتیجه تمام کارهایی که میکرد برای روشهای تدریس از این دیدگاه بود. دوم اینکه نقشی که تاریخ در ایران داشته در ایجاد ریاضیات نوین و کارهایی که خوارزمی کرده. پدر خیلی تو این زمینه تحقیق کرد. خیلی نوشته که مردم ایران بدونند که ریاضیات از این سرزمین شروع شده تا بقیه آن را ادامه بدهند.

ايران
–
جمهوری اسلامی ايران
رييس کشور: رهبر جمهوری اسلامی ايران: آيت الله سيد علیخامنهای
رييس دولت: رييس جمهور: محمود احمدینژاد
مجازات اعدام: برقرار است
جمعيت: ۸/۷۴ ميليون
اميد به زندگی: ۷۳ سال
ميزان مرگ و مير زير ۵ سال: ۹/۳۰ در ۱۰۰۰
سواد بزرگسالان: ۸۵ در صد
–
آزادی بيان، آزادی تشکل و گردهمايی به شدت محدود شد. مخالفان سياسی، فعالان حقوق زنان و اقليت ها و ديگر مدافعان حقوق بشر خودسرانه دستگير شدند، در انزوای کامل بازداشت شدند، پس از محاکمه های ناعادلانه زندانی و خروجشان از کشور ممنوع شد. شکنجه و بدرفتاری های ديگر رايج بود و با معافيت از مجازات انجام می شد. زنان و اقليت های دينی و قومی در عمل و قانون مورد تبعيض قرار داشتند. حداقل ۳۶۰ نفر اعدام شدند؛ تعداد واقعی گويا بسيار بيشتر بود. حداقل سه مجرم نوجوان در ميان اين عده بودند. شلاق و قطع عضو با حکم قضايی اجرا شد.
***
پيشينه
نيروهای امنيتی، از جمله نيروی شبه نظامی بسيج، به عمليات خود با معافيت تقريبا کامل از مجازات ادامه دادند و تقريبا هيچ گونه پاسخ گويی برای قتل های غيرقانونی و ديگر موارد نقض جدی حقوق که در زمان اعتراض های عظيم و اغلب مسالمت آميز پس از انتخابات رياست جمهوری ۱۳۸۸ و سال های پيش رخ داد در کار نبود.
در ماه مارچ، شورای حقوق بشر سازمان ملل گزارشگر ويژه ای برای تحقيق در باره حقوق بشر در ايران منصوب کرد. دولت از دادن اجازه به او برای ديدار از کشور سر باز زد. در اکتبر، کميته حقوق بشر سازمان ملل کارنامه ايران در زمينه حقوق مدنی و سياسی را مورد بررسی قرار داد. در ماه دسامبر، مجمع عمومی سازمان ملل قطعنامه ای را در محکوميت نقض حقوق بشر در ايران به تصويب رسانيد.
نيروهای ايران به پايگاه های پژاک (حزب حيات آزاد ايران) که گروهی مسلح و طرفدار خودمختاری برای کردهای ايران است، در کردستان عراق حمله کردند؛ حداقل دو غيرنظامی کشته شدند و صدها خانواده در کردستان عراق آواره شدند. مبارزان پژاک گويا شامل افرادی هستند که به عنوان کودک سربازگيری شده اند.
زمانی که در ماه نوامبر سازمان بين المللی انرژی هسته ای گزارش داد که ايران ممکن است مخفيانه مشغول ساختن سلاح هسته ای باشد، تنش های بين المللی بر سر برنامه هسته ای ايران اوج گرفت. دولت، اسراييل و ايالات متحده امريکا را متهم کرد که در قتل چند دانشمند ايرانی احتمالا فعال در برنامه هسته ای ايران نقش دارند، از جمله در قتل داريوش رضايی نژاد متخصص فيزيک که در ماه جولای به وسيله فرد مسلح ناشناسی در تهران کشته شد. دولت تمام اتهام های دولتمردان ايالات متحده امريکا را درباره شرکت مسئولان ارشد سپاه پاسداران در طرح قتل سفير عربستان سعودی در امريکا رد کرد.
آزادی بيان، تشکل و گردهمايی
دولتمردان محدوديت های شديد بر آزادی بيان، تشکل و گردهمايی را که پيش از اعتراض های گسترده ۱۳۸۸، در طی آنها و پس از آنها برقرار بود حفظ کردند و کوشيدند محدوديت های بيشتری اعمال کنند. مجلس لوايحی را مورد بحث قرار داد که آزادی بيان، تشکل و گردهمايی از جمله فعاليت های سازمان های غيردولتی و احزاب سياسی را محدودتر می سازد.
* محمد سيف زاده که در ماه آپريل (فروردين) برای گذراندن حکم زندان دستگير شد و عبدالفتاح سلطانی که در ماه سپتامبر (شهريور) دستگير شد، وکيل دادگستری و اعضای موسس کانون مدافعان حقوق بشر هستند که دفتر آن را دولت به زور در سال ۲۰۰۸ (۱۳۸۷) تعطيل کرد، و هر دو در پايان سال ۲۰۱۱ هنوز در زندان به سر می بردند.
* در ماه دسامبر، ژيلا کرمزاده مکوندی، عضو گروه مادران پارک لاله که عليه قتل های غيرقانونی و ديگر موارد نقض جدی حقوق بشر مبارزه می کنند، گذراندن حکم دو سال زندان خود به اتهام «تشکيل يک سازمان غيرقانونی» و «اقدام عليه امنيت ملی» را شروع کرد. عضو ديگر اين گروه، ليلا سيف اللهی با محکوميت مشابهی روبرو است.
دولتمردان از صدور اجازه برای برگزاری تظاهراتی در ۲۵ بهمن در همبستگی با قيام های تونس و مصر سر باز زدند و به انجام دستگيری های پيشگيرانه دست زدند. اما تظاهرات در تهران، اصفهان، کرمانشاه، شيراز و نقاط ديگر انجام شد و نيروهای امنيتی آنها را با خشونت پراکندند و ده ها نفر را دستگير کردند و حداقل دو نفر را کشتند. هر تظاهرات بعدی را نيز با خشونت به هم زدند.
* زندانی عقيدتی و فعال سياسی هاله سحابی در تاريخ ۱۱ خرداد در مرخصی از زندان برای شرکت در تشييع جنازه پدرش عزت الله سحابی، که يکی از مخالفان برجسته بود، در گذشت. بنا به گزارش ها نيروهای امنيتی پيش از افتادن او ضربه ای به او وارد کرده بودند.
نيروهای امنيتی تظاهرات محلی را سرکوب کردند و بنا به گزارش ها از خشونت شديد استفاده و ده ها نفر و شايد صدها نفر از معترضان را دستگير کردند. در خوزستان، ده ها نفر از اقليت عرب اهوازی گويا پيش و پس از تظاهرات ماه آپريل (فروردين) در يادبود اعتراض های سال ۲۰۰۵ (۱۳۸۴) کشته شدند. ده ها نفر از معترضان محيط زيستی که از دولت خواهان جلوگيری از نابودی درياچه اروميه بودند در ماه های آپريل، آگوست و سپتامبر (فروردين، مرداد و شهريور) در استان آذربايجان شرقی دستگير شدند.
دولت کنترل شديدی را بر رسانه ها حفظ و روزنامه ها را توقيف کرد، وبگاه ها را فيلتر نمود و روی کانال های تلويزيون ماهواره ای خارجی پارازيت فرستاد. ده ها نفر از روزنامه نگاران، فعالان سياسی وخويشاوندان آنها، فيلم سازان، مدافعان حقوق بشر، دانشجويان و دانشگاهيان مورد آزار و اذيت قرار گرفتند، از سفر به خارج منع شدند، خودسرانه دستگير و شکنجه شدند و به خاطر ابراز نظريات مخالف با دولت به زندان افتادند. بعضی از آنها که در سال های پيش دستگير شده بودند، پس از محاکمه ناعادلانه اعدام شدند.
* پنج کارگردان مستند ساز و يک تهيه/پخش کننده در سپتامبر (شهريور) پس از اين که فيلمشان به بی بی سی فروخته شد دستگير شدند. همه آنها تا اواسط دسامبر (اواخر آذر) آزاد شده بودند.
* فعالان دانشجويی مجيد توکلی، بهاره هدايت و مهديه گلرو که محکوميت های زندان خود را به خاطر فعاليت های مسالمت آميز دانشجويی و حقوق بشری می گذرانند به خاطر انتشار يک بيانيه مشترک از زندان به مناسبت روز دانشجو در سال ۲۰۱۰ (۱۳۸۹) به شش ماه زندان بيشتر محکوم شدند.
* بنا به گزارش ها فعال حقوق زن و روزنامه نگار فرانک فريد پس از دستگيری در تاريخ ۱۲ شهريور در تبريز در ارتباط با اعتراض های درياچه اروميه به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. او در اکتبر (مهر ماه) با وثيقه آزاد شد.
دستگيری ها و بازداشت های خودسرانه
مسئولان امنيتی به دستگيری و بازداشت خودسرانه مخالفان و منتقدان دولت ادامه دادند و اغلب آنها را بدون دسترسی به خانواده ها و وکلايشان يا مراقبت پزشکی به مدت طولانی در انزوای کامل نگه داشتند. بسياری از آنها مورد شکنجه و بدرفتاری های ديگر قرار گرفتند. ده ها نفر پس از محاکمه ناعادلانه به حکم های طولانی زندان محکوم شدند و به صدها نفر زندانی محکوم پس از محاکمه ناعادلانه در سال های پيش پيوستند.
* در ماه فوريه (بهمن) رهبران مخالف مهدی کروبی و ميرحسين موسوی و همسرانشان پس از دعوت به تظاهرات ۲۵ بهمن بدون حکم به حبس خانگی افتادند؛ در پايان سال، آنها به استثنای فاطمه کروبی، همسر مهدی کروبی، هنوز در حبس خانگی به سر می بردند.
* محمد توسلی که در آبان ماه دستگير شد، يکی از حداقل پنج عضو گروه غيرقانونی نهضت آزادی بود که در سال ۲۰۱۱ بازداشت شدند. او به خاطر نامه ۱۴۳ فعالان سياسی به رييس جمهور پيشين خاتمی در مهر ماه بازداشت شد. در اين نامه هشدار داده شده بود که انتخابات آتی مجلس نه آزاد خواهد بود و نه عادلانه. پنج نفر ديگر نيز از خروج از ايران منع شدند.
* شين بائر و جاش فاتال، دو امريکايی که گويا پس از گم کردن مسير خود در حين کوه پيمايی در عراق و ورود به ايران بيش از دو سال در بازداشت و متهم به جاسوسی بودند، پس از پرداخت وثيقه سنگين در ماه سپتامبر (شهريور) آزاد شدند و اجازه يافتند ايران را ترک کنند.
مدافعان حقوق بشر
سرکوب مدافعان حقوق بشر از جمله وکلای دادگستری افزايش يافت. بسياری از آنها دستگير و زندانی شدند يا مورد آزار قرار گرفتند. عده ای ديگر پس از محاکمه ناعادلانه در سال های پيش در زندان ماندند؛ اين عده شامل فعالان حقوق زن و حقوق اقليت ها، فعالان سنديکايی، وکلای دادگستری و دانشجويان بودند. بسياری از آنها زندانيان عقيدتی بودند. تشکيل اتحاديه های کارگری مستقل باز هم ممنوع بود و چندين عضو اتحاديه در زندان ماندند.
* حکم ۱۱ سال زندان که پس از محکوميت نسرين ستوده، وکيل حقوق بشری، به اتهام «اقدام عليه امنيت ملی» به خاطر فعاليت قانونی وکالت او در ماه آپريل (فروردين) صادر شده بود، در ماه سپتامبر (شهريور) در تجديد نظر به شش سال کاهش يافت. محروميت ۲۰ سال از اشتغال به وکالت و خروج از ايران نيز نصف شد.
* رضا شهابی، صندوقدار سنديکای مستقل کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران و حومه بدون اتمام محاکمه باز هم در زندان اوين تهران ماند. او که در جون ۲۰۱۰ (خرداد ۱۳۸۹) دستگير شده، يک زندانی عقيدتی است، همانند منصور اسانلو رهبر همان سنديکا که به صورت مشروط در ماه جون (خرداد) برای مداوای پزشکی آزاد شد.
* فعال حقوق بشر کوهيار گودرزی پس از دستگيری در ماه جولای (تير) چند هفته ناپديد شد تا اين که معلوم شد در زندان اوين و در حبس انفرادی است و در پايان سال ۲۰۱۱ نيز در بازداشت بود. بهنام گنجی خيبری که به همراه او دستگير و ظاهرا شکنجه شده بود، پس از آزادی خودکشی کرد.
* فعال برجسته حقوق بشر عمادالدين باقی پس از گذراندن دو محکوميت زندان همزمان يک ساله به اتهام «تبليغ عليه نظام» در ارتباط با فعاليت های حقوق بشری و رسانه ای در ماه جون (خرداد) آزاد شد. او به مدت پنج سال از فعاليت های سياسی يا رسانه ای محروم است.
محاکمه های ناعادلانه
محاکمه ناعادلانه مظنونان سياسی اغلب با اتهام های مبهمی که جرم کيفری مشخصی به شمار نمی رفت ادامه يافت. اغلب اين افراد بعضا در غياب وکيل مدافع و بر اساس «اقرار» يا اطلاعات ديگری که گويا زير شکنجه در دوره بازداشت پيش از محاکمه کسب می شود، محکوم شدند. دادگاه ها اين «اقرارها» را بدون تحقيق در باره چگونگی کسب آنها به عنوان مدرک می پذيرفتند.
* اميد کوکبی در بازگشت از تحصيل در ايالات متحده امريکا در ماه فوريه (بهمن) در فرودگاه تهران دستگير شد. او که به «جاسوسی» و جرايم ديگر متهم شده بود در ماه اکتبر (مهر) محاکمه شد. او گفت که در بازداشت وادار به «اعتراف» شده است. وکيل او گفت که اجازه تماس با او نداشته است.
* زهرا بهرامی، تبعه هلندی ـ ايرانی، بدون اخطار در ۹ بهمن، تنها ۲۷ روز پس از محکوميت به اعدام به اتهام قاچاق مواد مخدر اعدام شد. او در تظاهراتی در دسامبر ۲۰۰۹ (آذر ۱۳۸۸) دستگير شده بود و ابتدا ظاهرا به خاطر تماس با يک گروه غيرقانونی مخالف به محاربه با خدا متهم شد، اما به اين اتهام محاکمه نشد. وکيل او گفت حق اعتراض به اين حکم اعدام وجود نداشت.
شکنجه و بدرفتاری های ديگر
شکنجه و بدرفتاری های ديگر در بازداشت پيش از محاکمه هنوز رايج بود و با معافيت از مجازات انجام می شد. ضربه های شلاق را به کف پا و بدن بازداشت شدگان، گاهی در حالی که وارونه آويزان بودند، می نوازند؛ آنها را با سيگار و اشيا داغ فلزی می سوزانند؛ اعدام ساختگی اجرا می کنند؛ به آنها از جمله با استفاده از زندانيان ديگر تجاوز می کنند؛ آنها را تهديد به تجاوز می کنند؛ در فضاهای پرازدحام بازداشت می کنند؛ و نور، غذا، آب و رسيدگی پزشکی کافی را از آنها دريغ می کنند. حداقل ۱۲ نفر گويا در شرايط مشکوکی در زندان درگذشتند، از جمله در شرايطی که رسيدگی پزشکی عرضه نشده يا با تاخير عرضه شده بود. مرگ آنها مستقلا مورد تحقيق قرار نگرفت. در ماه مارچ (اسفند) حداقل ۱۰ زندانی ديگر در طی ناآرامی ها در زندان قزل حصار در کرج در نزديکی تهران فوت کردند. هيچ اطلاعی از تحقيق دولتمردان در باره ادعاهای شکنجه و بدرفتاری های ديگر در دست نيست. کسانی که از شکنجه شکايت کردند با اقدام های تلافی جويانه روبرو شدند. شرايط سخت زندان در اثر ازدحام شديد بدتر شد.
* حداقل چهار عرب اهوازی ـ رضا مقامسی، عبدالکريم فهد عبيات، احمد رئيسان سلامی و اجباره تميمی ـ در بازداشت در استان خوزستان گويا در فاصله ماه های مارچ و می (فروردين و ارديبهشت) احتمالا در اثر شکنجه درگذشتند.
* روزنامه نگار عيسی سحرخيز، زهرا جباری، مدافع حقوق اقليت آذربايجانی سعيد متين پور و روحانی مخالف حسين کاظمينی بروجردی از جمله زندانيان سياسی زيادی بودند که از رسيدگی پزشکی کافی محروم ماندند. فعال سياسی هدی صابر در ماه جون (خرداد) پس از اعتصاب غذا در اعتراض به مرگ هاله سحابی در زندان درگذشت. زندانيان ديگر گفتند که مسئولان زندان او را مورد ضرب و شتم قرار داده و از رسيدگی پزشکی کافی محروم کرده اند.
مجازات های ظالمانه، غيرانسانی و تحقيرآميز
حکم های شلاق و قطع عضو باز هم صادر و اجرا شد. حکم کور کردن نيز صادر شد.
* سميه توحيدلو، فعال سياسی، و پيمان عارف، فعال دانشجويی، پس از محکوميت جداگانه به خاطر «توهين» به رياست جمهوری احمدی نژاد در ماه سپتامبر (شهريور)، به ترتيب ۵۰ و ۷۴ ضربه شلاق خوردند.
* چهار انگشت دست راست چهار مرد که به خاطر دزدی محکوم شده بودند گويا در تاريخ ۱۶ مهر قطع شد.
* مجيد موحدی که در سال ۲۰۰۴ (۱۳۸۳) آمنه بهرامی را با اسيد کور کرده و به کور شدن به وسيله اسيد محکوم شده بود، در تاريخ ۹ مرداد کمی پيش از اجرای مجازات در بيمارستان زمانی که قربانی دريافت ديه را پذيرفت نجات يافت.
تبعيض عليه زنان
زنان در عمل و قانون و از جمله بر اساس مقررات الزامی پوشش مورد تبعيض قرار می گيرند. فعالان حقوق زن، از جمله آنهايی که در کمپين يک ميليون امضا خواهان برابری قانونی برای زنان هستند، مورد آزار و تعقيب قرار گرفتند. پيش نويس لايحه حمايت از خانواده، که قانون تبعيض آميز عليه زنان را تشديد می کند، در مجلس در انتظار تصويب نهايی است. بعضی از دانشگاه ها جدا سازی دانشجويان بر اساس جنسيت را آغاز کرده اند.
* فاطمه مسجدی و مريم بيدگلی، فعالان کمپين يک ميليون امضا، هر يک شش ماه در زندان گذراندند و اولين اعضای کمپين بودند که به خاطر گردآوری امضا به زندان رفتند.
حقوق همجنس گرايان زن و مرد، دوجنسی ها و دگرجنس گونه ها
کسانی که به فعاليت های همجنس گرايانه متهم می شدند با آزار و تعقيب و مجازات های قضايی شلاق و اعدام روبرو بودند.
* در تاريخ ۱۳ شهريور، سه نفر که تنها حروف اول اسمشان عنوان شد، پس از محکوميت به خاطر «لواط» در زندان کارون اهواز در استان خوزستان اعدام شدند.
* سيامک قادری، روزنامه نگار پيشين خبرگزاری دولتی که از مرداد ۱۳۸۹ در زندان است پس از مجرميت به خاطر «نشر اکاذيب»، ارتکاب «اعمال غيرشرعی» و اتهام های ديگر از جمله به خاطر انتشار مصاحبه با افرادی از ميان همجنس گرايان زن و مرد، دوجنسی ها و دگرجنس گونه ها در وبلاگ خود در ژانويه به چهار سال زندان، شلاق و جريمه محکوم شد.
تبعيض ـ اقليت های قومی
جوامع اقليت قومی ايران شامل عرب های اهوازی، آذربايجانی ها، بلوچ ها، کُردها و ترکمن ها، با تبعيض ادامه دار در عمل و قانون روبرو بودند. استفاده از زبان های اقليت در اداره های دولتی و برای تدريس در مدارس هنوز ممنوع بود. فعالانی که برای حقوق اقليت ها فعاليت می کردند مورد تهديد قرار گرفتند، دستگير شدند و به زندان افتادند.
* زندانی عقيدتی محمد صديق کبودوند هنوز محکوميت ۱۰ سال و نيم زندان خود را به خاطر نقش خود در تشکيل سازمان حقوق بشر کردستان می گذراند و از رسيدگی پزشکی کافی محروم است.
* محمد صابر ملک رييسی، جوان بلوچ ۱۶ ساله اهل سرباز که از سپتامبر ۲۰۰۹ (شهريور ۱۳۸۸) احتمالا برای وادار کردن برادرش به تسليم به دولتمردان در بازداشت بوده است، به پنج سال زندان در تبعيد محکوم شد، به اين معنا که حکم زندان را بايد در زندانی به دور از خانواده اش بگذراند.
آزادی دين
در پی فراخوان های مکرر مقام رهبری و دولتمردان ديگر برای مبارزه با «دين های ساختگی» ـ که گويا اشاره به مسيحيت تبشيری، بهاييگری و صوفيگری است ـ اعضای اقليت های دينی، شامل نوکيشان مسيحی، بهاييان، روحانيان منتقد شيعه، و اعضای جوامع اهل حق و دراويش گرفتار آزار و تعقيب ادامه دار بوده اند. مسلمانان اهل سنت نيز در بعضی شهرها با محدوديت بر نماز جماعت روبرو بوده اند و بعضی از روحانيان اهل سنت دستگير شده اند.
* حداقل هفت بهايی به زندان های بين چهار و پنج سال محکوم و بيش از ۳۰ نفر ديگر در حمله به موسسه آموزش عالی بهايی دستگير شدند. اين موسسه دوره های آموزش عالی را به صورت آنلاين در اختيار دانشجويان بهايی قرار می داد که از ورود به دانشگاه ها محروم می شوند. اين هفت نفر از جمله ۱۰۰ بهايی هستند که به خاطر اعتقادشان در زندان به سر می برند از جمله هفت رهبر آنها که حکم های ۲۰ سال زندان آنها با لغو حکم سال ۲۰۱۰ دادگاه تجديد نظر دوباره در مارچ (اسفند) تاييد شد.
* حداقل ۱۰۰ درويش گنابادی (يکی از سلسله های مذهبی صوفی) ، سه تن از وکيلان مدافع آنها، و ۱۲ تن از روزنامه نگاران مجذوبان نور که وبگاه خبری سلسله دراويش گنابادی است، در سپتامبر و اکتبر (شهريور و مهر) در کوار و تهران دستگير شدند. در پايان سال ۲۰۱۱، حداقل ۱۱ نفر، اغلب بدون دسترسی به وکيل يا خانواده، هنوز در بازداشت به سر می بردند.
* محاکمه مجدد يوسف ندرخانی، کشيش مسيحی متهم به «ارتداد»، در سپتامبر (شهريور) شروع شد. او که در خانواده ای مسلمان به دنيا آمده است، در اکتبر ۲۰۰۹ (مهر ۱۳۸۸) دستگير شد. او در سال ۲۰۱۰ به علت خودداری از انکار مسيحيت که به آن گرويده بود، به اعدام محکوم شد، اما ديوان عالی کشور اين حکم را در جون (خرداد) لغو کرد.
* سيد محمد موحد فاضلی، امام جماعت اهل سنت شهر تايباد، در پی اعتراض به استعفای اجباری او از امامت جماعت، از ژانويه تا آگوست (دی تا مرداد) در بازداشت به سر برد.
مجازات اعدام
صدها نفر به اعدام محکوم شدند. منابع رسمی حداقل ۳۶۰ اعدام را گزارش کردند، هر چند اطلاعات معتبر ديگر حاکی از بيش از ۲۷۴ اعدام ديگر و اعدام مخفيانه بسياری از زندانيان بود. بيش از ۸۰ درصد اعدام ها گويا به اتهام جرايم مواد مخدر انجام شد که اغلب مردم تهی دست و جوامع حاشيه ای، به ويژه افغان ها، را شامل می شود. اصلاحيه قانون مبارزه با مواد مخدر در ژانويه به اجرا در آمد؛ محکومان به اعدام بر اساس اين قانون ظاهرا از حق اعتراض محروم هستند.
تعداد اعدام های انجام شده در انظار عمومی چهار برابر شد؛ حداقل پنجاه مورد رسما اعلام شد و شش مورد ديگر را نيز منابع غيررسمی گزارش کردند. حداقل سه مجرم نوجوان ـ يعنی کسانی که به خاطر جرايم ارتکابی در سن کمتر از ۱۸ سالگی محکوم می شوند ـ اعدام شدند؛ منابع معتبر خبر از اعدام چهار نوجوان ديگر دادند. اعدام به وسيله سنگسار گزارش نشد، اما حداقل ۱۵ نفر محکوم به سنگسار، از جمله سکينه محمدی آشتيانی، در زير حکم اعدام به سر می برند. هزاران نفر از زندانيان ديگر در زير حکم اعدام هستند.
* جعفر کاظمی و محمد علی حاج آقايی در تاريخ ۲۴ ژانويه (۴ بهمن) اعدام شدند. آنها به اتهام محاربه به علت داشتن تماس با سازمان مجاهدين خلق ايران که يک گروه غيرقانونی است، و «تبليغ عليه نظام» در ارتباط با ناآرامی ها سال ۱۳۸۸ محکوم شده بودند.
* در تاريخ ۲۱ سپتامبر (۳۰ شهريور)، عليرضا ملا سلطانی، ۱۷ ساله، که به خاطر قتل يک ورزشکار پرطرفدار محکوم شده بود، در کرج اعدام شد در حالی که قتل در جولای (تير) انجام شده بود. او گفت پس از اين که آن ورزشکار، روح الله داداشی، در تاريکی به او حمله کرده بود در دفاع از خود او را با چاقو زده است.
* در ماه دسامبر (آذر)، زندانی سياسی زينب جلاليان از تخفيف در حکم اعدام خود مطلع شد.
ديدارها/گزارشهای عفو بينالملل
# عفو بين الملل محروميت از ديدار از ايران را با مسئولان ديپلماتيک ايرانی مورد بحث قرار داد اما هنوز از ديدار از ايران محروم بود. دولتمردان به ندرت به نامه های عفو بين الملل واکنشی نشان دادند.
• مصمم به زيستن با آبرو ـ مبارزه فعالان کارگری ايران برای حقوق خود (MDE ۱۳/۰۲۴/۲۰۱۱)
• گزارش به کميته حقوق بشر (MDE ۱۳/۰۸۱/۲۰۱۱)
• معتاد به مرگ: اعدام به اتهام جرايم مواد مخدر در ايران ( (MDE ۱۳/۰۹۰/۲۰۱۱
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر